• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

نيما يوشيج - ابر مرد شعر نو ايران

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خشک آمد کشتگاه
در جوار کشت همسایه.
گر چه می گویند: " می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد
ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می رسد باران؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
" بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان"

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ " در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر."
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی زبان دیوارها بالا.

ــــ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
می تراود مهتاب

میدرخشد شب تاب

نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را

بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می شکند

نازک آرای تن ساقه گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا به برم می شکند.دست ها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به در کس آید

در و دیوار به هم ریخته شان

بر سرم می شکند.می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در می گوید با خود: غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند
نیما یوشیج
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
هان ای شب شوم وحشت انگیز
تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا زجای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا باز گذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم

دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم؟
نه بختِ بدِ مراست سامان
وای شب،نه تُراست هیچ پایان
...

تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچۀ گذشتگانی
یا راز گشایِ مردگانی

تو آینه دارِ روزگاری
یا در رهِ عشق پرده داری؟
یا دشمن جانِ من شدستی؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جانِ فسرده و دلِ ریش

بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره؟

بگذار به خواب اندر آیم
کز شومیِ گردشِ زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
وآزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشمها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بزن باران
بزن بر شانه من

که من مردم

همیشه استوارم

بزن باران

بزن بر دستهای خالی من

بزن خیسم کن از تنهایی من

بزن بر دستهای بی کس من

بزن بر صورت غمدیده من

بزن باران

بزن بارانی ام کن

بزن باران

بزن دیوانه ام کن

بزن خاکم کن

آبم کن

ترم کن

بزن باران

بزن بر گونه های اشکبارم

بزن بر چشمهای غمگسارم

بزن باران

بزن لیلای من رفت

بزن باران

بزن شیدای من رفت

بزن باران

بزن همتای من رفت

بزن باران

بزن ویرانه ام کن

خرابم کن

سرابم کن

بزن افسانه ام کن

مرا از دست این ماتم رها کن

بزن باران

بزن تا تازه گردد

غم تنهایی و تنهایی من

بزن باران

بزن بر سقف خانه

بزن بر در

بزن بر شیشه

بر سر

بزن تا خانه مان ویرانه گردد

بزن تا شمعمان پروانه گردد

بزن تا قصه مان افسانه گردد

بزن باران

بزن بر کوچه دل

بزن تا دل دل دیوانه گردد

بزن تا مرگ را همخانه گردد

بزن تا عشق را مستانه گردد

بزن باران

بزن فصل جدایی است

بزن باران

بزن آن آشنا رفت

بزن باران

بزن اکنون

که اکنون فصل مرگ است

بزن بر سنگ سخت سینه من

بزن تا آب گردد کینه من

بزن بر مرگزار سینه من

بزن بر شاخه اندیشه من

بزن من تیره ام

پاکم کن از درد

بزن باران

بزن بر غصه من

بزن بر ریشه اندیشه من

بزن سبزم کن از بیرنگی خود

زن پاکم کن از یکرنگی خود

بزن بر من

که من صد رنگ بودم

بزن پاکم کن از صد رنگ بودن

بزن باران

بزن وقت جنون است

بزن چشمان من دریای خون است

بزن باران

بزن مجنون منم من

بزن باران

بزن افسون منم من

بزن تا حد آخر

بزن ، این قصه آغازی ندارد

بزن ، این غصه پایانی ندارد

منم قصه

منم غصه

منم درد

بزن باران

بزن بر زخم هایم

که زخمم هیچ درمانی ندارد

بزن باران

بزن بر بی کسی ها

که مجنون دلم لیلا ندارد

بزن باران

که کوه بیستونم

نشان از صورت شیرین ندارد
اگر فرهاد بودم
تای من کو؟

اگر تنها شدم

همتای من کو؟

بزن باران

بزن همتا ندارم

بزن مجنون منم

لیلا ندارم

بزن فرهاد من از کوه افتاد

یگانه عشق من از عشق افتاد

بزن باران

نه تا دارم

نه همتا

بزن تنها شدم

تنهای تنها

بزن باران

که من تنها ترینم

تمام غصه ها را من قرینم

بزن باران

خلاصم کن از این درد

خلاصم کن از این دلواپسی ها

شب تنهایی و این بی کسی ها

بزن باران

بزن من بی قرارم

من از نامردمی ها بی غبارم

شرابم خالصم

آبم زلالم

بزن باران

بزن تا گل بروید

بزن تا سنگ هم از عشق گوید

بزن تا از زمین خورشید روید

بزن تا آسمان تفسیر گردد

بزن تا خوابها تعبیر گردد

بزن تا قصه دلتنگی ما

رفیع قله تدبیر گردد

بزن باران

بزن بر جویباران

بزن تا سیر گردد کوهساران

بزن باران

بزن تا بی قراری سر بگیرم

بزن تا عشق را در دست گیرم

بزن باران

بزن مجنون ندیدی ؟

بزن باران

بزن مجنون ترم کن

بزن از عشق هم افزونترم کن

بزن تا پر بگیرم تا دل ابر

بزن تا آسمانها را ببوسم

بزن تا کهکشانها را بگیرم

بزن باران

بزن تا عشق باقی است

بزن تا عشق را در بر بگیرم

بزن باران

بزن دست خودم نیست

بزن باران

بزن دست دلم نیست

زن باران

بزن دست تو هم نیست

بزن تا بوی محبوبم بیاید

بزن تا از نگاه عاشق من

بزن تا جویبار خون بیاید

بزن باران

خجالت می کشی باز؟

بزن، اینجا کسی فکر کسی نیست

بزن تا سیلی از ماتم ببارم

بزن تا از غم عشقم بمیرم

بزن باران

بزن تا صبح فردا

بزن تا آفتاب روشنی ها

بزن باران

شب است و تیرگی ها

بزن تا تیرگی ها پاک گردد

بزن تا این یخ تردید ها هم

از این باریدن تو آب گردد

بزن باران

بزن شب بس دراز است

بزن صبح ظفر گویی به راه است

بزن باران

اسیر این شبم من

مرا از این شب تیره رها کن

بزن باران

بزن تا باز گردد

یگانه تا و همتای من از شب

بزن باران

بزن تا از سر درد

همان لیلا که گم شد در دل شب

دوباره باز گردد در دل من

بزن باران

مکن چشم انتظارم

بیاور بویی از محبوب و یارم

بزن باران

بزن دیوانه ام کن

از این چشم انتظاریها رها کن

بزن باران

بزن شاید بیاید

بزن شاید که همتایم بیاید


.......................................


بزن بارااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان . بزن باران ... بزن ...
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و
حقارت ها نمود
با چنين هديه مرا پاداش كرد
هديه ،آري ، هديه اي از رنج و درد
كه پريشاني من افزون نمود
خيرخواهي را چنين پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بي سبب آزرده از خود ساختند
بيشتر آن كس كه دانا مي نمود
نفرتش از حق و حق آرنده
بود

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بنده ي تنهاييم تا زنده امگوشه اي دور از همه جوينده ام
مي كشد جان را هواي روز يار
از چه با غير آورم سر روزگار ؟
من ندارم يار زين دونان كسي
سالها سر برده ام تنها بسي
من يكي خونين دلم شوريده حال
كه شد آخر عشق جانم را وبالسخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوييا يكباره ناپيداستم
كس نخوانده ست ايچ آثار مرا
نه شنيده ست ايچ گفتار مرا
اولين بار است اينك ، كانجمن
اي مي خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح
ناكامي و درد

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اين هم از عشق است ، اي كاش او نبود
من هراسانم بسي از كار عشق
هر چه ديدم ، ديدم از كردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهريان
واي بر من ! كو ديار و خانمان ؟
خانه ي من ،جنگل من ، كو، كجاست ؟.
حاليا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بين چه با من مي
كند
دورم از ديرينه مسكن مي كند
يك زمانم اندكي نگذاشت شاد
كس گرفتار چنين بختي مباد

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي بسا شب ها كنار كوهسار
من به تنهايي شدم نالان و زار
سوخته در عشق بي سامان خود
شكوه ها كردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه مي خواهي ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده اي
خود نمي داني چه
با خود كرده اي
قدرتش دادي و بينايي و زور
تا كه در تو و لوله افكند و شور
گه ز خانه خواهدت بيرون كند
گه اسير خلق پر افسون كند
گه تو را حيران كند در كار خويش
گه مطيع و تابع رفتار خويش
هر زمان رنگي بجويد ماجرا
بهر خود خصي بپروردي چرا ؟
ذلت تو
يكسره از كار اوست
باز از خامي چرا خوانيش دوست ؟
گر نگويي ترك اين بد كيش را
خود ز سوز او بسوزي خويش را
چون كه دشمن گشت در خانه قوي
رو كه در دم بايدت زانجا روي
بايدت فاني شدن در دست خويش
نه به دست خصم بدكردار و كيش
نيستم شايسته ي ياري تو
مي رسد بر من همه خواري تو
رو به جايي كت به دنيايي خزند
بس نوازش ها ،حمايت ها كنند
چه شود گر تو رها سازي مرا
رحم كن بر بيچارگان باشد روا
كاش جان را عقل بود و هوش بود
ترك اين شوريده سرا را مي نمود
او شده چون سلسله بر گردنم
وه
! چه ها بايد كه از وي بردنم
چند بايد باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگي ام بي نصيب
تا كه داد اين عشق سوزانم فريب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
كرد ديگرگون من و بنياد من
سوختم تا ديده ي من باز كرد
بر من بيچاره كشف
راز كرد

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
اي دريغا روزگار كودكي
كه نمي ديدم از اين غم ها ، يكي
فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم
شادمان با كودكان دم مي زدم
اي خوشا آن روزگاران ،اي خوشا
ياد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ايام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جويبار
تازگي و طلعت روز بهار
گريه ي بيچاره ي شوريده حال
خنده ي ياران و دوران وصال
بگذرد ايام عشق و اشتياق
سوز خاطر ،سوز جان ،درد فراق
شادماني ها ، خوشي ها غني
وين تعصب ها و كين و دشمني
بگذرد درد گدايان ز احتياج
عهد را زين گونه بر گردد مزاج
اين چنين هرشادي و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، اين هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر اين شوريده بخت
حال ، بين
مردگان و زندگان

 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
هان ای شب شوم وحشت انگیز
<تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن
< یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
< کز دیدن روزگار سیرم
دیری ست که در زمانه ی دون
< از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
< تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
< و ای شب ،‌نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
< بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل می بری و قرار از من
< هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
< سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
< زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
<نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
< کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
< آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
< تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
< کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین
< بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
< یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
< کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
< کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
<یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
< زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
< در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
< استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
< یا رازگشای مردگانی؟
تو اینه دار روزگاری
<یا در ره عشق پرده داری ؟
یا شدمن جان من شدستی ؟
< ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
< با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیرد دم خواب
< کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
<مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
< تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر ایم
< کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
< و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
< کمتر به من این جهان بخندد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
گشت یکی چشمه ز سنگی جدا
< غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا
گه به دهان بر زده کف چون صدف
<گاه چو تیری که رود بر هدف
گفت : درین معرکه یکتا منم
<تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
< بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشایم ز سر مو ، شکن
< ماه ببیند رخ خود را به من
قطره ی باران ، که در افتد به خاک
< زو بدمد بس کوهر تابناک
در بر من ره چو به پایان برد
< از خجلی سر به گریبان برد
ابر ، زمن حامل سرمایه شد
< باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگی
< می کند از پرتو من زندگی
در بن این پرده ی نیلوفری
<کیست کند با چو منی همسری ؟
زین نمط آن مست شده از غرور
< رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور
دید یکی بحر خروشنده ای
< سهمگنی ، نادره جوشنده ای
نعره بر آورده ، فلک کرده کر
<دیده سیه کرده ،‌شده زهره در
راست به مانند یکی زلزله
< داده تنش بر تن ساحل یله
چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید
< وان همه هنگامه ی دریا بدید
خواست کزان ورطه قدم درکشد
< خویشتن از حادثه برتر کشد
لیک چنان خیره و خاموش ماند
< کز همه شیرین سخنی گوش ماند
خلق همان چشمه ی جوشنده اند
< بیهوده در خویش هروشنده اند
یک دو سه حرفی به لب آموخته
< خاطر بس بی گنهان سوخته
لیک اگر پرده ز خود بردرند
< یک قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ی اسرار خویش
< نکته بسنجند فزون تر ز پیش
چون که از این نیز فراتر شوند
< بی دل و بی قالب و بی سر شوند
در نگرند این همه بیهوده بود
< معنی چندین دم فرسوده بود
آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر
< و آنچه بکردند ز شر و ز خیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
< عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه به جا مانده بهای دل است
<کان همه افسانه ی بی حاصل است
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمیسوزد

و به مانند چراغ من

نه می افروزد چراغی هیچ،

نه فرو بسته به یخ ماهی که از بالا می افروزد …

من چراغم را در آمدرفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک

و شب سرد زمستان بود،

باد می پیچید با کاج،

در میان کومهها خاموش

گم شد او از من جدا زین جادهی باریک

و هنوز قصه بر یاد است

وین سخن آویزهی لب:

که می افروزد؟ که می سوزد؟

چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟

در شب سرد زمستانی

کوره ی خورشید هم، چون کوره ی گرم چراغ من نمی سوزد.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
می تَراوَد مَهتاب
می درخشد شَب تاب،
نیست یک دَم شِکَنَد خواب به چشمِ کَس ولیک
غَمِ این خُفته ی چند
خواب در چشمِ تَرَم می شکند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح می خواهد از من
کز مبارکْ دَمِ او آوَرَم این قومِ به جانْ باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از رَهِ این سفرم می شکند... نیما یوشیج




آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفردر آب دارد می سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم‌ میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا تواناییّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
برکمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهود جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب می‌خواند شما را... نیما یوشیج



من دلم سخت گرفته است از این
میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار... نیما یوشیج
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
به چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ای پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ای سختی پریدن
گرفتن شر زشیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله الوند بر پشت
پس آنکه روی خار و خس دویدن
مرا آسانتر و خوشتر
بود زان
که بار منت دو نان کشیدن نیما یوشیج



آنچه شنیدید زخود یا زغیر
وآنچه بکردند زشر و زخیر
بود کم ار مدت آن یا مدید
عارضه ای بود که شد ناپدید
و آنچه بجا مانده بهای دل است
کان همه افسانه بی حاصل است نیما یوشیج
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ترا من چشم در راهم

ﺗﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻢ ﺷﺒﺎﻫﻨﮕﺎﻡ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﺩﺭ ﺷﺎﺥ ﺗﻼﺟﻦ ﺳﺎﻳﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮓ ﺳﻴﺎﻫﯽ
ﻭﺯﺍﻥ ﺩﻟﺨﺴﺘﮕﺎﻧﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ
ﺗﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻢ.

ﺷﺒﺎﻫﻨﮕﺎﻡ.ﺩﺭ ﺁﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺟﺎ ﺩﺭﻩ ﻫﺎ ﭼﻮﻥ ﻣﺮﺩﻩ ﻣﺎﺭﺍﻥ ﺧﻔﺘﮕﺎﻧﻨﺪ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻮﺑﺖ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﺩ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﻠﻮﻓﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺳﺮﻭ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﺍﻡ
ﮔﺮﻡ ﻳﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﻳﺎ ﻧﻪ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻳﺎﺩﺕ ﻧﻤﯽ ﮐﺎﻫﻢ
ﺗﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻢ.

ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ1336
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
از قصه رنگ پریده خون سرخ

ﻣﻦ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﺑﺎ ﮐﻪ ﮔﻮﻳﻢ ﺷﺮﺡ ﺩﺭﺩ
< ﻗﺼﻪ ﯼ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ، ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺩ ؟
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﺮﻩ ﻭ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﺷﺪ
< ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺷﻴﺪﺍ ﺩﻝ ﻭ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪ
ﻗﺼﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﺎﻕ ﺭﺍ ﺩﻟﺨﻮﻥ ﮐﻨﺪ
< ﻋﺎﻗﺒﺖ ، ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﮐﻨﺪ
ﺁﺗﺶ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻴﺮﺩ ﺩﺭ ﮐﺴﯽ
< ﮐﺎﻭ ﺯ ﺳﻮﺯ ﻋﺸﻖ ، ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ ﺑﺴﯽ
ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﻳﺶ
<ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﻮﻳﺶ
ﻳﺎﺩ ﻣﯽ ﺍﻳﺪ ﻣﺮﮐﺰ ﮐﻮﺩﮐﯽ
< ﻫﻤﺮﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﻳﮑﯽ
ﻗﺼﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺧﻮﺩ
< ﻫﻤﺮﻩ ﺧﻮﺵ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺪﺧﻮﺍﻩ ﺧﻮﺩ
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻫﺮ ﺩﻣﯽ
< ﺳﻴﺮﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﻋﺎﻟﻤﯽ
ﻳﮏ ﻧﮕﺎﺭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ
< ﺍﻧﺪﺭﻭ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺯﻳﺐ ﻭ ﻓﺮ
ﻫﺮ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺟﻤﺎﻟﯽ ﺧﺎﺹ ﺑﻮﺩ
< ﻳﮏ ﺻﻔﺖ ، ﻳﮏ ﻏﻤﺰﻩ ﻭ ﻳﮏ ﺭﻧﮓ ﺳﻮﺩ
ﻫﺮ ﻳﮑﯽ ﻣﺤﻨﺖ ﺯﺩﺍ ، ﺧﺎﻃﺮ ﻧﻮﺍﺯ
< ﺷﻴﻮﻩ ﯼ ﺟﻠﻮﻩ ﮔﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺳﺎﺯ
ﻫﺮ ﻳﮑﯽ ﺑﺎ ﻳﮏ ﮐﺮﺷﻤﻪ ، ﻳﮏ ﻫﻨﺮ
< ﻫﻮﺵ ﺑﺮﺩﯼ ﻭ ﺷﮑﻴﺒﺎﻳﯽ ﺯ ﺳﺮ
ﻫﺮ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻧﺪﺭ ﮐﻤﻨﺪ
< ﻣﯽ ﮐﺸﻴﺪﯼ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ
ﺑﻬﺮ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﮔﺮﺩ ﺁﻣﺪﻩ
< ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺘﻪ ، ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺣﻴﺮﺕ ﺯﺩﻩ
ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﻠﻘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻴﻘﺮﺍﺭ
< ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ
ﻣﻬﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﺷﺖ ﺑﺎ ﺑﻨﻴﺎﺩ ﻣﻦ
< ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺷﺪ ﻣﺤﻮ ، ﺑﮕﺬﺷﺖ ﺁﻥ ﺯ ﻣﻦ
ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﻭ ﺻﺒﺮ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ
< ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺟﺴﺘﻢ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻭﺻﻞ ﻳﺎﺭ
ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ
<ﺑﻮﺩ ﺁﻥ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﻳﺮﻳﻦ ﺩﺭ ﭘﻴﻢ
ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﻴﺴﺖ
< ﻗﺼﺪﺵ ﺍﺯ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﭼﻴﺴﺖ ؟
ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﻧﻴﮑﯽ ﻭ ﻳﺎﺭﯼ ﺍﻭ
< ﻣﺎﺭ ﺳﺎﺯﯼ ﻭ ﻣﺪﺩﮐﺎﺭﯼ ﺍﻭ
ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯼ ﻏﺎﻓﻞ ﺑﺒﺎﻳﺪ ﺟﺴﺖ ﺍﻭ
< ﻫﺮ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﻭﺳﺘﺎﺭ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﻭ
ﺷﺎﺩﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻣﺪﺩ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻭﺳﺖ
< ﺑﺎﺯﭘﺮﺱ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﺩﻭﺳﺖ
ﮔﻔﺘﻤﺶ : ﺍﯼ ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﻳﺎﺭ ﻧﮑﻮ
< ﻫﻤﺮﻫﺎ ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ؟ ﺁﺧﺮ ﺑﮕﻮ
ﮐﻴﺴﺘﯽ ؟ ﭼﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺭﯼ ؟ ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻖ
<ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻧﯽ ؟ ﺣﺎﻝ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺍﺳﺖ ؟ ﻣﻦ
ﮔﻔﺘﻤﺶ : ﺭﻭﯼ ﺗﻮ ﺑﺰﺩﺍﻳﺪ ﻣﺤﻦ
<ﺗﻮ ﮐﺠﺎﻳﯽ ؟ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﻢ ؟ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﻮﺷﯽ
ﺧﻮﺏ ﺻﻮﺭﺕ ، ﺧﻮﺏ ﺳﻴﺮﺕ ، ﺩﻟﮑﺸﯽ
< ﺑﻪ ﺑﻪ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﻮﺷﺖ
ﺑﻪ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺟﻠﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﻟﮑﺸﺖ
< ﺑﯽ ﺗﻮ ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺧﻴﺮ ﺑﻴﻨﯽ ، ﺑﺎﺵ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﻨﺪﮔﯽ
< ﺑﺎﺯ ﺍﯼ ﻭ ﺭﻩ ﻧﻤﺎ ، ﺩﺭ ﭘﻴﺶ ﺭﻭ
ﮐﻪ ﻣﻨﻢ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻔﺘﻮﻥ ﺗﻮ
<ﺩﺭ ﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻭﯼ
ﺷﺎﺩ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺪﯼ ﻧﯽ ، ﺑﻴﻢ ﻧﯽ
< ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭ ﺳﻴﺮﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺴﯽ
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺭ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﻳﺪﻳﻢ ﮐﺴﯽ
< ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺳﻮﺯ ﺍﻭ ﺗﺎﺛﻴﺮ ﮐﺮﺩ
ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﮐﺮﺩ
< ﻋﺸﻖ ، ﮐﺎﻭﻝ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻧﻴﮑﻮﯼ ﺩﺍﺷﺖ
ﺑﺲ ﺑﺪﯼ ﻫﺎ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺩﺭ ﺧﻮﯼ ﺩﺍﺷﺖ
< ﺭﻭﺯ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻧﮑﺎﻣﯽ ﺭﺳﻴﺪ
ﻋﺸﻖ ﺧﻮﺵ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻏﻢ ﮐﺸﻴﺪ
< ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﻳﺪﻡ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺧﻄﺎ
ﮐﻪ ﺑﺪﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﺯ ﺧﺎﻣﯽ ﺍﻗﺘﻔﺎ
< ﺁﺩﻡ ﮐﻢ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﭘﺮﺳﺖ
ﺯ ﺁﻓﺖ ﻭ ﺷﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺮﺳﺖ
< ﻣﻦ ﺯ ﺧﺎﻣﯽ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻓﺮﻳﺐ
ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﺑﯽ ﻧﺼﻴﺐ
< ﺩﺭ ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﯽ ﺳﺮ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﻳﮏ ﺷﺒﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ
< ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﭘﻴﺶ
ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺩﺭ ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﯽ ﺧﻮﻳﺶ
< ﺯﺍﺭ ﻣﯽ ﻧﺎﻟﻴﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﺎﻣﯽ ﺧﻮﺩ
ﺩﺭ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻧﮑﺎﻣﯽ ﺧﻮﺩ
< ﮐﻪ : ﭼﺮﺍ ﺑﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ، ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ
ﺑﯽ ﺗﺄﻣﻞ ، ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ، ﺑﯽ ﻣﺸﻮﺭﺕ
< ﻣﻦ ﮐﻪ ﻫﻴﭻ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻭ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻢ
ﺍﺯ ﭼﻪ ﺁﺧﺮ ﺟﺎﻧﺐ ﺍﻭ ﺗﺎﺧﺘﻢ ؟
< ﺩﻳﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻧﻴﺴﺖ ﺳﻮﺩ
ﺩﺭﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻳﮑﯽ ﭼﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ
< ﭼﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺟﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻡ ﺭﻫﺎ
ﺯﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﻭﻃﻮﻓﺎﻥ ﺑﻼ
< ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻬﺮ ﺟﻴﻠﻪ ﺷﻮﺩ
ﭼﺎﺭﻩ ﯼ ﺍﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﺪ ﭘﻴﻠﻪ ﺷﻮﺩ
< ﻋﺸﻖ ﮐﺰ ﺍﻭﻝ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺣﮑﻢ ﺑﻮﺩ
ﺱ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮑﻦ ، ﺁﻥ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ
< ﻣﻦ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﺎﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ ﺑﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ
< ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﺩﻡ ﺭﻫﺎ
ﺩﺭ ﻧﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍ
< ﺑﺎﻳﺪﺕ ﺟﻮﻳﯽ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻭﺻﻞ ﺍﻭ
ﮐﻪ ﻓﮑﻨﺪﻩ ﺳﺖ ﺍﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ
< ﺗﺮﮎ ﺁﻥ ﺯﻳﺒﺎﺭﺥ ﻓﺮﺧﻨﺪﻩ ﺣﺎﻝ
ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ
< ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯼ ﻳﺎﺭ ﻣﻦ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺳﺮ
ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﺤﻨﺖ ﻭ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺧﻄﺮ
< ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﺗﺸﻢ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ
ﺍﻳﻦ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﺳﺖ ، ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ؟
< ﭼﻨﺪ ﺩﺍﺭﯼ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ، ﭼﻨﺪ ؟
ﺑﮕﺴﻞ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺑﻨﺪ
< ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻻﺑﻪ ﻭ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﻭ ﺩﺍﺩ
ﮔﻮﺵ ﺑﺴﺖ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻢ ﻧﻬﺎﺩ
< ﻳﻌﻨﯽ : ﺍﯼ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺑﺎﻳﺪ ﺳﻮﺧﺘﻦ
ﻧﻪ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺳﺮﻭﺭ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﻦ
< ﺑﺎﻳﺪﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﺳﺮ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﭘﻴﺶ
ﺗﺎ ﺯ ﺳﻮﺯ ﻣﻦ ﺑﺴﻮﺯﯼ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﻳﺶ
< ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ
ﺗﻦ ﺑﺪﺍﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺴﻮﺯﻡ ﺩﺭ ﺑﻼ
< ﻣﺒﺘﻼ ﺭﺍ ﭼﻴﺴﺖ ﭼﺎﺭﻩ ﺟﺰ ﺭﺿﺎ
ﭼﻮﻥ ﻧﻴﺎﺑﺪ ﺭﺍﻩ ﺩﻓﻊ ﺍﺑﺘﻼ ؟
< ﺍﻳﻦ ﺳﺰﺍﯼ ﺁﻥ ﮐﺴﺎﻥ ﺧﺎﻡ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﻧﻴﻨﺪﻳﺸﻨﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍ
< ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻨﺪﻡ ﺍﺳﻴﺮ
ﮐﻮ ﻣﺮﺍ ﻳﮏ ﻳﺎﻭﺭﯼ ، ﮐﻮ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ؟
< ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﺳﺨﺖ
ﺍﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﺨﺖ ؟
< ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻐﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻡ ﺷﺪ ﺳﻴﺎﻩ
ﺁﻩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﻗﻮﯼ ﭘﯽ ﺁﻩ ! ﺁﻩ
<ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻮ ! ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺷﺪ ؟
ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻫﺎ ، ﮐﺎﻣﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﭼﻪ ﺷﺪ ؟
< ﭼﻪ ﺷﺪ ﺁﻥ ﺭﻧﮓ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ
ﻣﺤﻮ ﺷﺪ ﺁﻥ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺁﻣﺎﻝ ﻣﻦ
< ﺷﺪ ﭘﺮﻳﺪﻩ ، ﺭﻧﮓ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺩﺭﺩ
ﺍﻳﻦ ﻣﻨﻢ : ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ، ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺩ
< ﻋﺸﻘﻢ ﺁﺧﺮ ﺩﺭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺪﻧﺎﻡ ﮐﺮﺩ
ﺁﺧﺮﻡ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﻭ ﻋﺎﻡ ﮐﺮﺩ
< ﻭﻩ ! ﭼﻪ ﻧﻴﺮﻧﮓ ﻭ ﭼﻪ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ
ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺟﻠﻮﻩ ﻣﻐﺘﻮﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ
< ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﻳﺎﺭ
ﻧﻪ ﻣﺮﺍ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﻧﻪ ﻫﻴﭻ ﻳﺎﺭ
< ﻣﯽ ﻓﺰﺍﻳﺪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﻧﻴﻢ
ﭼﻴﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻣﻪ ، ﺁﺧﺮ ﻣﻦ ﮐﻴﻢ ؟
< ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪﻩ ﯼ ﺩﻳﻮﺍﻧﮕﺎﻥ
ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺷﻴﺪﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺷﻴﻮﻥ ﮐﻨﺎﻥ
< ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻫﺮ ﺟﺎ ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮ ، ﮐﻮ ﺑﻪ ﮐﻮ
ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ
< ﺳﺨﺖ ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ
ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺭﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩ
< ﺧﻴﺮﻩ ﺧﻴﺮﻩ ﮔﺎﻩ ﮔﺮﻳﺎﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﮔﺎﻫﯽ ﮔﺮﻳﺰﺍﻥ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ
< ﺯﺷﺖ ﺁﻣﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮﻫﺎ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ
ﺧﻠﻖ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻣﻦ
< ﺩﻭﺭ ﮔﺸﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺁﻥ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻫﻤﻪ
ﭼﻪ ﺷﺪﻧﺪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ، ﭼﻪ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻫﻤﻬﻤﻪ ؟
< ﭼﻪ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻳﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻣﻦ
ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ ﺯ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯﺍﻥ ﻣﻦ ؟
< ﻣﻦ ﺷﻨﻴﺪﻡ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻧﺠﻤﻦ
ﮐﻪ ﻣﻼﻣﺖ ﮔﻮ ﺑﺪﻧﺪ ﻭ ﺿﺪ ﻣﻦ
< ﭼﻪ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻳﺎﺭ ﻧﮑﻮﻳﯽ ﮐﺰ ﻓﺎ
ﺩﻡ ﺯﺩﯼ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻭﻓﺎ ؟
< ﮔﻢ ﺷﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ، ﮔﻢ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺍﻭ
ﻣﺎﻧﺪ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻗﺼﻪ ﯼ ﺑﻴﺪﺍﺩ ﺍﻭ
< ﺑﯽ ﻣﺮﻭﺕ ﻳﺎﺭ ﻣﻦ ، ﺍﯼ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ
ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﮔﺸﺘﯽ ﺟﺪﺍ ؟
< ﺑﯽ ﻣﺮﻭﺕ ﺍﻳﻦ ﺟﻔﺎﻫﺎﻳﺖ ﭼﺮﺍﺳﺖ ؟
ﻳﺎﺭ ، ﺁﺧﺮ ﺁﻥ ﻭﻓﺎﻫﺎﻳﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
< ﭼﻪ ﺷﺪ ﺁﻥ ﻳﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﺩﻋﻮﯼ ﻳﮏ ﺑﺎﻃﻨﯽ ﻭ ﺁﺷﺘﯽ ؟
< ﭼﻮﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﻭ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﺩﻳﺪ
ﺍﻧﺪﮎ ﺍﻧﺪﮎ ﺁﺷﻨﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﻳﺪ
< ﺩﻳﺪﻣﺶ ، ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻨﻢ ﻧﺸﻨﺎﺧﺖ ﺍﻭ
ﺑﯽ ﺗﺄﻣﻞ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﺗﺎﻓﺖ ﺍﻭ
< ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﺯ ﺍﺑﻨﺎﯼ ﺯﻣﺎﻥ
ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﯼ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺟﻬﺎﻥ
<ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﭘﺎﻳﺪﺍﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻖ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺧﻠﻖ ﻭ ﻳﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺧﻠﻖ
< ﺑﺲ ﮐﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﺟﻮﺭ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩ
ﻭﺯ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩ
< ﻣﻦ ﺷﺪﻡ : ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ، ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺩ
ﭘﺲ ﻧﺸﺎﻳﺪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩ
< ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﺪﺑﺨﺖ! ﻭﺍﯼ
ﮐﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻣﺒﺘﻼﯼ
< ﻋﺸﻖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺟﺎ ﺧﻴﺰ ، ﻫﺎﻥ
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺭﻫﺎﻥ
< ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺗﺎ ﺭﻩ ﻧﻤﺎﻳﻢ ﺧﻠﻖ ﺭﺍ
ﺗﺎ ﺯ ﻧﮑﺎﻣﯽ ﺭﻫﺎﻧﻢ ﺧﻠﻖ ﺭﺍ
< ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﺭﺍﻫﺸﺎﻥ ، ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﺎﻥ
ﻣﻨﻊ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻴﮑﺎﺭﺷﺎﻥ
< ﺧﻠﻖ ﺻﺎﺣﺐ ﻓﻬﻢ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻌﺮﻓﺖ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻧﺸﻨﻴﺪ ﭘﻨﺪﻡ ، ﻋﺎﻗﺒﺖ
<ﺟﻤﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﮔﺎﻩ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭ ﭘﯽ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
<ﺧﻠﻘﻢ ﺁﺧﺮ ﺑﺲ ﻣﻼﻣﺖ ﻫﺎ ﻧﻤﻮﺩ
ﺳﺮﺯﻧﺶ ﻫﺎ ﻭ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﻫﺎ ﻧﻤﻮﺩ
< ﺑﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﮐﺮﺩ
ﻫﺪﻳﻪ ، ﺁﺭﯼ ، ﻫﺪﻳﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺩﺭﺩ
< ﮐﻪ ﭘﺮﻳﺸﺎﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﻧﻤﻮﺩ
ﺧﻴﺮﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﺍ ﭼﻨﻴﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ
< ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻗﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻨﺪ
ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ
< ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺁﻥ ﮐﺲ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺎ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ
ﻧﻔﺮﺗﺶ ﺍﺯ ﺣﻖ ﻭ ﺣﻖ ﺁﺭﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ
< ﺁﺩﻣﯽ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ
ﺩﻭﺭ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺧﺖ ، ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﺑﺘﺎﺧﺖ
< ﺁﻥ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻗﺪﺭ ﺗﻮ ﺩﺍﻧﺪ ﺩﺭﺳﺖ
ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻧﺨﻮﻳﺶ ﻭﻧﺰﺩﻳﮑﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ
< ﺍﻟﻐﺮﺽ ، ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺣﻖ ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ
ﺑﺲ ﺑﺪﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﻗﻴﺎﺱ
< ﻫﺪﻳﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺤﻦ
ﺯﺍﻥ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺪﻳﻪ ﯼ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ، ﻣﻦ
< ﻳﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﺑﺎ ﺁﻩ ﻭ ﺩﺭﺩ
ﻧﺎﻡ ﺁﻥ ، ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ، ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺩ
< ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺑﺮ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﺧﻠﻖ
ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﻃﻴﻨﺖ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﻠﻖ
<ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﺁﺩﻡ ﻧﻴﮑﻮ ﻧﻬﺎﺩ
ﺣﻴﻒ ﺍﺯ ﺍﻭﻳﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻓﺘﺎﺩ
< ﺧﻮﺏ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﺧﻮﺏ
ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺩ ﻋﻘﻞ ﺭﺍ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﺧﻮﺏ
< ﻫﺪﻳﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﺴﺎﻥ ﺑﯽ ﺧﺮﺩ
ﻫﺮ ﺳﺮﯼ ﻳﮏ ﻧﻮﻉ ﺣﻖ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﺮﺩ
< ﻧﻮﺭ ﺣﻖ ﭘﻴﺪﺍﺳﺖ ، ﻟﻴﮑﻦ ﺧﻠﻖ ﮐﻮﺭ
ﮐﻮﺭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ ﭘﻴﺶ ﭼﺸﻢ ﻧﻮﺭ ؟
< ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻔﺎ ﺍﺯ ﺩﻝ ﭘﺮ ﺳﻮﺯ ﻣﻦ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻐﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﻣﻦ
< ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﻔﻠﺖ ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺑﮕﺬﺷﺎﺗﻢ
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺣﻖ ﺟﻮﯼ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻤﻦ
< ﻣﻦ ﭼﻮ ﺁﻥ ﺷﺨﺼﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺻﺪﻑ
ﮐﺮﺩﻡ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺁﺑﯽ ﺗﻠﻒ
< ﮐﻤﺘﺮ ﺍﻧﺪﺭ ﻗﻮﻡ ﻋﻘﻞ ﭘﺎﮎ ﻫﺴﺖ
ﺧﻮﺩﭘﺮﺳﺖ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺣﻖ ﭘﺮﺳﺖ
< ﺧﻠﻖ ﺧﺼﻢ ﺣﻖ ﻭ ﻣﻦ ، ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺣﻖ
ﺳﺨﺖ ﻧﻔﺮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﺼﻤﺎﻥ ﺣﻖ
< ﺩﻭﺭ ﮔﺮﺩﻳﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻗﻮﻡ ﺣﺴﻮﺩ
ﻋﺎﺷﻖ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ؟
<ﻋﺎﺷﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺮ ﻟﻘﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺳﺖ
ﺳﻴﺮ ﻣﻦ ﻫﻤﻤﻮﺍﺭﻩ ، ﻫﺮ ﺩﻡ ، ﺳﻮﯼ ﺍﻭﺳﺖ
< ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺟﻮﻳﻢ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ
ﮐﻪ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﻳﻢ ﺑﺴﯽ؟
<ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﮔﺮﺩ ﺍﻳﻦ ﺧﺴﺎﻥ
ﮐﻪ ﺭﺳﺪ ﺯﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﻫﺮﺩﻡ ﺯﻳﺎﻥ ؟
< ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﺷﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺑﺸﺮ
ﻋﺎﻗﻞ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﮕﺮﻳﺰﺩ ﺯ ﺷﺮ
<ﺁﻓﺖ ﻭ ﺷﺮ ﺧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﺎﺭﻩ ﺳﺎﺯ
ﺍﺣﺘﺮﺍﺯ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺣﺘﺮﺍﺯ ﺍﺳﺖ ، ﺍﺣﺘﺮﺍﺯ
< ﺑﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻨﻬﺎﻳﻴﻢ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﻳﻨﺪﻩ ﺍﻡ
< ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻮﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﻳﺎﺭ
ﺍﺯ ﭼﻪ ﺑﺎ ﻏﻴﺮ ﺁﻭﺭﻡ ﺳﺮ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ؟
< ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻳﺎﺭ ﺯﻳﻦ ﺩﻭﻧﺎﻥ ﮐﺴﯽ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺴﯽ
< ﻣﻦ ﻳﮑﯽ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﺩﻟﻢ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺣﺎﻝ
ﮐﻪ ﺷﺪ ﺁﺧﺮ ﻋﺸﻖ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﻭﺑﺎﻝ
<ﺳﺨﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻋﺰﻟﺖ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺩﻭﺳﺖ
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﺍﻧﻢ ﺩﺷﻤﻦ ﺳﺨﺖ ﻣﻦ ﺍﻭﺳﺖ
< ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻤﻨﺎﻣﻢ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﺳﺘﻢ
ﮔﻮﻳﻴﺎ ﻳﮑﺒﺎﺭﻩ ﻧﺎﭘﻴﺪﺍﺳﺘﻢ
<ﮐﺲ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺳﺖ ﺍﻳﭻ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﺮﺍ
ﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻩ ﺳﺖ ﺍﻳﭻ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻣﺮﺍ
< ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻨﮏ ، ﮐﺎﻧﺠﻤﻦ
ﺍﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ
<ﺷﺮﺡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺷﺮﺡ ﻧﮑﺎﻣﯽ ﻭ ﺩﺭﺩ
ﻗﺼﻪ ﯼ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ، ﺧﻮﻥ ﺳﺮﺩ
< ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻧﺎﻥ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﻧﻴﻢ
ﺧﺎﻃﺮ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻧﻴﻢ
< ﮐﺰ ﺑﺪﯼ ﺑﺨﺖ ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﺴﺘﻢ ﻣﺒﺘﻼ
<ﻫﺮ ﺳﺮﯼ ﺑﺎ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺧﻮﺵ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺭﺍ ﻳﮏ ﭼﻴﺰ ﺧﻮﺏ ﻭ ﺩﻟﮑﺶ ﺍﺳﺖ
< ﻣﻦ ﺧﻮﺷﻢ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﻫﻴﺎﻥ
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺻﻔﻠﯽ ﺑﺪﺍﻥ
< ﺑﻪ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﻣﺄﻭﺍﯼ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﻭﺯ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﺍﻳﻤﻦ ﺍﺳﺖ
< ﺍﻧﺪﺭ ﺍﻭ ﻧﻪ ﺷﻮﮐﺘﯽ ، ﻧﻪ ﺯﻳﻨﺘﯽ
ﻧﻪ ﺗﻘﻴﺪ ، ﻧﻪ ﻓﺮﻳﺐ ﻭ ﺣﻴﻠﺘﯽ
< ﺑﻪ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﺗﺶ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﺗﺎﺭ
ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ
< ﺑﻪ ﺑﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﻮﺭﺵ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻤﻬﻤﻪ
ﮐﻪ ﺑﻴﻔﺘﺪ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﺩﺭﺭﻣﻪ
<ﺑﺎﻧﮓ ﭼﻮﭘﺎﻧﺎﻥ ، ﺻﺪﺍﯼ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯼ
ﺑﺎﻧﮓ ﺯﻧﮓ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ، ﺑﺎﻧﮓ ﻧﺎﯼ
< ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻓﺮﺳﺎﻳﺪ ﻣﺮﺍ
ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﻴﺎﺯﺍﺭﺩ ﻣﺮﺍ
< ﺧﻮﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﺷﻬﺮ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺍﻫﻞ ﺷﻬﺮ
ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺍﻫﻞ ﺷﻬﺮ
< ﺻﺤﺒﺖ ﺷﻬﺮﯼ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻋﻴﺐ ﻭ ﺿﺮ ﺍﺳﺖ
ﭘﺮ ﺯ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮐﻴﺪ ﻭ ﺷﺮ ﺍﺳﺖ
< ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﻨﺒﻊ ﺑﺲ ﻣﻔﺴﺪﻩ
ﺑﺲ ﺑﺪﯼ ، ﺑﺲ ﻓﺘﻨﻪ ﻫﺎ ، ﺑﺲ ﺑﻴﻬﺪﻩ
< ﺗﺎ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻭﺿﻊ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﭘﺎﻳﻨﺪﮔﯽ
ﻧﻴﺴﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺷﻬﺮ ﺟﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ
< ﺯﻳﻦ ﺗﻤﺪﻥ ﺧﻠﻖ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻭﻓﺘﺎﺩ
ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺑﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﻋﺼﺎﺭ ﺑﺎﺩ
<ﺟﺎﻥ ﻓﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻨﮕﻞ ﻧﺸﻴﻦ
ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺑﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﻟﻮﺣﺎﻥ ، ﺁﻓﺮﻳﻦ
< ﺷﻬﺮ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺤﻨﺘﻢ ﺍﻓﺰﻭﻥ ﻧﻤﻮﺩ
ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ، ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩ
<ﻣﻦ ﻫﺮﺍﺳﺎﻧﻢ ﺑﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﻋﺸﻖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻳﺪﻡ ، ﺩﻳﺪﻡ ﺍﺯ ﮐﺮﺩﺍﺭ ﻋﺸﻖ
< ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﻔﺮﺕ ﺑﺪﺍﺩ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻳﺎﻥ
ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ! ﮐﻮ ﺩﻳﺎﺭ ﻭ ﺧﺎﻧﻤﺎﻥ ؟
< ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﻦ ، ﺟﻨﮕﻞ ﻣﻦ ، ﮐﻮ، ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟.
ﺣﺎﻟﻴﺎ ﻓﺮﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺪﺍﺳﺖ
< ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﺭﺍ ﺑﻴﻦ ﭼﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺱ ﺩﻭﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺴﮑﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
< ﻳﮏ ﺯﻣﺎﻧﻢ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﺷﺎﺩ
ﮐﺲ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﺨﺘﯽ ﻣﺒﺎﺩ
< ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺧﺼﻢ ﺟﺎﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
< ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﺟﺰ ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻳﺎﺭ ﻣﻦ
ﻳﺎﺭ ﻧﻴﮑﻮﻃﻴﻨﺖ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﻣﻦ
< ﺑﺎﻃﻦ ﻣﻦ ﺧﻮﺏ ﻳﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ
ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﻭﯼ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮ
< ﺁﺧﺮ ﺍﯼ ﻣﻦ ، ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﺎﻟﻊ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﻳﮏ ﺯﻣﺎﻧﺖ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎ ﺑﺨﺖ ﺁﺷﺘﯽ ؟
< ﺍﺯ ﭼﻮ ﺗﻮ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺁﺧﺮ ﭼﻴﺴﺖ ﺳﻮﺩ
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮐﺎﺵ ﻧﻘﺶ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ
< ﮐﻴﺴﺘﯽ ﺗﻮ ! ﺍﻳﻦ ﺳﺮ ﭘﺮ ﺷﻮﺭ ﭼﻴﺴﺖ
ﺗﻮ ﭼﻪ ﻫﺎ ﺟﻮﻳﯽ ﺩﺭﻳﻦ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺯﻳﺴﺖ ؟
< ﺗﻮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺗﺎﺏ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺳﻮﺧﺘﻦ
ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﯼ ﻗﺼﺪ ﺩﺭﺩ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﻦ ؟
< ﭘﺲ ﭼﻮ ﺩﺭﺩ ﺍﻧﺪﻭﺧﺘﯽ ، ﺍﻓﻐﺎﻥ ﮐﻨﯽ
ﺧﻠﻖ ﺭﺍ ﺯﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺣﻴﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ
< ﭼﻴﺴﺖ ﺁﺧﺮ! ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﻴﺪﺍ ﭼﺮﺍ؟
ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ
< ﭼﺸﻢ ﺑﮕﺸﺎﯼ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﺍﯼ ، ﻫﺎﻥ
ﮐﻪ ﺗﻮﻳﯽ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ
< ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ﻭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ
ﺩﺍﺋﻤﺎ ﻧﺎﻟﻴﺪﻥ ﻭ ﺑﻴﭽﺎﺭﮔﯽ
<ﻧﻴﺴﺖ ﺍﯼ ﻏﺎﻓﻞ ! ﻗﺮﺍﺭ ﺯﻳﺴﺘﻦ
ﺣﺎﺻﻞ ﻋﻤﺮ ﺍﺳﺖ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﺧﻮﺷﯽ
<ﺱ ﻧﻪ ﭘﺮﻳﺸﺎﻥ ﺣﺎﻟﯽ ﻭ ﻣﺤﻨﺖ ﮐﺸﯽ
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﻮ ، ﺑﺨﺮﺍﻡ ﺷﺎﺩ
< ﭼﻨﺪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻋﻤﺮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺩﺍﺩ
ﭼﻨﺪ ! ﭼﻨﺪ ﺁﺧﺮ ﻣﺼﻴﺒﺖ ﺑﺮﺩﻧﺎ
< ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺒﺎﻳﺪ ﺭﻓﺘﻨﺎ
ﺑﺎ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻭﺻﺎﻑ ﻭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍﺳﺖ
< ﮔﺮ ﻣﻼﻣﺖ ﻫﺎ ﮐﻨﺪ ﺧﻠﻘﺖ ﺭﻭﺍﺳﺖ
ﺍﯼ ﻣﻼﻣﺖ ﮔﻮ ﺑﻴﺎ ﻭﻗﺖ ﺍﺳﺖ ، ﻭﻗﺖ
< ﮐﻪ ﻣﻼﻣﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻳﻦ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺑﺨﺖ
ﮔﺮﺩ ﺍﻳﻴﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎﻳﺶ ﮐﻨﻴﺪ
< ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﺮ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺯﻧﻴﺪ
ﺍﻭ ﺧﺮﺩ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ
< ﺍﯼ ﺳﺮ ﺷﻬﺮﯼ ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﺩﺍﺭ
ﺭﻓﺖ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﺼﻠﺤﺖ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺍﻭ
< ﻣﺸﻨﻮﯼ ﺍﻳﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺖ ﺍﻭ
ﺍﻭ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﺭﺳﻢ ﭼﻪ ، ﺁﺩﺍﺏ ﭼﻴﺴﺖ
< ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﻳﺪﺵ ﺑﺎ ﺧﻠﻖ ﺯﻳﺴﺖ
ﺍﻭ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﭼﻴﺴﺖ ﺍﻳﻦ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺷﻮﻡ
< ﺍﻳﻦ ﻣﺬﺍﻫﺐ ، ﺍﻳﻦ ﺳﻴﺎﺳﺖ ، ﻭﻳﻦ ﺭﺳﻮﻡ
ﺍﻭ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﻫﻴﭻ ﻭﺿﻊ ﮔﻔﺖ ﻭ ﮔﻮ
< ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻧﺪﺭ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ
ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﮐﺲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺷﺪ ﺭﻭﺍ
< ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﺭﺍ ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﻭﺍ
ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﮐﺎﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺩﺭﺩ
< ﮔﺮﺩﺵ ﺍﻳﺎﻡ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻣﺤﻮ ﮐﺮﺩ
ﺟﺰ ﻣﻦ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﻧﻴﺴﺖ
< ﺑﺎﻳﺪﻡ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺩﺭﺩ ﺯﻳﺴﺖ
ﻋﺎﺷﻘﻢ ﻣﻦ ، ﻋﺎﺷﻘﻢ ﻣﻦ ، ﻋﺎﺷﻘﻢ
< ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺭﺍ ﻻﺯﻡ ﺍﻳﺪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻏﻢ
ﺭﺍﺳﺖ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺍﻳﻦ ﮐﻪ : ﻣﻦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﻡ
< ﺩﺭ ﭘﯽ ﺍﻭﻫﺎﻡ ﻳﺎ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﻡ
ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﻮﻳﻢ ﺳﺨﻦ
< ﻳﺎ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ
ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﻮﺍﻧﮕﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﺪﺗﺮﻡ
<ﺯﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﻳﮕﺮ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻳﮕﺮﻡ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻢ
< ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﺫ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮ ﻣﯽ ﺍﻓﮑﻨﻢ
ﺟﻨﺒﺶ ﺩﺭﻳﺎ ، ﺧﺮﻭﺵ ﺁﺏ ﻫﺎ
< ﭘﺮﺗﻮ ﻣﻪ ، ﻃﻠﻌﺖ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﻫﺎ
ﺭﻳﺰﺵ ﺑﺎﺭﺍﻥ ، ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭﻩ ﻫﺎ
< ﭘﺮﺵ ﻭ ﺣﻴﺮﺍﻧﯽ ﺷﺐ ﭘﺮﻩ ﻫﺎ
ﻧﺎﻟﻪ ﯼ ﺟﻐﺪﺍﻥ ﻭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﮐﻮﻩ
< ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺑﺎﺷﮑﻮﻩ
ﺑﺎﻧﮓ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﻟﺸﺎﻥ
< ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﻳﺸﻢ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻟﺸﺎﻥ
ﮔﻮﻳﻴﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺳﺨﻦ
< ﺭﺍﺯﻫﺎ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﭘﺮ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺤﻦ
ﮔﻮﻳﻴﺎ ﻫﺮ ﻳﮏ ﻣﺮﺍ ﺯﺧﻤﯽ ﺯﻧﻨﺪ
<ﮔﻮﻳﻴﺎ ﻫﺮ ﻳﮏ ﻣﺮﺍ ﺷﻴﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ
ﻣﻦ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﭼﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻧﻬﺎﻥ
< ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻫﺮﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻳﺎﻥ
ﺁﺧﺮ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻳﺮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
< ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻣﺄﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺁﺭﺩ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﻣﯽ
< ﺑﻬﺮ ﻣﻦ ﺁﺭﺩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺆﺗﻤﯽ ؟
ﺁﻩ! ﻋﺎﻟﻢ ، ﺁﺗﺸﻢ ﻫﺮ ﺩﻡ ﺯﻧﯽ
<ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺩﺷﻤﻨﯽ
ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺧﺮ ، ﺍﯼ ﭘﻠﻴﺪ
<ﺩﺷﻤﻨﯽ ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﻫﺮﮔﺰ ﮐﻪ ﺩﻳﺪ
ﭼﺸﻢ ، ﺁﺧﺮ ﭼﻨﺪ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺑﻨﮕﺮﯼ
<ﻣﯽ ﻧﺒﻴﻨﯽ ﺗﻮ ﻣﮕﺮ ﻓﺘﻨﻪ ﮔﺮﯼ
ﺗﻴﺮﻩ ﺷﻮ ، ﺍﯼ ﭼﺸﻢ ، ﻳﺎ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺑﺎﺵ
< ﮐﺎﺵ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ! ﮐﺎﺵ ! ﮐﺎﺵ
ﻟﻴﮏ ، ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ، ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺗﻮﺳﺖ
<ﺳﻮﺯﺵ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺭﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺗﻮﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺫﻟﺖ ﺍﺳﺖ
<ﻏﻢ ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻏﻢ ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻣﺤﻨﺖ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺑﻬﻢ ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ
< ﻭ ﺁﻥ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﺩ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩ
<ﺩﺭ ﻫﺮ ﺍﻓﻐﺎﻧﻢ ﻫﺰﺍﺭ ﺍﻓﻐﺎﻥ ﺑﻮﺩ
ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﺯ ﻧﻮﻉ ﺩﺭﺩ ﻋﺎﻡ
<ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﺭﺩﯼ ﮐﺠﺎ ﮔﺮﺩﺩ ﺗﻤﺎﻡ ؟
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﻓﺮﺳﻮﺩ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺍﻭﻫﺎﻡ ﻓﺮﺩ
< ﺩﻳﺪﯼ ﺁﺧﺮ ﻋﺸﻖ ﺑﺎ ﺟﺎﻧﻢ ﭼﻪ ﮐﺮﺩ ؟
ﺍﯼ ﺑﺴﺎ ﺷﺐ ﻫﺎ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭ
< ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﯽ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﻻﻥ ﻭ ﺯﺍﺭ
ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﯽ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺧﻮﺩ
<ﺷﮑﻮﻩ ﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ
ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ، ﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ؟ ﺑﺮﻭ
<ﺩﻭﺭ ﺷﻮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ ! ﺩﻭﺭ ﺷﻮ
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﭘﺮﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ
< ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ
ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺩﺍﺩﯼ ﻭ ﺑﻴﻨﺎﻳﯽ ﻭ ﺯﻭﺭ
<ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻮ ﻭ ﻟﻮﻟﻪ ﺍﻓﮑﻨﺪ ﻭ ﺷﻮﺭ
ﮔﻪ ﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪﺕ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﮐﻨﺪ
<ﮔﻪ ﺍﺳﻴﺮ ﺧﻠﻖ ﭘﺮ ﺍﻓﺴﻮﻥ ﮐﻨﺪ
ﮔﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﻴﺮﺍﻥ ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﻳﺶ
< ﮔﻪ ﻣﻄﻴﻊ ﻭ ﺗﺎﺑﻊ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺧﻮﻳﺶ
ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﻧﮕﯽ ﺑﺠﻮﻳﺪ ﻣﺎﺟﺮﺍ
<ﺑﻬﺮ ﺧﻮﺩ ﺧﺼﯽ ﺑﭙﺮﻭﺭﺩﯼ ﭼﺮﺍ ؟
ﺫﻟﺖ ﺗﻮ ﻳﮑﺴﺮﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺍﻭﺳﺖ
< ﺑﺎﺯ ﺍﺯ ﺧﺎﻣﯽ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﻴﺶ ﺩﻭﺳﺖ ؟
ﮔﺮ ﻧﮕﻮﻳﯽ ﺗﺮﮎ ﺍﻳﻦ ﺑﺪ ﮐﻴﺶ ﺭﺍ
<ﺧﻮﺩ ﺯ ﺳﻮﺯ ﺍﻭ ﺑﺴﻮﺯﯼ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺍ
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﮔﺸﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻗﻮﯼ
<ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻡ ﺑﺎﻳﺪﺕ ﺯﺍﻧﺠﺎ ﺭﻭﯼ
ﺑﺎﻳﺪﺕ ﻓﺎﻧﯽ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﻳﺶ
< ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺼﻢ ﺑﺪﮐﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﮐﻴﺶ
ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﯼ ﻳﺎﺭﯼ ﺗﻮ
< ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﺗﻮ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﯽ ﮐﺖ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎﻳﯽ ﺧﺰﻧﺪ
< ﺑﺲ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻫﺎ ، ﺣﻤﺎﻳﺖ ﻫﺎ ﮐﻨﻨﺪ
ﭼﻪ ﺷﻮﺩ ﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﻫﺎ ﺳﺎﺯﯼ ﻣﺮﺍ
< ﺭﺣﻢ ﮐﻦ ﺑﺮ ﺑﻴﭽﺎﺭﮔﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﺭﻭﺍ
ﮐﺎﺵ ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﻋﻘﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺑﻮﺩ
< ﺗﺮﮎ ﺍﻳﻦ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺳﺮﺍ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩ
ﺍﻭ ﺷﺪﻩ ﭼﻮﻥ ﺳﻠﺴﻠﻪ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻧﻢ
< ﻭﻩ ! ﭼﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺑﺮﺩﻧﻢ
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻧﺪﺭ ﺳﻠﺴﻠﻪ
<ﺭﻓﺖ ﻃﺎﻗﺖ ، ﺭﻓﺖ ﺁﺧﺮ ﺣﻮﺻﻠﻪ
ﻣﻦ ﺯ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺑﯽ ﻧﺼﻴﺐ
< ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺍﺩ ﺍﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﺳﻮﺯﺍﻧﻢ ﻓﺮﻳﺐ
ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺗﺎ ﻋﺸﻖ ﭘﺮ ﺳﻮﺯ ﻭ ﻓﺘﻦ
< ﮐﺮﺩ ﺩﻳﮕﺮﮔﻮﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺑﻨﻴﺎﺩ ﻣﻦ
ﺳﻮﺧﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
< ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﮐﺸﻒ ﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩ
ﺳﻮﺧﺘﻢ ﻣﻦ ، ﺳﻮﺧﺘﻢ ﻣﻦ ، ﺳﻮﺧﺘﻢ
<ﮐﺎﺵ ﺭﺍﻩ ﺍﻭ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ
ﮐﯽ ﺯ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﮔﺮﻳﺰﺍﻥ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ
< ﮐﯽ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﻳﺶ ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ ؟
ﮐﯽ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﺴﺎﻧﻢ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩ
<ﺑﺎﻃﻞ ﻭ ﺣﻖ ﮔﺮ ﻣﺮﺍ ﻳﮏ ﺭﻧﮓ ﺑﻮﺩ ؟
ﮐﯽ ﺯ ﺧﺼﻢ ﺣﻖ ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺩﯼ ﺯﻳﺎﻥ
< ﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ ﺣﻖ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻋﻴﺎﻥ ؟
ﺁﻓﺖ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺁﺧﺮ ﻋﺸﻖ ﺷﺪ
< ﻋﻠﺖ ﺳﻮﺯﺵ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻋﺸﻖ ﺷﺪ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﺮﺩ ﺍﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﺁﺗﺸﭙﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ
< ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﻳﭽﻪ ﻧﺘﻮﺍﻥ ﻓﺮﺽ ﮐﺮﺩ
ﺍﯼ ﺩﺭﻳﻐﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﮐﻮﺩﮐﯽ
< ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﻳﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻏﻢ ﻫﺎ ، ﻳﮑﯽ
ﻓﮑﺮ ﺳﺎﺩﻩ ، ﺩﺭﮎ ﮐﻢ ، ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﻢ
< ﺷﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﺩﻡ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ
ﺍﯼ ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥ ، ﺍﯼ ﺧﻮﺷﺎ
< ﻳﺎﺩ ﺑﺎﺩ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﻟﮕﺸﺎ
ﮔﻢ ﺷﺪ ﺁﻥ ﺍﻳﺎﻡ ، ﺑﮕﺬﺷﺖ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ
< ﺧﻮﺩ ﭼﻪ ﻣﺎﻧﺪ ﺩﺭ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩ ﺟﻬﺎﻥ ؟
ﺑﮕﺬﺭﺩ ﺁﺏ ﺭﻭﺍﻥ ﺟﻮﻳﺒﺎﺭ
< ﺗﺎﺯﮔﯽ ﻭ ﻃﻠﻌﺖ ﺭﻭﺯ ﺑﻬﺎﺭ
ﮔﺮﻳﻪ ﯼ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﯼ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺣﺎﻝ
< ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻭﺻﺎﻝ
ﺑﮕﺬﺭﺩ ﺍﻳﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺍﺷﺘﻴﺎﻕ
<ﺳﻮﺯ ﺧﺎﻃﺮ ، ﺳﻮﺯ ﺟﺎﻥ ، ﺩﺭﺩ ﻓﺮﺍﻕ
ﺷﺎﺩﻣﺎﻧﯽ ﻫﺎ ، ﺧﻮﺷﯽ ﻫﺎ ﻏﻨﯽ
< ﻭﻳﻦ ﺗﻌﺼﺐ ﻫﺎ ﻭ ﮐﻴﻦ ﻭ ﺩﺷﻤﻨﯽ
ﺑﮕﺬﺭﺩ ﺩﺭﺩ ﮔﺪﺍﻳﺎﻥ ﺯ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ
< ﻋﻬﺪ ﺭﺍ ﺯﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﺩ ﻣﺰﺍﺝ
ﺍﻳﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﻫﺮﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻏﻢ ﺑﮕﺬﺭﺩ
< ﺟﻤﻠﻪ ﺑﮕﺬﺷﺘﻨﺪ ، ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﺑﮕﺬﺭﺩ
ﺧﻮﺍﻩ ﺁﺳﺎﻥ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻢ ، ﺧﻮﺍﻩ ﺳﺨﺖ
<ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻫﻢ ﻋﻤﺮ ﺍﻳﻦ ﺷﻮﺭﻳﺪﻩ ﺑﺨﺖ
ﺣﺎﻝ ، ﺑﻴﻦ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﺎﻥ
<ﻗﺼﻪ ﺍﻡ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ، ﺍﯼ ﺍﻳﻨﺪﮔﺎﻥ
ﻗﺼﻪ ﯼ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻳﺪﻩ ﺁﺗﺸﯽ ﺳﺖ
<ﺱ ﺩﺭ ﭘﯽ ﻳﮏ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺤﻨﺖ ﮐﺸﯽ ﺳﺖ
ﺯﻳﻨﻬﺎﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﻳﻦ ﻗﺼﻪ ﻫﺎ
< ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎﺏ ﺳﻮﺯﺵ ﺟﺜﻪ ﻫﺎ
ﺑﻴﻢ ﺁﺭﻳﺪ ﻭ ﺑﻴﻨﺪﻳﺸﻴﺪ ، ﻫﺎﻥ
< ﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ
ﭘﻨﺪ ﮔﻴﺮﻳﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ
< ﭘﻴﺮﻭﯼ ﺧﻮﺵ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻣﻦ
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﺁﺭﻳﺪ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ
< ﺁﻓﺮﻳﻦ ﺑﺮ ﻏﻔﻠﺖ ﺟﻬﺎﻝ ﺑﺎﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ای شب

ﻫﺎﻥ ﺍﯼ ﺷﺐ ﺷﻮﻡ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﻧﮕﻴﺰ
<ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺁﺗﺶ ؟
ﻳﺎ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺍ ﺯ ﺟﺎﯼ ﺑﺮﮐﻦ
< ﻳﺎ ﭘﺮﺩﻩ ﺯ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭﮐﺶ
ﻳﺎ ﺑﺎﺯﮔﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻤﻴﺮﻡ
< ﮐﺰ ﺩﻳﺪﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺳﻴﺮﻡ
ﺩﻳﺮﯼ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻭﻥ
< ﺍﺯ ﺩﻳﺪﻩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺍﺷﮑﺒﺎﺭﻡ
ﻋﻤﺮﯼ ﺑﻪ ﮐﺪﻭﺭﺕ ﻭ ﺍﻟﻢ ﺭﻓﺖ
< ﺗﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻋﻤﺮ ﭼﻮﻥ ﺳﭙﺎﺭﻡ
ﻧﻪ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﺮﺍﺳﺖ ﺳﺎﻣﺎﻥ
< ﻭ ﺍﯼ ﺷﺐ ، ﻧﻪ ﺗﻮﺭﺍﺳﺖ ﻫﻴﭻ ﭘﺎﻳﺎﻥ
ﭼﻨﺪﻳﻦ ﭼﻪ ﮐﻨﯽ ﻣﺮﺍ ﺳﺘﻴﺰﻩ
< ﺑﺲ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﺮﺍ ﻏﻢ ﺯﻣﺎﻧﻪ ؟
ﺩﻝ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ
< ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻳﮏ ﺭﻩ ﻭ ﻓﺴﺎﻧﻪ
ﺑﺲ ﺑﺲ ﮐﻪ ﺷﺪﯼ ﺗﻮ ﻓﺘﻨﻪ ﺍﯼ ﺳﺨﺖ
< ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﯼ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﺨﺖ
ﺍﻳﻦ ﻗﺼﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ
< ﺯﻳﻦ ﺧﻮﺑﺘﺮ ﺍﻳﭻ ﻗﺼﻪ ﺍﻳﭻ ﻧﻴﺴﺖ
ﺧﻮﺑﺴﺖ ﻭﻟﻴﮏ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ
<ﻧﺎﻻﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﺑﮕﺮﻳﺴﺖ
ﺑﺸﮑﺴﺖ ﺩﻟﻢ ﺯ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ
< ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﻦ ﺍﻳﻦ ﻓﺴﺎﻧﻪ ، ﺑﺎﺭﯼ
ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯ ﺷﺎﺥ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺖ
< ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﮑﻮﻓﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﺮ ﺩﺭ
ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻳﺨﺖ ﺁﺏ ﻣﻮﺍﺝ
< ﺗﺎﺑﻴﺪ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻪ ﻣﻨﻮﺭ
ﺍﯼ ﺗﻴﺮﻩ ﺷﺐ ﺩﺭﺍﺯ ﺩﺍﻧﯽ
< ﮐﺎﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺑﺪ ﻧﻬﺎﻧﯽ ؟
ﺑﻮﺩﺳﺖ ﺩﻟﯽ ﺯ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﻧﻴﻦ
< ﺑﻮﺩﺳﺖ ﺭﺧﯽ ﺯ ﻏﻢ ﻣﮑﺪﺭ
ﺑﻮﺩﺳﺖ ﺑﺴﯽ ﺳﺮ ﭘﺮ ﺍﻣﻴﺪ
< ﻳﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻳﺎﺭ ﺩﺭ ﺑﺮ
ﮐﻮ ﺁﻧﻬﻤﻪ ﺑﺎﻧﮓ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﯼ ﺯﺍﺭ
< ﮐﻮ ﻧﺎﻟﻪ ﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ؟
ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ ﯼ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﭼﻴﺴﺖ
< ﮐﺰ ﺩﻳﺪﻩ ﯼ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﻧﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ؟
ﻋﺠﺰ ﺑﺸﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﻓﺠﺎﻳﻊ
<ﻳﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ ؟
ﺩﺭ ﺳﻴﺮ ﺗﻮ ﻃﺎﻗﺘﻢ ﺑﻔﺮﺳﻮﺩ
< ﺯﻳﻦ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﭼﻴﺴﺖ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺳﻮﺩ ؟
ﺗﻮ ﭼﻴﺴﺘﯽ ﺍﯼ ﺷﺐ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ
< ﺩﺭ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮﯼ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﺁﺧﺮ ؟
ﺑﺲ ﻭﻗﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ
< ﺍﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺧﻮﻑ ﺁﻭﺭ
ﺗﺎﺭﻳﺨﭽﻪ ﯼ ﮔﺬﺷﺘﮕﺎﻧﯽ
< ﻳﺎ ﺭﺍﺯﮔﺸﺎﯼ ﻣﺮﺩﮔﺎﻧﯽ؟
ﺗﻮ ﺍﻳﻨﻪ ﺩﺍﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ
<ﻳﺎ ﺩﺭ ﺭﻩ ﻋﺸﻖ ﭘﺮﺩﻩ ﺩﺍﺭﯼ ؟
ﻳﺎ ﺷﺪﻣﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﺪﺳﺘﯽ ؟
< ﺍﯼ ﺷﺐ ﺑﻨﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﮕﻔﺘﮑﺎﺭﯼ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﻳﺶ
< ﺑﺎ ﺟﺎﻥ ﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺭﻳﺶ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻓﺮﻭ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﺩﻡ ﺧﻮﺍﺏ
< ﮐﺰ ﻫﺮ ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻤﯽ ﻭﺯﺩ ﺑﺎﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ
<ﻣﺮﻍ ﺳﺤﺮﯼ ﮐﺸﻴﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ
ﺷﺪ ﻣﺤﻮ ﻳﮑﺎﻥ ﻳﮑﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ
< ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﮐﻨﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻈﺎﺭﻩ ؟
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺍﻧﺪﺭ ﺍﻳﻢ
< ﮐﺰ ﺷﻮﻣﯽ ﮔﺮﺩﺵ ﺯﻣﺎﻧﻪ
ﻳﮑﺪﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺁﺭﻡ
< ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﻡ ﺯ ﻫﺮ ﻓﺴﺎﻧﻪ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﺑﺒﻨﺪﺩ
< ﮐﻤﺘﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺨﻨﺪﺩ
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
منت دونان

ﺯﺩﻥ ﻳﺎ ﻣﮋﻩ ﺑﺮ ﻣﻮﻳﯽ ﮔﺮﻩ ﻫﺎ
< ﺑﻪ ﻧﺎﺧﻦ ﺁﻫﻦ ﺗﻔﺘﻪ ﺑﺮﻳﺪﻥ
ﺯ ﺭﻭﺡ ﻓﺎﺳﺪ ﭘﻴﺮﺍﻥ ﻧﺎﺩﺍﻥ
<ﺣﺠﺎﺏ ﺟﻬﻞ ﻇﻠﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﻳﺪﻥ
ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﮐﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﺪﻫﻮﺵ ﮔﺸﺘﻪ
< ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﺻﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻥ
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﮐﻮﺭ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺴﯽ ﺩﻭﺭ
< ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﭘﺸﻪ ﯼ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﻳﺪﻥ
ﺑﻪ ﺟﺴﻢ ﺧﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎ ﻭ ﺑﯽ ﭘﺮ
< ﺑﻪ ﺟﻮﻑ ﺻﺨﺮﻩ ﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﭘﺮﻳﺪﻥ
ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺷﺮﺯﻩ ﺷﻴﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ
< ﻣﻴﺎﻥ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺧﺰﻳﺪﻥ
ﮐﺸﻴﺪﻥ ﻗﻠﻪ ﯼ ﺍﻟﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ
<ﭘﺲ ﺁﻧﮕﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﺭ ﻭ ﺧﺲ ﺩﻭﻳﺪﻥ
ﻣﺮﺍ ﺁﺳﺎﻥ ﺗﺮ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺯﺍﻥ
< ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﻨﺖ ﺩﻭﻧﺎﻥ ﮐﺸﻴﺪﻥ
 
بالا