ميان خاطره هايم
کسي قدم مي زند که
توان پاهايش را
به دستانش سپرده است
و حالا که به جاده
نيم راه
به باريکه اي از زمان رسيده
ديگر به خودش هم فکر نمي کند
تو که از روز اول
کمر همت را بستي
تصور بستن نارنجک را کرده بودي
خيال پيچيدن ياس
به دور پايت
زماني که
برايت کيلومترها
سينه خيز تجويزکردند
يک به يک گامهايت را
شماره کردي
مبادا يک قدم از زندگي ات را
زير پاي اين همه آدم
جا بگذاري
اين....... لعنتي
آنقدر سيگار آلماني فرستاد
که ده سال بعد
تولدت را
رودخانه راين جشن گرفت
حالا اگر به خودت هم فکر نمي کني
با شمارش آن گام ها
ده سالي جلوتري
گفته بودم
اين دست ها را براي دويدن
آفريده اند.