• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از زخمه تنبور دل مردمان سپيد



خوني چکيده



روي گرافيت سياه مشق

*****

خروس خوان پيچک باغچه



به انتهاي گرگ و ميش



سحر نمي شود. خورشيد طلوع نخواهد کرد

*****

آغاز همه مان حورشيد است



به ابتداي بلوار خاکي خط افق



منتهاي بازار خريدوفروش آزادي

*****

از چنگه چنگ بي فروغ ساز شکسته



سبز مي شويم به تن خشن باورها و بايدها



که اثناي آزاد زيستن است



از زخم خون چکيده مردمان سپيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تمام شب را دويده بودم

ستارگان و جاده ها

راه را

اشاره ام کردند

بغل بغل کبودهاي وحشي را

از آغوش رودها

ربودم

شب از آخرين پيج خود گذر ميکرد

و شفق

پرهايش را

در جوي سحر ميشست.

هوا بوي نو شدن ميداد

و شبنم ها

- آيينه هاي آسمان -

برروي گلبرگها چشم ميگشودند.



در انتهاي راه

زمين را از گل و ستاره

فرش کردم

و پلکهايم را

چون فرش سرخي

گشودم.

قدم نه،

منت گذار و قدم نه

بر خانه ات،

خورشيد من.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
او هم سن وسال سام فرزند نوح است
كاخهاي ديرينه اي دارد
وپنجره هاي نقره گون
كه كبوتران پس از ارامش طوفان
نقشه هايش را نگاشتند
واكنون بر فراز همان پنجره ها
پرواز مي كنند وبراي نياكانشان اواز مي خوانند
براي چراغهايي كه در مطلع شب مي درخشند
براي پرتويي كه برفراز قله ها وتپه ها مي رقصد
براي ترانه هايي كه در خيابانها قدم مي زنند.
ميدانهاي شهر سرشار از حرفهاي تازه اند
براستي مردم چه مي گويند
صنعا بر تختي كنار عرش خدا مي اسايد
وباعطر بهشت درختانش را مي شويد.

شهرهاي زيبا همچون زنان فريبا
گذشت زمان را نمي پذيرند
وعمر خويش را هرگز فاش نمي كنند
تنها باستان شناسان اند كه مي توانند سن وسال شهرها را بخوانند
تنها پزشكان اند كه مي توانند
ميوه زمان را از ميان سايه چينها اشكار كنند.
يكي از باستان شناسان مي گويد
صنعا ۸۰۰۰ هزار سال پيش
از پهلوي كوههاي مجاور ديده به جهان گشود
و(غيمان) نخستين كوهي بود
كه هلال اشتياق خويش را بر پيشاني صنعا نگاشت
واز كمرگاه خويش
ستونهاي سرافراز را به او بخشيد
واز پوستش
پنجره هايي كه هميشه در انتظار خورشيد اند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بايد تسليم تنهايي ارغواني روح شد!
و ديگر...
شکوه خط تو را
در قاب روي اين ديوار
به جاي هزاران هزار
ارغوان در نگاهت
به تماشا نشست!
و صرير قلم ني تو را
با بوي مرکب تازه و ياس ها
آرزويي دور و ارغواني کرد!
و بغض يادواره روزهاي ارغواني را
با اشکهاي بي صداي هر شب شست!
بايد در حافظه سکوت بعد از ظهر ها
به دنبال جمله اي گشت:
ـ ميداني ؟! رنگ دوست داشتن ارغوانيست!
بايد پس زمينه بوم را
رنگ ارغواني زد
و تنها به کشيدن اتاقي آبي
دل بست!
بايد در دلتنگي دست ها
پرسش نوشته ها را ورق زد :
ـ ارغواني کجايي؟!
بايد تا دوباره باران...
به انتظار طراوت ارغوان
نشست!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سالها در پيش

پيش تر از انکه چشمهاي ابستن تو

رنگدانه هاي ارغواني را به دنيا بياورند

تو خاکستري بودي

به رنگ اشوب ان گل

که تنها ميشود امشب در دلش

نگاه کن چه اسان ميدواند ريشه اش

در تنگ خونين قلبت

اري

ديگر از لالايي هاي موزون هر شب

بي خبر است

قاصدک روياهاي تو

از شانه ان باد وحشي که

پنجره را ميخزد

رقص مي رند

افشان مي کند

ريسهاي زيباييت

وتو پريشان چرا؟

مگر اينه ها را زندگي نميکني؟

که راست ميگويند

سالهايي در پيش است

پيش تر از انکه سرمه اي سرخ

لمس کند

ابي چشمهايت را.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
رشته هاي ابريشم،

آن طرح روي کاغذ

و خيال جاري بر سطح خاک

آواز مي خوانند

در گوش تنهايي اتاق.



گلداني گلي

که تشنه است

به گل هاي کاغذي اش مي انديشد

که در سکون

خيره شده اند بر نقطه اي

و آرزويي ديرينه طرح مي زنند

در ذهن کاغذي خود.



باد نوازشگر مهرباني است اکنون،

پنجره را مي گشايم

و هوا

تا عمق هستي ريه هايم

چون شمشير فرو مي رود،

اما مرگ

طرح گمشده اي است در اين دفتر

ولي خواب

هر چه جان است مرا

بي پرسش

با خود

مي برد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزي ستاره ها را خواهم خواند

پرنده ها

و دشتهاي سبز را

که در چشمان تو جاريست

روزي بهار را خواهم خواند

و جويبار جاري صبحگاهان را

روزي خداي را خواهم خواند

و انسان را با چشمان سبزش

روزي عشق را خواهم خواند

و بر لبهاي نور خواهم نشست

روزي لبخند را خواهم خواند

و عطر شاد کودکي را

روزي دوباره خواهم خواند.



روزي دوباره خواهم خواند

وقتي که قطره هاي اشک را

از گونه هاي دخترکان کوچه

پاک کرديم

و سياهي را به شب باز گردانديم

روزي که غبار را

از آبي آسمان کنار زديم

و ماه درشت را

- دوباره -

به شب بيکران سپرديم

روزي که ستاره هاي ريخته

به آسمان باز گشتند

و کبوترهاي خونين

پيغام صلح را

به دستهاي منتظر رساندند.

آنروز تورا خواهم خواند

- خوب من-

سبز چون تلالؤ خورشيد

بر گيسوان آبشار

آنروز تورا خواهم خواند

- خوب من -

آنروز

تورا

خواهم خواند.
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست


تو مث يه آسمون
من ولي باد خزون
تو صداي آشنا
من ولي يه بي نشون
تو مث يه شعرِ تر
من پر از حس خطر
تو خود شقايقي
من ولي يه در به در
تو پي قاصدكا
من رفيق سايه ها
تو صداي سازي و
من نفير ناله ها
تو گلي ، مثل بهار
من ولي فقط يه خار
تو غزلواره عشق
من كوير شوره زار
تو مث فرشته ها
من فقط يه جاي پا
تو نواي عشقي و
من يه ساز بي صدا
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ماه
ماه از آن بالا خودی می نماياند که هست هنوز.
هميشه آن بالا بوده است،
هر وقت که بالا را نگاه کردم.
هميشه آن بالا هست.
نگران نيست، نگاه می کند.
وامدار نيست، گوش می کند.
هميشه هست،
وقت شادی ها، وقت غر زدن ها،
روزهای عاشقی، روزهای مهربانی،
روزهای سفر، روزهای زندگی، روزهای مرگ.
روزهايی که حرفی بود برای زدن،
روزهايی که سکوتی بود برای شنيدن.
شايد که نشانی از هستی است،
يا که نماد عشق است.
شايد که خود زندگی است با تمام تنهايی اش.
هر چه هست،
ماه من بوده هميشه،
ماه من است.
نگاهش کنيد، شايد شما هم ماهی داريد آن بالا.
نگران نيست، نگاه می کند.
وامدار نيست، گوش می کند.
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
با من باش
گفته بودی، از غرورم، از سکوتم، خسته ای
من شکستم هر دو را
گفته بودم،از سکوتت،از غرورت خسته ام
به خاموشی مغرورانه ات
شکستی تو مرا
با تو گفتم
از همه تنهایی ام، خستگی ام
با تو گفتم تا بدانی
با همه ناجیگری، بی ناجی ام
تو، سکوتت خنجریست
بر قلب من
و حضورت، مرهمی
بر زخم من
پس، باش
تا همیشه با من باش
حتی اگر خاموشی...
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
می‌ تونم تو لحظه‌های بی‌كسيت،

واسه تو مرحم تنهايی باشم
می تونم با يه بغل ياس سفيد

، تو شبات عطر ترانه بپاشم
می تونم از آسمون قصه‌ها

، واسه تو صد تا ستاره بچينم
می ‌تونم حتی اگه دلت نخواد

، واسه تو روزی هزار بار بميرم
می‌تونم با يه سلام گرم تو

، تا ابد زندگی‌مو آبی كنم

می تونم رو شونه‌های مردونت،

دردامو با هق‌هقم خالی كنم


می تونم توی خواب اسمتو فرياد بزنم
می تونم قصه‌ی ديوونگيمو،

توی كوچه‌های شهر داد بزنم
می تونم تا به هميشه پا به پات

، توي هر قصه كنارت بمونم
می تونم زير پل ستاره‌ها

، واست از ليلی ومجنون بخونم
می تونه نگاه مهربون تو

، منو تا مرز شقايق ببره
می تونه قشنگی برق چشات

، منو از ياد حقايق ببره

می تونه صدای گرم خنده‌هات

، همه قصه‌هامو رؤيايی كنه
می تونه گرمای مهربونيهات

، همه زندگيمومهتابی كنه
می تونه وجود سرد و خستمو

، شوق ديدار تو مبتلا كنه
می تونه حس غريب بودنت

، دردای زندگيمو دوا كنه
می ‌تونی توخستگی های تنت

، به من و شونه‌ی من تكيه كنی
می تونی با يه نگاه زير چشم

، دل كوچيكمو ديوونه كنی
می تونن رازقی يای باغچه‌مون

، تا هميشه بوی دستاتو بدن
می تونن حتی اگه خودت نگی

، واسه من از عشق تو خبربدن
می تونن همه تو اين شهر بزرگ

، منو ديوونه‌ی عشقت بدونن
بذاراز اينجا به بعد مردم ما

، منو مجنون تو شعرا بخونن

 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
راز عطشناک
شگفتا...
رازیست خفته
در عطشناکی تو
که اندوه مرگ عطشناکت
از فراز سالها
می نشیند بر قلبها
و ما هنوز، تشنه ی فهمیدن تو
سالهاست می رویم به جستجو
از تو گفتیم با فرات
طغیان کرد
و شگفتا که اگر دریا شود
تشنه ی فهمیدن توست
خون تو در رگ آن دشت نشست
که کنون قلب زمین است
ورنه او، هیچ نداشت
که اینگونه مقدس بشود
پاک شود
متبرک بشود
همه دیدند با حضورت
خورشید
قطره قطره آب شد
که توخود، خورشیدی
و چه حزن انگیز که خورشید
روی دستان خاک پرپر شد
دریغا، دریغا
در پایان جستجو
عطشناک تریم إإإ
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آه من! آه زندگی!...

آه از پرسش­های مکرر؛

از قافله­یِ بی پایانِ خیانت­ها- از شهرهای انباشته از بلاهت؛

آه از خود من، منِ پیوسته در سرزنشِ خویش (بخاطر آنهایی که ابله­تر از من­اند و کسانی که خائن­تر؟)،

آه از چشمهایی­ که بیهوده در انتظار نوراند- از بی­حیاییِ اشیا- از ازدحام پست و پرتقلایی که اطرافم می­بینم؛

آه از سالیانِ پوچ و بی­حاصلِ باقی مانده- مانده از تتمه­یِِ درهم پیچیده­یِ من؛

پرسش اینجا ست: آه من! در این چرخه­یِ غم، خوبی­یی هم هست؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
امروز تازه است و فردا ویرانهء گذشته‌هاست،

هر روز در خاک می‌شود و بازسرمی‌کشد،

حیات به هم تنیدهء خیابان‌ها، میدان‌ها، اتوبوس‌ها، تاکسی‌ها، سینماها، تئاترها، میخانه‌ها، هتل‌ها، کبوترخانه‌ها،

شهری عظیم که جا می‌شود دریک اتاق سه متری به بی تَهی کهکشان راه شیری،

شهری که رویای همهء ماست وشکل دگرمی‌کند در آن دَم که دررویای آن هستیم،

شهری که ما همه را به رویا دارد و ما می‌سازیم و ویران می‌کنیم آنرا و باز می‌سازیمش به رویاها،

شهری که بیدارمی‌شود به هرقرنی، درآیینهء واژه‌ای درخویش می نگرد، خود را باز نمی‌شناسد و دوباره به خواب می‌رود،

شهری که رشد می‌کند در پس پلک‌های زنی که درکنارمن خفته است،

و با بناهای یادبود و مجسمه‌هایش، با افسانه‌ها و روایاتش،

بدل به چشمه‌ای می‌شود ساخته ازچشم‌های بی‌شمار، و هر چشم منظرهء فریبای یکسانی را باز می‌تابد،

پیش از مدارس و زندان‌ها، الفبا و اعداد، محراب و قانون :

رودی که چهار رود است، جالیز، درخت، آن مرد و زن در جامهء باد

ل-باز آمدن، باز آمدن، دوباره گِل شدن، در آن نور شناورگشتن، خفتن زیر نور شمع های نذری، ل

جاری شدن بر آب‌های زمان چونان برگی شعله‌ور که برجوی می‌رود،

باز آمدن، خفته‌ایم یا بیدار؟ هستیم، فقط هستیم، روشن می‌شود، زود است

در شهریم ما، نمی توانیم ترکش کنیم بی آنکه به درون یکی دیگر سقوط کنیم، همسان اگرچه دیگرگون،

من از این شهر عظیم سخن می‌گویم، از این واقعیت روزمره که بردو واژه بنا گشته است:آنهای دیگر،

و در هر کدام این آن‌ها، منی وجود دارد جدا شده از یک ما، منی در جریان،

من از شهری سخن می‌گویم ساختهء مردگان، منزلگاه ارواح لجوج آنان و محکوم خاطرات بی ترحمشان،

شهری که با آن حرف می‌زنم وقتی که با کسی دیگر حرف نمی‌زنم و اکنون این واژه‌های بی‌خواب را دیکته می‌کند،

من از برج‌ها سخن می‌گویم، از پل‌ها، تونل‌ها، آشیانه‌های هواپیماها، معجزات و فجایع،

دولت انتزاعی و پلیس عینی‌اش، معلمان، واعظان و زندانبانهایش،

دکان‌هایی که همه چیزدر آن‌ها هست و ما همه چیزعرضه می‌کنیم و همه به هوا دود می‌شوند،

بازارهایی با خنچهء میوه‌‌‌‌ها، اجناس چارفصل، لاشه‌های ازقناره‌ها آویزان، کُپه‌های ادویه، منارهء بطری‌ها و قوطی کنسرو،

تمام طعم‌ها و رنگ‌ها، جنس‌ها وعطرها، جذر و مدِّ صداها – آب، فلز، چوب، گِل – دوندگی، چانه زنی و داد و ستد، از همان دقایق اول روزهایمان،

من از خانه‌هائی سخن می‌گویم ازسنگ و از مرمر، از سیمان، شیشه، پولاد، من از آدم‌های درون سرسراها و زیر آسمانهء دروازه‌ها، از آسانسورهایی که چون جیوه دماسنج بالا و پایین می‌روند،

من از بانک‌ها و مدیرهایشان، ازکارخانه‌ها و رئیس‌هایشان، از رابطهء زناگونه کارگرها و ماشین‌های کارشان،

از رژه عتیق فواحش در خیابان‌هایی بدرازی لذت و بیزاری،

از ماشین‌هائی که می‌آیند و می‌روند و آینگی می‌کنند مشکلات، مشقات و رنجهامان را،(چرا، چه فایده، از چه رو؟)

من ازمریضخانه‌های همیشه شلوغ، جایی که می‌میریم همیشه در تنهایی،

من ازکم نوری بعضی کلیسا‌ها سخن می‌گویم و از شعلهء لرزان شمع‌های محراب،

از صدای ترسان بینوایانی که با سوز و دشواری با قد‌یسین و باکرگان حرف می‌زنند،

من از عشایی ربانی سخن می‌گویم در زیر نوری کجتاب در کنار میزی لق و بشقاب‌های لب‌پریده،

از قبایل معصومی که با زنان و کودکان و احشام و ارواحشان در زمین‌های بایرو متروک اتراق می‌کنند،

از موش‌های فاضلاب و گنجشک‌های جسوری که لانه می‌کنند روی سیم‌ها، زیر قرنیز بام‌ها و بر درختان رنجور،

از گربه‌های حواس پرت و ماجراهای دردناکشان در نور ماه، الهه ستمکار بام‌ها،

از سگان ولگردی که فرانسیسکن‌ها و بیکوس‌های ما هستند، سگانی که استخوان خورشید را می‌جویند،

من از فرد انزوا جو سخن می‌گویم و از برادری هرج و مرج طلبان، از دسیسهء چینی حق طلبان، از دستهء دزدان،

از دوز و کلک مساواتیان و اتحادیهء حامیان جنایت، ازکلوپ خودکشی و از جک آدم کُش،

از فرد بشردوست، تیزکنندهء گیوتین، از سزار، از شادی بشریت،

من از حلبی آباد فلج شده سخن می‌گویم، از دیوارشکسته، چشمهء خشکیده، از تندیس چرکین،

من از تل‌های زباله‌ای سخن می‌گویم به بزرگی کوه و از خورشیدی که غم آلود درمیان ال پولومو رشد می‌کند،

من ازشیشه‌های شکسته و دشتِ قراضه‌ها، از جنایات شب رفته و ازضیافت تریماچیوس مرگ ناپذیر،

از ماهِ لابلای آنتن‌های تلویزیون، و از پروانه‌ای روی سطل زباله،

من از سپیده دم‌هائی سخن می‌گویم مانند پرواز حواصیل‌ها بر آبگیر، از خورشیدی که با بال‌های زلال بر شاخ و برگ سنگی کلیسا‌ها می‌نشیند، و از چهچهِ نور بر ساقه‌های شیشه‌ای کاخ،

من از برخی غروب‌های زود‌ رس پاییزی سخن می‌گویم، آبشارهای طلای بی‌پیکر، تغیّرجهان درآن دم که چیزها تمام جسمیت خویش را ازدست می‌دهند، که هیچ چیز قطعی نیست،

نورمی‌اندیشد و ما هریک احساس می‌کنیم که دراین نوربازتابیده اندیشیده می‌شویم، زمان برای لحظه‌ای طولانی مضمحل می‌شود، دیگر باره ما هوا هستیم، ل

من از تابستان سخن می‌گویم و از این شب آرامی که در افق رشد می‌کند چونان کوهی ازدود که بتدریج از هم می‌پاشد و همچون موجی بر ما می‌ریزد،

آشتی عناصر، شب خود را گسترده است و پیکرش رودِ زودمندِ خوابی است ناگهان، ما در خیزاب‌های تنفس آن تاب می‌زنیم، دریافتنی ست دَم، می‌توان لمسش کرد چون میوه‌ای،

چراغ‌ها افروخته‌اند، خیابان‌ها با درخشش امیال روشن‌اند، نورچراغ‌های برقی پارک‌ها از لابه‌لای شاخ و برگ‌ها رد می‌شود و برما چون باران سبز تابانی می‌ریزد بی آنکه خیس‌مان کند، درختان پچپچه می‌کنند، به ما چیزی می‌گویند،

خیابان‌های نیم تاریکی هست که اشاراتی متبسم‌اند، نمی‌دانیم به کجا می‌رسند، شاید به آن اسکله‌ای که از آن می‌توان به کشتی‌هایی نشست که به جزایر گمگشته می‌روند،

من ازستارگان فرازآن ایوان‌های بلند سخن می‌گویم و ازجمله‌های نامفهومی که برتخته سنگ آسمان می‌نویسند،

من از رگبار ناگهانی سخن می‌گویم که بر قاب پنجره‌ها تازیانه می‌زند و بلوا‌رها را تحقیر می‌کند، رگباری که بیست و پنج دقیقه طول کشید و اکنون در آن بالا شکاف‌های آبی و جوی‌های نورهست، ازاسفالت‌ها بخار برمی‌خیزد. ماشین‌ها برق می‌زنند، درآبچال‌ها قایق‌های بازتاب نوربادبان می‌کشند،من ازابردرگذرسخن می‌گویم، و از موسیقی تُردی که اتاقی را در پنجمین طبقه روشن می‌کند و ازهمهمهء خنده‌ها که در دل شب چون آبی ست که در دورها در لابلای ریشه‌ها و علف‌ها جاری‌ست، من ازملاقاتی بس مشتاقانه سخن می‌گویم که به همان شکل غیرقابل پیش‌بینی رخ می دهد که ناشناخته‌ها تجلی می‌کنند و بر ما ظاهر می‌شوند: ل

چشمانی که شبی‌ست نیمه باز و روزی‌ست بیدار‌شونده، دریایی که پهنه‌هایش را می‌گسترد و شعله‌ای که سخن می‌گوید، پستان‌های جسور: رود ماه، ل

لبانی که می‌گوید سِزَم، و زمان خود را می‌گشاید و این اتاق کوچک، باغ استحاله می‌شود و هوا و نور به هم می‌آمیزند، خاک و آب به هم می‌شوند، ل

یا رسیدن لحظه است به آن جا، درست در همان دم که به این‌جا، جایی که کلید می‌چرخد و زمان از جریان می‌ماند: ل

لحظهء تاکنون، پایان تمنا، بدبختی وعذاب، روح تخته‌بندش را ازکف می‌دهد و به سوراخی در زمین فرو می‌شود، به درون خود سقوط می‌کند، زمان به باتلاقی فرو می‌رود، ما در دهلیزی بی‌پایان راه می‌سپاریم، در شن له له می‌زنیم، ل

نوای این موسیقی دور می‌شود یا نزدیک، این نورهای پریده رنگ روشن می‌شوند یا خاموش؟ فضا می‌خواند، زمان پراکنده می‌شود: آن له له است این، نگاهی که ازمیانِ این دیوار صاف می‌لغزد، این دیوار است که خاموش می‌شود، دیوار،ل

من از تاریخ رسمی و از تاریخ سرّی‌مان سخن می‌گویم، تاریخ تو و من،

من از جنگل سنگ ها سخن می‌گویم، صحرای پیامبر، مورچه- لانهء جان‌ها، ملاقاتِ طایفه‌ها، خانهء آیینه‌ها، هزارتوی پژواک‌ها،

من از همهمه‌ای عظیم سخن می‌گویم که ازاعماق زمان‌ها برمی خیزد، هیاهوی نامنسجم ملت‌ها که یا به هم می‌تند یا متلاشی می‌شود، آمد و شد توده‌ها و سلاحهایشان بسان صخره‌های فرو ریزنده، صدای خفیف استخوان‌ها که به حفرهء تاریخ می‌ریزد،ل

من ازشهرسخن می‌گویم، شبانِ قرن‌ها، مادری که ما را می‌زاید و می‌خورد،‌ می‌سراید وازیاد می‌برد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در اين جهان كه منم

هماني ام كه مفقود ِ خويشتنم .

مي چرخم ؛

به گِرد ِ تمام موجودات .

تنه به تنه به خودم مي گيرم

مي پيچم

مي كوبم

به آني كه مرا به پندار مي كشد.

خسوف وُ كسوف ِ خودم ؛

فقدان وُ ماليخوليا ؛

هندسه ي اشياء.



اينگونه اي كه هميشه

زندگي ي چنين

به غياب ِ خودم دارم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چو ماری در تعقیب،

پیچان سوت میکشید،

شب- بوی هماغوشی

بوی پائیز،

بوی شعر،

بوی باران میداد.



گفت:

'' نامم بیئاته است''

سکوت کردم

او هم خاموش.

سیگاری به کف .

گیراندمش

سیگار لای انگشتانش خاکستر و

من خاکستر

آرام، میان لبهایش به سیگاری بدل گشتم

چرتکی زد.

دست نرمش به سان

نا‌مه‌ای سری

که از وقوع توطئه‌ی کودتائی خبردهد

در دستانم جای گرفت، فسرد!

سرش را به سان شعری

آرام آرام خم کر د

شانه‌ام بود چو دفتری

مشتاق نشستن

شعری بر آن!



خواب درربودش.

تا به سحر

من نیز چو بازرگانی

برگشته از سفر ،

در درازای شب سرد

زیور

درون کیسه‌‌ی

رویاهایش را شمردم



بگاه سحر که‌

قطار صرع زده

بر زانوان پراگ نهاد سرم

بئاته – ملکه خفته-

بیدار گشت:

گوتن مورگن ! ( روزبخیر)

گوتن مورگن! ( روز بخیر)

جامه‌‌دانش ببر، پیاده گشت

نه نشانی ، نه وداعی!



آوخ ! بئاته..

کاش میدانستم

در طول شب سرت برشانه‌ی چه‌کسی بود!

کدامین سوارکار بلند بالای

تا به سحر میهمان رویاهایت بود

ئاوخ! بئاته…

کاش میدانستم کاش!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
وقتي كه از شيب ِ كناره هاي راه ِ آهن

بالا مي رفتيم ،

چشمانمان همطراز ِ مقره هاي سپيد ِ

تيرهاي تلگراف

و سيم هاي زِرزِركننده بود.



سيم ها ،

در زير ِ بار ِ پرستو ها

خَم مي خوردند،

و به شكل ِ آزادي اي نامحدود و اما دلپذير

تكان تكان

ما كوچك بوديم

فكر ي بودكه چيزهاي مهم را نمي دانيم

خيال مي كرديم

كه واژه ها

در كيسه هاي براقِ قطره هاي باران

سيم ها را بهم مي پيوندند.

قطراتي پُر از روشنايي آسمان وُ

نور ِكم مفتول. وخود

چنان ريز

كه در سوراخ ِ سوزني

جريان بيابيم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ميان حالا و حالا

ميان من هستم

و هستن من

ُپل

كلمه اي كه در خود فرو مي روي

به عمق

به ظلام .



دنيا

خود را مثال دايره

تمام مي كند .

از كران و كرانه وسعت تن .

تن تمام ؛ رنگين كمان.



مي خواهم

در اين فراز و نشيب

در اين شيب

آوازي بخوانم .

من خواب آخرم

در زير پل

كه مي خوابم مي خواهم را
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
درس آموختن
يادم دادي در خيالم سياهي را پاك كنم
يادم دادي در آسمانم ابرها را پاك كنم
زيبايي زندگي را در چشمانت آموختم
حرفهايت را در سكوت لبانت آموختم
دستانت را پر مهر كردي تا فراموش نشوي
قلبت را به ياران سپيد دادي تا فراموش نشوي
قضاوت سرنوشت را عدالت كردي
آخرين بار مرگ را زندگي كردي
هدايت را پناه بي پناهان كردي
عشق را راز نيت هر خانه كردي
چه درسها بر من آموختي هست در خاطرم
براي آخرين بار نفس مي ماند در خاطرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
قُرطُبَه.

تنها و دور.



اسبِ خُردِ سياه، ماهِ تمام،

زيتون در خورجين زين.

همه‌ی گذرگاه‌ها را هم بشناسم

به‌قرطبه هرگز نمی‌رسم.



از ميان دشت، از ميان باد،

اسبِ خُرد سياه، ماهِ سرخ.

مرگ از من برنمی‌گيرد چشم

از فراز برج‌های قرطبه.



آه، چه راه بی انتهايی!

آه، اَسبکِ نجيبِ من!

آه، مرگ چشم به‌راهم نشسته است،

پيش از آنکه به‌قرطبه برسم!



قرطبه.

تنها و دور.
 
بالا