حنجره من تقديم تو باد
سال ها از وصف رابطه تراختور با هوادار عاجز بوديم،آنگاه كه به آن تك واژه مي رسيديم سكوت مي كرديم و سه نقطه و چقدر ساده مي گذشتيم با بغضي ناشكستني، مي دانستيم اما نمي توانستيم به زبان بياوريم. اسكادراني عاشق به ما آموخت كه چگونه جاهاي خالي را پر كنيم.كسي از آن سوي دنيا اما شبيه خودمان،و امروز نقطه چين ها به لطف او پر مي شود:"هوادار، روح تراختور است." و روحت تو را تنها نخواهد گذاشت.
من نمي توانم همپاي سربازان تراختور در زمين بدوم.اما با زمين خوردن شما زمين مي خورم،با برخواستن شما بر مي خيزم.با درد شما سراپايم درد مي شود.با شادي شما شاد مي شوم. براي من تو تنها يك بازي نيستي من با تو بر ميخيزم و با تو زمين مي خورم،با تو زندگي مي كنم ، با تو مي ميرم. كسي كه تا به حال عشق را تجربه نكرده چه مي داند كه چه مي گويم! بگذار مرا به سخره بگيرند بگذار مرا ديوانه خطاب كنند،آري! من ديوانه هستم.من عاشق هستم.من جانم را براي تو مي دهم.من ايمان دارم چون باورم را آگاهانه برگزيده ام.
تراختور! از آنچه كه تو در ميدان نبرد هستي و من تنها نظاره گر شرمگينم،اما هر اتفاقي هم بيفتد مرا بر فراز آسمان زمين سبز در ياب .در سكوت محض! يا هياهوي رقيب!چشمانت را ببند سرت را به آسمان بگير،نجوايم را بشنو، من به تو قدرت مي دهم.من سوز پردردي هستم كه بر گوشهايت دميده مي شوم آنگاه درد استخوان را فراموش كن،برخيز.به تو آنچه كه مي توان در اين نبرد پيش كش كرد،يك حنجره خسته آغشته به خون است من غير از آن چيزي ندارم،جمعه تنها دارائيم تقديم تو باد.
و تو در روز سخت تنها عاشقانت را مي خواني،جمعه جايي براي مدعيان نيست،تو! تك تك آنها را فرا خوانده اي،بدون نداي تو كسي نمي تواند بيايد.همه آنهايي كه خواهند آمد از پيش دعوت شده اند.اگر مدعي هستم!مرا ببخش، عاشقم كن،بي نيازم كن ،مرا بخوان!