• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

گپ و گفتگوی طرفداران عکس و عکاسی!

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
سلام فرزاد جان و ممنون.
مشخصات عکس توی details مروبط به properties عکس هست
با این وجود لازمه این موارد رو اضافه کنید:

camera:canon power shot a400
f stop: 3.8
exposure time : 1/200 sec
focal length: 13mm
flash mode: no flash
 

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
این همه مرغ اینجا؟:blink:

یحتمل قراره شب برای شام استفاده بشند.بی چاره ها
128fs4765852.gif


کبری کیه؟ د آخه چرا آبروی آدمو میبری؟

من تصمیم کبری منظورم بود.نمیدونستم دخترم اسم واقعی اش کبری است :دی
اگر کسی این اسم رو برای آرام استفاده کرد با من طرفه :hmm:
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
یحتمل قراره شب برای شام استفاده بشند.بی چاره ها
128fs4765852.gif




من تصمیم کبری منظورم بود.نمیدونستم دخترم اسم واقعی اش کبری است :دی
اگر کسی این اسم رو برای آرام استفاده کرد با من طرفه :hmm:

چطوری دلشون میاد برای شکم این بیچاره ها رو بکشن
148fs542321.gif


/

اولین نفر خودت استفاده کردیا:hmm:کبری هم خودتی
خودمونیما سلیقه اسمی نداشتید اصن
148fs542321.gif
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34

hossein137

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
10 جولای 2009
نوشته‌ها
9,400
لایک‌ها
10,757
سن
35
محل سکونت
Isfahan
فکر اصلی این نوشته دیشب به ذهنم رسید.نمیدونم خوب میشه یا نه

موقع خواب بود.مثل هر شب.و من مجبور بودم انقدر فکر کنم که خوابم ببره.مثل هر شب.انگار دنیا توی سر من خلاصه میشد و مدام به گردشش ادامه میداد.انگار من رو به همراه یک ماهی از رود خونه طرد کرده بودند.غم عجیب نفهمیدن حال خودم.باز هم مثل هر شب.بعد از یکی دو ساعت خوابم برد.یادم نیست که دنیا و مجهولاتش چه چیز هایی رو در ذهن من ساختند و چه چیز هایی خراب شد.فقط یادم هست که از وضعیت نمناکم خوشم نمیومد.از تکرارم خوشم نمیومد.از این همه فکر کردن هم خوشم نمیومد
خوابیدم و مثل هر شب خواب دیدم.مدام گنگ شدن.مدام از جایی پرت شدن.انقدر این چیز ها تکرار شده بود که حتی ارزشش رو نداشت که بیدارم کنه.مثل یه کابوس تکراری.که دوست داشتی یک بار در واقعیت اتفاق بیفته ولی تو رو رها کنه.یادم هست چندین بار خواب دیده بودم که توی پوست لاک پشتی زندانی ام کردند.و دنیا میچرخید.و آدم ها میچرخیدند.و من صدام در نمیومد.بیدار شده بودم که آب بخورم.آخه تو کابوس ها ام هم تشنگی رو چشیده بودم.نه اون طور که بشه توی واقعیت مثالی براش پیدا کرد و نه به اون شکلی که غیر باور باشه.شاید هم مثل همیشه یه تشنگی تکراری.ساعت رو نگاه نکردم.آخه هیچ وقت بهش فکر نمیکردم.گذر زمان وقتی معنی دار میشه که دنیا یه لحظه برای تو از چرخیدنش دست بکشه ولی من چی؟ من که هم تو خواب و هم بیداری دنیا برام میچرخید و شاید چرخ گردونی هم بود.شاید هم نبود.اخه آدم ها مدام عیب هاشون رو به گردنش می اندازند.زمان برای من مهم نبود چون دنیا یک بار هم برای من نایستاده بود.آخر فکر میکنم اون جایی که زمان برای من معنی ای پیدا میکنه پاهام سست میشه و همون جا زانو میزنم.تو افکاری که دور سرم میچرخید هم اون لحظه رو با اشک معنی دار کردم.یادم رفت که چقدر مسیر تخت خوابم تا یخچال طولانی شد.یادم رفت مثل همه ی از یاد بردن هام.مثل هر شب.
درب یخچال رو باز کردم.و تو اون سرما سرم رو بردم تو.آخ که کاش میشد موتور این دنیا هم با سرما از کار می افتاد و دست از سرم بر میداشت.کاش میشد حجم این همه فکر رو تو جایی خلاصه کرد و انداخت بیرون.جایی که ویروسی به بقیه منتقل نشه.و دنیا بچرخه و آدم ها بچرخند.و من زنده باشم
آب نخوردم.با تشنگی کنار اومدم.انگار میخواستم با خودم لج کنم و بگم مردک! این هم تو و این اتفاق تازه.تکراری از این به بعد در کار نیست.فقط باید از تشنگی حلاک بشی.
وسط راهی که قرار بود به جای خوابم انتها پیدا کنه بر گشتم.و انقدر آب خوردم که احساس کردم همه ی دنیا رو آب برد.و من مدام به دنبال راه تازه ای بودم.چقدر دلم میخواست اون موقع شب بزنم از خونه بیرون و کنار ادمی که تکراری نباشه از دست این چیز ها خلاص بشم.ولی.....
برگشتم تا دوباره بخوابم و حداقل این استخوان های درد کشیده کمی استراحت کنند.یه دفعه بطری آب از دستم افتاد.و زانو هام سست شد.زانو زدم.زانو زدم و دلم میخواست گریه کنم.گریه کنم که همه ی دنیا رو آب ببره و من رو راحت کنه.مگه من آدم بودم که مسئول این همه چیز باشم.نکنه خدا از کارش دست شسته باشه؟ نکنه زانو هایی که سست شد هم هر شب تکرار بشه.نکنه هر شب بخواد دنیا رو آب ببره و من رو......
نه! من رو خواب نمیبره.چقدر قرص خوردم این چند وقت.دلم میخواست گریه کنم.این بار برای خودم.برای خودم که همه چیزم تکراری شده بود.برای خودم که گم شده بودم.که دوست داشتم روزی زانو هام خم بشه و کمرم راست.که دوست داشتم روزی فریادی بزنم.و دچار گنگ بودن نباشم.آخ که چقدر سرم سنگین شده بود.زانو هام هم دوام نیاورد و فرو ریختم.فرو ریختم و بارون چشم هام شروع شد.همون طور که قرار بود زمان متعلق به من باشه.خدایا.الان ساعت چنده؟ من چند سالمه؟ این دنیا کی دست از سرم بر میداره؟
و تکرار در کنار هر واج.و تکرار در کنار هر جمله.و تکرار در کنار هر باران.دوست نداشتم بخوابم ولی خوابم برد.عجیب بود که چطوری انقدر زود خوابیدم.و خواب دیدم.خواب دیدم که من بالا ایستادم و حجمی از خاکستر پایین.که صاف زل زده تو چشم هام و مدام حرفی رو تکرار میکنه.یه کلاغ روی شونه های من نشست و بعد هم رفت سراغ دوستم.در اون پایین.جایی که اندازه ی دنیا از من دور بود و نمیدونم چطور با چشم هام دیدمش.کلاغ نشست روی بدن خاکستری رنگ اون.و هر چی توان داشت رو گذاشت تا بلندش کنه.ولی نتونست.و مدام غار غار میکرد.و مدام کلاغ ها زیاد میشدند.نمیدونم چه کلاغی بودند که چشم هاشون قرمز بود.و مدام غار غار میکردند.و مدام تکه ای از بدن اون همه فاصله رو میکندند.پرواز کردند و ناپدید شدند.و من هم از خوابم ناپدید شدم.رسدم به یه فضای بسته و تاریک.قلبم داشت کنده میشد.و این بار از شدت ترس بیدار شدم.
صبح شده بود.ولی هنوز کمی از خورشید مونده بود که خود نمایی کنه.مثل هر روز رفتم توی اتاقم و سیگارم رو از بین اون همهن آشغال جدا کردم.رفتم و تو اون هوای سرد کشیدم و کشیدم و کشیدم.مثل هر روز.و اون موقع خورشیدی هم اگر بود جاش پشت کو ها نبود.رسیده بود به جایی که میتونستی بهش خیره بشی و یه دایره ی نارنجی رنگ رو انقدر نگاه کنی تا چشمات همه جا رو نارنجی ببینه.دوباهر رفتم توی اتاق و یه ادکلن قدیمی رو دیدم.گفتم بهتره یه کمی هم به خودم بزنم.مستقیم رفتم جلو.انقدر که دیوار داشت تموم میشد.
رفتم بالای پرچین.از اون بالا کلاغی رو دیدم که روی زمین نشسته بود و به من نگاه میکرد.چشم هاش هم مثل همون ها قرمز رنگ بود.و من خودم رو سپردم به باد.سپردم به آسمون.سپردم به دنیایی که قرار بود دست از سرم برداره.و به پایین پرواز کردم.
کلاغ ها مدام تکرار میشدند و من هم مدام میدیدم که رنگ خاکستری ام بیشتر میشه.
فردای اون روز روزنامه ها نوشتند مردی گم شده.و تنها چند قطره خون از اون پایین پشت بومشون پیدا کردیم.
زمان مال من شده بود و دنیا هم از چرخیدنش دست برداشته بود.و من میرفتم تا برای تکرار شدن رنگ آسمون دنبال راهکار باشم.و من می رفتم که یه جایی دوباره ساعت ها مال من بشه و زانو بزنم.ولی این بار از شدت خنده
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
فکر اصلی این نوشته دیشب به ذهنم رسید.نمیدونم خوب میشه یا نه
تو چرا نویسنده نشدی؟؟:eek:
 

S.M.H

‏‎کاربر فعال خاطرات و آشپزي و خوراکي ها
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 فوریه 2011
نوشته‌ها
5,666
لایک‌ها
6,608
سن
34
این حرکتات بیهوده است ارام دیگه اسمایلام رو لو نمیدم

52445594115168702068.jpg
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
الان داری شوخی میکنی؟
من اگر نویسنده شده بودم هم خودم دیوونه میشدم و هم ملت از خودن نوشته هام دیوونه میشدند :دی

ولی جدا دنبالش باش
بابا بخدا اینهمه نوشتن استعداد میخواد
من که باشم یه خط هم نمیتونم بنویسم:wacko:
 
بالا