نمیدونم خوب میشه یا نه!شاید امشب بشه:
آخ از دست این پیشرفت.چیزی که آدم ها را گیج میکند.یا لااقل من را.هر چه به جلو میروم میبینم همه چیز را با هم قاطی میکنم.اسم این یکی را با آن یکی.فراموش کردن روز ها.سال تولد و هزار کوفت دیگر.آخر چرا باید برای ابراز عشق این چیز ها را حفظ کرد؟چرا دختر ها این شکلی اند؟چرا من باید از دختری خوشم بیاید که یک دنیا با من تفاوت دارد؟نمیدانم.گیج شده ام و دلیلش را گذاشتم بر سر پیشرفت.او هم که وکیلی نداشت تا از خودش دفاع کند مدام فحش های من را شنید و دم نزد.گفتم شاید روزی باشد که به دست و پایش بیفتم و برای همین دیگر ادامه ندادم.گفتم بهتر است من هم با همین پیشرفت جلو بروم و یک سیلی نثار آن کس کنم.که چند ماه پیش دیده بودمش.نمیدانم رنگ چشمانش را.نمیدانم چند سالش است.آخر وقتی حرف میزد و به او زل میزدم حتی وقت نمیکردم بفهمم رنگ چشمانش چیست.طوطی وار سرم را تکان میدادم و میگفتم اوهوم.درست است.حالا نمیدانم کجای این فراموشکاری مربوط به پیشرفت بوده.آخر کس دیگری پیشم نبود تا سرش داد بزنم.
یک کاسه آب برداشتم و نشستم لب پنجره ای که پر از سوراخ بود.حتما" میپرسید سوراخ چیست.همین هایی که میزنند و نمیگذارند مگس ها بیایند و کمی از ما تغذیه کنند.آخر خانه که مال خودم نبود.دست دوم خریدمش.شاید هم دست سوم.بعد هم فراموش کردم فکری به حال مگس ها بکنم.ولی با این حال همین طور بهتر است.یادم هست مگسی را که رنگ چشمانش سبز بود و از خون من مکید.یک ساعت بعد با دیوار تصادف کرد و پخش زمین شد.نمیدانستم سر دیوار داد بکشم یا به ان مگس برسم.آخر خونش ریخته بود و مغزش از دهانش زده بود بیرون.همین طور که خودم چند ماه پیش مغزم از دهانم زده بود بیرون و زل زده بودم به چشمانش.بی آن که حرفی بزنم.دیدم که یک سیلی نثارم کرد و تازه رسیده بودم به طبقه ی هفتم آسمان که سوختم تمام شد.دخترک کفت داری مرا میخوری.گفتم من من من.نتوانستم ادامه اش دهم.خوب همان طور که آن روز برای خودم کاری نکردم برای این مگس بیچاره هم کاری نمیکنم.کاری هم به سیلی دیوار ندارم چون ممکن است مگس هم مثل من زل زده باشد به چشمان ان دیوار.و بعد انقدر سیلی محکم بوده که مغزش ریخته بیرون.شاید هم عشق در مگس ها جور دیگری است.نمیدانم.نباید بدانم چون گیج میشوم.نباید فکر کنم چون گیج میشوم.نباید خیره شوم چون گیج میشوم.
همان روز ها که سیلی را خوردم امتحان مهمی داشتیم.و من انگار هنوز چشم هایم بسته نشده بود.زل زده بودم به نیمکت جلویی تا دوباره سیلی خوردم و از گیجی در امدم.برگه ام را پر از خط کرده بودم.خط هایی تو در تو برای زندانی کردن مغزم.میان خیال دختری که میخواستم بخورمش؟
معلمان.ببخشید استادمان گفت چه خبرته؟داری چه غلطی میکنی.حیف این کاغذ که زیر دست و پات سیاه بشه.برو گمشو بیرون یه آب به دست و صورتت بزن.ولی نمیدانست که میان همین خط ها من هم اسیر شده بودم.از این خط میخوردم به ان یکی و از آن یکی به آخر کاغذ.و آخر هم گیر کردم میان گره هایی که به وجود آمد.گیر کردم میان فهمیدن واژه هایی که سوال بود و باید جوابشان را میدادم.رفتم بیرون و دیگر برنگشتم که دنبالش خط هایم باشم.
روز بعد دوباره در همان مسیر دیدمش.کنار آب خوری دانشگاه ایستاده بود با رفقایش.تا مرا دید میخواست خیز بگیرد و سیلی دیگری بزند ولی من که مگس نبودم که بنشینم و نگاهش کنم.رفتم و گفتم ان چه را که باید میگفتم و بعد خودم هم نفهمیدم که چگونه ان سیلی به نوازشی تبدیل شد که میخواست اشکم را در بیاورد.و من مدام درون چشم هایش تاب خوردم و نمیرسیدم به آن بن بستی که باید بود.نمیرسیدم به جایی که آن رنگ را نقاشی کرده باشند و یک دفعه چشمانم را برق بزند که هییی کجایی؟ میشنوی چه میگویم؟یک بار هم بهش گفتم فقط پنج دقیقه به من فرصت بده تا کمی به تو زل بزنم.نتوانست.یک دقیقه نشده بود که دوستش از کنار ما رد شد و مدام به من میخندید.همین است که میگویم پیشرفت باعث بدبختی من شده.آخر مگی آن زمان ها خود ما بچه نبودیم؟کی میفهمیدیم کسی که زل زده به آن دختر که از ته کوچه می آید سرنوشتش چیست؟ولی این یکی رفته بود روی حالت تکرار و مدام میگفت دیوانه ات شده.و من نمیدانستم بلند شوم و بروم یا بایستم و به چشمان او هم زل بزنم.ولی نه نمیشد! آخر من گیج بودم و ممکن بود کوچه ای که تهش بن بست است را در چشم های رفیقش ببینم.همین شد که هیچ چیزی نگفتم و یک خنده نثارش کردم .و او هم فهمید از آن خنده هاست که قصد بی خیالی دارد و دیگر چیزی نگفت.نشد.ان روز نشد و هنوز هم نشده.نمیدانم آن لحظه ی اول چطور شد که سیلی را خوردم.نه! من نباید به گذشته فکر کنم و آن سیلی.که باز هم گیج میشوم.باز هم راه خانه مان را گم میکنم و نصف شب میزنم بیرون و یک هفته بر نمیگردم.و مادرم نگرانم میشود.نه! اصلا" آن دختر وجود خارجی هم داشت؟ نمیدانم.اخ که چه چیز هایی را نمیدانم و کلمات بی ترتیب مدام میاید در گوشم وز وز میکند که رما هم با قلم آشنا کن.من عاشق نوشته شدنم.نکند من هم دیوانه بودم و خودم خبر نداشتم؟آخر آن بن بست را در چشم های خودم دیده بودم.و یک لحظه آینه برق زد و انگار از خواب پریده باشم.نمیدانم میخواستم بخندم یا گریه کنم.ولی دلم سر و صدا راه انداخته بود.سرباز هایش مدام دریچه ها را باز میکردند تا آب جاری شود و بعد هم فریاد میزدند.ولی از ان طرف هم کسانی بودند که نگذاترند این آب شیرین به آخر خط برسد و شور شود.در دلم همه را داشت آب میبرد و رفتم کمی آب خوردم.بعد هم یک مشت خاک.آخر فکر میکردم حداقل گل جلوی غرق شدنشان را میگیرد.نکند دیوانه شده ام که انقدر فکر میکنم.آن هم به چیز هایی که هیچ کس نمیداند؟ چیز هایی که حتی خودم هم نمیدانم.آن روز کمی خاک خوردم و دل مرا بردند که بشویند.بی خیال این که کسانی هستند که اب ببردشان.نکند آدمی که در ان بن بست بود را هم با خود برده بودند؟آخ!آخ! نمیدانم.امان از این سیلی ای که خوردم و هنوز سرم گیج میرود.گفتم شاید همان طور که با لمسی لطیف مایل به خشن آغاز شده بهتر است من نیز همین طور تمامش کنم.مثل همین مگس.نمیدانم چرا نفهمیدم دیوار به او زل زده بود و بعد او اول بار سیلی زد.بعد هم که دست هایش سنگین بود دیوار.آن چنانش کرد که مغزش پاشید بیرون.تا جواب یک گشت و گذار ساده را این طور ندهد.چه بهتر.ولی من که نمیخواستم آدم بکشم.فقط میخواستم کاری کنم تا برود و دیگر بر نگردد.مرا با قلاده بسته بود و همان شده بودم که خودش دوست داشت.همانی که ظرف ها را هم میشست.اواخر هم که دیدید گذرم خورده بود به خوابیدن روی صندلی پارک و بیدار شد ن با پچ پچ پروانه ها.ولش کن.امروز که آمد خانه محکم میزنم توی گوشش تا زنجیرش و قلاده اش را ببرد برای بدبخت بعدی.نخواستیم آن آدم ته بن بست را ببینیم.نخواستیم این چنین خوشبخت باشیم.همین است که گیج شده ام.روز آخر هم گیج بودم.مثل همان روز اول.
کلید را به در انداخت و آمد تو.من هم نشسته بودم تا نثارش کنم همان گیجی را.ببینم دیوانه میشود یا نه.رفتم جلو و همین طور دستم حالت تدافعی اش را داشت.نمیدان مچند روز بعد فهمیدم که دستم پاره شده.فقط برایم تعریف کرد که از من گذشتی و رفتی جلوی آینه.و همان طور زدی توی گوشش.یعنی توی گوش تصویر خودت.بعد هم آینه شکست و دوباره زدی توی گوش خودت.و بعد غش کردی.امان از این گیجی.دوباره گیج شده بودم.حالا مگر دستم مثل روز اول میشود که بتوانم جوابش را بدهم؟
دوس نداری؟![]()
مژده و امیر کدوت ها رو بزارید کنار ..بشینید پای این سفره![]()
پدرم درومد ولی خوندمش
ابرومون رفت![]()
راستش الان خودم هم گیج شدم.نمیدونم این ها چرا این طوری شد و این طوری تموم شد.
بچه ها نظر بدید.سر سفره ی عقدتون کمی هم وقت برای ما بگذارید.دعای خیرم پشت سرتونه![]()
ابرومون رفت![]()
مژده و امیر کدوت ها رو بزارید کنار ..بشینید پای این سفره![]()
نه نترس
سیده خانم و علی هم در تدارک عروسی ان
شما تنها نیستید![]()
نه نترس
سیده خانم و علی هم در تدارک عروسی ان
شما تنها نیستید![]()
حالا به من آمپول میزنی؟ :دی
فعلا اون قلمتو بزار کنار بیا یکم برقص![]()
دستی دستی دارم بدبخت میشم![]()
![]()
بدبخت شدیم رفت
چه پیشنهاد بی شرمانه ای![]()
من بلد نیستم برقصم.فقط از این هایی بلدم که........
پ.ن: تهش فیلتر شد.البته منظورم رقص لری بود ها.همین هایی که با چوب و شلنگ میفتن به جون هم![]()
میبینید که گیجم هستم :wacko:
پس بیخیال بشین بنویس تا این زوج های جوون رو ناکار نکردی![]()
کمرم درد میکنه.بهتره برم بخوابم.فقط شام رو برای من هم نگه دارید.اگر نه عروسی رو باطل میکنم :hmm:
براتون آرزوی خوشبختی میکنم.نویده تو به من قول داده بودی.بعد فهمیدم با صخره هم بودی.الان هم که
چقدر سخته جای خنجرت رو ندونی کجاست.توی دل اون کسی که دوستش داشتی یا رفیقت.شاید هم تو قلب خودت![]()
برید و خوشبخت باشید.من کاری با شما ندارم.دیگه هم دنبالم نیاین![]()
پ.ن:![]()