• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
roje_aria79
نمی خوام مثل همه گریه کنم
زندگی با آدماش برای من یه قصه بود
توی این قصه کسی با کسی آشنا نبود
همه خنجر توی دست و خنده روی لبشون
توی شب صدایی جز گریه ی بی صدا نبود
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگهگریه دل رو دوا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غم رو از دلم جدا نمی کنه
قصه ی ماتم من
هر چی که بود
هر چی که هست
قصه ی ماتم قلب خسته ی یه آدمه
وقت خوابه
دیگه دیره
نمی خوام قصه بگم
از غم و غصه برات هر چی بگم بازم کمه
نمی خوام مثل همه گریه کنم
دیگه گریه دل رو دوا نمی کنه
قصه های پشت این پنجره ها
غم رو از دلم جدا نمی کنه



امانم ده.....

اشک گرمی
می شود جاری به روی گونه های سرد و گلگونم
می دهد بار دگر حسی ز اعماق درونم
می رود آرام اما با لطافت
می برد آماج غم را با غرورم !
در پس دیوار دل بس قصه ی نا گفته دارم من !
من نخواهم گفت وادارم مکن ای اشک
کس ندیده است و نخواهد دید
در پس دیوار دل کاخی است از غم ها
این منم شهزاده ی تردید !
این منم شهزاده ی غم ها !!
آه ... اما اشک
لحظه ای دیگر امانم ده ...
گر نباری کس نخواهد دید
غیر یک لبخند
از من افسرده ی تنها
از دلی در بند
غیر یک لبخند
کس نخواهد دید ..
به خدا سوگند ..
به خدا سوگند !!
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
حال بدی نیست



نگو ز یاد برده ای مرا ، دیر است
نگو ، که بی تو دل از طعم زندگی سیر است
نمی رسم به تو ای رهسپار بی احساس
به پای تک تک درها که قفل و زنجیر است
تو را چه کرد زمانه درین جدایی ها
رها شدی و دل من هنوز درگیر است
برو ،برو به سلامت ،چرا که دیگر من
جوانی ام پس غم ها شکسته و پیر است
نترس حال بدی نیست ، کرده ام عادت!
شبم که غرق به خون است و روز دلگیر است
مباش فکر گلایه ز لحظه ای که گذشت
گذشته طی شد و آینده جای تدبیر است

مپرس از چه ملولی ، مپرس از حالم
که دوست رفته و تنهایی ام نفس گیر است
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
کاش گل می دانست ...


کاش گل می دانست ...
که نباید خندید
بی جهت بر رگ یک برگ ستبر
که گر امروز به خود مغرور است
اگر امروز شکوفایی هست
فصل غمگین باقی است
کاش گل می دانست ...
که چو فردا آید
دگرش نور نبارد خورشید
دگرش بوسه نمی بخشد باد
بر دگر صبح نباشد امید !
کاش گل می دانست ...
دل هر رهگذری زیبا نیست
دستی خواهد آمد
و تن خسته ی او خواهد چید
کاش گل می دانست ...
زندگی وسعت یک دنیا نیست
زندگی معنی فردا ها نیست
شعله شمعی است که در هر وزشی لرزان است
کاش گل می دانست ...
که به شفافی یک رود روان
به زلالی نسیمی گذران
می توان عاشق گشت
و دلی را نشکست !

گل اگر می دانست
یا تو می دانستی ...
صحبت از چهره ی سبز یک برگ
صحبت از شاخه ی عریان ، هم بود
وای اگر می دانست ...
تا قیامت در ما
عشق در جریان بود ...!
کاش گل می دانست !!!
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
امانم ده.....

اشک گرمی
می شود جاری به روی گونه های سرد و گلگونم
می دهد بار دگر حسی ز اعماق درونم
می رود آرام اما با لطافت
می برد آماج غم را با غرورم !
در پس دیوار دل بس قصه ی نا گفته دارم من !
من نخواهم گفت وادارم مکن ای اشک
کس ندیده است و نخواهد دید
در پس دیوار دل کاخی است از غم ها
این منم شهزاده ی تردید !
این منم شهزاده ی غم ها !!
آه ... اما اشک
لحظه ای دیگر امانم ده ...
گر نباری کس نخواهد دید
غیر یک لبخند
از من افسرده ی تنها
از دلی در بند
غیر یک لبخند
کس نخواهد دید ..
به خدا سوگند ..
به خدا سوگند !!
تقدیم به...
غم
عمری است که سرگشته دریای جنونم ای غم
گفتنی که در این بزم همیشه میهمانم خواهی بود
و من بارها با تو پیاله ها زده ام
همیشه و هرگز
با تو یا بی تو
چه آیت عجیبی است بودن با تو
هیچ می دانی ای غم
ای یگانه همنشین همیشگی
در این لوش و لاشه زار دنیوی
هر آنکس که مرا یارترین بود
در آخر دل آزار ترین گشت
و آنکس که مرا می پرستید
بتکده خویش را از نشانه هایم پاک کرد
بگو بدانم ای یاور قدیمی
تا کجا با منی
از ازل تا ابد؟
ای غم ای آموزگار
ای مدرس
تویی برترین یار وفادار!

ای دوستان بی وفا
از غم بیاموزید وفا
غم با آنهمه بیگانگی
هر شب به من سر می زند
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
دردم نه همين است كه بستند پرم را

ترسم نرسانند بگلشن خبرم را

از حسرت مرغي كه جدا مانده ز گلشن

آگه نشدم تا نشكنند پرم را

گرديست ز من باقي و ترسم كه تو از ناز

تا باز كني چشم نيابي اثرم را

بودند بهم روز و شب آيا كه جدا كرد

از روشني رور، شب بي سحرم را

چون لاله من ان روز كه سر برزدم از خاك

پيوست بداغ تو محبت جگرم را

"عاشق" منم آن نخل كه از سردي ايام

يكباره برافشاند قضا برگ و برم را​
 

Ying Yang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 دسامبر 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
فرحزاد
سلام دوستان
من یه مدت نبودم
خوشحالم که بازم میتونم پیشتون باشم
از بچه های قدیم که فقط دوستای عزیزم روژه و آرشیتکت و پری هستن
به دوستای جدید الورود هم تبریک میگم
خوش اومدین
راستی دوباره من را به جمعتون راه میدین؟؟
:rolleyes::rolleyes:
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
سلام دوستان
من یه مدت نبودم
خوشحالم که بازم میتونم پیشتون باشم
از بچه های قدیم که فقط دوستای عزیزم روژه و آرشیتکت و پری هستن
به دوستای جدید الورود هم تبریک میگم
خوش اومدین
راستی دوباره من را به جمعتون راه میدین؟؟
:rolleyes::rolleyes:
خوش اومدین دوست گرامی
مشتاق دیدار
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
 

faranak-ie

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
6
لایک‌ها
0
غم نان


گاري سيب فروش سر ميدان افتاد

مرد از جاذبه در بهت خيابان افتاد



سيبها ريخت كه از مرد نماند چيزي

جوي پرشد كه دو سر عايله در آن افتاد



بعد از آن كوچه نديدش به گمانم آن مرد

يك دو ماهي به همين جرم به زندان افتاد



يا نه مثل همه ي مردم شيدا شايد

گذرش بر حرم شاه شهيدان افتاد



گره مشكل او دست خدا باز نشد

كار او باز به يك مشت مسلمان افتاد



او كه عاشق تر از آن بود كه دانا باشد

سر و كارش به همين مردم نادان افتاد



غم نان ، كاش بداني غم نان يعني چه

يعني آدم به تب گندم از ايمان افتاد



آدم آن روز كه دستش به دهانش نرسيد

از خدا دست كشيد و پي شيطان افتاد

***

و شب بعد زمين مرده ي او را بلعيد

جسدش در حرم شاه شهيدان افتاد



گله آرام ميان شب عريان خوابيد

زخم چون گرگ به جان ني چوپان افتاد:



لا لالا برگ گلم! شاخه ي بيدم لالا

يوسفم دست كدوم گرگ بيابان افتاد



برف چون حوله اي آرام وسبكبال و سپيد

گرم روي تن عريان زمستان افتاد



برف باريد كه از مرد نماند چيزي

شاعري باز پي قافيه ي نان افتاد
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
از تو ميپرسم دوست
چه خبر از دل من ؟
كه تو بهتر داني كه چه كردي با من ؟
تو شكيبا بي شكيبم كردي
بنگر آنقدر غريبم كردي
كه شبي از شبها من غريبانه ترين شعر زمين را گفتم
باز هم مي گويم انتظارم روزي مي ستاند پايان
باز هم مي گويي ، جاي پاي اميد؟!
مژده پاياني نيك باشد شايد
باز هم مي گويي ،‌كه همين ها بايد
باز هم مي گويي كه نباشد حرف من از براي گفتن و نباشد هر جا از براي رفتن
انجمادم را باز متهم مي سازي
مجمر صبر دل تا لبالب پرشد
اين تلاطم آخر سر به طغيان بگذاشت و خروشم از ركودم پرسيد
توچرا مدتهاست هيچ پيدايت نيست ؟
و من از تو مي پرسم اي دوست
از تو اي دغدغه ساز
از تو اي شور افكن
تو چه كردي با من ؟
تو چه كردي با من
كه غريبانه ترين شعر زمين را گفتم
تو چه كردي با من ؟
 

Ying Yang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 دسامبر 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
فرحزاد
خوش اومدین دوست گرامی
مشتاق دیدار
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست

ممنونم دوست خوبم
منم خیلی دلم واسه شما تنگ شده بود
حس من نسبت به اینجا یه حس قشنگه
مثل بقیه سایتها نیست
واسه من غریب نیست
:):):):)
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
ممنونم دوست خوبم
منم خیلی دلم واسه شما تنگ شده بود
حس من نسبت به اینجا یه حس قشنگه
مثل بقیه سایتها نیست
واسه من غریب نیست
:):):):)


هنر و ادبيات به خصوص شعر و ادبيات به عنوان عالي‌ترين شكل بيان احساس ، زبان جان و آيينه روح است ، به عبارتي هنر پلي است كه برقراري ارتباط باانسان‌ها را به دلپذيرترين صورت آن ميسر مي‌سازد وآنهارا به‌ابرازاحساسات وا مي‌دارد.
تاثير جادويي هنر و ادبيات بر افراد آنچنان عميق و گسترده است كه هيچ انساني نمي‌تواند خود را از حيطه اين تاثيرگذاري به دور نگاه دارد و ما ایرانیان نيز به عنوان طلايه داران فرهنگ و ادب بر آن سر و سوداييم كه با اين زبان ، جهانيان را مخاطب خويش قرار دهيم


خوش آمدید
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
ممنونم دوست خوبم
منم خیلی دلم واسه شما تنگ شده بود
حس من نسبت به اینجا یه حس قشنگه
مثل بقیه سایتها نیست
واسه من غریب نیست
:):):):)
واسه منم تنها جایی که می تونم چند لحظه
این درد و رنج دنیوی را فراموش کنم و
با گوش دادن به صدای قلب دیگران نغمه های موزون
مهر و محبت و پاکی و صفا را از لابلای اشعار(نغمه های دل)
بشنوم و آروم بشم.
 

Ying Yang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 دسامبر 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
فرحزاد
دل من دیر زمانی است که می پندارد:
"دوستی" نیز گلی است،
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه ترد و ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته -
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش " مهر" است .

گر بدانگونه که بایست به بار آید ،
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید .
آنچنان با تو درآمیزد این روح لطیف ،
که تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس .

زندگی ، گرمی دلهای به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است .

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت!
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد ،
دوست می باید داشت !

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطرافشان
گلباران باد
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
دروغ


تنها، به جرمِ بوسه ای عذاب می شوم، بانو
میانِ خشمِ پنجره ها ، قاب می شوم ، بانو
نمانده است ،آتش برای رهایی ، امّا
به دُورِ فانوسِ تنت ، حباب می شوم، بانو
خیس خورده چشمهام ، در چشمهاتُ و بعد
راهی به سمتِ شهرِ آب می شوم، بانو
در خود گُمم،بی تو و در تو ، همیشه من
اسیرِ حقیرترین، مرداب می شوم، بانو
این چه فریبی است، در چشمهات موج می زند
با هر نگاه هرزه ای،من،خراب می شوم بانو

نگذار بمیرد ، صدای نفسهات، از تنم
بی تو در ، تشویشُ و اضطراب می شوم ،بانو
تو آخرین طنینِ سحرُ و جادوییُ و من
درونِ دستهایِ تو ، خواب می شوم ،بانو
بیا و بغل کن مرا ، تنگترُ و دوستانه تر
گرچه درون سینه ات، مذاب می شوم، بانو
بگذار که بشنوم از تو، دوستم داریُ و بعد
با این دروغ مضحکت، مجاب می شوم ، بانو
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تو می ایی
تو می ایی
کجا یا کی؟
نمی دانم
تو می ایی
پس از شب های دلتنگی
برای صبح یکرنگی
نمی دانم
تو می ایی
برای باور بودن
دمی با عشق آسودن
نمی دانم
تو می ایی
نگاهت آشنا با من
سلامت بوی پیراهن
نمی دانم
تو می ایی
پس از باران
به دستت شاخه ای ریحان
نمی دانم
تو می ایی
سبک چون پر
برای لحظه ی برتر
نمی دانم
تو می ایی
چو ایینه
دلت شفاف و بی کینه
نمی دانم
تو می ایی
برای من
برای کوری دشمن
نمی دانم
تو می ایی
تنت شبنم
دلت بی غم
نمی دانم
تو می ایی
خدا با تو
تمام لحظه ها باتو
نمی دانم
تو می ایی
تو می ایی
چرا امشب نمی ایی؟
نمی دانم
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
بیگانه با دل
نمی دانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی نمی خوابم
بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم
بیا با آرزوهایم
بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری
مگر بیگانه ای با دل؟
 

Ying Yang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 دسامبر 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
فرحزاد
هنر و ادبيات به خصوص شعر و ادبيات به عنوان عالي‌ترين شكل بيان احساس ، زبان جان و آيينه روح است ، به عبارتي هنر پلي است كه برقراري ارتباط باانسان‌ها را به دلپذيرترين صورت آن ميسر مي‌سازد وآنهارا به‌ابرازاحساسات وا مي‌دارد.
تاثير جادويي هنر و ادبيات بر افراد آنچنان عميق و گسترده است كه هيچ انساني نمي‌تواند خود را از حيطه اين تاثيرگذاري به دور نگاه دارد و ما ایرانیان نيز به عنوان طلايه داران فرهنگ و ادب بر آن سر و سوداييم كه با اين زبان ، جهانيان را مخاطب خويش قرار دهيم


خوش آمدید


به به دوست گرامی
من به قشنگی شما نمیتونم حرف بزنم
ولی ممنونم
لطف عالی مستدام
:):):)
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
غریبانه
هم صدایم باز کن در رابه من
من ندارم طاقت دوری تو
من غریبانه گذشتم از دلم
تا گزندی ره نیابد سوی تو
من اگر یک شب گرفتارت شدم
تا ابد هم زنده ام با بوی تو
می روم تا از کنارت بگذرم
این مسافر می رود از کوی تو
کوله بارش خاطرات بی زوال
قلب او زنجیر در جادوی تو
تو غریبانه گذشتی از دلش
این غم غربت شبیه موی تو
باز کن در را به رویش لحظه ای
تا غریبانه نمیرد از غم دوری تو
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تو بودی
منظور من از عشق تو بودی
آسمان من همیشه آبیست
آغوش تو مأوای تنم هست
اما تو نگو خیال واهیست!
...
پیوستگی راز دوتا چشم
پرواز دل و اوج شبانگاه
احساس فروریختن لحظه ی خلوت
دامان من و دست تو و آه...!
...
باران گل و بوسه و لبخند
نجوای پر از سوز و گداز من و شبنم
آهستگی صوت قدم های دلم بود
می رفت که فارغ شود از اینهمه ماتم
...
می رفت به آرامش دریای نگاهت
سائیدن امواج به ساحل هدفش بود
سر سبز ترین شاخه ی پر پیچ و خمش را
آویخت به دستان تو که روی سرش بود
...
می رفت دلم تا اثر پای تو باشد
روئیدن صد شاخه گل میخک و مریم
زخمی که ز بیداد زمانه دل من دید
آواز تو از دور برایش شده مرهم
...
آسودگی فرصت دیدار و ترانه
محبوبه ی شب گفت : خدا شاهد و بیناست
روزی که رسد لحظه ی پرواز من و تو
بر اَبر محبت قدمی تا دل رؤیاست
...
این رهگذران مست تماشای زمینند
ما رو به بلندای زمان در نوسانیم
در خاطره هامان غم بیگانگی ماست
مائیم که اینگونه فقط در هیجانیم!
...

از عشق نوشتم به دل دفتر ایام
سالیان سالی که کنار من نبودی
آسمان من همیشه آبیست
منظور من از عشق تو بودی...
...
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
خوش باوری
ای کاش خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من بود
پرواز نمی خواهم از این محبس تاریک
گر با خبر از این دل شوریده ی من بود !
...
اینجا همه کورند! کسی نیست ببیند
رنجوری و ماتمزدگی های شبم را
می سوزم از این آتش افتاده به جانم
ویران شدن روز و شب و چشم ترم را !
...
ای کاش خدا در بدن بنده ی خکی
از روح خودش بار دگر باز دمد آه !
ای کاش که این بنده ی بیچاره ی مفلوک
حیرت زده و گیج نمی گشت در این راه !
...
ای کاش به جای دل من در بدن من
یک شاخه ی گل بود که از خار جدا بود
می چیدمش از دست حسودان زمانه
فریاد زِمن ، گوش ندادن ز شما بود !
...
من چنگ زدم روز گذشته به کتابی
دستان خدا در سبد میوه ی ما بود
خوشبختی ما پرده ی بازیچه ی تقدیر
افکار من اما ز همه خلق رها بود !
...
اندازه ی پیوستگی ماه و ستاره
انبوه خرافات که در ذهن عوام است
گفتند: که دیوانه شده این زن غمگین
انگار که کار من و دل هر دو تمام است !
...
جاری همه جا خوردن و خوابیدن و شهوت
می گریم از این پوچی پندار و حماقت
بیچاره ی شیطان که مقصر شد و زان پس
افسانه ی اغفال بشر ، آدم و حوّا و شماتت !
...
آلودگی و بوی تعفن همه جا هست
آن روز که باران به سر و صورت من ریخت
آرامش من گشت کلاغی که شبانگاه
بر شاخه ی خشکیده ی دستان تو آویخت !
...
با این همه شوریدگی و حال پریشان
آشفته تر از خطّه ی خاموش خیالم
دریای دلم در صدف کوچک تقدیر
گنجانده نخواهد شد و من رو به زوالم !
...
امسال که تنهایی من چون گل لاله
بر دامن و پیراهن و این پرده ی من هست
انگار خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من هست !
...
 
بالا