• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
جای بدی ایستاده ام

بوته ها ی خار تا قلبم رسیده و بالا تر ...

بر این لبه نوبت گرفته باد

و دستم هنوز شاخه ای ندارد برای گلابی

با اینهمه ابر کشته وخانه هایی که تا کرده ام

زخم پیشانی سمتی ندارد

تنهایی ورم می کند

عین زنی چا ق که جنگل ها را می زاید

تا آسمان در برگهای او بخوابد ا

از اینهمه دوری

صدای راه نمی آید

تا برگهایی که پوشیده ام

شعر چشم ها ی تو را دارد

و دهان کودکی در خواب

وقتی اشک ها را دزدیده بود

جای بدی ایستاده ام

و دوستت دارم هی شکلی می شود برای باریدن

 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
تو و من



من آرام توضیح می دهم

تو فریادش می شنوی

تو کوتاه می آیی

من زخمی کهنه می بینم دهان بگشوده

تو هر دو سو را می بینی

من چشم بند می بینم بر چشمانت .

من از در آشتی در می آیم

تو خود خواهی جدیدی می پنداریش

کبوتر می شوم شاهین می بینی مرا

شاخه زیتون به من می دهی

خار می بینم آن را

خون از تو می چکد

اشک تمساحش می انگارم

پس می نشینم

می پنداری سر وصل دارم.

 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
ای بی تو من خراب
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
ای بی تو من سراب
دیگر شتاب توان را شکسته است
در من ، منی بپاست
اما نرفته دلشده ای در عمیق خواب
جدایی چه خیمه ای
در هشر بسته است
اما ... نرفته دلشده ای در عمیق خواب
ای دیده ات شراب
جرعه نگاهی
ای بی تو دل خراب ، تباهی
در کنه من غم تو در این پر ستوه شب
پرواز می کند
در این شکسته شب چه سیاهی گرفته لرد
ای بی تو من خراب خرابی
دستان باد
دیوارهای جدایی کشیده اند
در روی خک
این ظلم نیست
ای بی تو من خراب
ای بی تو من خراب
شب بی تو خسته است
من بی تو خسته ام
و جدایان
در هم شکسته اند
ای بی تو
ای سراب


کدام ستاره
گواه آغاز تو بود
که جراحت بال پرستو
در اعتماد دستهایت
التیام می یافت
و درخت
ترس تبر را
از یاد می برد
چه خوب بودی ای نازنین
وقتی کنار دلتنگی ام می نشستی
چونان کبوتری
بر شاخه های خالی پاییز
و تمام نیاز مرا به عشق
با صلابتی شاعرانه
عاشقانه
آواز می دادی
آه
چه خوب بودی ای نازنین
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
حوصله ی راه
ای دوست
درازنای شب اندوهان را
از من بپرس
که در کوچه عاشقان تا سحرگاه
رقصیده ام
و طول راه جدایی را
از شیون عبث گام های من
بر سنگفرش حوصله ی راه
که همپای بادها
در شهر و کوه و دشت
به دنبال بوی تو
گردیده ام
و ساعت خود را
با کهنه ساعت متروک برج شهر
میزان نموده ام
ای نازنین
اندوه اگر که پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم
در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری

ترانه ام را
به خاطر بسپار
که ایهام خوشی است
از ایهام زمزمه های پاییزی
تا بعد از من
بخوانی آن را
در راههایی که
با هم از آنها عبور نخواهیم کرد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
شین
به این جایم رسیده
از قول و قاعده بیزارم
از نام و از نوشتن بیزارم
از ترس دلهره دانایی
بیزارم از چه رفته به باد و
از چه خواهد شد این همه که خواب
هی سیب رسیده
طعم ناتمام به یک بارگی
مرا طواف همان ملائکم بس بود
سجده ی نور و سکوت ستاره ام بس بود
این چه رنج و راز بی آغازی ست
که هی نرفته باز
دامن دریا را به تحفه ی تشنه اش تر کنم ؟
مرا به خانه ی خودم
به خواب همان هزاره ی رویا ریز اینه برگردانید
به طعم ناتمام و نه برکت بوسه
تنها باد است که از فراز خکستر ما می گذرد
بگذارید به خانه ام برگردم
مرا جز آن آرامش تا ابد عجیب
دیگر هیچ آرزویی از ازل نبوده است

کدام راه است
که پای خسته را نشناسد
کدام کوچه
خالی از خاطره است
و کدام دل
هرگز نتپیده
به شوق دیدار
بیا
تا برایت بگویم
از سختی انتظار
که چگونه
در دیده های بارانی
رنگ هذیان به خود می گیرد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
آوار اشک
رهایم ، ای رها در باد
رها از داد و از بیداد
رها در باد
حرفی مانده ته حرفی
غمت کم
جام دیگر ریز
که شب جاوید جاوید است
صبحدم در خواب
من از ریزش بیاد اشک می افتم
باید بارشی پی گیر
درد ، آوار
بیاد التجا در این شب دلگیر
من از غم های پنهانی
ب ه یاد قصه های شاد
و از سرمستی این آب آتشنک دانستم
که هوشیاری
سرت خوش
جام را دریاب
هی... هشدار
شب است آری ، شبی بیدار
دزد و محتسب در خواب
می ات بر کف
و بانگ نوش من بر لب
رها در باد
من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه ی زنجیر
خواندم راز آزادی
سخن آهسته می گویی
نمی گویی که می مویی
شب نوش است ، نیشی نیست
جامی ریز
جام دیگری
جامی که گیرم من از ن کامی
رها در باد
کجایی دوست ؟
کو دشمن ؟
بگو با من بگوش تشنه ام ، گوشم
بخوان با من
بنال ایا تو هم از حلقه ی زنجیر
دانستی که در بندی ؟
رها در باد ، با من گفت
شنیدم آری ای بد مست
من از زنجیر سازانم چه می گویی ؟
برای چکمه و قداره و شلاق هایم قصه می گویی
کجایی پیر
خدایی نیست
راهی نیست
دیگر جان پناهی نیست
سنگی هست
دامی هست
ننگی هست
چاهی هست
من و دشمن به یک راهیم و بر یک نطع
و از یک باده سرمستیم ، وای من
صدای جام ها
جام ها
جام ها و جام
رها در باد
بلایت دور
رهاتر باش ، خیرت پیش
این باد این شبان از تو
رهایم کن ، رها در خویش
چنان در خویش می گریم که گویی گریه درمانی ست
مرگی نیست

ستاره ای تو را خواهد چید
مانند گل نسترن
شاید شعر
گره ای از تو بازگشاید
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
این چشمها
می گفت با غرور
این چشمها که ریخته در چشم های تو
گردنگاه را
این چشمها که سوخته در این شکیب تلخ
رنج سیاه را
این چشمها که روزنه آفتاب را
بگشوده در برابر شام سیاه تو
خون ثواب را
کرده روانه در رگ روح تباه تو
این چشمها که رنگ نهاده به قعر رنگ
این چشمها که شور نشانده به ژرف شوق
این چشمها که نغمه نهاده بنای چنگ
از برگ های سبز که در آبها دوند
از قطره های آب که از صخره ها چکند
از بوسه ها که در ته لب ها فرو روند
از رنگ
از سرود
از بود از نبود
از هر چه بود و هست
از هر چه هست و نیست
زیباترند ، نیست ؟
من در جواب او
بستم به پای خسته ی لب ، دست خنده را
برداشتم نگاه ز چشم پر آتشش
گفتم
دریغ و درد
کو داوری که شعله زند بر طلسم سرد
کوبم به روی بی بی چشم سیاه تو
تک خال شعر مرا
گویم ‚ کدام یک ؟
این چشمهای تو
این شعرهای من

امروز ، چرکنویس ِ پک ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لبهای تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدادهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدمهای تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بنعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغش ِ من تر شد!
می بینی! ?
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو می لرزد!

نمی دانم چرا
وقتی به عکس ِ سیاه و سفید این قاب ِ طاقچه نشین
نگاه می کنم،
پرده ی لرزانی از باران و نمک
چهره ی تو را هاشور می زند!
همخانه ها می پرسند:
این عکس کوچک ِ کدام کبوتر است،
که در بام تمام ترانه های تو
رد ِ پای پریدنش پیداست؟
من نگاهشان می کنم،
لبخند می زنم
و می بارم!

حالا از خودت می پرسم! عسلبانو!
ایا به یادت مانده آنچه خک ِ پُشت ِ پای تو را
در درگاه ِ بازنگشتن گِل کرد،
آب ِ سرد ِ کاسه ی سفال بود،
یا شوآبه ی گرم ِ نگاهی نگران؟
پاسخ ِ این سؤال ِ ساده،
بعد از عبور ِ این همه حادثه در یاد مانده است؟
کبوتر ِ باز برده ی من!●
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
به آخرين شعرم
می انديشـم!
که به پايانش نخواهم
کشـاند!
و رهايش
خواهم کرد
غريب و بيگانه
نو نهال!

چه کسی او را تيمار
خواهد کرد؟
آنجا که
سبزه ها لگد مال ميشوند
وصدای ناله و فرياد
خرد شدن استخوان هايشان
در زير پای انسان
هرگز به گوش
نميرسـد!

من!
به آخرين شعرم
می انديشـم!
که پايانش
نخواهم نشـاند!
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ

زانجا که بوسه های تو آن شب شکفت و ریخت
امروز ، شاخه های کهن سر کشیده اند
نقش ترا که پرتو ماه آفریده بود
خورشید ها ربوده و در برکشیده اند
شب در رسید و ، شعله ی گوگردی شفق
بر گور بوسه ها ی تو افروخت آتشی
خورشید تشنه خواست که نو شد به یاد روز
آن بوسه را که ریخته از کام مهوشی
ماندم بر آن مزار و ، شب از دور پر گشود
تک تک برآمد از دل ظلمت ، ستاره ها
خواندم ز دیدگان غم آلود اختران
از آخرین غروب نگاهت اشاره ها
چون برگ مرده ای که درافتد به پای باد
یاد تو با نسیم سبکخیز شب گریخت
وان خنده ای که بر لب تو نقش بسته بود
پژمرد و ، در سیاهی شب چون شکوفه ریخت
دیدم که در نگاه تو جوشید موج اشک
گلبرگ بوسه های تو شد طعمه ی نسیم
دیدم ترا که رفتی و آمد مرا به گوش
آوای پای رهگذری در سکوت و بیم
بی آنکه بر تو راه ببندد ، نگاه من
ای آشنا ! گریختی از من ، گریختی
چون سایه ای که پرتو ماه آفریندش
پیوند خود ز ظلمت شب ها گسیختی
اینجا مزار گمشده ی بوسه های تست
و آن دورتر ، خیال تو بنشسته بی گناه
من مانده ام هنوز در ین دشت بی کران
تا از چراغ چشم تو گیرم سراغ راه
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
خاکت می کنم
همین امشب!

تو را،
خاطره هایت را،
سایه ی سیاه و سنگینت را،
همه را همین امشب خواهم سپرد
به دستان سرد و پر وحشت گورهایی تاریک و عمیق
و تو خواهی مرد!
و من
بی رحمانه تر از خنده ی گور
بر مرگ تو خواهم خندید!![
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
خاکت می کنم
همین امشب!

تو را،
خاطره هایت را،
سایه ی سیاه و سنگینت را،
همه را همین امشب خواهم سپرد
به دستان سرد و پر وحشت گورهایی تاریک و عمیق
و تو خواهی مرد!
و من
بی رحمانه تر از خنده ی گور
بر مرگ تو خواهم خندید!![

ممنون از شعرت لونا جان زیاد ندیدم این ورا بیاید!!!!!:happy::happy:
اما شعرتون خیلی زیبا بود
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
اینجا
پراست از بوی ِ الکل
و
سکوت ِ دیوارهایی که سردند و بی روح
اینجا
خورشید که می اید
صبح می شود
به همین سادگی !
آدم ها می ایند و می روند
و خورشید که می رود
شب می شود
همه می میرند انگار!

(ساعت خواب و بیداری ِ آدمها
مثل دنیای کوچک من نیست )

اینجا
همه دروغ می گویند
همه نگاه ها ازآدم فرار می کنند
و من از دروغگو ها متنفرم

اینجا
نگاه ها فرسوده اند
هوا سرد نیست
سنگین است
(چقدر هضم هوای سنگین سخت است !)

اینجا
همه با هم قهرند انگار
و انتظار تنها وجه تفاهم آدم ها ست

اینجا
همه منتظرند
همه منتظریم
اینجا درست زیر پای آسمان است
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
شاید اینبار سلام آغازدوستی نبود
راستی یادت می اید
چه ساده شروع شد
به سادگی یک سیب شاید
یادت می اید
گفتم "دوست جون "
گفتی" جون "
به دلم نشست
چقدر هم!
به دل تو نیز پیشتر نشسته بود
گفتم
گفتی
وشاید به همین سادگی
من شدم دوست تو
تو شدی دوست من
دو دوست کاملا نو
کاملا متفاوت
اززندگی گفتم
از زندگی گفتی
و زندگی کردیم
خندیدی
خنداندیم
و زندگی به مرور
با لبخند های شیرین من و تو
جریان گرفت
سکوت کردم
سکوتم را شکستی
و من
با تو از سبزی ها گفتم
و تو
با من از تمام رنگ ها
و من
امروز
درست زیر این همه برف
که از آسمان
آرام آرام بر من می بارد
خودم را مرور می کنم
و حرفهای سبز تورا
صدای تق تق حضورت می اید
آدمکت روشن می شود
و من سلام می کنم
می نویسم
:می بینی دوست جون
برف می بارد
تو می گویی
دستهایت سردند
هوا سرد است
آنقدر که افکار ادم هم
از پشت پنجره یخ می زنند
و تو می خندی
و من نیز
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
صدای خدا می اید
از خیلی دورها
و من می لرزم
تمام تنم می لرزد
گوشهایم را با دست می پوشانم
دندان هایم را به هم می فشارم
در اتاق را محکم می بندم ...
می روم زیر پتو
باز هم می لرزم
...
.....
همه چیز می چرخد ، من نیز
دردم می اید
آرام می گویم آخ
آرام تر از آنکه خودم بشنوم
...
.....
چشمانم را که باز می کنم دیگر صدایی نیست
حتی صدای خدا
برف می بارد
آرام
آرام
آرام
برمی خیزم
دیوانه وار
صورتم را به پنجره می سپارم
دانه های برف را با چشمان ِ پر از حسرتم تا کف حیاط بدرقه می کنم
شب ِ آسمان وقتی برف می اید روشن است
درست مثل دلِ من
باید رها شوم
مدام با خودم می گویم
باید رها شوم
لعنتی
لعنتی .
پس کلید کو ؟
باید فکر کنم
باید بیاد بیاورم
آخرین باری که رها شدم کی بود؟
کشوی میز
یادم می اید
زیر مجله هاست
کلید را برمی دارم
به خودم در سیاهی پنجره چشمک می زنم
کلید را در قفل می چرخانم
چشم بسته ..نفس حبس در سینه
باز می شود
می پرم بیرون
بی هیچ حجابی
دستهایم را باز می کنم
برف
برف
برف
گونه های گر گرفته ام را به دانه های سپید برف می سپارم
سکوت می کنم
دنیا سکت می شود انگار
اشک بی اختیار خلوت من و آسمان را بهم می ریزد
صدای پایی می اید
و چشمهای نگران مادر
و من هنوز پرم از فریاد
پرم از بغض
پرم از خشم

...
......
هیچ چیز آرامم نمی کند ...
هیچ چیز
صدای ِ خدا
صدای ِ آسمان
نوازش ِ برف
دست ِ باد
اشک
فریاد
خشم
آه
هیچ چیز آرامم نمی کند
چقدر خسته ام !
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
وقتی كه بامدادان
مهر سپهر جلوه گری را
آغاز می كند
وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را
با ناز و كرشمه ز هم باز می كند
آنگه ستاره سحری
در سپیده دم خاموش می شود
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
مرا زین چهره ی خندان مبینید
که دل در سینه ام دریای خون است
به کس این چشم پر نازم نگوید
که حال این دل غمدیده چون است
اگر هر شب میان بزم خوبان
به سان مه میان اخترانم
به گاه جلو و پکوبی و ناز
اگر رشک آفرین دیگرانم
اگر زیبایی و خوشبویی و لطف
چو دست من ،‌ گل مریم ندارد
اگر این ناخن رنگین و زیبا
ز مرجان دلفریبی کم ندارد
اگر این سینه ی مرمرتراشم
به گوهرهای خود قیمت فزوده
اگر این پیکر سیمین پر موج
به روی پرنیان بستر ، غنوده
اگر بالای زیبای بلندم
به بالا پوش خز ، بس دلفریب است
میان سینه ی تنگم ، دلی هست
که از هر گونه شادی بی نصیب است
مرا عار ‌اید از کاخی کهدر آن
نه آزادی نه استقلال دارم
مرا این عیش ، از اندوه خلق است
ولی آوخ زبانی لال دارم
نه تنها مرکب و کاخ توانگر
میان دیگران ممتاز باید
زن اشراف هم ملک است و این ملک
ظریف و دلکش و طناز باید
مرا خواهد اگر همبستر من
دمادم با تجمل آشناتر
مپندار ای زن عامی مپندار
مرا از مرکب او پربهاتر
چه حاصل زین همه سرهای حرمت
که پیش پای کبر من گذارند ؟
که او فردا گرم از خود براند
مرا پاس پشیزی هم ندارند
لبم را بسته اند اندیشه ام نیست
که زرین قفل او یا آهنین است
نگوید مرغک افتاده در دام
که بند پای من ، ابریشمین است
مرا حسرت به بخت آن زن اید
که مردی رنجبر همبستر اوست
چننین زن ، زرخرید شوی خود نیست
که همکار و شریک و همسر اوست
تو ، ای زن ای زن جوینده ی راه
چراغی هم به راه من فراگیر
نیم بیگانه ، من هم دردمندم
دمی هم دست لرزان مرا گیر
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در آب
مهتاب تلقی
و متانت زمین زیر برف
یخ میزند
نان از یتیم خانه میدزدیم
و میفهمیم
دزد ، اشتباه چاپی درد است.....​
:hmm:
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
گاهي آنقدرعاشقم که دلم براي ترانه کوتاهي که در باران خواندي،تنگ مي شود و دوست دارم نام تو را بر سينه درختاني که هنوز بالغ نشده اند،حک کنم وگاهي آنقدر سردم که شکوفه ها را در باد رها مي کنم ودر اتاقي از برف به خواب مي روم
گاهي آنقدرشاعرم که دوست دارم تا قيامت زير باران بايستم و براي پروانه هاي خشک شده گريه کنم وگاهي آنقدر سنگم که دلم براي چشمهاي تو تنگ نمي شود و بوسه هايم را در دفترچه خاطراتم پنهان مي کنم
گاهي که از تو دورمي افتم به تمام ابرهايي که بالاي سرت راه ميروند،حسوديم مي شودآنوقت آرزو مي کنم کاش ابر کبودي بودم که به خاطر باران دوستش داشتي!
گاهي که ديدنت محال مي شود،به ستاره ها چشم مي دوزم که مرا به ياد برق نگاهت مي اندازند
وقتي نيستي،روحم رود سرگرداني است که احوال تو را از همه درياها مي پرسد روزهاي ديدارهميشه باراني است،مثل هميشه فراموش مي کنيم چتري به همراه بياوريم وحرفهايمان زيرباران تازه مي شوند
من حتم دارم دستي که اولين گل سرخ رالبخندزنان درزمين کاشت،خوب ميدانست که يک روزانبوهي ازآن تقديم توخواهد شد
 
بالا