• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
به نام دوست که دست تمنا بسوي اوست

من دلـم مي خواهد

خانه اي داشته باشم بر دوست

كنج هر ديوارش

دوست هايـم بنشينند آرام

گل بگو

گل بشنو

هر كسي مي خواهد- وارد خانهً پر عشق و صفايـم گردد

يك سبد بوي گل سرخ به من هديه كند

شرط وارد گشتن - شستشوي دلهاست

شرط آن داشتن - يك دل بيرنگ و رياست

بر درش برگ گلي مي كوبـم

روي آن با قلم سبز بهار

مي نويسم : اي يار

خانهً ما اينجاست

تا كه سهراب نپرسد ديگر
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
ابنهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت ِ حلقه ی خوشبختی ست....حلقه ی زندگی ست....
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت ِ دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی...
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزها یی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته: هدر
زن پریشان شدو نالید که وای
وای:این حلقه که در چهره ی او : باز هم تابش و رخشندگی ست..
حلقه ی بندگی و بردگی است...............

untitled.JPG
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم
 

Dash Ashki

کاربر فعال درآمد اینترنتی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 جولای 2006
نوشته‌ها
1,595
لایک‌ها
23
سن
41
محل سکونت
Mazandaran
ضيا موحد :

در دل تابستان
در باغي را باز کردند
و
هنوز
پاي ننهاده به باغ
پيکريرا ديدند عريان
افتاده به پهلو در برف
با دو چشمي از جادو
اين چه باغي است که در آن
در دل تابستان
خفته در برفي با چشماني از جادو
منتظر پشت در مي باشد؟
اين چه رازي است
که در چوبي يک باغ قديمي ناگاه
باز گردد
و تو دريابي
که دو چشم زرد باز درشت
انتظارت را تابستان
پشت تابستان داشته است؟
اين چه بازي است؟


.
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
گفتم : که چیسن فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
خدایا دلم می خواهد شبیه بی کس ترین آدمهای روی زمین باشم شبیه آدمهایی که جز تو یاوری ندارند.

از عظمت مهربانیت در حیرتم چگونه به من محبت میکنی در حالی که در سرزمین وجودم فصل سرد شیطانی حاکم است.

خدایا! سجده میکنم در برابرت که اینقدر در برابر من و گناهان من صبوری.

کمکم کن تا این مهربانی هایت را درک کنم...
 

Ying Yang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 دسامبر 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
فرحزاد
وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در آب
مهتاب تلقی
و متانت زمین زیر برف
یخ میزند
نان از یتیم خانه میدزدیم
و میفهمیم
دزد ، اشتباه چاپی درد است.....​
:hmm:

به به سلام استاد
چه عجب سری به ما زدین
خیلی خوب کردی که دوباره برگشتی
ولی دوباره ناراحت که!!!!!!!!!!!!!!!
انگار که طنز رو کنار گذاشتی و داری هجو میکنی
خیلی عالیه که طنز پردازی مثل شما
خیلی خوب میتونه هجو کنه.
ولی آرشیتکت جان
من که دلم واسه طنزهات لک زده.
میدونم دیگه طنز نمیگی
ولی به خاطر من و بچه های هر روز
یه بار دیگه ما رو به یه طنز شیرین مهمون کن.
اینم میدونم که روی منو زمین نمیندازی.
موفق باشین.
 

Ying Yang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 دسامبر 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
فرحزاد
امشب از فاصه ما و شما
می گذرم
این دلم ،
راه مرا می نگرد
قاصد صبح سپید
آنكه در آینه این
شب مهتابی من
می گرید
از غزلخانه عشق
قصه ما و شما
اندر این آینه رنگزده
جیوه اندود به بیرنگی خود
می شود جلوه هستی
ره فردا
پیدا
من در آن
قرمز مستی
سینه جنگ سراب
سبزی خاطره عاطفه
را می بینم
زردی نفرت یك
قرن فراق
قصه ما و شما
ناگهان از گذر سرد زمان
در شب مستی این بی خبری
غم همدردی یاران
در دل برف سپید
رنگ خاكستری فاصله را می گیرد
او كه زد رنگ
به این بی رنگی
چونكه از جور خزان گذرش
این سپیدی
همه جا زرد نمود
 

Ying Yang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 دسامبر 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
فرحزاد
به نامت



ای خسته از صبوری شبها
سفر بخیر!

عاشق ترین ترانه دریا ،
سفر بخیر!

حرفی نبود بین من و دستهای تو

ای در خیال و خاطره پیدا
سفر بخیر!


قسمت نبود بغض مرا بارور كنی

بانوی دلشكسته تنها ،
سفر بخیر!

امشب دوباره خاطره ات دوره می شود

از اولین سلام غزل تا......
سفر بخیر!

بعد از تو هیچ می شود این شاعر غریب
بعد از تو هیچ می شود اما...
سفر بخیر!
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
با آن که آفریده شدست از جنون سرم
تندیسی از سکوت و صبوریست پیکرم
دارند سادگی مرا داد می زنند
تصویر تار آینه های برابرم
هرگز مرا شبیه به یک دخترک نبین
تا پرده ها کنار رود من کبوترم
پس از کدام سمت به من می رسد بهار
من که شبیه باد به هر سو شناورم
من باز سردم است مرا هم ببر فروغ
دارم به فصل سرد تو ایمان می آورم​
 

LONA

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2006
نوشته‌ها
343
لایک‌ها
0
وقتی عقیده عقده خوانده می شود
و نور چراغ در آب
مهتاب تلقی
و متانت زمین زیر برف
یخ میزند
نان از یتیم خانه میدزدیم
و میفهمیم
دزد ، اشتباه چاپی درد است.....​
:hmm:

من نمی دانم
- و همین درد مرا سخت می آزارد -
که چرا انسان ، این دانا
این پیغمبر
در تکاپوهایش :
- چیزی از معجزه آن سو تر -
ره نبرده ست به اعجاز محبت ،
چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد
که هنوز
مهربانی را نشناخته است ؟
و نمی داند در یک لبخند ،
چه شگفتی هایی پنهان است !

من بر آنم که در این دریا
خوب بودن - به خدا - سهل ترین کارست
و نمی دانم
که چرا انسان ،
تا این حد ،
با خوبی
بیگانه است .
و همین درد مرا سخت می آزارد !


فریدون مشیری
 

Dash Ashki

کاربر فعال درآمد اینترنتی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
25 جولای 2006
نوشته‌ها
1,595
لایک‌ها
23
سن
41
محل سکونت
Mazandaran
«نادر نادرپور»:


تصويرها در آينه‌‌ها نعره مي‌كشند:
ـ ما را زچارچوب طلايي رها كنيد
ما در جهان خويشتن آزاد بوده‌ايم
ديوارهاي كوركهن ناله مي‌كنند:
ـ ما را چرا به خاك اسارت نشانده‌ايد؟
ما خشت‌‌ها به خامي خود شاد بوده‌ايم.
تك‌تك ستارگان، همه با چشم‌هاي تر،
دامان باد را به تضرع گرفته‌اند:
كاي باد! ما ز روز ازل اين نبوده‌ايم،
ما اشك‌هايي از پي فرياد بوده‌ايم!
غافل كه باد نيز عنان شكيب خويش،
ديريست كز نهيب غم از دست داده است
گويد كه ما به گوش جهان، باد بوده‌ايم
من باد نيستم، اما هميشه تشنه فرياد بوده‌ام
ديوار نيستم، اما اسير پنجه بيداد بوده‌ام
نقشي درون اينه سرد نيستم،
اما هر آنچه هستم، بي‌درد نيستم:
اينان به ناله، آتش درد نهفته را
خاموش مي‌كنند و فراموش مي‌كنند
اما من
آن ستاره دورم كه آب‌‌ها
خونابه‌هاي چشم مرا نوش مي‌كنند




.
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،

غمم دريا، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !



خروش موج، با من مي كند نجوا،

كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت



مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !

ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،

اميد آنكه جان خسته ام را ،

به آن ناديده ساحل افكنم نيست !
 

jang-geum

Registered User
تاریخ عضویت
11 ژانویه 2007
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
محل سکونت
karaj
غمش در نهــــانخــانه دل نشینــــد

بنــازی که لیلـــی به محفل نشینــد

بدنبال محمـــل چنان زار گــــر یــم

که از گــریه ام ناقــه در گل نشیند

خلد گر بپا خاری آسان بـــر آ رم

چه سازم بخاری که در دل نشینــد

پی ناقه اش رفتــم اهستــه تـرسم

غبــاری بدامان محمــــل نشینــــد

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

زبامی که برخاست به مشکل نشیند

عجب نیست که خندد اگر گل بسروی

که درین چمن پای در گـــل نشینـــد

بنازم به بزم محبت کـــه آنجــــــــا

گــدائی با شاهـــی مقابل نشینــــد

طبیب از طلب در دو گیتی میـاســا

کسی چــون میان دو منزل نشینــد
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
دیشب شب رویای تو بود و تو نبودی
در گوش من آوای تو بود و تو نبودی
دل زیر لب آهسته تمنای تو می کرد
در حسرت ایمای تو بود و تو نبودی
نقاشی دریا که کشیدم تک وتنها
محتاج تماشای تو بود و تو نبودی
صد قافیه زد دل به هوای سر کویت
دل وسعت دریای تو بود و تو نبودی
دیشب که گل از آیینه ی ماه گل انداخت
در فکر تمنای تو بود و تو نبودی
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلام بچه ها ببخشید که یه دو سه روزی نبودم دلم برای همتون تنگ شده بود .....



و چه کم از آن داشتیم که
باور بودن خود در آسمان نکنیم
وه؟ چه رویای زشتی که نه در بطن مان که در باورمان شد...
"نیل به مراد زیستن"
و صد افسوس که فقط شنیدیم و بدست نیاوردیم
# # #
و چه خوش بیدار بودیم با چشمانی بسته!!
و چه زیبا رو بودیم
ونه در برابر آئینه
که در برابر دیواری از خشت...
به چهره ها نهیده بودیم ...
نقابی از جنس دین و ایمان...؟
و زرین نقابان در خود ساخته بودیم..
هزاران دم که میتوانستیم بیداری کنیم...!!
در کنار نقاب و دشنه ای زنگ زده در خواب بودیم
در رویای بیداری....
# # #
تا که روز سرنوشت ایستادگی خواهیم کرد..؟
وه؟ چه ننگین جامهء فاخری از جنس دین و گناه..
# # #
روز که میباید رسد به ناگاه رسید!
خواب و بیداری در هم آشفت
خاکی که هزاران سال
با تلاش... به نگین تاج دنیا نامیده بودندش
مردمان نیک..
شد کار و زار چندین نارسیده دژخیم و ناخوانده کس!!
بر آشفت آنکه در بستر کارو زار دوره میکرد>>
ونه اما در بیداری بلکه در خواب..
فریادها که بر آمد
خونها که بریخت
خاک هنر به خون شد سیراب!!
و آنکه ایستادگی کرد شد کشته..
آن که فریاد زد " ایران "
شد محکوم در دادگاهی از جنس دین و دار و دشنه
جنس دین و ایمان و سجده.....؟
# # #
با توام ای ایرانی این داستان ننگین
داغ خورده بر پیشانی توست
شبها به روز میرسانی اگرکنون!!
خاک و میراثت رفته به تاراج
جوانه خشکیده و ...
هر که را که رفت دیگر کس ندیده..
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !

چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !

درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،

غمم دريا، دلم تنهاست .

وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !



خروش موج، با من مي كند نجوا،

كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت



مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !

ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،

اميد آنكه جان خسته ام را ،

به آن ناديده ساحل افكنم نيست !

همیشه به چهار راه
دیر می رسم.
و زمین خسته
که دیگر توان مرا ندارد.
باید بنشینیم
و فاصله های کش دار را شماره کنم
کمی انتظار برای من
و گویش تو با زمین
او را صبور تر خواهد کرد.
بمان بر سر خیابان
کمی انتظار برای من
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
گاه با خود عهد می کنم
بدیهایت را فراموش کنم
باور کن
ادامه ات را...
من هنوز خسته از کوله بار سختی
پدرت هستم.
و از عقده های کودکی ات بیزارم.
فراموشم می کنی
من هم مانند برادرم .
به خانه که می رسم .
عطش یک چای گرم دارم .
کاسه سوپی را که همیشه برای من فراموش می کنی
باور کن
-هیچ زن هرزه ایی
در خانه ات پیر نمی شود .
گناه را به خانه نیاورده ایم
زیستن را از یاد برده ام.
و گمشده ایی اینچنین تنها را رها می کنی
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
بی راه زیبا و بدکاره.
و سحر خنیاگر آن که
فراموش می کنم
مرگ پرنده ای را
در انتهای راه.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
نیایی بزرگ
ازدیاد آدمها بر روی شهر
اخطار هر روزه
تکرار هر روزه
سر در گمی ات در یک غروب
پشت چراغی قرمز
و یا نه ...
حتی خواندن تکه ای روزنامه
در می یابی
هجوم آدمها را.
پس چرا
کنار این عدد لبریز شده .
فقط یک ، یکی را نمی یابیم
شاید قالب بسته من
به تابش آفتاب سالها
شکلی دیگر گرفته.
و یا شاید آفتاب سرخی خود زا.
در سایه های درهم بنفش گم کرده.
 
بالا