• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

به یاد قیصر

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241

اینه دل

برای رسیدن ، چه راهی بریدم

در آغاز رفتن ، به پایان رسیدم



به آیین دل سر سرسپردم دمادم

که یک عمر بی وقفه در خون تپیدم



به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم

به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم



من از خیر این ناخدایان گذشتم

خدایی برای خودم آفریدم



به چشمم بد ِ مردمان عین خوبی ست

که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم



دهانم شد از بوی نام تو لبریز

به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
ساغر جون قرار بود شعرهای قیصر هم بررسی بشه ببخشید منو بابت تاخیر.
فک میکنم شعره آینه دل شعره خوبی باشه همینو بررسی کنیم.:)
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
ساغر جون قرار بود شعرهای قیصر هم بررسی بشه ببخشید منو بابت تاخیر.
فک میکنم شعره آینه دل شعره خوبی باشه همینو بررسی کنیم.:)
خواهش میکنم ندا جان ،ممنون ازینکه شعر گذاشتی:happy:
این شعر هم ناله و فغان قیصر است از دنیا و مردمان دنیا.و در نهایت شکایت از مادیات که به مانند خدا در مقابل آدمیان ایستاده ست:
من از خیر این ناخدایان گذشتم

خدایی برای خودم آفریدم
شاعر در نهایت راه خود را از بقیه جدا میسازد و به قول شاملو که میگه :"و خدایی دیگر گونه آفریدم" ،برای خود خدایی دیگر میسازد و از مادیات میگذرد و به عشق میرسد:

که من هر چه دیدم ، ز چشم تو دیدم

قیصر معشوق را به گلی تشبیه میکند ،و چون تمام سخنانش عاشق از معشوق(گلش) است ،این بوی گل همه جا را پر کرده،وگویی بوی گل همه را مسحور خود ساخته و همه تحت تاثیر این عشق تنها از گل سخن میگویند :

دهانم شد از بوی نام تو لبریز

به هر کس که گل گفتم و گل شنیدم
 
Last edited:

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
این قیصر هم حسابی مهجور افتاده...
ندا جان قیصر رو دریاب:دی
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
من اول نظر خودمو در مورد شعر قیصر بگم یادم رفته بود.
این روزها شعر چقدر مظلوم واقع شده.:(

این شعر...
یه حس ناراحت کننده ای بهم دست میده... وقتی تو همون آغاز به پایان برسی یه ناامیدی مطلق به ادم دست میده یه ناامیدی برای اشتباه رفتن راه که تو این شعر به این نکته اشاره میکنه اینکه همه آدم ها دارن راه و اشتباه میرن و به چیزی توجه میکنن که نباید.

به هر کس که دل باختم ، داغ دیدم

به هر جا که گل کاشتم ، خار چیدم


این بیت شعرشو خیلی دوست دارم... بازی سرنوشت.

من از خیر این ناخدایان گذشتم

خدایی برای خودم آفریدم


و ایین بیت که جدا شدن راه شاعر از همه راه ها و رفتن به راهییه که خودش دوست داره.
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سفر ايستگاه


قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود


و من چقدر ساده‌ام

كه سال‌های سال

در انتظار تو

كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تكیه داده‌ام!


........

شعر بعدی اینو نظر بدیم در موردش شعر زیباییه و اولین شعر این تاپیک که زهرا جون زحمتشو کشیده .:)
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
یعنی مثل سهراب و فروغ دیگه؟
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود
و من چقدر ساده‌ام
كه سال‌های سال
در انتظار تو
كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاهِ رفته
تكیه داده‌ام!

چه انتظار غریبی هست توش
امید به بازگشت خیلی چیزها و ادم ها
که گاهی رفتنشون یعنی رفتن و ما نمی خوایم باور کنیم...و همیشه امیدی داریم واسه برگشتن...اسه نبودن حادثه بد..اتفاق تلخ..وقتی غیر قابل پذیر باشه و نمی خوایم باورش کنیم
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود


و من چقدر ساده‌ام

كه سال‌های سال

در انتظار تو

كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تكیه داده‌ام!


من عاشق این شعره قیصرم!!
رفتن قطار مثل عمر می مونه که میره تموم میشه
و من و ما چقدر ساده سال ها زندگی میکنیم در انتظار رسیدن به چیزی بدون تلاش برای رسیدن به اون قطار .
ثانیه های عمر بدون تردید بدون هیچ لحظه ای درنگ میرن و ما قافیه رو باختیم اگر فقط در انتظارشون باشیم.
شعر حس غریب رفتن و حس تلخ انتظار و نشون میده یاده مسافر سهراب می افتم با این شعر...
سال هاست قطار رفته و من ایستاده ام و به درپای رفتن قطار نگاه میکنم.
یه یاس تلخ تو این شعره این حس منه البته.

مرجان نازنینم ممنون از نظره قشنگت.
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمام ایستگاه می‌رود

شعر از زبان عاشقی است که از لحظه ی رفتن محبوب میگوید.

با رفتن تو همه ی دنیا رفتند(بی ارزش شدن دنیا و متعلقاتش با رفتن محبوب)

و من چقدر ساده‌ام


كه سال‌های سال

در انتظار تو

كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تكیه داده‌ام!

اتفاقا این قسمتش من رو یاد شعری انداخت که اولین امضای من در پی تی بود:
گفتم بگو!
سکوت کرد و رفت.
و من هنوز گوش میکنم...

گویی زندگی این عاشق هم در لحظه ی رفتن معشوقش متوقف شده و هنوز در همان ایستگاه به انتظار نشسته...

پ.ن:از تعبیر ندا بیشتر خوشم اومد تا تعبیر خودم:دی
مرجان جون مرسی که به تاپیک قیصر سر زدی،صفا آوردی:دی
 
Last edited:

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise

shamim64

Registered User
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2008
نوشته‌ها
275
لایک‌ها
4
محل سکونت
در آغوش خدا
دستور زبان عشق

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد


من زیاد اهل شعر نیستم ولی بعضی از شعرا به دلم میشینه و دوست دارم بخونمشون مثل همین دستور زبان عشق:rolleyes:
در مورد سفر ایستگاه هم قشنگه
دیگه همین
راستی سلام:lol:​
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
نرگس جان ممنون از شعر .
خب من فک میکنم دستور زبان عشق شعر زیباییه برای بررسی ...


دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


مصرع اول شعر ، شاعر انگار با یه جمله محال شروع میکنه جایگاه عشق دله ، منظور شاعر اینه که دل عاشق نشه و بعد مصرع بعد خودش سوال مطرح میکنه که آیا میشه به دل دستور داد؟!؟

می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


تو دو بیت بعدی مثال میاره یه صنعتی هم داره من یادم رفت اسمش آهان استفهام انکاری بود فک میکنم اینکه نمیشه به دریا دستور داد نمیشه به دریا گفت که نیا شاعر دریا رو عاشق ساحل میدونه اینکه هر ثانیه هر لحظه دریا میخواد به ساحل برسه به ساحل خودشو می کوبه نمیشه به دریا به موج به باد گفت حرکت نکن دل هم تو حکم اون هاست به دل نمیشه گفت عاشق نشو .

آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد


تو بیت های بعدی شاعر عشق رو هدیه خدا میدونه شاید منظورش از بی گزاره بی بهانه باشه عشق تو ذات انسانه وجود انسان عشق و فریاد میزنه پس نمیشه بهش گفت عاشق نشو شاعر میگه این هدیه خداست دستور خداست که عاشق بشی .
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


هوووم...تو پرانتز یاد مطلب جدید وب خودم افتادم:(
می خواد پرهیز کنه از عاشقی ولی یه جورایی می دونه ناممکنه!

می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


مثال های زیبایی زده
می خواد با مثال هاش تاکییدی بر غیر ممکن بودن جلوگیری از عاشقی بگه!


آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد

اامممم نمی دونم داره به خدا می گه یا معشوقش که وقتی تو دام عشق انداخته قیصر رو ما بقی حوادث رو می دونسته؟
یاد بیت حافط افتادم!
که عشق اسان نمود اول ولی افتاده مشکل ها
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise


دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد
اول از همه ،ممنون از شمیم عزیز :rolleyes:
این شعر به اصالت عشق اشاره داره و اینکه ذات وجودی انسان با عشق گره خورده.همانگونه که ماهیت باد به حرکت است ،ماهیت دل انسان نیز به وجود عشق است!
گویی انسانِ بدون عشق از اصل و اصالت خویش دور افتاده...
به عبارتی دیگر همانگونه که دریا و ساحل لازم و ملزوم یکدیگرند ؛انسان و عشق نیز به یکدیگر نیازمند و بدین ترتیب نمیتوان آدمی را از عشق منع کرد ،زیرا که سرشت آدمی با عشق در آمیخته است...
بیت آخر نیز اشاره به فنا شدن در عشق دارد،به خاصیت عاشقی، که از خود گذشتن است و به نوعی کشنِ خویش و محو معشوق شدن...

 
بالا