سلام. من هم با اجازه این هفته هستم. عکسی که من می ذارم از یکی از غم انگیزترین و سنگین ترین صحنه هاییه که تا به حال در یک برنامه دیدم:
توضیح: قصه های مجید رو خیلی هامون یادمون هست. سریالی که برنامه کودک پخش می کرد و خیلی ها با دیدن ماجراهای عجیب و غریب و شیطنت های مجید بهش می خندیدند، ولی کسی که بهتر سریال رو می فهمید می دونست که اصلا طنز نیست، بلکه بسیار سریال تلخ و سنگین و سیاهیه...
قسمتی از داستان بود که مجید می خواست برای عید نوروز یه کت و شلوار داشته باشه، ولی مادربزرگش، بی بی، پولی برای خرید کت براش نداشت. مجید که با تمام وجودش اون کت و شلوار رو می خواست هر کاری که می تونه انجام میده تا یه جوری بدبختی و فقر رو دور بزنه و به هر کس که می تونه رو می اندازه و بارها تنها آدمی که تو این دنیا داره یعنی بی بی رو ناراحت می کنه، ولی در آخر فقط یه لباس خیلی بد ریخت که نمی خواستدش گیرش میاد، که مجید هی به خودش تلقین می کنه که همین هم خوبه!
لحظه سال تحویل میشه، مجید میره کتش رو بپوشه، ولی بعد از پوشیدن یک آستینش، اون رو از تنش در میاره و می اندازه روی زمین، از روی کت رد میشه، و کنار پنجره خونه شون می ایسته. داستان در این صحنه تموم میشه و قضاوت رو به عهده بیننده می ذاره...
استنباط های مختلفی از احساس مجید و منظور نویسنده داستان از این صحنه میشه کرد، ولی من فکر می کنم مجید با خودش فکر می کنه: "اگر نتیجه خواستن یه چیز تو دنیا اینه، بذار دیگه هیچی نخوام..."
بعید می دونم این عکس امتیازات خوبی بگیره، چون ممکنه بعضی از دوستان یادشون نباشه، ولی چیزی که بیش از هر چیز من رو یاد موضوع "عزت نفس" می اندازه اینه...