آنچه بيش از اوضاع فلاکت بار مردم دل هر ايراني را ميخراشد و به درد ميآورد مشارکت شاه و جمعي از حواريون او در احتکار مايحتاج عمومي است که نشان از بي مايگي و بي اعتنايي به تنگدستي مردم به روزگار اشغال کشور از سوي اجانب دارد. در اين برهه ميرزا حسن خان مستوفيالممالک با جديت و تلاش فراوان، به رغم درگير شدن با عوامل آشکار و نهان انگليس و روس، با وضع برنامهاي درصدد نجات هموطنان خود از اين وضع آشفته، مقابله با محتکران و اتخاذ تدابيري براي خريد عادلانه ارزاق عمومي به ويژه گندم، برنج، جو و توزيع آن ميان هموطنان بود. يکي از محتکران عمده غلات، احمدشاه ِ جوان بود که تن به پيشنهاد خريد منصفانه رئيسالوزراي خود نيز نميداد و مقادير معتنابهي گندم و جو در انبارها ذخيره کرده بود. شاه قاجار در برابر پيشنهادهاي خريد صدراعظم خود اظهار ميداشت « جز به قيمت روز به صورت ديگر حاضر براي فروش نيستم» عاقبت مستوفيالممالک، مرحوم ارباب کيخسرو را مأمور کرد شاه را ملاقات و اجناس مذکور را از او خريداري نمايد. ارباب هم پس از چند جلسه مذاکره به ناچار به طوري که احمدشاه مايل بود گندم و جو را خريداري کرد و پول آن را پرداخت. فردا صبح عدهاي را براي تحويل گرفتن اجناس مذکور فرستاد ولي احمدشاه جواب داد که « چون دولت بيش از اين مقدار عليق و جيره به من بدهکار است، من جو و گندم فروخته شده را از بابت عليق و جيره خودم محسوب داشتم!» 6 روزگار غريبي است، شاه به دولت و ملت خود نيرنگ ميزند و سر آنها کلاه ميگذارد. از اوضاع بد مردم به خوبي آگاه است با اين حال به احتکار ارزاق جامعه کمر همت ميبندد. با دولت منتخب خود « معامله» ميکند، حتي وجهي را پيش از تحويل جنس دريافت ميکند اما فرداي آن روز، معامله را يک طرفه نقض ميکند، به لطايفالحيلي از تحويل جنس فروخته شده خودداري ميکند. به راستي با چنين « شاه»ي چه بايد کرد. آدمي متحير ميماند که قوام چنين مملکتي چگونه پا برجاست. شگفت آنکه شيرازه امور ملک بيش و بدتر از اين گسسته نشد. اما به واقع چرا اين شاه جوان تا به اين حد خود را جداي از دولت، ملت و سرزمين کهنسال خود ميداند. اگر لختي تأمل کنيم درمييابيم که شخص شاه به اين پرسش و دغدغه ما پاسخ ميدهد. در گذرگاه تاريخ، صفحات کتاب خاطرات يحيي دولتآبادي را مرور ميکنيم که چگونه « پادشاه جوان ما سلطان احمدشاه قاجار بي علاقه به مملکت است. شاه ميگويد، چندان که نگارنده از زبان برادرش (محمدحسين ميرزا) که او خود نيز از وي شنيده بود ميشنويم،
ديديم مردم با پدر ما چه معامله کردند، پس بايد تحصيل مال کرد و تا ممکن شد اينجا ماند و هر وقت ممکن نشد به يک مملکت آزاد رفت، آنجا زندگاني نمود.» 7