برگزیده های پرشین تولز

آثار صمد بهرنگي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
تعهد اژد هايي است كه گرانبهاترين گنج عالم را پاس مي دارد : گنجي كه نامش آزادي و حق حيات ملت ها است.. اين اژدهاي پاسدار ، مي بايد از دسترس مرگ دور بماند تا آن گنج عظيم را از دسترس تاراجيان دور بدارد. مي بايد اژد هايي باشد بي مرگ و بي آشتي . و بدين سبب مي بايد هزار سر داشته باشد و يك سودا. اما اگر يك سرش باشد و هزار سودا ، چون مرگ بر او بتازد ، گنج ، بي پاسدار مي ماند. صمد سري از اين هيولا بود. و كاش...كاش اين هيولا ، از آنگونه سر ، هزار مي داشت ، هزاران مي داشت!



احمد شاملو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
۱٨13: 2 تير ماه ، تولد در تبريز ، محله چرنداب ، ک.چه اسکوئی لر. پس از تولد خانواده‎ ي او به كوچه‎ ي جمال ‎آباد كه در همان محله واقع است نقل مكان مي‎كند و سپس به محله‎ ي لك‎لر مي‎رود.

نام پدر عزت (كارگر). نام مادر سارا بيگم. نام شش فرزند آنها به ترتيب تولد: زرين تاج، اسد، فاطمه، صمد، رقيه و جعفر.



۱٣۲۵: ورود به دبستان پانزده بهمن (كه در دوره‎ي حكومت فرقه‎ي دمكرات آذربايجان، نامش ۲۱ آذر مدرسه‎‎سي بود.) صمد بهرنگي سال اول، دوم و سوم دبستان را در اين مدرسه درس خواند.



۱٣۲٨: انتقال به دبستان جاويد (سال چهارم، پنجم و ششم دبستان).



۱٣٣۱: مهرماه، ورود به دبيرستان تربيت تبريز.



۱٣٣۲: آذرماه، احضار پدر صمد بهرنگي به دبيرستان توسط مدير و تذكر به او درباره‎ي فعاليت‎‎ها و حرف‎‎هايي كه صمد درباره‎ي مسائل روز در بين دوستانش مي‎‎زده است.



۱٣٣٤: مهرماه، ورود به دانشسراي مقدماتي پسران تبريز (دوره دو ساله).



۱٣٣۵: انتشار روزنامه‎ي فكاهي و ديواري «خنده» در دانشسراي مقدماتي تبريز باكمك و همراهي همكلاسي‎‎اش بهروز دهقاني.



۱۳۳۶: خردادماه، پايان دوره‎ي دو ساله‎ي دانشسراي مقدماتي و در مهرماه، عزيمت به سوي روستاها به عنوان آموزگار و تدريس در روستاهاي آذرشهر، ممقان، قدجهان، گوگان و آخيرجان به مدت يازده سال يعني تا روز مرگش.



۱۳۳٧: مهرماه, ورود به دانشگاه ادبيات تبريز و تحصيل در رشته زبان و ادبيات انگليسي رشته شبانه (تحصيل در ضمن تدريس در روستاها) دوستي نزديك با غلامحسين ساعدي.



۱۳۳٩: اخطار اداره‎ي فرهنگ تبريز به صمد بهرنگي درباره‎ي اين مسئله كه يا تحصيل در داشگاه را رها كند يا تدريس در مدارس روستايي را, در غير اين صورت منتظر خدمت و از فرهنگ اخراج خواهد شد. در نهايت صمد بهرنگي وقعي به اين اخطار نمي‎‎گذارد و به تحصيل و تدريس ادامه مي‎‎دهد.



۱۳٤۰: 6 ارديبهشت, نوشتن داستان «تلخون» با توجه به افسانه‎‎ي «آه» كه يكي از افسانه‎‎هاي عاميانه‎‎ي آذربايجان است. اين داستان در كتاب هفته‎‎ي شماره ٨٨ سال ۱۳٤۲ با امضاي ص. قارانقوش چاپ شد.



۱۳٤۰: 12 ارديبهشت, اعتصاب فرهنگيان تهران و فعاليت صمد بهرنگي براي ادامه‎‎ي اعتصاب در تبريز و پيوستن معلمان تبريز به اعتصاب سراسري.



۱۳٤۱: خرداد, دريافت گواهي‎‎نامه‎‎ي پايان تحصيلات از دانشگاه تبريز در رشته زبان و ادبيات انگليسي.

۱٧ آذر, اخراج از دبيرستان به جرم بيان سخن‎‎هاي ناخوشايند (بنابه گزارش رئيس دبيرستان) در دفتر دبيرستان و بين دبيران و انتقال به دبستان.



۱۳٤٢: انتشار بخش‎‎هايي از كتاب «كندوكاو در مسائل تربيتي ايران» در مجله‎‎هاي معلم امروز (تبريز) سپاهان (تهران) بامشاد (تهران).

تيرماه, چاپ «پاره پاره» (مجموعه‎‎اي از شاعران ترك به زبان آذري و برخي شعرها از كتاب كوراوغلو و باياتي‎‎هاي آذربايجاني) با نام مستعار ص. قارانقوش. انتشارات ابن‎‎سينا.

پرونده‎‎سازي رئيس فرهنگ وقت تبريز و كشيدن صمد بهرنگي به دادگاه و تبرئه شدن صمد بهرنگي.



۱۳٤٢: شروع به ترجمه‎‎ي كتاب «خرابكار» (داستان‎‎هايي از چند نويسنده‎‎ي ترك) ترجمه‎‎ي «كلاغ سياهه» از مامين سيبرياك و چند داستان ديگر با همكاري بهروز دهقاني. نوشتن «اولدوز و كلاغ‎‎ها» و گردآوري ادبيات شفاهي مردم آذربايجان گردآوري مجموعه‎‎اي از افسانه‎‎هاي مردم آذربايجان در دو جلد با همكاري بهروز دهقاني.

ترجمه‎‎ي چند شعر از شعراي معاصر فارسي به زبان آذري از جمله از احمد شاملو، نيما يوشيج، فروغ فرخزاد، مهدي اخوان‎‎ثالث و شعري از م. آزاد.



۱۳٤٢: نگارش كتاب الفباي آذري براي مدارس آذربايجان (چاپ نشده) اين كتاب بنابه پيشنهاد جلال آل‎‎‎احمد براي چاپ به كميته‎‎‎ي پيكار جهاني با بيسوادي فرستاده شد اما صمد بهرنگي با تغييراتي كه قرار بود آن كميته در كتاب ايجاد كند با قاطعيت مخالفت كرد و پيشنهاد پول كلاني را نپذيرفت و كتاب را پس گرفت و باعث برانگيختن خشم و كينه‎‎‎ي عوامل ذي‎نفع در چاپ كتاب شد.

آشنايي با عليرضا نابدل كه بعدها در انتشار «مهدآزادي» آدينه‎‎‎ي تبريز، با صمد بهرنگي همكاري كرد. عليرضا نابدل در فروردين ۱۳۵۰ هنگام پخش اعلاميه‎‎‎ي سياهكل دستگير و اعدام شد.



۱۳٤٣: تحت تعقيب قرار گرفتن صمد بهرنگي به خاطر چاپ كتاب «پاره پاره» و صدور كيفرخواست از سوي دادستاني عادي ۱۰۵ ارتش يكم تبريز و سپس صدور جكم تعليق از خدمت به مدت ٦ ماه.

نوشتن كتاب «انشاء ساده» در دو جلد براي كودكان دبستاني و سال اول راهنمايي تحصيلي با نام افشين پرويزي.



۱۳٤٣: ٩ آبان‎‎‎ماه، برائت از حكم تعليق و برگشت به كار آموزگاري.



۱۳٤٤: اول مهرماه, انتشار هفته‎نامه‎ي «مهدآزادي» آدينه (نشريه هنري – اجتماعي) كه ۱٧ شماره‎‎‎ي آن از اول مهرماه ۱۳٤٤ تا شهريورماه ۱۳٤۵ در تبريز منتشر شد. همكاران صمد بهرنگي در اين نشريه، بهروز دهقاني، غلامحسين فرنود، رحيم رئيس‎‎‎نيا، عليرضا نابدل و مناف فلكي بودند. آخرين شماره تاريخ ۱٨ شهريور ۱٣٤۵ را دارد.



۱۳٤٤: دي‎‎‎ماه, آشنايي با مناف فلكي كه جوان و شاگرد قاليباف بود. او به كمك صمد بهرنگي به تحصيلات خود تا دانشگاه ادامه داد و در مردادماه ۱٣۵۰ در يك درگيري مسلحانه دستگير و سپس اعدام شد.



۱۳٤۵: ترجمه‎‎‎ي آذري داستان «تلخون» و چاپ دفتر دوم متل‎‎‎ها و چيستان‎‎‎ها. ۱٨ شهريور، آدينه تبريز پس از انتشار ۱٧ شماره عاقبت توقيف شد. شركت فعال در اعتصابات دانشجويي دانشگاه‎‎‎هاي ايران (صمد بهرنگي در اين موقع دانشجو نبود و تحصيل در دانشگاه را به پايان رسانده بود اما همچنان با دانشجويان رابطه داشت.)



۱۳٤۶: اعتصاب بزرگ دانشجويي در تبريز و اعلام همبستگي با دانشگاه تهران و حضور فعال صمد بهرنگي و كاظم سعادتي و ساير دوستان صمد در اين اعتصاب.



۱۳٤۶: انتشار «كچل كفترباز» انتشارات ابن‎‎‎سينا تبريز. انتشار «افسانه‎‎‎ي محبت» و «پسرك لبوفروش» انتشارات شمس تبريز.



۱۳٤۶: ۱٨ دي‎ماه، شركت در خاكسپاري جهان پهلوان غلام‎رضا تختي.



۱۳٤٧: نوشتن «يك هلو، هزار هلو»، «٢٤ ساعت در خواب و بيداري»، «كوراوغلو و كچل حمزه».



۱۳٤٧: مردادماه، چاپ «ماهي سياه كوچولو»، انتشارات پرورش فكري كودكان و نوجوانان. اين كتاب در سال ۱۳٤٧ «كتاب برگزيده» از طرف شوراي كتاب كودك شد. برنده جايزه‎ي نمايشگاه بلون ايتاليا ١٩۶٩ و برنده جايزه بي‎‎‎ينال براتيسلاواي چكسلواكي ١٩۶٩.



۱۳٤٧: اول شهريور, ورود چهار نفر لباس شخصي به سرپرستي يك تيمسار بازنشسته (عضو ساواك) به خانه‎‎‎ي صمد بهرنگي در تبريز و خواستن كتاب «الفبا» و خودداري صمد بهرنگي از دادن كتاب. تيمسار بازنشسته با تهديد و تطميع هم نمي‎‎‎تواند كاري انجام بدهد و با خشم و تندي به صمد مي‎‎‎گويد: «اين كار براي تو گران تمام مي‎‎‎شود.» و مأموران دست خالي به تهران برمي‎‎‎گردند.



۱۳٤٧: ٩ شهريور، غرق شدن در رود ارس و پيدا شدن جسدش پس از سه روز در ۵ كيلومتري محل حادثه در ساحل و پاسگاه روستاي كلاله. انتقال جسد او به تبريز توسط اسد بهرنگي، كاظم سعادتي و عليرضا نابدل و ساير دوستانش. خاكسپاري در گورستان اماميه.



۱۳٤٨: چاپ مجموعه مقالات صمد بهرنگي كه به همت بهروز دهقاني گردآوري شده توسط انتشارات شمس تبريز (بهروز دهقاني در ارديبهشت ١۳۵٠ دستگير و در زندان در زير شكنجه كشته شد).
 

DOOSTeKHOOB

Registered User
تاریخ عضویت
12 جولای 2005
نوشته‌ها
320
لایک‌ها
6
محل سکونت
شهر قصه
ايول چه تاپيك جالبي:specool: ،انگيزه اي شد كه دوباره آثار صمد بهرنگي خونده بشه بدور از هيجانات و بازيگوشي كودكانه و در اين رهگذر نقدي نوشته بشه هر چند خام.كه ايشاءلاه اگه فرصتي بشه و بتونم تايپش كنم حتماً ميزارمش(بهروز جان اگه شما بتونين نظرات موافقان و مخالفان و نقدهاي اون ها رو پيدا كنين و اينجا بذارين به نظرم اين تاپيك خيلي پربارتر ميشه)
 

ATILA AZAD

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 مارس 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
iran-azerbaijan
ممنون بهروز جان خسته نباشید.
توضیح اینکه بخشی از آثار صمد برگرفته از ادبیات شفاهی مردم آذربایجان هست که با هنر صمد جاودانه تر شد.
صمد یک کتاب هم داره به اسم افسانه های مردم آذربایجان.
این کتاب رو همون موقع که میان برای بازداشت صمد (بابت نوشتن کتاب الفبا) کتاب میرسه به دست مرحوم دکتر فرزانه .
کتاب بعد مرگ صمد چاپ شد.
ضمنا یه مساله دوستان اگر سراغی از این کتاب الفبا دارند ممنون میشم بگن کجا میتونم پیداش کنم .من انقلاب رو گشتم و تبریز رو پیدا نشد .
 

ATILA AZAD

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 مارس 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
iran-azerbaijan
سلام دوستان کسی از این کتاب الفبا خبری نداره ؟
لطفا اگر کسی این کتاب رو خونده یا اطلاعاتی ازش داره ممنون میشم یه پی ام بده یا تو همین تاپیک مطرح کنه
 

ATILA AZAD

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 مارس 2006
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
0
محل سکونت
iran-azerbaijan
ماهي‌ها مي‌روند در ارس بميرند
67 سال با صمد بهرنگي و جاي خالي‌اش در ادبيات کودکان ايران

■ ما «تن تن و ميلو» نمي‌خوانديم، ما تلخون مي‌خوانديم و کودکي شيرين بود و قصه‌هاي بهرنگ و ماهي سياه كوچولو. کوچه‌ها را که بوي خون و گاز اشک‌آور پر کرد، تن ‌تن و ميلوها تمام شد و كتاب‌هاي زيرزميني سياسي سر برآورد. يكباره نام صمد بهرنگي و آثارش در ذهن كودكان حك شد. شايد اشكالش اين بود كه دست‌مايه و زمينه‌ي بيشتر اين آثار «فقر» بود و تضاد طبقاتي و سياست روز نيز چنين مي‌خواست. ادبيات اعتراض و ادبيات چپ در انقلاب‌ها و التهاب‌ها هميشه رشد كرده و جاي خود را باز مي‌كنند. لازمه؟ بله شايد لازمه‌ي چنين ادبياتي محصول شرايط موجود باشد. براي كودكان طبقه محروم شهرها و روستاها قصه‌هاي دخترك و پسرك لوسي با سگ‌شان كه در يك خانه بزرگ انگليسي زندگي مي‌كردند و خدمتكار و آشپز و باغبان داشتند قابل هضم نبود. رئاليسم اجتماعي با گرايش‌هاي چپ در چنين شرايطي رشد كرد.

■ همان سال‌هاي اول انقلاب بود که برخي قصه‌ها‌ي نويسندگان خارجي مثل«خرسي که مي خواست خرس باقي بماند» و «يک آدم چقدر زمين مي‌خواهد؟» را از ويترين كتاب‌فروشي‌ها جمع كردند. مي‌گفتند ماترياليستي بوده‌اند. ما حتي نمي‌توانستيم ماترياليسم را تلفظ کنيم. بيشتر بزرگ‌ترهايمان نيز نمي‌توانستند. حالا آن كودكان بزرگ شده‌اند و دريافته‌اند كه دنيا بدي‌هاي ديگري نيز دارد.
صحبت از خرس‌هايي که از خواب زمستاني بيدار شده و ديده بودند به جاي جنگل وسط کارخانه‌اند و حالا يک کارگر پشمالو بودند که بايد کار کند و آدم‌هايي که براي افزايش طول زمين‌شان آن قدر مي رفتند تا از پا دربيايند، حالا آن‌قدر كهنه شده كه سيلاب بنيان‌كن سرمايه‌سالاري و مصرف‌گرايي براي آن تره هم خرد نمي‌كند! حالا روزگار سرمايه‌داري است و سلطه‌ي سنگين سهام و طلا و زمين و نفت و البته هري‌ پاتر! هنوز به كتاب‌هاي صمد با ترديد نگاه مي‌كنند اما تن‌تن و ميلو دوباره بازگشته و بارها تجديد چاپ شده است!

■ دوم تير ماه امسال 67مين سالگرد تولد صمد بهرنگي است. ادبيات مدرن كودكان ايران كه با جبار باغچه‌بان آغاز شد، به تدريج جايگاه ويژه‌اي يافت و شاخه‌هاي متعددي پيدا كرد. باغچه‌بان و كساني چون عباس يميني‌شريف با رويكردي پداگوژيكي به ادبيات كودكان توانستند در آموزش و پرورش جايگاه و تاثير مناسبي بگذارند. با اين وجود افراد بسيار كمي در عرصه ادبيات داستاني كودكان ايران مي‌بينيم كه موفق و موثر بوده باشند. هوشنگ مرادي كرماني، علي اشرف درويشيان و معدودي ديگر بعد از انقلاب نظير رضا رهگذر. «نام»ها در اين حوزه زيادند و تأثيرات كم. هنوز كسي به شهرت صمد بهرنگي يافت نشده و جاي او خالي به نظر مي‌رسد. شايد به خاطر اين كه او تنها نويسنده نبود، بلكه قهرمان داستان‌هايش بود كه مستقيماً با رويدادهاي آن ارتباط داشت.

■ کتاب كمياب و مهجور «کندوکاوي در مسائل تربيتي ايران» كه مجموعه مقالاتي اجتماعي و فرهنگي از صمد بهرنگي و در زمينه نقد **** آموزش و پرورش در ايران است، ما را با بُعد ديگري از شخصيت و دنياي او آشنا مي‌كند. مقالات بي‌نظير و دردناك صمد بهرنگي از وضعيت اسف‌بار آموزش و پرورش و نقد فرهنگ مردماني كه با آنان رابطه داشت، روح عاصي يك معلم واقعي و نگاه ژرف يك جامعه‌شناس را به خوبي نشان مي‌دهد. يافتن و خواندن آن براي كودكان بزرگسال توصيه مي‌شود!

■ در نقد صمد بهرنگي نيز معدودي گفته‌اند. اين كه نوشتارهايش آن غناي ادبي لازم را ندارد. اين که صمد و امثال او تاثيرات بدي بر روحيات راديکاليستي آن نسل گذاشتند و اين که آثار او مملو از خشونت و نمايش عريان تضاد طبقاتي و تحريک ندار عليه داراست. و اين که اسطوره‌سازي از او درست نيست. برخي از اين نقدها درست و منطقي به نظر مي رسد. ما چه نيازي به قهرمان و اسطوره داريم؟ اما مگر فقط او بود؟

■ هر گروهي صمد را متعلق به خودش مي‌دانست. چريك‌هاي فدايي خلق مي‌گفتند از ما بوده. كساني نظير اشرف دهقاني بسيار از او نوشته‌اند. آذربايجاني‌ها نيز همين‌طور. وقتي مساله فرهنگ و هنر پيش مي‌آيد، انديشه فرد در خدمت تمام بشريت است نه يك گروه خاص. با اين وجود در هيچ يك از آثار صمد تعصب افراطي قومي يا انديشه‌هاي سياسي و حزبي نمي‌بينيم. او فقط وقايع اطراف و محيط زندگي خود را با زبان كودكانه بازگو مي‌كرد و اگر اشكالي وجود داشت از جمع و محيط و زمانه بود نه صمد. او يك معلم جامعه‌شناس بود كه به دليل برخورد مستقيم با وقايع و فرهنگ مردم، ريشه‌ي دردها را به خوبي شناخته بود كه اول فرهنگي و بعد اقتصادي بود. او را مي‌ستاييم نه به خاطر اسطوره‌سازي و يا منافع و تبليغات حزبي يا زبان و قوميتش، همان گونه كه ياشار کمال و ناظم حکمت را مي‌ستاييم.

■ مرگ صمد بهرنگي هنوز در ابهام است. ذهنيت شهيدساز ما مي‌گويد كه وي را در شهريور 47 در ارس غرق كردند. مرگ‌هاي مرموز افرادي چون شريعتي و تختي كه تاثيرات عميق فرهنگي و اجتماعي داشتند در آن زمان، اين شك را بيشتر مي‌كند. جاي او و كساني كه به ادبيات متعهد و روان‌شناسانه‌ي كودكان آشنا بودند بسيار خالي است.

■ ماهي پير قصه‌اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه‌اش گفت: ديگر وقت خواب است بچه‌ها، برويد بخوابيد.
بچه‌ها و نوه‌ها گفتند: مادربزرگ! نگفتي آن ماهي ريزه چطور شد؟
ماهي پير گفت: آن هم بماند براي فردا شب. حالا وقت خواب است، شب به خير!
يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي کوچولو شب به خير گفتند و رفتند خوابيدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهي سرخ کوچولويي هر چقدر کرد، خوابش نبرد. شب تا صبح همه‌اش در فکر دريا بود.
http://noqte.com/blogs/blog.php?code=197
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
هیچ وقت یادم نمی ره چقدر از خونده داستان کچل کفتر باز لذت میبردم هرچند که اون موقع تازه کلاس سوم دبستان بودم .من سالهاست دیگه اونا نخوندم ولی دلم میخواد دوباره یک سری به گذشته بزنم ولی متاسفانه از کتابهای این بزرگ مرد دیگه چیزی موجود نیست اگر دوستان لیستی از کتابها و انتشاراتی که اونها را تجدید چاپ می کنن دارند ارائه کنند بد نیست
ممنون بهروز جان خسته نباشید.
توضیح اینکه بخشی از آثار صمد برگرفته از ادبیات شفاهی مردم آذربایجان هست که با هنر صمد جاودانه تر شد.
صمد یک کتاب هم داره به اسم افسانه های مردم آذربایجان.
این کتاب رو همون موقع که میان برای بازداشت صمد (بابت نوشتن کتاب الفبا) کتاب میرسه به دست مرحوم دکتر فرزانه .
کتاب بعد مرگ صمد چاپ شد.
ضمنا یه مساله دوستان اگر سراغی از این کتاب الفبا دارند ممنون میشم بگن کجا میتونم پیداش کنم .من انقلاب رو گشتم و تبریز رو پیدا نشد .
راستی در مورد این کتاب افسانه های آذربایجان .چون این کتاب را هم خوندم یک چیز جالب بگم و اونم اینه که این کتاب در بین مردم ما که عاشق اصل خودشونند حسابی طرفدار داشت و یادمه اونوقتها هر روز یکی کتاب را میگرفت و میخوند .
 

linkhoo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 آگوست 2005
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
6
محل سکونت
موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانی نیست.....موطن آد
عادت ●
اين معلم ما مثل اآثر آدمها آه مي خواهند نان بخور و نميري داشته باشند، نبود. مي خواست ترقي آند، بيش از توقع
ديگران. زندگي داشته باشد، بهتر از آنچه ديگران مي توانستند برايش پيش بيني آنند. وقتي از امتحان ورودي دانشسرا
گذشت، شايد زياد هم خوشحال نبود. اصلا يادش نمي آمد آه با آشش آدام نيرو به اين محيط قدم مي گذاشت، درباره ي
خودش چطور فكر مي آرد و عقيده ي صحيحش چه بود. از دوران دو ساله ي دانشسرا خاطرات شيرين و بيشماري در پرده
هاي لطيف مغزش موج ميزد آه بعدها يادآوري اين خاطرات در لحظات تنهايي و بي آاري براي او نوعي سرگرمي و دلخوشكنك
محسوب مي شد.
مثل آودآي آه با هر آدام از اسباب بازيهايش مدتي ور مي رود و از هر آدام لذت خاصي در درونش حس مي آند، از هر يك از
خاطراتش لحظه اي متأثر مي شد و نوعي خوشي دروني توي دلش مي جوشيد. اين خاطرات وقتي شاداب تر و زنده تر بودند
آه بچه هاي مدرسه را مي ديد بازي مي آنند و از سر و آول هم بالا مي روند يا دور هم جمع شده اند و مي خواهند آاري
بكنند. لحظه اي لبخندي خوش روي لبانش بازي مي آرد و بعد مثل شبنمي آه از تابش آفتاب محو شود، از روي لبانش ليز
مي خورد و مي رفت. آن وق ت آقا معلم دستهايش را بهم مي ماليد و با صدايي آه آهنگ لذت و حسرت در آن موج مي زد زير
لب زمزمه مي آرد: خوش روزگاري بود آه گذشت.
زماني او و دو نفر از دوستانش در دانشسرا روزنامه ي ديواري مي نوشتند و اول هر ماه به ديوار مي زدند. آن وقت دانش
آموزان جلو آن جمع مي شدند و براي مطالعه ي مطالب آن بهمديگر پيشي مي گرفتند و اينها از دور ناظر اين صحنه ي خوشي
آور بودند و با خود مي گفتند آه اين لحظات از بهترين اوقات زندگي آنهاست. مخصوصاً وقتي بياد مي آورد به خاطر مطالب
تندي آه درباره ي وضع دانشسرا نوشته بود مي خواستند چند روزي اخراجش آنند اما دبير تاريخ و جغرافي از او دفاع آرده بود
و گفته بود:
وقتي اين را بياد مي «. اگر نوشتن اين مطلب بد باشد پس چه چيز خوب خواهد شد؟ ديگر قلم اينها را نبايد مقيد ساخت » -
آورد غرور لذت بخشي از نگاهش خوانده مي شد.
دوره ي دانشسرا آه تمام شد به يك از ده هاي اطراف شهر مأموريت يافت. اين ده چند آيلومتر دورتر از راه شوسه ي اصلي
بود و با ديوارهاي آاه گلي و آج و معوج خود در دامن تپه هاي پر درخت و پر دود و دم خود افتاده بود، آوچه هاي پر فراز و
نشيب و پيچ و خم دار آن آدم را به ياد رودخانه اي مي انداخت آه در دامن آوهي با چند دست و پا مي لغزد. باغهاي وسيع و
سرسبز اطراف مثل نگيني جلوه گر بود و از بالاي تپه ها مانند توده هيزم هاي پراآنده اي آه آتش درونشان افتاده و دودشان
به هوا بلند شده باشد به نظر مي آمد. دود تنورها اين منظره را به خانه هاي دهكده مي داد. جمعيت تقريباً هفت هزار نفره
اي توي آوچه هاي آن مي لوليدند، بعضي ها از وضع خراب دهشان زير لب مي دنديدند اما بهر حال خس و نس با زندگي مي
ساختند. بعضي ها هم در پي جور آردن دم و دستگاه خود بودند.
از عمده خصوصيت هاي اخلاقي آنها خستشان بود و بددليشان. حتي براي او هم آه آموزگار آنجا بود داستانها ساخته بودند.
از جمله مي گفتند روزي در ميان جمعي گفته بود: لامپ بيست و پنجي! خوب روشني نداره! من تمام چراغهايم سي تمامند.
آنوقت يكي از همين جماعت نكته سنج سي چهل هزار تومن پول گذاشته بود آه چاه عميق بزند و آب بكشد بيرون اما از بخت
بد و شايد از آنجا آه قناعت به او نمي ساخت چاه به شن رسيده بود و پولهايش به زيان رفته بود. در تاريخ چهل سال قبل هم
مدرسه اي ساخته بودند آه بدون آم و اضافه همينطور باقي بود. دهكده هاي اطراف دو سه تا مدرسه داشتند ولي اين، به
همان يكي قناعت آرده بود.
بايد گفته شود آه اگر به حمامهايش مي رفتي ناپاك بيرون مي آمدي. خزينه اي داشتند آه سال به سال شستشو به خود
تبديل آند. يك شهردار مافنگي و ترياآي هم برايش « شهر » را به « دهش » نمي ديد. حالا با اين اوضاع احمقي مي خواست
فرستاده بودند آه عوايد آنجا پول ترياآش را هم نمي ديد.
آقا معلم مي بايستي در چنين دهكده اي استخوان خرد آند و جوانان شجاع و ميهن پرستي در دامن اجتماعش بار بياورد. روح
افسرده ي اطفال را آه تحت تأثير افكار پوچ و سفسطه آميز اوليائشان زنگ و سياهي گرفته بود، پاك گرداند. در هر حال به
آارش مشغول شد بدون ذره اي بي علاقگي. طبق معمول حقوقش را چهار پنج ماه بعد پرداخت مي آردند و تا آن وقت لازم
بود از جيب فتوت خرج آند.
براي رفتن به شهر هم چند آيلومتر پياده راه مي رفت و در راه شوسه اصلي منتظر اتوبوسها و بارآش ها مي شد. پس از
يكي دو ساعت (نيم ساعت حداقلش) انتظار سوار مي شد و عازم شهر مي شد. زمستان ها آولاك و برف و سرما و ترس از
حمله گرگهاي گرسنه در پياده روها پدرش را در مي آورد.
يك روز توي آلاس اول سرگرم بود. سرگرم اينكه براي بچه هاي آوچولو نان و بادامي ياد بدهد و گوشه اي از حقوق فعلي آم
دوامش را چنگ بزند. يك مرتبه در زردرنگ آلاس صدا آرد و از لاي آن سر آقاي بازرس مثل علم يزيد نمايان شد و با قدمهاي
سنگين پا به آلاس گذاشت. هيچكس همراهش نبود. حتي مدير مدرسه. او هم ازش آم و زياد خوشش نمي آمد. بازرس مرد
سن و سال داري بود از آن شش آلاسه هاي قديمي. از اوان تأسيس اداره ي فرهنگ توش جلد عوض مي آرد. با اين يا آن
رئيس فرهنگ خودش را جور مي آرد و سر همان آار اوليش باقي مي ماند. براي بازرسي مي آمد مدرسه آه آلاسها را ببيند
و به درس شاگردان و پيشرفت آنها رسيدگي آند. عصر هم يك جلسه ي آموزگاران تشكيل مي داد. از اداره آردن جلسه و
رسيدگي صحيح وچيزهاي ديگرش آه بگذريم حرف زدن متوسط هم برايش چه ناشي گريهايي آه بار نمي آورد. براي آنها آه
هزار تا مثل او را تشنه تشنه لب جو مي بردند و باز مي آوردند، از پيشرفت هاي جديد درسي و آموزش و پرورش نوين! سخن
هاي نامربوط و متناقض و سر در زمين و پا در هوا مي گفت. خودش هم اصلا از اين چيزها خبري نداشت. حرفهايش همين
جوري تو فضاي يخ بسته ي اتاق معلق مي ماند و به گوش هيچ آس فرو نمي رفت، اصلا گوششان از حرفهاي او اشباع شده
و متد را به ضم ميم و آسر تا مي «. آقايان بايد با متد جديد تدريس آنند. امروز ديگر عصر تازه اي است » : بود. او مي گفت
گفت و معلوم نبود آه اين عصر تازه چه رنگي داشت. چه تحفه اي مي توانست براي اين بچه هاي دهاتي از همه جا بي خبر
داشته باشد. اصولا اگر هم چيزآي خوب داشت او نمي توانست گفته ي خودش را تشريح آند، تا چه رسد به اين حرف هاي
گنده گنده. از بازرس شش ابتدايي سواد دار هم بيش از اين نبايد انتظار داشت. تقصير اداره بود آه تا آخر هيچ دستشان نيامد
آه اين مرد فكستني را آي براي بازرسي معين آرده. و علتش چه بود؟ شايد همان سبزي پاك آردن ها.
وقتي بازرس وارد آلاس شد آقا معلم از سرگرميش دست آشيد و منتظر شيرين آاري ها و به گير انداختن هاي بازرس
هاي مشكل آردن و قادر نبودن شاگردان به جواب دادن، مي « سؤال » زبردست فرهنگ شد، آه فقط بازرسي آلاس ها را در
خب، آقا مثل اين آه زياد پيشرفت نداريد! بايد زياد آار آرد، »: دانست آه بعد از آن با لحن طنز و مسخره به آموزگار آلاس بگويد
گويا عرق خور عجيبي هم بود آه در اوقات بي پولي الكل صنعتي نوش جان مي آرد. «... اين بچه ها اميد آينده ايرانند
آن روز هم يكي از آن سؤال هاي مسخره ي خودش را آرد. گفت: بچه ها! بگوئيد ببينم شيشه ي پنجره چه رنگ است؟
يكي گفت: سفيد. يكي گفت: نمي دونم! و همين جوري تا آخر. همه شان غلط گفتند. آقا معلم هم انتظار نداشت آه درست
بشنود. بازرس فرهنگ گل از گلش شكفت و با شادي گفت: اين را آه ندانستيد!
از پنجاه شاگرد يك آلاس u1610 يكي ندانست » : بعد چند سؤال ديگر آرد و از آلاس بيرون رفت. عصر هم توي جلسه ي آذايي گفت
«...! آه شيشه اصلا رنگ نداره... بايد زحمت آشيد... آقايان
و از اين حرفهاي هزار تا هيچ. يك ساعت تمام سر همه را درد آورد. آخرش هم نتيجه گرفت آه چون وظيفه ي مقدس او ايجاب
مي آند تمام آنچه را آه ديده است عيناً به رئيس خود گزارش خواهد داد و از او خواهد خواست آه طبق مقررات...
با وجود تمام اينها آقا معلم عادت آرد. به اين آارها، به درس دادن، به ديدن پاهاي برهنه ي اطفال آوچولو، به چشمان معصوم
آنها آه گاهي هنگام آمدن به مدرسه تر بود، به زرت و پرت اداره، به زنگهاي ورزشي آه دو تا توپ زوار در رفته را مي انداخت
جلو پنجاه شاگرد آه ورزش آنند، به محيط، به مردم و به همه چيز عادت آرد، حتي به بچه هايي آه هنوز نمي دانستند
شيشه چه رنگ است.
زمستان 38
 

linkhoo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 آگوست 2005
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
6
محل سکونت
موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانی نیست.....موطن آد
چند كلمه مقدمه درباره ي افسانه هاي قديمي
انسانهاي قديمي هم مثل ما آرزوهاي دور و درازي داشتند. از طرف ديگر در زمان آنها علم آنقدر پيشرفت نكرده بود آه علت
همه چيز را براي آنها معلوم آند. بنابراين انسانهاي قديمي براي همه چيز علتهاي بي اساس و افسانه اي مي تراشيدند و
چون در عمل و زندگيشان نمي توانستند به آرزوهاي خود برسند، افسانه ها مي ساختند و در عالم افسانه به آرزوهايشان
مي رسيدند.
مثلا زرتشتيان چون نمي دانستند آه دنيا و آدمها از آجا پيدا شده اند، افسانه هايي ساختند و معتقد شدند آه دنيا را دو خدا
آفريده: يكي اهريمن آه تاريكي، بدي، ناخوشي، خشكسالي و ديگر چيزهاي زيان آور را درست آرده. ديگري هرمزد آه
روشنايي، نيكي، تندرستي، خرمي و برآت و ديگر چيزهاي خوب را به وجود آورده. و چون راه علمي و عملي از بين بردن بديها
را نمي دانستند مي گفتند آه خداي خوب و خداي بد هميشه با هم مي جنگند و ما هم بايد با انجام دادن آارهاي خوب،
خداي خوب را آمك آنيم تا او بر خداي بد غلبه آند. و مي گفتند اين غلبه حتمي است.
البته آرزوي تمام انسانهاست آه روزي از روي زمين بديها نابود شوند. زرتشتيان اين آرزو را در افسانه هايشان به خوبي بيان
آرده اند. اما نتوانسته اند يك راه علمي و عملي بيابند و بديها را نابود آنند.
امروز تمام رشته هاي علم به انسان ياد داده است آه هرمزد و اهريمن جز افسانه چيز ديگري نيستند و فقط انسانها
خودشان مي توانند از راههاي علمي و عملي بديها را از ميان بردارند و به خوشبختي دسته جمعي برسند.
همه ي ملتها براي خودشان افسانه هايي دارند. از ملتهاي يونان و افريقا و عربستان گرفته تا ايران و هندوستان و چين همه
روزگاري از اين افسانه هاي بي پايه فراوان ساخته اند.
البته هيچكدام از اين افسانه ها از نظر علم ارزشي ندارند. ما فقط با خواندن آنها مي فهميم آه انسانهاي قديمي هم مثل ما
آنجكاو بوده اند و مطابق علم خود درباره ي عالم نظر داده اند و مطابق فهم خود براي چيزها و بديها و خوبيها علت پيدا آرده
اند. مثلا قديميها مي گفتند آه زمين روي شاخ گاو است و هر وقت گاو تنش مي خارد و شاخش را تكان مي دهد، زمين مي
لرزد و زلزله مي شود. مي دانيم آه اين حرف چرند است و زلزله علت ديگري دارد آه علم به ما آموخته است.
ما با خواندن افسانه هاي قديمي باز مي فهميم آه انسانهاي قديمي هم مثل ما آرزوهاي بلندي داشته اند و هميشه در پي
رسيدن به آرزوهايشان بوده اند. مثلا افسانه هاي قديمي به ما نشان مي دهد آه بشر از u1586 زمانهاي بسيار قديم آرزو داشته
است آه مثل پرنده ها پر بگيرد و به آسمان برود. امروز بشر به آمك علم به اين آرزويش رسيده است و مي تواند حتي تا آره
ي ماه پرواز آند و در آينده ي نزديكي به ستارگان دورتري هم پرواز خواهد آرد.
است. در افسانه هاي « نمردن » يكي ديگر از آرزوهاي قديمي و بزرگ انسان داشتن عمر جاوداني است يا بهتر بگويم
آذربايجاني، يوناني، ايراني، بابلي و ديگر ملتها اين آرزو خوب گفته شده است. رويين تن بودن اسفنديار (از پهلوانان آتاب
سفر پر زحمتي پيش مي گيرد « گيل گمش » شاهنامه) حكايت از اين آرزو دارد. در يكي از افسانه هاي بابلي پهلواني به نام
آه عمر جاوداني به دست آورد. در دل آدمهاي داستانهاي آذربايجان هم اين آرزو هست.
***
از داستانهاي قديمي آذربايجان است آه از چند سال پيش به يادگار مانده است. داستانها مربوط به ترآان « دده قورقود » آتاب
نام « دده قورقود » . مي گفتند. قوم اوغوز داراي پهلوانان و سرآردگان و دسته هاي زيادي بود « اوغوز » قديمي است آه به آنها
پير ريش سفيد اوغوز بوده است آه در شادي و غصه شريك آنها مي شد و داستان پهلوانيهاي آنها را مي سرود.
» يكي از پهلوانان دلير اوغوز بوده است. در اين آتاب سرگذشت او را خواهيد خواند آه چطور خواست « دومرول ديوانه سر »
را از ميان بردارد. « عزراييل » و « مرگ
در اين سرگذشت قسمتي از آرزوهاي انسانهاي قديمي خوب گفته شده است. مثلا نشان داده شده است آه انسانها
هميشه از مرگ هراسان بوده اند و مرگ ناجوانمردانه آنها را درو آرده است و انسانها خواسته اند از مرگ فرار آنند. باز در اين
سرگذشت نشان داده شده است آه اگر انسانها همديگر را دوست بدارند و خوشبختي خود را در خوشبختي ديگران جستجو
آنند، حتي مي توانند بر عزراييل غلبه آنند و به شادي و خوشبختي دسته جمعي برسند.
***
من اين افسانه را از زبان اصلي آتاب، يعني ترآي، ترجمه آرده ام و بعد قسمتهاي آوچكي از آن را انداخته ام و قسمتهاي
آوچك ديگري به آن افزوده ام و ساده اش آرده ام آه مناسب حال شما نوجوانان باشد.
باز تكرار مي آنم آه هيچكدام از افسانه هاي قديمي ارزش علمي ندارند و نبايد اعتقادهاي آدمهاي اين افسانه ها را حقيقت
پنداشت. افكار و گفتگوها و رفتار قهرمانان اين افسانه ها نمي تواند براي ما سرمشق باشد. ما بايد افكار و گفتگوها و رفتارمان
را از زمان و مكان خودمان بگيريم. ما بايد قهرمانان زمان خودمان را جستجو آنيم و خودمان را در يك زمان و در يك مكان محدود
نكنيم. قرن بيستم زمان ماست u1608 و سراسر دنيا مكان ما. زمان و مكان افسانه هاي قديمي تنگتر بوده است و آهنه شده است.
ما افسانه هاي قديمي را براي اين مي خوانيم آه بدانيم قديميها چگونه فكر مي آردند، چه آرزوهايي داشتند، چه اندازه فهم
و دانش داشتند و بد و خوبشان چه بود و بعد آنها را با خودمان مقايسه آنيم و ببينيم آه انسانهاي امروزي تا آجا پيش رفته
اند و چه آارهايي مي توانند بكنند و بعد هم به انسانهاي آينده فكر آنيم آه تا آجا پيش خواهند رفت و چه آارهايي خواهند
آرد...
 

linkhoo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 آگوست 2005
نوشته‌ها
237
لایک‌ها
6
محل سکونت
موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانی نیست.....موطن آد
بي نام ●
زنك آاسه اي آش آشك با يك تكه نان بيات جلو شوهرش گذاشت و گفت: بگير آوفت آن! اينو هم با هزار مصيبت تهيه آرده
ام.
مردك فكر آرد: پس پول هايي آه امروز صبح بهت دادم چه شد؟
بعد دوباره فكر آرد: از تيغ آفتاب تا تنگ غروب آار و زحمت، چيزي آه بهت مي رسد آش آشك با يك تكه نان بيات. خوب باشد!
زنك آمي بالاي سر شوهرش ايستاد تا اگر غرولند راه بيندازد سرآوفتش بزند. بعد آه ديد چيزي نگفت، گرفت و رفت
آشپزخانه از خاگينه اي آه پخته بود چشيد تا آم شيرين نباشد. مرغ برياني را آه داشت روي آتش جلز و ولز مي آرد جابجا
آرد، آدوها را پوست گرفت و توي تابه انداخت. عسل و آره را پهلوي هم تو بشقابي گذاشت و ... سفره ي رنگيني آماده آرد.
آنوقت پيش شوهرش آمد آه آش آشك را با نيمي ازتكه نان بياتش خورده به خميازه افتاده بود.
زن گفت: يه ديزي مي خوام. زود پا مي شي ميري از ديزي فروش بازار مي خري و مياري.
مردك آه هواي خواب شيرين بعد از ناهار به سرش زده بود، پكر شد و زير لب گفت: نميشه اينو يه ساعت بعد بخرم؟ تازه اين
همه ديزي را مي خواهي چكار؟ هر روز يه ديزي؛ هر هفته هفت ديزي.
زنك جوابي نداد. به صداي پارس سگي رفت طرف دريچه اي آه از طبقه ي دوم به آوچه باز مي شد. نگاهي به آوچه انداخت
و به آسي گفت: يه آم صبرآن. ذليل شده هواي خواب به آله ش زده. دارم مي فرستمش پي نخود سياه. خبرت مي آنم.
در را بست. قيافه ي اخمويي گرفت و گفت: گور بگور شي همسايه بد!
اين را گفت آه شوهرش چيزي نپرسد. و چه بجا گفت. مردك خود را حاضر آرده بود آه بپرسد آي بود؟ مي خواست
سرصحبت را باز آند و موضوع ديزي ماست مالي شود. زنك در درگاه گفت: نشنيدي گفتم يه ديزي مي خوام؟
مردك گفت: چرا شنفتم. زن دست در جيب آت مردك آه دم در آويخته بود آرد و آليدي درآورد. گفت: آليد رو ورداشتم. هر
وقت اومدي در ميزني ميام باز مي آنم. حالا ميرم بخوابم. و رفت به اتاقي آه مي شد گفت اتاق آرايش است. لباس هايش را
درآورد. بدنش را عطر ماليد. بهترين لباسش را پوشيد. سرش را شانه زد. سرخاب سفيداب ماليد. آوتاه سخن تا شوهرش برود
با خودش ور رفت بعد مثل عروس پا به درون اتاق گذاشت و دريچه را باز آرد. مردك سر پيچ آوچه به جوان شيك پوش خوش
هيكلي برخورد. بس آه خواب آلود بود، آفش جوان را لگد آرد و فحش شنيد. جلوت را نگاه آن، بي سر و پا!
بازار ديزي فروش ها آن سر شهر بود. تا آن جا برسد يكساعت تمام طول آشيد. به نخستين ديزي فروش گفت: منو زنم
فرستاده آه يه ديزي بخرم. اگه دارين بدين.
ديزي فروش زد زير خنده. آمي آه آرام شد به ديزي فروش پهلو دستيش هي زد: اوهوي، مشدي غضنفر ديزي فروش! باز هم
آقا رو زنش فرستاده ديزي بخره ها... ها... ها... ها ها.
او هم موذيانه زد زير خنده و سقف بلورين بازار را لرزاند و همسايه ي پهلو دستيش را آگاه آرد:
اوهوي، داش سيد آاظم ديزي فروش! خل مي خواستي ببيني؟ نگاه آن. باز هم زنش فرستاده ديزي بخره ها... ها... ها ها.
داش سيد آاظم ديزي فروش چنان با شدت خنديد آه دو تا ديزي از زير دستش در رفت و خاآشير شد. او هم خنده اش را
قاطي خنده ي سه نفر نخستين آرد و به پهلودستيش هي زد:
اوهو، آميز موسا آبلا سيد حسني ديزي فروش! نگاه آن. بازم زنش فرستاده ديزي بخره... ها... ها... ها ها.
صداهاي خنده بازار را پر آرد. ديزي فروش ها سر مردك ريخته بودند و مي خنديدند. مسخره اش مي آردند. خلش مي
خواندند. آخر سر مثل هميشه يك ديزي به قيمت بيست ريال فروختند و روانه اش آردند.
يكساعت ديگر طول آشيد تا مردك به خانه اش رسيد. در زد. باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. آنوقت دلش خواست لگدي
به در بكوبد. آجري از بالاي در افتاد و سرش را شكست. چيزي نگفت. دستي به سرش آشيد و خون قرمز خوش رنگش را
نگاه آرد و لبخند تلخي زد.
در اين وقت دريچه ي بالا خانه شان باز شد و صداي زنش را شنيد آه گفت: ديزي خريدي؟
مردك گفت: خريدم.
زن گفت: خب ، پرسيدي توش چقدر نمك بريزم؟
مرد اين را نپرسيده بود. هيچ وقت اين را نمي پرسيد. مي رفت ديزي را مي خريد مي آورد، اما نمي پرسيد چقدر نمك بايد
توش ريخت. چون مي دانست آه نپرسيدن با پرسيدنش يكي است. اگر مي پرسيد، باز زنش بهانه هاي ديگري داشت: بپرس
ببين چقدر آب بريزم، بپرس ببين چند دانه نخود مي گيرد. بپرس ببين ...
اين بود آه هيچوقت نمي پرسيد. زنش دو بدستش افتاد: آخه زير آوار بموني انشاالله. مگه صد دفعه نگفته م نمك ديزي را
بپرس بيا؟ يا الله زود برگرد و بپرس بيا. تا نپرسي در واشدني نيس. ديگه گذشته ها گذشته. مث دفعه هاي پيش نيس آه
بهت رحم آنم و درو باز آنم. ديگه مته به خشخاش گذاشته م. ميري مي پرسي، يا تا روز قيامت همونجا مي موني؟
مردك خونش را مي ديد آه از نوك بينيش چكه مي آند. صداي زنش را هم مي شنيد اما خودش را نمي ديد. صداي نفس
نفس زدن آس ديگري را هم مي شنيد.
زنش گفت: چرا واستادي؟ گفتم...
حرفش ناتمام ماند. چيزي زنش را عقب آشيد و دست مردي دريچه را – دريچه ي خانه اش را – بست. مردك خون آلود و
آوفته راه بازار u1583 ديزي فروش ها را پيش گرفت و به نخستين ديزي فروش آه رسيد گفت: زنم اندازه ي نمك ديزي را پرسيد.
ديزي فروش انگشتي به خون سر مردك زد و نگاه آرد ديد خيس است. گفت: انگار زنده اي!
بعد شديدتر از پيش قهقهه را سر داد و به همسايه پهلو دستيش هي زد: اوهوي، مشدي غضنفر ديزي فروش! نگاه آن، آقا
رو زنش فرستاده اندازه ي نمك ديزي رو بدونه. نگفتم؟ .... ها... ها ها.
مثل دفعه ي پيش ديزي فروش ها يكي پس از ديگري به سر مردك ريختند و خنديدند. سقف بلورين بازار از زور خنده ترك
برداشت. چند ديزي جوراجور از قفسه ها افتاد و خاآشير شد، آخر سر به مرد گفتند: برو به زنت بگو ، بيش از نيم مشت. آم
«. از يه مشت
مردك راه افتاد. بلند بلند اين حرف را تكرار مي آرد آه فراموشش نشود. بيش از نيم مشت، آم از يه مشت... بيش از نيم
مشت، آم از يه مشت. گذارش از جايي افتاد آه در آنجا خرمن به باد مي دادند. ورد مردك را آه شنيدند گمان بردند آه روي
سخنش با آنها است به سرش ريختند و تا مي خورد زدندش. وقت آتك تمام شد، يكدفعه به سر مردك زد آه نكند همه ي اين
آارها زير سر زنش باشد. دو تا بد و بيراه نثار زنش آرد و پا شد آه برود. خرمن آوبها گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني، نگي
بيش از نيم مشت، آم از يه مشت!
مردك گفت: پس چي بگم؟ گفتند، بگو يكي هزار شه، خدا برآت بده.
مردك راه افتاد. بلند بلند مي گفت: يكي هزار شه، خدا برآت بده! يكي هزار شه، خدا برآت بده!
به جماعتي برخورد آه تابوتي روي دوش مي بردند. آسيشان مرده بود. ورد مردك را آه شنيدند، به سرش ريختند و تا مي
خورد زدندش. وقتي آتك تمام شد باز به سر مردك زد آه نكند همه ي اين آارها زير سر زنش باشد! پيش خودش گفت: اگه
اين دفعه پام به خونه برسه مي دونم چكار آنم، چهار تا بد و بيراه نثار زنش آرد و پا شد آه برود. عزاداران گفتند: ديگه از اين
غلط ها نكني، نگي يكي هزار شه!
مرد گفت: پس چي بگم؟
گفتند: بگو اول آخري شه. ديديد ديگه نبينيد.
مردك راه افتاد. بلند بلند مي گفت: اول آخري شه، ديديد ديگه نبينيد!.. اول آخري شه، ديديد ديگه نبينيد!.. به جماعتي رسيد
آه عروس به خانه ي داماد مي بردند.
ورد مردك را آه شنيدند يكي جلو اسب عروس را گرفت و باقي ريختند به سرش و تا مي خورد زدندش. باز به سر مردك زد آه
نكند همه ي اين آارها زير سر زنش باشد. پيش خودش گفت:
اگه پام به خونه برسه، مي دونم چكار آنم. اين دفعه حقشه آش آشك با نون بيات بخوره. هشت تا بد و بيراه نثار زنش آرد و
پا شد آه برود. آدمهاي عروس گفتند: ديگه از اين غلط ها نكني. نگي ديديد ديگه نبينيد.
مرد گفت: پس چي بگم؟
گفتند: سوت بزن، آلاهت را هوا بينداز، شادي آن، بخند، فرياد بكش، آن قدر شادي آن آه مردم به حالت حسرت بخورند. يه
آم اخم آني واي به حال و روزگارت. بايد بخندي. بايد شادي آني، بازي آني، مي فهمي؟ مگه نمي بيني همه شادي مي
آنن؟ خوب گوش هات رو باز آن، يه آم اخم آني واي بحالت. بايد بخندي و شادي آني. مي فهمي آه؟
مردك خون لبهايش را پاك آرد. دندان هاي جلويش را آه در اثر مشت لق شده بود آند و دور انداخت و گفت: خيلي هم خوب
مي فهمم.
سپس راه افتاد. در حاليكه خون سرش از نوك بيني اش چكه مي آرد، اما لب هايش مي خنديد. خودش شادي مي آرد. فرياد
مي زد. اخم نمي آرد. جست و خيز مي آرد و آلاهش را بهوا مي انداخت. و سوت هم مي زد. وقتي سوت مي زد خون از
دهانش مي جست. وقتي مي خنديد اشك از چشمانش مي پريد. وقتي مي پريد پاره هاي لباسش بلند مي شد. وقتي
آلاهش را بالا مي انداخت از سوراخ وسط آلاهش آسمان را مي ديد. در اين هنگام به آفتربازي برخورد آه آفترهايش را رديف
هم لب بام نشانده بود و داشت دانه مي پاشيد آه آفترهاي همسايه را بگيرد.
آفترها به هواي داد و فرياد مردك پريدند و تا دوردست رفتند. آفترباز سخت عصباني شد و بكوچه آمد و مردك را تا مي خورد
آتك زد. بسر مردك زد آه همه ي اين آارها زير سر زنش است.
پيش خود گفت: منو مسخره خودش آرده، مي دونه آه همه چيز زندگيش از منه. نمي خواد آاريم بكنه همين جوري سر مي
دونه. شانزده تا بد و بيراه نثار زنش آرد و پا شد آه برود.
آفتر باز گفت: ديگه از اين غلط ها نكني!
مردك گفت: پس چي بگم؟
آفتر باز گفت: هيچي نگو. آمرت را خم مي آني، صدات رو ميبري، آلاهت رو محكم مي چسبي، نفس هم نمي آشي،
دست و پاتو جمع مي آني، پاورچين پاورچين از آنار ديوار راه مي ري. نفس هم نمي آشي. مي فهمي آه!
مردك گفت: مي فهمم! خيلي هم خوب مي فهمم. آمرم باس خم بشه صدام بريده، آلاهم رو محكم مي چسبم، نفس هم
نمي آشم از آنار ديوار يواشكي رد ميشم، مث اينكه نيستم. و راه افتاد. آمرش خم شده بود و نفسش بريده.
و... اين دفعه پي در پي مي گفت: همه ي اين آارها زير سر زنمه... همه ي آارها زير سر زنمه... به جماعتي برخورد آه جلو
دآان جواهر سازي جمع شده بودند. وقت ظهر، روز روشن دآانش را دزد زده بود و جماعت در جستجوي دزد بودند.
مردك را آه با آن حال ديدند، دزدش پنداشتند آنقدر آتكش زدند آه نگو. خون خوشرنگ مردك از نوك بينيش چكه مي آرد. سي
و دو تا بد و بيراه نثار زنش آرد و خواست آه برود، گفتند:
اگر تو دزد نيستي نبايد اين جوري راه بري – پس از آنكه جيب هايش را نگاه آرده، سر و وضعش را ديده بودند، او را ديوانه
پنداشته بودند. مردك گفت: پس چكار آنم؟
گفتند: سرتو بالا بگير، آمرت را راست آن و برو. مردك راه افتاد.
سر را بالا نگاه داشته بود و قد راست آرده بود. از اين حالتش خوشش مي آمد گويي سالها در جستجوي چيزي بود و حالا آنرا
پيدا آرده بود. فكر آرد: از بس خم شده بودم داشتم قوز در مي آوردم.
در همين فكر بود آه نردباني جلوش سبز شد. نردبان از در خانه اي بيرون مي آمد و در خانه ي روبرويي وارد مي شد.
مردم خم مي شدند آه بگذرند.
مردك خم نشد. نمي خواست اين حالت خوش آيندش را از دست بدهد. راست راست پيش رفت.
مردم در آارش حيران ماندند. او را ديوانه خواندند. سر مردك سخت خورد به نردبان و عقب برگشت. نردبان انتها نداشت. هي
پله بود آه از يك در بيرون مي آمد و در ديگري مي رفت.
مردك بار ديگر پيش رفت. و بار ديگر پيشاني و سرش زخم برداشت. اين آار چند بار تكرار شد. جماعت مسخره اش آردند، آخر
ديوونه، مي خواهي بگويي يك تنه نردبان باين آلفتي را خواهي شكست و به آن طرف خواهي رفت؟ بيخود است. خودآشي
است، ديوونه! مردك اين حرف ها را از يك گوش مي گرفت و از گوش ديگر بيرون مي آرد.
زير لب زمزمه اي داشت. ناگهان همه ديدند مردك عقب عقب رفت، رسيد به آخر آوچه، آنوقت شروع آرد به دويدن. نردبان از
حرآت نايستاده بود. چند نفري ايستاده بودند و نگاه مي آردند، مي گفتند: خوب، عجله اي نداريم. مي ايستيم. وقتي نردبان
را بردند مي رويم. حرآت نردبان تندتر شد و اين ها گفتند: آخرها شه. مردك تند مي دويد، اگر بزمين مي خورد هزار تكه مي
شد، رسيد پاي نردبان. جست زد پريد، نردبان زودي بالا رفت، پاي مردك گير آرد و افتاد به آن طرف به رو. چند نفري از زير
نردبان گذشتند و نردبان ايستاد. مردك خون آلود برخاست نشست و چهل بد و بيراه نثار زنش آرد و پا بدو گذاشت.
هياهو از دو سو برخاست. از پشت سر مردك شنيد: ترو خدا برگرد، اگر مسلموني نرو، يه نگاه به پشت سرت بكن، قاقات
ميديم برگرد!.. مردك دويد و دويد تا بخانه شان رسيد. در زد باز نشد. باز هم زد. باز هم باز نشد. بسرش زد و دو لگد بدر آوبيد
آجري از بالا افتاد و سرش بيشتر شكست. چيزي نگفت. خون رنگينش از نوك بينيش چكه مي آرد. باز هم دو لگد بدر زد.
سرش را گرفت آه آجر رويش بيفتد. مي خواست زنش را تحقير آند. نشان // do aدهد آه او نمي تواند نگذارد آه شوهرش تحقيرش
آند. آجر افتاد دريچه باز شد.
صدايي گفت: آيه؟ مردك گفت منم. زنش گفت: ترو نمي شناسم. مردك گفت: شوهرت. زن گفت: باشه. اسمت چيه؟
راستي اسمش چه بود؟ اين را ديگر نخوانده بود. زنش هيچوقت اين بهانه را نياورده بود. فكر آرد آه در گذشته ها چطور
صدا آرد. مي « بي سر و پا » صدايش مي زدند. چيزي بيادش نيامد. وقتي به آن جوان شيك پوش خوش هيكل برخورد، او را
ست؟ « بي سر و پا » شد گفت اسمش
باشد! نه. اگر خل بود پس چرا « خل » گفته بودند؟ نكند اسمش « خل » اگر اين طور بود پس چرا در بازار ديزي فروش ها او را
اش خوانده بودند! اسمش يادش رفته بود. شايد هم از نخست نامي نداشته است. « ديوانه » پهلوي آن نردبان تمام نشدني
آاش اينطور بود، آنوقت آسوده مي شد و بخود مي گفت: خر ما از آرگي دم نداشت. اما مي دانست آه روزي اسمي داشته
است. زنش فرياد زد: خوب نگفتي اسمت چيه؟ تا نگي در خونه واشدني نيس. رهگذري گفت: اسمتو مي پرسه؟ اين آه
چيزي نشد. بگو بهروز، بگو افتخار، بگو. مرد بر هم نگشت آه رهگذر را نگاه آند. زنش گفت: ها؟ مرد گفت: يادم رفته. برم پيدا
آنم برگردم، برگشت آه برود. صداي خنده هايي شنيد. رو برگردانيد. تمام ديزي فروش ها در چارچوب دريچه جمع شده بودند
و قاه قاه مي خنديدند. مردك بدستش نگاه آرد ديزي دستش بود. خون تويش جمع بود. ديزي را پرت آرد طرف دريچه. ديزي
برگشت و خورد بسر خودش. صداي خنده بلندتر شد.
ديزي فروشي در خانه اش قد برافراشته بود و قنديل خانه را از سقف مي آند، اين ها همه اش در چارچوب دريچه بود.
مرد زير لب گفت: باشد! و راه افتاد.
تنگ غروب مرد بيرون شهر دم دروازه نشسته بود روي آپه خاآروبه اي و از آيندگان و روندگان اسمش را مي پرسيد.
حس مي آرد زنجيري را آه بنافش بسته شده از آسمان آويخته اند و ستارگان در دوردست ها سوسو مي زنند.
ارديبهشت
 

parsa

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
19 مارس 2006
نوشته‌ها
1,318
لایک‌ها
102
سن
44

s.daghli

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2012
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
1
t0bfla3wrucbj7yl5ahb.jpg


كتاب تحليل محتواي آثار صمد بهرنگي تاليف سلمان صفريان از طرف انتشارات انديشه نو واقع در تهران : ميدان انقلاب - اول خيابان كارگر شمالي - پاساژ فيروز - طبقه دوم به چاپ رسيد. علاقمندان براي تهيه مي توانند با شماره تلفن 021 - 66427371 آقاي فرزانه تماس حاصل نمايند.
اين كتاب شامل موضوعات زير ميباشد :

نگرش توصيفي به آثار صمد بهرنگي

گردآوري ها
پاره پاره
تاپماجالار- قوشما جالار(متلها و چيستانها)
افسانه هاي آذربايجان
ترجمه هاي صمد بهرنگي
ما الاغها
خرابكار
راه برو بي آنكه خسته و تشنه شوي
گئجه دير، باخ گئجه دير(هست شب، آري شب)
تأليفات صمد بهرنگي
ا
نشاء و نامه نگاري ساده
كندو كاو در مسائل تربيتي ايران
الفباء
مجموعه مقاله هاي صمد بهرنگي
نامه هاي صمد بهرنگي
قصه هاي صمد بهرنگي
اولدوز و عروسك سخنگو
اولدوز و كلاغها
پسرك لبو فروش
سرگذشت دانه برف
دو گربه روي ديوار
يك هلو و هزار هلو
24 ساعت در خواب و بيداري
ماهي سياه كوچولو
عادت
پوست نارنج

نگرش تحليلي يا شناخت شناسي و منزلت صمد بهرنگي

منابع الهام صمد بهرنگي
هويت قومي فرهنگي صمد بهرنگي
شخصيت صمد بهرنگي
اهداف و انديشه هاي صمد بهرنگي
تعهد صمد بهرنگي
سبك، لحن و شيوه نگارش صمد بهرنگي
جهان بيني صمد بهرنگي
مخاطبين صمد بهرنگي
تاثيرات صمد بهرنگي​
 

s.daghli

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2012
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
1
سلام بر دوستان
لازم ديدم عرض كنم كه كسي دنبال كتاب الفبا نگردد. چونكه آن كتاب هرگز چاپ نشد. همانگونه كه حقير در كتاب تحليل محتواي آثار صمد بهرنگي نيز بدان اشاره كردم آن مرحوم متوجه اشتباه استراژيك خود در تاليف كتاب الفبا شد و تاوان آنرا با جانش پرداخت. تفاوت برجسته صمد با ديگران در همين بود. او در راه حقيقت با هيچكس تعارف نداشت حتي با خودش. اشتباه را چناچه مانع حقيقت باشد نمي بخشيد. حتي اگر خود مرتكب آن اشتباه شده بود.
با تشكر و احترام
 
بالا