مجموعه داستان های کوتاه و تفکرانگیز | فرمت جاوا
مجموعه شماره 7 (چند نمونه) :
مجموعه شماره 7 (چند نمونه) :
چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست تا برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.
وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید، همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های بدشکل و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: .....
----------------
صبحگاه در کنار یک کوه نهری به آرامی روان بود. مگسی روی این نهر پرواز می کرد و تنها چند سانتی متر با سطح آن فاصله داشت. زیر آب نهر یک ماهی کوچک شنا می کرد و همه حواسش به این بود که اگر این مگس فقط دو سانتی متر پایین تر بیاید می تواند بپرد و آن را بگیرد.
در کرانه نهر خرسی در کمین نشسته بود و فکر می کرد که اگر مگس دو سانتی متر پایین تر پرواز کند، ماهی برای گرفتن آن از آب بیرون خواهد پرید، آن وقت من می توانم ماهی را بگیرم و دلی از عزا درآورم.
کمی دورتر از خرس یک شکارچی در میان علف ها کمین کرده بود و در سکوت به این صحنه نگاه می کرد و فکر می کرد اگر مگس فقط دو سانتی متر پایین تر بیاد، ماهی برای گرفتنش خواهد جهید و وقتی خرس برای گرفتن ماهی اقدام کرد، آن وقت زمان مناسبی است که خرس را شکار کنم.
در آستانه حفره ای در کنار نهر، موشی هم نشسته بود و به این فکر رسید که اگر مگس دو سانتی متر پایین تر .......
---------------
در یکی از روزهای ماه مارس، برای دیدن دوست بیمارم به بیمارستان می رفتم. تعطیلات آخرهفته بود و آدم های زیادی جلوی ایستگاه اتوبوس منتظر بودند. در همین هنگام، پیرمردی با موهای سپید کنار من ایستاد و دخترش به او کمک کرد تا صاف بایستد. از صحبتشان متوجه شدم که برای معالجه به بیمارستان می روند.
اتوبوس رسید، دختر برای این که مردم هنگام رفت و آمد به پدرش برخورد نکنند، یک دستش را جلوی بدن او نگه داشت و با دست دیگر بازوی پدرش را گرفت. اتوبوس به زودی پر شد و زمانی که آن ها سوار شدند، هیچ صندلی ای خالی نبود. در همین هنگام دختر جوانی که نشسته بود بلند شد و به پیرمرد گفت: بفرمایید، بنشینید. پیرمرد فورا جواب داد: نه عزیزم، عیبی نداره، راحت باشید، نمی نشینم. دخترش هم گفت: مرسی،راحتیم،شما بنشینید.
دختر جوان که قبلا با این صحنه مواجه نشده بود، بسیار مشموش شد و دوباره گفت: بفرمایید، شما بنشینید. دختر پیرمرد بازهم خواست چیزی بگوید که پدرش با لبخند حرفش را قطع کرد و گفت: خیلی متشکرم، عزیزم! و بعد آهسته به سمت صندلی دختر رفت و نشست. دختر جوان بسیار خوشحال شد و خندید. اما با دیدن چهره دختر پیرمرد کمی تعجب کرد چون ظاهرا بسیار ناراضی به نظر می رسید. یعنی از نشستن پدرش خوشش نمی آید؟ ........
--------------
فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي*توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي*تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه*ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ*تر از آن بودكه متوجه بچه*اي هشت ساله شود.
دخترك پاهايش را به هم مي*زد و سرفه مي*كرد ولي داروساز توجهي نمي*كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه*ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه مي*خواهي؟
دخترك جواب داد:* برادرم خيلي مريض است، ميخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!
دخترك توضيح داد: ....