Haj_Ehsan
Registered User
دوستان مشکل خودشونو از اینجا پیگیری کنند.
کادر مجربی هم داره : http://forum.persiantools.com/t294271.html
کادر مجربی هم داره : http://forum.persiantools.com/t294271.html
سلام دوست من
من میترسم ،از بچگی اینجوری بودم ، از همه چیز میترسم ، امتحان ،کار ، دعوا،غذا خوردن توی جمع،رانندگی و .......
افسرده هستم ، نمیتونم از زندگی لذت ببرم ، وضیعت مالی هم خوب نیست ،
دارم کار میکنم ولی هنوز تغییری در من ایجاد نشده ،
نمیدونم چیکار کنم ، تنها هستم ، با کسی دوست نیستم و کلا اکثر اوقات توی خودم به سر میبرم ..........
سلام دوست من
من میترسم ،از بچگی اینجوری بودم ، از همه چیز میترسم ، امتحان ،کار ، دعوا،غذا خوردن توی جمع،رانندگی و .......
افسرده هستم ، نمیتونم از زندگی لذت ببرم ، وضیعت مالی هم خوب نیست ،
دارم کار میکنم ولی هنوز تغییری در من ایجاد نشده ،
نمیدونم چیکار کنم ، تنها هستم ، با کسی دوست نیستم و کلا اکثر اوقات توی خودم به سر میبرم ..........
ترس ها بدلیل نداشتن اعتماد به نفس هست که منشا اون همون افسردگی هست.
منم دقیقا مثل شما هستم با این تفاوت که از نظر مالی خداروشکر در حدی هستم که خرج خودمو براحتی دربیارم حتی خیلی وقتها بیشتر از نیازم درمیارم.
ولی هیچ لذتی از زندگیم نمیبرم و همیشه تو خودم هستم
دقیقا اعتماد بنفس و عدم انگیزهترس ها بدلیل نداشتن اعتماد به نفس هست که منشا اون همون افسردگی هست.
منم دقیقا مثل شما هستم با این تفاوت که از نظر مالی خداروشکر در حدی هستم که خرج خودمو براحتی دربیارم حتی خیلی وقتها بیشتر از نیازم درمیارم.
ولی هیچ لذتی از زندگیم نمیبرم و همیشه تو خودم هستم
دقیقا اعتماد بنفس و عدم انگیزه
آلزایمر فکر کنم باشهمن جدیدا یه طوری شده .مثلا دوستام یا خانواده میگن فلان کارو کردی یا همچین حرفی زدی فلان روز .من اصن از اون روز هیچی یادم نمیاد .خیلی کم شاید رفته باشم بیرون مثلا.ماهی 2 زیر 5-6 روزه .چند ماه پیش شد ولی حس کردم الکیه (اوایل سال)اونروزم خواب میدیدم رفتم خدمت .در صورتی که من خدمت رفتم و به اونا میگفتم اقا من خدمت رفتم ولی اونا میگفتن نه .خیلی طبیعی بود .
من جدیدا یه طوری شده .مثلا دوستام یا خانواده میگن فلان کارو کردی یا همچین حرفی زدی فلان روز .من اصن از اون روز هیچی یادم نمیاد .خیلی کم شاید رفته باشم بیرون مثلا.ماهی 2 زیر 5-6 روزه .چند ماه پیش شد ولی حس کردم الکیه (اوایل سال)اونروزم خواب میدیدم رفتم خدمت .در صورتی که من خدمت رفتم و به اونا میگفتم اقا من خدمت رفتم ولی اونا میگفتن نه .خیلی طبیعی بود .
مشغله که اوووهههه تا دلت بخواد .اینجاش درست میکنی اونجاش ایراد داره .اونجاش درست میکنی از یه جا دیگش میزنه بیرون .
دکتر هم بخوام برم میگه بخاطر تومورته .منم ولش کردم .
هیچی گل مارو درست کردنی یه تیکه اضافه تو مغزمون جا گذاشتن خخخخخخخ نمیشه دست زد بهش تا چی پیش اید .داداش داستان تومور چیه
منم تا چند وقت پیش مشغله ام زیاد بود طوری که صبحونه و ناهار نمیخوردم !!! همینجوری هر چیز ربط و بی ربطی یادم میرفت یه مدت به خاطر کرونا سرم خلوت تر شده بهترم درسته درآمد کمتر شده ولی همه چی که پول نیست
فلسفهی توئیتر رو برده زیر سوال قشنگ. توئیتر میرن چیز میزای یکی دو خطی بخونن. پایاننامهی دانشگاهه این.رشته توییتی از @masha98907
December 24, 2020 by @TwitterVid_bot
1.
زندگی با #ADHD خیلی سخت نیست به شرطی که بشناسیش و نسبت بهش آگاه باشی. من تقریبا ۱۹ سالم بود که اسمشو شنیدم و فهمیدم چی هست. بیشتر از ده ساله که دارم خودمو تربیت میکنم که جا نمونم از زندگی. وقتی بچه بودم که همه میگفتم شیطونه، مامانم هم هی منو میبرد تست هوش میگرفت/۱
2.
چون بنده خدا نمیفهمید چرا اینجوریم، هوشم خوب بود، درکم بالا بود، خیلی زیاد تو همون بچگی کتاب میخوندم، ولی همیشه نمرههام پایین بود، جز کلاس اول دبستان هیچ وقت معدلم# ۲۰ نبود، خلاصه مامانم نمیفهمید که بچهش خنگه یا حواسپرته. فکر کنم بنده خدا فوبیا بچه خنگ داشت./۲
3.
این تست گرفتنای مامانم از من تا راهنمایی ادامه داشت. عاشق خوندن بودم، البته از بچگی چون ترس از تاریکی داشتم عادت داشتم انقدر کتاب بخونم تا خوابم بره. عاشق ماتیلدا بودم. کتابای رولددال، شل سیلوراستاین، داستانای من و بابام، مارکو والدوو.../۳
4.
دوم دبستان اپاندیس عمل کردم، دوست مامانم واسم کتاب قصههای کهن برای بچهها رو اورد،این کتاب شد شب و روز من. دبستان تمام نشده بود و من کلی کتاب خونده بودم. بیمارستانی که مامانم کار میکرد تو سالن انتظارش یه کتابخونه کوچیک باز کرده بود کنارش هم فیلم ویدیو کرایه میداد به کارمندا./۴
5.
از اون کتابخونه کتابای به من بگو چرا رو خوندنم، کلی کتاب از افسانههای ملل مختلف خوندم. با داستانای کمال آشنا شدم. تو کتابا زندگی میکردم. مامانم هم دیگه داشت ترسش از خنگ بودن من میریخت و خوشحال بود که من یه سرگرمی جدی برای خودم پیدا کردم./۵
6.
کمکم مامان بابام بهم کتابای قدیمیشونو میدادن، کتابای جلال، داستانای صمد بهرنگی، عاشق الدوز شده بودم. یه سرگرمی دیگهم شده بود فیلم دیدن، از اون کتابخونه بیمارستان کلی فیلم گرفتم و دیدم، الانم همه دوستام میدونن که عاشق سینما رفتن و تاتر دیدنم./۶
7.
ریاضی من خیلی خوب بود، فکر کنم از بابام به ارث بردم، همیشه سر کلاس حوصلهم سر میرفت، اون موقع کتابای مبتکران(اسمش همینه؟) بود، دیگه ته کتاب خفن بود اون زمان، واسم سرگرمی جدید بود، همه چی داشت خوب پیش میرفت که گفتن وقت امتحان تیز هوشانه. دیگه نمیشد هرچی خوشم میومد رو بخونم/۷
8.
بعد مدرسه باید میموندیم تا غروب که برای امتحان آمادهمون کنن. و این اولین تجربه جدی و تلخ من بود. کسی که #ADHD داره مشکل هوش یا ذکاوت نداره، ولی این آزمونهای چند مبحثهی تستی واسش کابوسه. من همه چی رو میفهمیدم، همه چی حل میکردم ولی تست نمیتونستم بزنم، مامانم باز فوبیاش گل کرد./۸
9.
و من استرس اینکه نکنه خنگم رو گرفتم. با اون همه اطلاعات عمومی بالا و عشقم به ریاضی قبول نشدم. خیلی بد بود. همون سال یا سال بعدش یادم نیست آزمون دادم و واسه مدرسه ریاضیات قبول شدم. مدرسه ریاضیات، یه مدل کلاس نیمه خصوصی بود که جمعهها تو مدرسه عفاف سر دزاشیب برگذار میشد./۹
10.
یادم نیست شروعش از چه سالی بود، فکر کنم راهنمایی بود، تا پیش دانشگاهی جمعهها از صبح تا ظهر میرفتم اونجا، ممتاز نبودم، ولی تو اثبات قضایا خیلی خوب بودم مخصوصا تو هندسه. از مدرسه عادی بدم میومد، همه چی زوری بود، فقط تو ریاضی و تاریخ و ادبیات خوب بودم./۱۰
11.
خیلی شده بود از کلاس بندازنم بیرون چون تحمل نداشتم، چون حوصلهم سر میرفت، چون داشتم کتاب غیر درسی یواشکی میخوندم، از ترس گل کردن فوبیا مامانم هم همیشه به خودم کلی فشار میوردم همیشه نفر سوم یا چهارم بودم تو کلاس، هیچ وقت اول نمیشدم چون همیشه یه چیزی رو جا مینداختم/۱۱
12.
تا رفتم دبیرستان، کابوس اصلی اونجا بود، قاطی شدن #ADHD با هورمونای بلوغ از اونورم شروع مشکلات خانوادگی. چه دوره گهی بود دبیرستان. اینم بگم که چون قدم نسبتا بلند بود همیشه هم جام دو تا میز آخر بود، که این واسه منی که تمرکز ندارم یعنی جهنم./۱۲
13.
یه عالمه درس مختلف بی ربط با معلمان رنگ و وارنگ تو یه روز. یا خدا من چجوری این همه چیز رو تو یه ساعت دنبال کنم. فشار دبیرستان خیلی زیاد بود. میدونستم خنگ نیستم ولی نمیتونستم به موقع خودم رو جمع و جور کنم. سال اول خیلی زیاد بد بود، بدترین معدلمو اون سال داشتم./۱۳
14.
وسطای سال دوم دیدم اینجوری نمیشه دارم خودمو نابود میکنم. هرچی تلاش میکردم نمیشد. کلی فکر کردم تصمیم گرفتم مدلمو عوض کنم، شاید این اولین تلاش جدی من برای تربیت خودم بودم، هنوز نمیدونستم #ADHD دارم فقط میدونستم یه چیزی درست نیست، میدونستم خیلی دارم تلاش میکنم ولی هی جا میمونم/۱۴
15.
با زور جای خودمو عوض کردم نشستم میز دوم که به معلم نزدیکتر باشم، یه دفترچه یاد داشت خریدم و همه چی رو شروع کردم جدول بندی کردن و نوشتن، قبلا گوشه کتابا مینوشتم که کی امتحانه یا مشق چیه و همیشه یادم میرفت کجا نوشتم. مشکل جدید این بود که/۱۵
16.
چون عزمم رو جزم کرده بودم که هیچی رو جا نندازم یه سره از بغلدستیم میپرسیدم که چی شد، دختره رو دیوونه کردم. خیلی زیاد تنها بودم تو دبیرستان، همه انرژیم به این میرفت که جا نمونم از بقیه، کلی دانش الکی داشتم،کلی کتاب خونده بودم، کلی فیلم دیده بود ولی اینا واسه کسی جذاب نبود/۱۶
17.
دبیرستانمون یه کتابخونه خوب داشت، اونجا بود که با رمانای روسی و فرانسوی آشنا شدم، کلی آثار کلاسیک و کتابای تاریخی خوندم تا آخر سال دوم دبیرستان. ولی تنها بودم، نسبتا چاق بودم و همیشه گیج میزدم واسه همین دوستی نداشتم. اون سال تونستم نفر سوم شم، این خوب بود، اعتماد به نفس گرفتم/۱۷
18.
سال سه بهتر بود، با خودم بیشتر کنار اومده بودم، یاد گرفته بودم که یه مدل دیگه باید درس بخونم، میز دوم نشستم باز، یاد گرفتم چه جوری نت بنویسم و نشونهگذاری کنم. مثلا واسه شعر حفظیا اول تعداد بیتها رو میشمردم بعد template یا مدل شعر رو ترسیم میکردم، بعد ترتیب قافیهها و /۱۸
19.
کلمات کلیدی رو حفظ میکردم. یعنی کل شعر رو نمیتونستم حفظ کنم، برا خودم مدلش میکردم و کلی نشونه میذاشتم و سر امتحان فقط نشونهها رو مثل پازل کنار هم میچیدم شعر رو تیکه تیکه مثل پازل میساختم و نمره میگرفتم. این فقط مشکل امتحان کتبی رو حل میکرد، شفاهی جواب دادن هنوز مصیبت بود/۱۹
20.
مشکل دیگهی شفاهی جواب دادن این بود که انقدر تمرکز میکردم که سوتی ندم و این چند دقیقه به خیر بگذره عملا اختیار دست و پامو نداشتم، یه سره بدون اینکه متوجه باشم راه میرفتم یا دستامو تکون میدادم، سر همین بیقراری یه بار سر کلاس ادبیات با اینکه کامل جواب دادم۱۰ گرفتم و بیرون شدم/۲۰
21.
این شد که تصمیم گرفتم دستامو بکنم تو جیبم و تمام مدت جواب دادن دستامو مشت کنم با ناخونام کف دستمو با یه پالس متناوب فشار بدم تا حواسم جمع شه. از تحقیر شدن متنفرم، مخصوصا به ناحق.درسخون بودم، باهوش بودم ولی هی تحقیر میشدم منم هی به غلط و سر ناآگاهی به خودم بیشتر فشار میاوردم/۲۱
22.
اون سال یه سرگرمی جدید هم پیدا کرده بودم، سودوکو. واقعا ناجی من از افسردگی و تنهایی بود.سال پیش دانشگاهی گه بود.به خاطر کنکور دیگه مدرسه ریاضیات نمیشد برم، کنکور برام عذاب بود، مسالهایی که میشد ازش لذت برد رو باید به روش معلما تو یه زمان کم حل کرد، این واقعا برای من نشدنی بود/۲۲
23.
یا اون جدولای برنامه ریزی مزخرف.من التماس میکردم که هر روز برای من فقط یک یا ماکزیمم دو تا درس رو بذارید، مشاور احمق تو هر دو ساعت یه مبحث میذاشت.من چجوری از ادبیات برم رو فیزیک از فیزیک به عربی؟ بهش میگفتم من اینجوری نمیتونم، و واقعا هم نمیتونستم. به مامانم گفت خرج این نکنید/۲۳
24.
این برای دانشگاه ساخته نشده. من اون روز نابود شدم، من کل بچگیم با زندگینامه پروین اعتصامی و مادام کوری بزرگ شده بودم، میخواستم یه زن قوی و بزرگ مثل اینا باشم، همیشه تلاش کرده بودم، بعد میگفت تو قد و قواره دانشگاه رفتن نیستی. باز رگ غیرت کوردیم زد بیرون. گفتم نشونت میدم/۲۴
25.
البته اون سال از استرس سراسری رو بدجور خراب کردم،۱۲ هزار[emoji51]، ولی آزاد علوم و تحقیقات قبول شدم، البته انقدر مامان قشنگم سرم داد زد که ترم دوم مرخصی گرفتم و نشستم به سبک و سیاق خودم خوندن ، دوست صمیم هم از ترس مامانم باز با من کنکور داد [emoji41]./۲۵
خواندن این رشته توییت در توییتر