• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

انجمن دوستاران سهراب سپهری

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
سرگذشت



مي خروشد دريا

هيچكس نيست به ساحل پيدا

لكه اي نيست به دريا تاريك

كه شود قايق

اگر آيد نزديك .

***

مانده بر ساحل

قايقي، ريخته بر سر او،

پيكرش را ز رهي نا روشن

برده در تلخي ادراك فرو .

هيچكس نيست كه آيد از راه

و به آب افكندش .

و در اين وقت كه هر كوهه آب

حرف با گوش نهان مي زندش،

موجي آشفته فرا مي رسد از راه كه گويد با ما

قصه يك شب طوفاني را .

***

رفته بود آن شب ماهي گير

تا بگيرد از آب

آنچه پيوند داشت

با خيالي در خواب

***

صبح آن شب، كه به دريا موجي

تن نمي كوفت به موجي ديگر

چشم ماهي گيران ديد

قايقي را به ره آب كه داشت

بر لب از حادثه تلخ شب پيش خبر

پس كشاندند سوي ساحل خواب آلودش

به همان جاي كه هست

در همين لحظه غمناك بجا

و به نزديكي او

مي خروشد دريا

وز ره دور فرا مي رسد آن موج كه مي گويد باز

از شبي طوفاني

داستاني نه دراز
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
سرود زهر



مي مكم پستان شب را

وز پي رنگي به افسون تن نيالوده

چشم پرخاكسترش را با نگاه خويش مي كاوم.

***

از پي نابودي ام، ديري است

زهر مي ريزد به رگ هاي خود اين جادوي بي آزرم

تا كند آلوده با آن شير

پس براي آن كه رد فكر او را گم كند فكرم،

مي كند رفتار با من نرم.

ليك چه غافل!
نقشه هاي او چه بي حاصل!

نبض من هر لحظه مي خندد به پندارش.

او نمي داند كه روييده است

هستي پر بار من در منجلاب زهر

و نمي داند كه من در زهر مي شويم

پيكر هر گريه، هر خنده،

در نم زهر است كرم فكر من زنده،

در زمين زهر مي رويد گياه تلخ شعر من
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
غمي غمناك



شب سردي است، و من افسرده.

راه دوري است، و پايي خسته.

تيرگي هست و چراغي مرده.

***

مي كنم، تنها، از جاده عبور:

دور ماندند ز من آدم ها.

سايه اي از سر ديوار گذشت،

غمي افروز مرا بر غم ها.

***

فكر تاريكي و اين ويراني

بي خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز كند پنهاني.

***

نيست رنگي كه بگويد با من

اندكي صبر، سحر نزديك است.

هر دم اين بانگ بر آرم از دل:

واي، اين شب چقدر تاريك است!

***

خنده اي كو كه به دل انگيزم؟

قطره اي كو كه به دريا ريزم؟

صخره اي كو كه بدان آويزم؟

***

مثل اين است كه شب نمناك است.

ديگران را هم غم هست به دل،

غم من، ليك، غمي غمناك است
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
مرغ معما



ني ها، همهمه شان مي آيد

مرغان، زمزمه شان مي آيد .

در باز ونگه كردم

و پيامي رفته به بي سويي دشت .

گاوي زير صنوبرها،

ابديت روي چپرها .

از بن هر برگي وهمي آويزان

و كلامي ني ،

نامي ني .

پايين، جاده بيرنگي .

بالا، خورشيد هم آهنگي
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
مرگ رنگ



رنگي كنار شب

بي حرف مرده است .

مرغي سياه آمده از راه هاي دور

مي خواند از بلندي بام شب شكست .

سر مست فتح آمده از راه

اين مرغ غم پرست .

در اين شكست رنگ

از هم گسسته رشته هر آهنگ .

تنها صداي مرغك بي باك

گوش سكوت ساده مي آرايد

با گوشواره پژواك .

مرغ سياه آمده از راه هاي دور

بنشسته روي بام بلند شب شكست

چون سنگ، بي تكان .

لغزانده چشم را

بر شكل هاي در هم پندارش .

خوابي شگفت مي دهد آزارش :

گل هاي رنگ سر زده از خاك هاي شب .

در جاده هاي عطر

پاي نسيم مانده ز رفتار

هر دم پي فريبي، اين مرغ غم پرست

نقشي كشد به ياري منقار

بندي گسسته است

خوابي شكسته است

رؤياي سرزمين

افسانه شگفتن گلهاي رنگ را

از ياد برده است .

بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد

رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
ناياب



شب ايستاده است.

خيره نگاه او

بر چار چوب پنجره من.

سر تا به پاي پرسش ، اما

انديشناك مانده وخاموش:

شايد

از هيچ سو جواب نيايد.

***

ديري است مانده يك جسد سرد

در خلوت كبود اتاقم.

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،

گويي كه قطعه، قطعه ديگر را

از خويش رانده است.

از ياد رفته در تن او وحدت.

بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن

سه حفره كبود كه خالي است

از تابش زمان.

بويي فساد پرور و زهر آلود

تا مرزهاي دور خيالم دويده است.

نقش زوال را

بر هر چه هست، روشن و خوانا كشيده است.

در اضطراب لحظه زنگار خورده اي

كه روزهاي رفته درآن بود ناپديد،

با ناخن اين جسد را

از هم شكافتم،

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پي آن بودم

رنگي نيافتم.

***

شب ايستاده است.

خيره نگاه او

بر چارچوب پنجره من.

با جنبش است پيكر او گرم يك جدال.

بسته است نقش بر تن لب هايش

تصوير يك سؤال
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
نقش



در شبي تاريك

كه صدايي با صدايي در نمي آميخت

و كسي كس را نمي ديد از ره نزديك،

يك نفر از صخره هاي كوه بالا رفت

و به ناخن هاي خون آلود

روي سنگي كند نقشي را و از آن پس نديدش هيچكس ديگر.

شسته باران رنگ خوني را كه از زخم تنش جوشيد و روي صخره ها خشكيد.

از ميان برده است طوفان نقش هايي را

كه بجا ماند از كف پايش .

گر نشان از هر كه پرسي باز

بر نخواهد آمد آوايش .

***

آن شب

هيچكس از ره نمي آمد

تا خبر آرد از آن رنگي كه در كار شكفتن بود .

كوه: سنگين، سرگران، خونسرد.

باد مي آمد، ولي خاموش .

ابر پر ميزد، ولي آرام .

ليك آن لحظه كه ناخن هاي دست آشناي راز

رفت تا بر تخته سنگي كار كندن را كند آغاز،

رعد غريد

كوه را لرزاند

برق روشن كرد سنگي را كه حك شد روي آن در لحظه اي كوتاه

پيكر نقشي كه بايد جاودان مي ماند .

***

امشب

باد و باران هر دو مي كوبند

باد خواهد بر كند از جاي سنگي را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشي را فرو شويد

هر دو مي كوشند

مي خروشند

ليك سنگ بي محابا در ستيغ كوه

مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين

سالها آن را نفر سوده ست

كوشش هر چيز بيهوده ست

كوه اگر بر خويشتن پيچد

سنگ بر جا همچنان خونسرد مي ماند

و نمي فرسايد آن نقشي كه رويش كند در يك فرصت باريك

يك نفر كز صخره هاي كوه بالا رفت

در شبي تاريك
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
وهم



جهان، آلوده خواب است.

فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش، هر بانگ

چنان كه من به روي خويش

در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست

و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:

ميان اين همه انگار

چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!

***

شب از وحشت گرانبار است.

جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:

چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست

در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
ومنوچهر و پروانه، وشاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.


صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای راسریک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی ازپنجره می بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای رادیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
وشبی از شب ها
مردی از من پرسید:
تاطلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟

سهراب سپهری-مجموعه ی حجم سبز
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
با مرغ پنهان



حرف ها دارم

با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم

و زمان را با صدايت مي گشايي !

***

چه ترا دردي است

كز نهان خلوت خود مي زني آوا

و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي ؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !

زير تور سبزه هاي تر

يا درون شاخه هاي شوق ؟

مي پري از روي چشم سبز يك مرداب

يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟

هر كجا هستي، بگو با من .

روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .

آفتابي شو !

رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد .

و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
جان گرفته



از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب:

مرده اي را جان به رگ ها ريخت،

پا شد از جا در ميان سايه و روشن،

بانگ زد بر من: مرا پنداشتي مرده

و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟

ليك پندار تو بيهوده است:

پيكر من مرگ را از خويش مي راند .

سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است .

من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم .

شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم .

با خيالت مي دهد پيوند تصويري

كه قرارت را كند در رنگ خود نابود .

درد را با لذت آميزد،

در تپش هايت فرو ريزد .

نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود .

***

مرده لب بر بسته بود .

چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم .

مي تراويد از تن من درد .

نغمه مي آورد بر مغزم هجوم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
خراب



فرسود پاي خود را چشمم به راه دور

تا حرف من پذيرد آخر كه : زندگي

رنگ خيال بر رخ تصوير خواب بود.

***

دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،

پايان شام شكوه ام

صبح عتاب بود.

***

چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست:

اين خانه را تمامي روي آب بود.

***

پايم خليده خار بيابان.

جز با گلوي خشك نكوبيده ام به راه.

ليكن كسي، ز راه مددكاري،

دستم اگر گرفت، فريب سراب بود.

***

خوب زمانه رنگ دوامي به خود نديد:

كندي نهفته داشت شب رنج من به دل،

اما به كار روز نشاطم شتاب بود.

***

آبادي ام ملول شد از صحبت زوال.

بانگ سرور در دلم افسرد، كز نخست

تصوير جغد زيب تن اين خراب بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
شعر - سهراب - سپهری - دود میخیزد
دود می خیزد ز خلوتگاه من
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به
گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریای بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از
این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهرمن
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
سهراب سپهری
سهراب سپهری:
... مدرسه، خوابهاي مرا قيچي كرده بود . نماز مرا شكسته بود . مدرسه، عروسك مرا رنجانده بود . روز ورود، يادم نخواهد رفت : مرا از ميان بازيهايم ربودند و به كابوس مدرسه بردند . خودم را تنها ديدم و غريب ... از آن پس و هربار دلهره بود كه به جاي من راهي مدرسه ميشد....... در دبستان، ما را براي نماز به مسجد ميبردند. روزي در مسجد بسته بود . بقال سر گذر گفت : نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديكتر باشيد.
مذهب شوخي سنگيني بود كه محيط با من كرد و من سالها مذهبي ماندم.
بي آنكه خدايي داشته باشم ... سهراب از معلم كلاس اولش چنين ميگويد :
... آدمي بي رويا بود. پيدا بود كه زنجره را نميفهمد. در پيش او خيالات من چروك ميخورد...
خرداد سال 1319 ، پايان دوره شش ساله ابتدايي.
... دبستان را كه تمام كردم، تابستان را در كارخانه ريسندگي كاشان كار گرفتم. يكي دو ماه كارگر كارخانه شدم . نميدانم تابستان چه سالي، ملخ به شهر ما هجوم آورد . زيانها رساند . من مامور مبارزه با ملخ در يكي از آباديها شدم. راستش، حتي براي كشتن يك ملخ نقشه نكشيدم. اگر محصول را ميخوردند، پيدا بود كه گرسنه اند. وقتي ميان مزارع راه ميرفتم، سعي ميكردم پا روي ملخها نگذارم.... مهرماه همان سال، آغاز تحصيل در دوره متوسطه در دبيرستان پهلوي كاشان.
... در دبيرستان، نقاشي كار جدي تري شد. زنگ نقاشي، نقطه روشني در تاريكي هفته بود... از دوستان اين دوره : محمود فيلسوفي و احمد مديحي
سال 1320، سهراب و خانواده به خانه اي در محله سرپله كاشان نقل مكان كردند.
سال 1322، پس از پايان دوره اول متوسطه، به تهران آمد و در دانشسراي مقدماتي شبانه روزي تهران ثبت نام كرد.
... در چنين شهري ، ما به آگاهي نميرسيديم. اهل سنجش نميشديم. در حساسيت خود شناور بوديم. دل ميباختيم. شيفته ميشديم و آنچه مياندوختيم، پيروزي تجربه بود. آمدم تهران و رفتم دانشسراي مقدماتي. به شهر بزرگي آمده بودم. اما امكان رشد چندان نبود... سال 1324 دوره دوساله دانشسراي مقدماتي به پايان رسيد و سهراب به كاشان بازگشت.
... دوران دگرگوني آغاز ميشد. سال 1945 بود. فراغت در كف بود. فرصت تامل به دست آمده بود. زمينه براي تكانهاي دلپذير فراهم ميشد...
آذرماه سال 1325 به پيشنهاد مشفق كاشاني (عباس كي منش متولد 1304) در اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) كاشان استخدام شد.
... شعرهاي مشفق را خوانده بودم ولي خودش را نديده بودم. مشفق دست مرا گرفت و به راه نوشتن كشيد. الفباي شاعري را او به من آموخت... سال 1326 و در سن نوزده سالگي، منظومه اي عاشقانه و لطيف از سهراب، با نام "در كنار چمن يا آرامگاه عشق" در 26 صفحه منتشر شد.
دل به كف عشق هر آنكس سپرد
جان به در از وادي محنت نبرد
زندگي افسانه محنت فزاست
زندگي يك بي سر و ته ماجراست
غير غم و محنت و اندوه و رنج
نيست در اين كهنه سراي سپنج...
مشفق كاشاني مقدمه كوتاهي در اين كتاب نوشته است.
سهراب بعدها، هيچگاه از اين سروده ها ياد نميكرد.
سال 1327، هنگامي كه سهراب در تپه هاي اطراف قمصر مشغول نقاشي بود، با منصور شيباني كه در آن سالها دانشجوي نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا بود، آشنا شد. اين برخورد، سهراب را دگرگون كرد.
... آنروز، شيباني چيرها گفت. از هنر حرفها زد. ون گوگ را نشان داد. من در گيجي دلپذيري بودم. هرچه ميشنيدم، تازه بود و هرچه ميديدم غرابت داشت.
شب كه به خانه بر ميگشتم، من آدمي ديگر بودم. طعم يك استحاله را تا انتهاي خواب در دهان داشتم... شهريور ماه همان سال، استعفا از اداره فرهنگ كاشان.
مهرماه، به همراه خانواده جهت تحصيل در دانشكده هنرهاي زيبا در رشته نقاشي به تهران ميايد.
در خلال اين سالها، سهراب بارها به ديدار نميا يوشيج ميرفت.
در سال 1330 مجموعه شعر "مرگ رنگ" منتشر گرديد. برخي از اشعار موجود در اين مجموعه بعدها با تغييراتي در "هشت كتاب" تجديد چاپ شد.
بخشهايي حذف شده از " مرگ رنگ " :
... جهان آسوده خوابيده است،
فروبسته است وحشت در به روي هر تكان، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش ...
سال 1332، پايان دوره نقاشي دانشكده هنرهاي زيبا و دريافت مدرك ليسانس و دريافت مدال درجه اول فرهنگ از شاه.
... در كاخ مرمر شاه از او پرسيد : به نظر شما نقاشي هاي اين اتاق خوب است ؟
سهراب جواب داد : خير قربان
و شاه زير لب گفت : خودم حدس ميزدم. ...
اواخر سال 1332، دومين مجموعه شعر سهراب با عنوان "زندگي خوابها" با طراحي جلد خود او و با كاغذي ارزان قيمت در 63 صفحه منتشر شد.
تا سال 1336، چندين شعر سهراب و ترجمه هايي از اشعار شاعران خارجي در نشريات آن زمان به چاپ رسيد.
در مردادماه 1336 از راه زميني به پاريس و لندن جهت نام نويسي در مدرسه هنرهاي زيباي پاريس در رشته ليتوگرافي سفر ميكند.
فروردين ماه سال 1337، شركت در نخستين بي ينال تهران
خرداد همان سال شركت در بي ينال ونيز و پس از دو ماه اقامت در ايتاليا به ايران باز ميگردد.
در سال 1339، ضمن شركت در دومين بي ينال تهران، موفق به دريافت جايزه اول هنرهاي زيبا گرديد.در همين سال، شخصي علاقه مند به نقاشيهاي سهراب، همه تابلوهايش را يكجا خريد تا مقدمات سفر سهراب به ژاپن فراهم شود.
مرداد اين سال، سهراب به توكيو سفر ميكند و درآنجا فنون حكاكي روي چوب را مياموزد.
سهراب در يادداشتهاي سفر ژاپن چنين مينويسد :
... از پدرم نامه اي داشتم. در آن اشاره اي به حال خودش و ديگر پيوندان و آنگاه سخن از زيبايي خانه نو و ايوان پهن آن و روزهاي روشن و آفتابي تهران و سرانجام آرزوي پيشرفت من در هنر.
و اندوهي چه گران رو كرد : نكند چشم و چراغ خانواده خود شده باشم...
در آخرين روزهاي اسفند سال 1339 به دهلي سفر ميكند.
پس از اقامتي دوهفته اي در هند به تهران باز ميگردد.
در اواخر اين سال، سهراب و خانواده اش به خانه اي در خيابان گيشا، خيابان بيست و چهارم نقل مكان ميكند.
در همين سال در ساخت يك فيلم كوتاه تبليغاتي انيميشن، با فروغ فرخزاد همكاري نمود.
تيرماه سال 1341، فوت پدر سهراب
... وقتي كه پدرم مرد، نوشتم : پاسبانها همه شاعر بودند.
حضور فاجعه، آني دنيا را تلطيف كرده بود. فاجعه آن طرف سكه بود وگرنه من ميدانستم و ميدانم كه پاسبانها شاعر نيستند. در تاريكي آنقدر مانده ام كه از روشني حرف بزنم ...تا سال 1343 تعدادي از آثار نقاشي سهراب در كشورهاي ايران، فرانسه، سوئيس، فلسطين و برزيل به نمايش درآمد.
فروردين سال 1343، سفر به هند و ديدار از دهلي و كشمير و در راه بازگشت در پاكستان، بازديد از لاهور و پيشاور و در افغانستان، بازديد از كابل.
در آبانماه اين سال، پس از بازگشت به ايران طراحي صحنه يك نمايش به كارگرداني خانم خجسته كيا را انجام داد.
منظومه "صداي پاي آب" در تابستان همين سال در روستاي چنار آفريده ميشود.
تا سال 1348 ضمن سفر به كشورهاي آلمان، انگليس، فرانسه، هلند، ايتاليا و اتريش، آثار نقاشي او در نمايشگاههاي متعددي به نمايش درآمد.
سال 1349، سفر به آمريكا و اقامت در لانگ آيلند و پس از 7 ماه اقامت در نيويورك، به ايران باز ميگردد.
سال 1351 برگذاري نمايشگاههاي متعدد در پاريس و ايران.
تا سال 1357، چندين نمايشگاه از آثار نقاشي سهراب در سوئيس، مصر و يونان برگذار گرديد.
سال 1358، آغاز ناراحتي جسمي و آشكار شدن علائم سرطان خون.
ديماه همان سال جهت درمان به انگلستان سفر ميكند و اسفندماه به ايران باز ميگردد.
سال 1359... اول ارديبهشت... ساعت 6 بعد ازظهر، بيمارستان پارس تهران ...فرداي آن روز با همراهي چند تن از اقوام و دوستش محمود فيلسوفي، صحن امامزاده سلطان علي، روستاي مشهد اردهال واقع در اطراف كاشان مييزبان ابدي سهراب گرديد.
آرامگاهش در ابتدا با قطعه آجر فيروزه اي رنگ مشخص بود و سپس سنگ نبشته اي از هنرمند معاصر، رضا مافي با قطعه شعري از سهراب جايگزين شد:
به سراغ من اگر مياييد
نرم و آهسته بياييد
مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من
كاشان تنها جايي است كه به من آرامش ميدهد و ميدانم كه سرانجام در آنجا ماندگار خواهم شد...
چندي از سروده هاي او :
نشانی
خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید و به اگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسید به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی
خانه دوست کجاست
شب تنهایی خوب

گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن وبیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت :ـ
بهترین چیز رسیدنم به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
[فقط اعضا قادر به دیدن لینک ها هستند. برای عضویت در سایت روی دکمه ثبت نام کلیک کنید .]
شعر سپهری، در كمال خود، يك‌سره بيان شاعرانه‌ی زيبايی **** همگن انديشه‌های اوست. سپهری نه تنها صاحب سبك خاصی در شعر است كه صاحب مكتب فكری خاصی نيز هست و هر چند سپهری خود بنيان‌گذار آن مكتب فكری نيست اما آن چنان صميمی و عاشقانه با آن زيسته و چنان در آن فرو رفته و با آن در آميخته و با چنان توانايی و زيبايی آن را تصوير كرده است كه شعر او بدون انديشه‌ی او انديشه‌ی او بدون كالبد هنری آن، تصوير ناپذير است.
در شعر معاصر فارسی، شايد سهراب سپهری تنها شاعری باشد كه انديشه‌های قرآن و دين را در كمال شعری خود بيان می‌كند و شعر وی از آن رو ارزش والايی می‌يابد كه هم شعر است و هم در تمامی ابعاد آن، از گزينش واژه‌ها گرفته تا تصويرسازی، در شكل ذهنی و در تركيب‌بندی درونی بيانگر انديشه‌های قرآنی و دينی اوست و آن چنان، بيدار و همه‌جانبه، تعالی‌جوست كه نيازی به اغراق ندارد و بی‌آن كه از صافی تعقل جزيی‌نگر بگذرد، پيام خود را منتقل می‌كند و می‌گويد:
و خدايی كه در اين نزديكی‌ست يا تو اگر در تپش باغ خدا را ديدی، همت كن و بگو، ماهی‌ها حوضشان بی‌آب است
شعر سپهری در كمال خود شعر عرفانی است؛ عرفان سپهری، عرفان تأمل و آرامش است، در شعر عرفانی ما، عشق چنان شوری در جهان و جان آدمی می‌افكند كه هر دو قرار از كف می‌نهند.
عرفان و نگرش عرفانی، در تمامی اجزا و عناصر شعر او نفوذ دارد اما عرفان او با عرفان و عناصرعرفانی فرهنگ ما بيگانه است چرا كه عرفان سپهری، عرفان ايرانی نيست؛ عرفان سپهری بيش‌تر، عرفانی است كه بر مبنای سركوب اراده و خواست و نفی‌طلبی بنا می‌شد و بر همگامی با جهان، بدان‌گونه هست و نه بدان‌گونه كه در پرتو عشق دگرگون‌كننده می‌توانند باشد، شكل می‌گيرد و وقتی از ديدگاه او به جهان بنگريم، می‌بينيم همه‌چيز رنگی ديگر به خود می‌گيرد و از بدی و شر نشانی باقی نمی‌ماند. جهانی كه در آن نه شب باشد و نه كركس، چيزی كم‌تر از هزاردستان داشته باشد.
اگر زيبايی‌شناسی سهراب را بپذيريم، جهان پذيرفتنی می‌شود و سياهی فقر و جهل آدميان و آن همه بندها كه بايد از آن رهانند، چونان تصويری باژگونه كه نه در واقعيت كه درذهنيت ما وجود دارد ناگهان از بين می‌روند و آنگاه برای انسان پاك‌بين كاری نمی‌ماند جز آن‌كه در آرامش مطلق، كنار گلی نيلوفر بنشيند و به جهانی كه پاك، نيكو و زيباست بنگرد.
جهان سپهری آن‌چنان زيبا و شفاف است كه هيچ پرسشی را برنمی‌تابد. خيال سپهری جهانی است كه بر نيلوفر و با پر پروانه ساخته شده و زيباتر از آن است كه به نقد خردگرايانه سنجيده شود اما شايد در جهانی كه به قول «نيما» در آن مجال دمی ايستادن نيست و در زمانه‌ای كه صدای وحشت از هر سوی اين كره‌ی خاكی بلند است، بيش از هر زمانه‌ی ديگری به شعر سهراب نياز باشد تا به ياد آوريم كه جهان می‌تواند زيباتر و پذيرفتنی‌تر باشد و اگر اكنون در زمانه‌ی ما چنين نيست چيزی از ارزش شعر سهراب سپهری و از نياز ما بدان نمی‌كاهد.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
دنگ...، دنگ ....
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من.
لحظه ام پر شده از لذت
يا به زنگار غمي آلوده است.
ليك چون بايد اين دم گذرد،
پس اگر مي گريم
گريه ام بي ثمر است.
و اگر مي خندم
خنده ام بيهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها مي گذرد.
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز.
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سر زمان ماسيده است.
تند برمي خيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد ، آويزم،
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پيكر او مي ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتي از كف رفت.
قصه اي گشت تمام.
لحظه بايد پي لحظه گذرد
تا كه جان گيرد در فكر دوام،
اين دوامي كه درون رگ من ريخته زهر،
وا رهاينده از انديشه من رشته حال
وز رهي دور و دراز
داده پيوندم با فكر زوال.
پرده اي مي گذرد،
پرده اي مي آيد:
مي رود نقش پي نقش دگر،
رنگ مي لغزد بر رنگ.
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
سهراب سپهری
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
گنجشک های دره گنگ رو دکتر عطاری به شاگردان کریشنامورتی مرتبط دونسته
اما این مصرع چی هست
دره گنگ یکی از عجایب زمینه، تاثیر بسیار عمیقی روی اکونومی محیط زیست داره! حتی گفته شده، اینکه در آینده چه جایی بارش داشته باشه تحت تاثیر فعل و انفعالات این دره هم هستش! و خب به زعم من سهراب بی اطلاع از اینها نبوده.
قبل از این مصرع، داریم
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را به من می آموزند
فقط به من
کسی نظری در مورد "من" تو این چند مصرع نداره؟
 

Cya

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2014
نوشته‌ها
896
لایک‌ها
1,927
محل سکونت
127.0.0.1
وقت لطيف شن

باران
اضلاع فراغت را مي شست.
من با شن هاي
مرطوب عزيمت بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش مي ديدم.
من قاتي آزادي شن ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.

در باغ
يك سفره مانوس
پهن
بود.
چيزي وسط سفره، شبيه
ادراك منور:
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد.
تعمير سكوت
گيجم كرد.
ديدم كه درخت ، هست.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد
دنبال كرد.
اما
اي ياس ملون!
 

Cya

Registered User
تاریخ عضویت
6 مارس 2014
نوشته‌ها
896
لایک‌ها
1,927
محل سکونت
127.0.0.1
چشمان یک عبور

آسمان پر شد از خال پروانه هاي تماشا.
عكس گنجشك افتاد در آب رفاقت.
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه.
باد مي آمد از سمت زنبيل سبز كرامت.

شاخه مو به انگور
مبتلا بود.
كودك آمد
جيب هايش پر از شور چيدن.
(اي بهار جسارت !
امتداد تو در سايه كاج هاي تامل
پاك شد.)
كودك از پشت الفاظ
تا علف هاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد ، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش چشم روي علف ها فنا شد.
(اي مصب سلامت !
شور تن در تو شيرين فرو مي نشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشك هاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت .
جوي آبي كه از پاي شمشاد ها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه مي برد.
كودك از سهم شاداب خود دور مي شد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخه هاي هلو روي پيراهنش ريخت.
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگ هاي فراغت هنوز
برق مي زد.
پشت تبخير تدريجي موهبت ها
شكل پرپرچه ها محو مي شد.

كودك از باطن حزن پرسيد:
تا غروب عروسك چه اندازه راه است؟

هجرت بزرگي از شاخه، او را تكان داد.
پشت گل هاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد.

( صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچه ها را
زير شمشادهاي جنوبي شنيدم.
بعد، در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد.
بعد، بيماري آب در حوض هاي قديمي
فكرهاي مرا تا ملامت كشانيد.
بعد ها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گل ها رسيد.
گرته دلپذير تغافل
روي شن هاي محسوس خاوش مي شد.
من
روبرو مي شدم با عروج درخت ،
با شيوع پر يك كلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجاياي نا روشن آب ،
با صميميت گيج فواره حوض ،
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه.)

كودك آمد ميان هياهوي ارقام.
(اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب !
خيس حسرت ، پي رخت آن روزها مي شتابم.)
كودك از پله هاي خطا رفت بالا.
ارتعاشي به سطح فراغت دويد.
وزن لبخندادراك كم شد.
 

dobeyti

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2012
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
97
محل سکونت
ایران
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم.
در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت:
نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد.
و من سال ها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم.
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
بقیه تاپیک ها رو ندیدم اما این تاپیک که خیلی پست تکراری داره! آخه نقل شعرای یه شاعری که تو صدها وبسایت دیگه منتشر شده و وبسایت مرجع اشعار داره تو فورم که برای گفتگو و اظهار نظر هست چه فایده و چه ربطی داره؟ الان روی همه گوشی های موبایل نرم افزار اشعار فارسی هست! با این اوضاع نقل چندمین باره اشعار با چه هدفیه؟ نشر شعر بد نیست! ولی نشر شعری که الان از هر کانالی (کتاب، موبایل، اینترنت) قابل دسترسیه، تو انجمن گفتگو! به نظر من مناسب نیست. انجمن گفتگو! که مسابقه کپی پیست نباید باشه!
 
بالا