• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

انجمن دوستاران سهراب سپهری

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سلام به همه دوستان

خیلی خیلی خوشحالم که بعد از مدت ها این تاپیک و فعال می بینم.


اوکی دوست عزیز

حالا شاید من وقت نکنم شعر انتخاب کنم
شما یک شعر رو انتخاب کنید
ظاهرا جواد عزیز هم با لایکی که زد اعلام امادگی کرد که باز بیاد در مورد شعر های سهراب صحبت کنیم
دوستان دیگر هم بیان جمع خوبی خواهد شد
شما به عنوان پیشنهاد دهنده اولین شعر رو انتخاب کنید:)

مرجان جونم ، فک میکنم بهتره اولین شعر و خودت انتخاب کنی.

امیدوارم سهراب بهانه خوبی باشه برای اینکه ما رو از خوندن پست های ادبیت محروم نکنی.

سلام دوستان



مرجان جان اتفاقا چند روز پیش ندا جان برایم پیغامی فرستاد تا تاپیک سهراب را دوباره مثل قبل ادامه دهیم و الان با دوست عزیزمون شدیم 4 نفر که امیدوارم دوستان قدیمی هم دوباره به جمعمون بپیوندند :happy:

البته باید بگم که کمی از سهراب عزیز فاصله گرفتم و ازش دور شدم ولی بازگشت همیشه زیباست آن هم بازگشت به اشعار سهراب عزیز :rolleyes:

//

درباره روند شروع دوباره تاپیک یک پیشنهاد دارم :blush:

ندا جان که الان دیگر مدیر بخش شدند ( ندا جان تبریک می گم اگر چه دیر شده :blush: ) به دوستان قدیمی پیغامی بفرستند شاید آنها هم دوباره بازگشتند و مثل قبل تاپیک پرشورتر از قبل به پیش رفت :rolleyes:
و اگر می شود روند قبلی تاپیک حفظ بشه و ندا جان زحمت این کار رو بکشند تا اشعار از جایی که نصفه مانده ادامه پیدا کنه و مسافر خسته ما به مقصد برسه :happy:

ادیت :

الان دیدم که مسافر خسته مان رو ندای عزیز به تنهایی به مقصد رسوندند .

ممنون جواد عزیز

بله دیگه مسافر انقدر منتظر موند خسته شد ، خودم به مقصد رسوندمش :دی ولی خب اگر بقیه دوستان هم موافق باشند میتونیم از ادامه مسافر شروع کنیم تا نوشته های شما و بقیه دوستان و هم داشته باشیم اگر هم نه که با یک شعر جدید شروع می کنیم.

در مورد دوستان قدیمی به جز شما و مرجان و من، فک میکنم حنا (calisto) و ساغر بودند که چشم من به هر دو این ها پیام میدم.



netmsm عزیز ، من ندا هستم. :)

جدا نوشته هاتون زیبا هستند، ممنونم.
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
درودی دوباره دوست عزیز
اگر اشکال نداره نامتون را بدانم و با نام خودتان صدایتان کنم
بنده مرجان هستم
نمی دونم چرا اینجا اسممو نشون نمیده ! بنده میثم هستم

شما خیلی خوب حرف می زنید و من واقعا دارم استفاده می کنم
و این نشان از مطالعه و دانش شما داره
جدا جالب حرف می زنید
لطف شما کیمیاست

شاعران زیادی هستند در این مرز و بوم که دوستشان داریم و بزرگ هستند به معنای واقعی
واقعا به شخصه نمی تونم راحت از کنار نام سعدی،خیام،شاملو،فروغ و دیگر بزرگان بگذرم
چون هر کدام از این بزرگان دنیای بزرگ خودشان رو دارا هستند
موافقم

یه واژه ی اپیدمی هست به نام "آرمان شهر" که به وفور در دنیای اشعار سهراب دیده میشه
آرمان شهر سهراب :) همون شهری که کاشان نیست و گمشده اس، همون که نه پشت کوه هاست و نه پشت دشت ها و دره ها و جاده ها و تپه ها میشه پیداش کرد، بلکه پشت دریاهاست :) همون سطح بزرگ .

بجز سهراب هیچ کس خدا رو تو اشعارش نزدیکتر از حبل ورید نشون نداد ! سهراب "تا خدا یک رگ گردن باقیست"، حافظ "رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی" "بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد"
البته جای بحث، زیاد هست و از حوصله این پست خارجه، اما باز هم باید به یکی دیگه از ویژگی ها و تفاوت های اساسی سهراب با سایرین اشاره کنم .
سهراب مخاطبش رو تو تاریکی و ناشناخته ها رها نمی کنه ! دقیقا بر عکس سایرین و این مصدق همون نظر بنده س، که عرض کردم سهراب نسبت به تاثیر شعرش در وجود مخاطبش آگاهی داشته و پایه خطوط فکری شعرهاش اهداف از قبل تعیین شده هستن ! که این کار هیچ ادیبی در طول تاریخ نبوده، حداقل من ندیدم !
یه مثال می زنم:
چند قطعه از شعر قبلی حافظ رو مقایسه کنیم با چند قطعه از شعر از سهراب
سايه شدم، و صدا كردم
كو مرز پريدن‌ها، ديدن‌ها كو اوج نه من، دره او

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

این دو بیت رو در کنار هم قرار می دیم اما، در ادامه، سهراب : و ندا آمد لب بسته بپو

این عزل حافظ تا آخر همین روند رو داره بجز یک بیت
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

هر چند که این بیت هم باز از نشدن و لاعلاجی درد عشق و یا از بن بست حرف می زنه اما از نکته ای پرده بر میداره با عنوان "دلیل راه" که توضیحش باشه واسه بعد ایشالا
اما سهراب در ادامه بن بست هایی رو نشون میده و برای هر بن بستی، راه آسمون رو نشون میده :)
اینم چندتا از راه های آسمونی، ته بن بست
و ندا آمد بر تو گوارا باد، تنهايي تنها باد
و ندا آمد بالاتر، بالاتر
و ندا آمد يادي بود، پيدا شد، پهنه چه زيبا شد

و حتی آخرین مصرع این شعر هم از باز بودن راه آسمون، ته بن بست، حرف می زنه بر عکس غزل حافظ .
این جا شاید به تعریف قیاس مع الفارق برسیم !


netmsm عزیز ، من ندا هستم. :)

جدا نوشته هاتون زیبا هستند، ممنونم.

لطف دارین :) ممنون
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
خوب
اینم شروعی دوباره!

از کتاب زندگی خوابها
نام شعر:یادبود

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.

من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
خوب
اینم شروعی دوباره!

از کتاب زندگی خوابها
نام شعر:یادبود

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم

فکر می کنم که "سایه" اینجا اشاره به جای خالی عقربه یا پاندول ثانیه یا دقیقه یا ساعت شمار باشه بطوریکه هر ثانیه پاندول جای خودشو عوض می کنه و جاش خالی می مونه و اینکه از کلمه نوسان استفاده کرده شاید نشون میده که اشاره به جای خالی عقربه یا پاندول ثانیه یا دقیقه یا ساعت شمار، فقط اشاره به جای خالیی از پاندول نداره که در لحظه یا دقیقه یا ساعتی که گذشته در نظر گرفته شده باشه چرا که نوسان فقط نشون دهنده کاستی نیست . پس شاید بشه گفت که سهراب با استفاده از نوسان، منظورش هم جای خالی زمان گذشته باشه و هم زمانی که منتظرش هست تا عقربه به اون جای خالی خودش برسه !
با این فرض، میشه گفت که صفت بی پایان هم به خاطر زمانی هست که نه اولش مشخصه و نه آخرش و دراز هم احتمالا اشاره داره به زمان انتظار که همیشه حجمش محسوس میشه
خواب مجاز از فکر و تصور و ذهنیات هست "خواب دیدی خیره"، مثه نقشه کشیدن !
بیابان چه چیزی رو به خواننده القا می کنه ؟ شاید سردرگمی و خود تنها بینی - پس اینجا سهراب توجه به زمان رو گوشزد می کنه که چقدر تو زمان گمشده !
شن های روشن، می تونه اشاره به لحظات و ساعاتی داشته باشه که در فاصله کمی از لحظه ای که در اون قرار داریم، هستن، یعنی اگه در ساعت 15 باشیم بطور مثال ساعاتی نظیر 12-13-14- 16-17-18 رو با فاصله سه ساعتی رو میشه زمان هایی در نظر گرفت که برای ساعات قبل از 15 قابل بازیابی و برای ساعات بعد از 15 قابل برنامه ریزی حساب کرد که هر دو مورد برای ذهن قابل تصور هستن . روشن، اطلاق میشه به هر چیزی که براحتی قابل ادراک باشه . بیابان که زمان بود و شن ها هم مقاطع زمانی و روشن هم اون زمان هایی که برای ذهن دور از درک و تصور نیستن، که برای این زمان های روشن میشه برنامه ریزی کرد البته زمان هایی که بعد از مقطع زمانی حال در دسترس قرار می گیرن و این برنامه ریزی رو با "تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم" بیان کرده .
آب شدن چیزی در گرما اشاره به آب شدن چیزی یخ زده در گرما داره . در مجاز، زندگی به جای یخ استفاده شده، توجه کنین که خواب فقط گرمای دوزخ رو با خودش داره، می تونیم بگیم یه فکر داغ ؟ یعنی ایده یا ذهنیتی که هیجان آوره و باعث تحرک و پویایی میشه شاید برای به دست آوردن چیزی بواسطه اون. که در ادامه هم اشاره داره به، به سرانجام رسیدن اون ایده یا ذهنیت یا فکری که پایه برنامه ریزی کوتاه مدت خودش بوده .
میگن فلانی تا سرش به سنگ نخوره، از کارش دست بردار نیست، اینو برای روشن تر شدن موضوع گفتما . وقتی سر به سنگ می خوره اونوقت اون رهپویی خودسرانه شکسته میشه .
خواب که نمایانگر ایده و ذهنیتی هست که پایه راه و برنامه بعدی شاعر بوده وقتی که شاعر به فکر اولی تری دست پیدا می کنه، به چالش کشیده میشه و در نهایت کنار گذاشته میشه تا فکر جدیدشو بذاره روی میز ! پس با کنار گذاشتن فکر قبلی، راهی هم که بر پایه اون بنا شده بود، به آخر میرسه . همونطور که در ابیات بعدی از جان گرفتن که مجاز از پیدا کردن خود در زمان حال هست و از نبودن چیزی روی شن های بیابان که نشون میده ذهنیت و راه تموم شدن، گفته میشه .
 

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز،
نه این دقایق خوشبو، که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد

سهراب سپهری
 

pigeon

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2012
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
4
سلام. امیدوارم این تاپیک ادامه پیدا کنه. من هم اگه بتونم توی بحث ها شرکت می کنم.

آرمان شهر سهراب :) همون شهری که کاشان نیست و گمشده اس، همون که نه پشت کوه هاست و نه پشت دشت ها و دره ها و جاده ها و تپه ها میشه پیداش کرد، بلکه پشت دریاهاست :) همون سطح بزرگ .

:)
نکته: «خوبی فروم اینه که مثل وبلاگ مال یه شخص خاص نیست، و کسی نمیاد بعد از یه مدت همه حرفهایی رو که زدیم پاک کنه»

بجز سهراب هیچ کس خدا رو تو اشعارش نزدیکتر از حبل ورید نشون نداد ! سهراب "تا خدا یک رگ گردن باقیست"، حافظ "رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی" "بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد"
من هم موافقم که سهراب تفاوت های زیادی با شعرای دیگه داره، اما در مورد این موضوع "نزدیکی خدا" موافق نیستم.

"تا خدا یک رگ گردن باقی است" رو نشنیده بودم از سهراب! چقدر قشنگ گفته!
یعنی از رگ گردن که بگذری به خدا می رسی!

"نحن اقرب الیه من حبل الورید" نزدیک بودن خدا به معنی دست یافتنی بودنش نیست،
و به نظر من منظور شعر حافظ همین دست یافتنی نبودنه!
و این "نرسیدن ها"یی که در شعر حافظ هست، به معنی بن بست نیست، به معنی بی نهایت بودن راهه، راهی که به سوی خدا میره بی نهایته: "زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت"

سهراب همه جا به نزدیکی خدا اشاره می کنه:
"و خدايي كه در اين نزديكي است:
لای اين شب بوها، پای آن كاج بلند."

ولی حافظ هم زیاد به این موضوع اشاره کرده:
"به هر نظر بت ما جلوه می کند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم"

به نظر من اینها هم به معنی این هستن که خدا رو میشه همه جا دید، و هم اینکه خدا همه جا حاضره، این دوتا یه کمی با هم فرق دارن.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
من قول میدم امشب حتما بیام!
شرمندم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
انتظار
انتظار
انتظار



و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،

از این قسمتش فقط می تونم لذت ببرم:)



خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.
یه هراس
یه ترس که شاید مربوط به خواب باشه شایدم مربوط به یه اتفاق و کاری که بابتش ترس داری



من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
کلا فضای موهمی داره شکل می گیره
نمی دونم چرا کتاب بوف کور هدایت داره میاد جلوی چشمم!!



تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود.
وقتی از خواب بیدار میشیم همه تصاویر یادمون نیست
اما چیزی که گم شده ربطی به خواب نداره!



سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.
اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.
انگار هنوز تو خوابه!
هنوز بوف کور جلوی چشممه!!


سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد
خیلی موهون بود!


جدا میگم!
شعر سختی بود
و در تمام این شعر من احساس کردم دوباره دارم بوف کور می خونم!
برای من تداعی اون فضا رو داشت!
شاید اگر این شعر رو نشون من می دادن!و می پرسیدن شاعر این شعر کیه آخرین گزینه ای که به نظرم می اومد سهراب بود!
 

j_2006_n

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
4,676
لایک‌ها
4,543
محل سکونت
Iran
سلام دوستان

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.


انگار داره به گذر زمان و گذر عمر اشاره می کنه این که بیابان رو به زمین تشبیه کرده و شب و روز را به سایه ای در حال گذر .

و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.


و انگار می خواهد بگه که منتظر مرگ بودم و شاید از این که عمر کوتاهی خواهد داشت خبر داشته
و زندگی که بیشتر اوغات طعم جهنم را می داد و کمتر از مرگ نبود .

خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم.


زندگی که وقتی تموم بشه من را به آرامش می رسونه.

من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.


من منتظر مرگ بودم و گذر زمان رو از یاد برده بودم

چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت؟
تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود.


نمی شد فضای بعد از مرگ رو تصور کرد به هیچ وجه
به فکر فرو رفتم , هر جوری که فکر می کردم باز تصورم از مرگ عوض می شد و من دوباره با تصوری جدید به آن فکر می کردم ولی باز هم تصوری دیگر به من نزدیک می شد و ...

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت.


زمان می گذشت و من به دور زمانی در آینده می اندیشیدم در حالی که حال رو فراموش کرده بودم.

اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.


وقتی که روزی از خواب بیدار شدم دیدم که هنوز هم زنده ام و در این دنیا هستم.
از این که هنوز زنده بودم احساس رنج و درد می کردم و مرگ را به زندگی ترجیح می دادم ولی مرگ دست من نبود .

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد


زمان می گذشت و شب و روز از پی هم می گذشت و انسان ها در آن هر یک به دنبال مال اندوزی بیشتر برای خود بودند , بدونه این که لحظه ای به مرگ فکر کنند.

--------------------
پ.ن:
ببخشید خیلی مبتدی بود مثل همیشه :)
خیلی وقت بود شعر های سهراب رو نخوانده بودم و ازش دور شده بودم ولی این شعر سهراب واقعا انگار طعم دیگه ای داشت و واقعا نمی شد در یک چیز خلاصه کردش داخل شعر به نکته ای اشاره کرده بود ( فرياد زدم: تصوير را باز ده! و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست. ) و من بعد از تمام شدن متن به این جمله رسیدم که شاید تفکر درستی از این شعر را نتونستم بیان کنم و می خواستم تمام شعر رو دوباره از اول بخوانم و با تفکری دیگر برایش بنویسم ولی ترسیدم که نتونم دوباره افکارم رو بر روی کاغد ( کیبورد :دی ) بیاورم و از عوض کردنش گذاشتم.

بابت تاخیر هم معذرت می خواهم :blush:
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
درود


سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفت.
مي‌آمد، مي‌رفت

فک میکنم تو گذشته عبور زمان و با سایه ای که ایجاد میشد تعیین می کردند پس اینجا منظورش از آمدن و رفتن این سایه گذشت زمان هستش.

و من روي شن‌هاي روشن بيابان
تصوير خواب كوتاهم را مي‌كشيدم،
خوابي كه گرمي دوزخ را نوشيده بود
و در هوايش زندگي‌ام آب شد.
خوابي كه چون پايان يافت
من به پايان خودم رسيدم

یه جور ترس مبهم و گنگ تو این قسمت شعر هست، یه ارتباط بین بیابان و دوزخ و آب و پایان!
شاید خواب کوتاه اشاره به گذر عمر باشه که با وجود طولانی بودنش وقتی بهش فک میکنی مثل یه خواب کوتاه و یه تصویر از جلوی چشمت رد میشه، پایان این خواب خوب مرگ و پایان و به دنبال داره.

من تصوير خوابم را مي‌كشيدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم كرده بود.
چه‌گونه مي‌شد در رگ‌هاي بي‌فضاي اين تصوير
همه گرمي خواب دوشين را ريخت
؟

.....
تصويرم را كشيدم
چيزي گم شده بود.
روي خودم خم شد:
حفره‌يي در هستي من دهان گشود

انسان تجلی از وجود خداست، و سهرارب وقتی تصویر خودش را کشیده حفره ای حس کرده من فک میکنم این حفره حس کردن خداست درک کردنش نمیتونم منظورم و درست بیان کنم ولی یه ارتباطی بین این حفره و خدا وجود داره.
سهراب میگه حفره ای در هستی من پیدا شد که این میتونه به خدا رسیدن باشه آدم گاهی وقتی عمیق فکر میکنه یه خلا ء حس میکنه این حفره میتونه همون خلاء باشه که انسان تو درک خدا عاجز میشه یا مبهوت عضمتش میشه.



سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود
و من كنار تصوير زنده خوابم بودم.
تصويري كه رگ‌هايش در ابديت مي‌تپيد
و ريشه نگاهم در تار و پودش مي‌سوخت

زمان همچنان عبور می کرد .
وقتی جسم انسان خوابه روح همچنان هست پس جسم انسان که همون تصویر زنده اس کنار روح به خواب میره از طرفی روح انسان تا ابدیت هست و یه نگاه به آینده و سرنوشت...

اين‌بار
هنگامي كه سايه لنگر ساعت
از روي تصوير جان گرفته من گذشت
بر شن‌هاي روشن بيابان چيزي نبود.
فرياد زدم:
تصوير را باز ده!
و صدايم چون مشتي غبار فرو نشست.

این قسمت شعر و که میخونم یاد مرگ می افتم موقعی که روح انسان جدا میشه و وقتی جسم رو خالی از روح می بینه دنبال تصویر خودش یا همون جسم می ره تا اون و دوباره بدست بیاره و صداش مثل یه مشت غباری که نهایتا فرو می نشینه به سکوت تبدیل میشه و نمیتونه اون جسم و دوباره بدست بیاره.

سايه دراز لنگر ساعت
روي بيابان بي‌پايان در نوسان بود:
مي‌آمد، مي‌رفتتم.
مي‌آمد، مي‌رفت.
و نگاه انساني به دنبالش مي‌دويد
زمان عبور می کرد و انسان به دنبالش روزهای زندگیش و می گذروند.


............

معذرت میخوام بابت تاخیر و مبتدی بودن :blush: منم مثل جواد خیلی وقت بود شعرهای سهراب و نخونده بودم واسم سخت بود، انصافا این شعر هم خیلی سخت بود .
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
چرا من نمی تونم واسه پست های دوستان لایک بذارم ؟
خیلی خوب بود استفاده کردم :) خب مرجان عزیز زحمت شعر بعدی رو هم بکشین
واسه مطلب Pigeon عزیز هم سر فرصت صحبت می کنیم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
یعنی فقط ما 4 نفر؟
شخص دیگری نیست ایا؟

یک روز دیگر هم صبر می کنیم:)
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
خوب میریم سراغ شعر بعدی:)


امید به اینکه برای این شعر تعداد نفرات بیشتری شرکت کنند:blush:

صبح است.
گنجشك محض
مي خواند.
پاييز، روي وحدت ديوار
اوراق مي شود.
رفتار آفتاب مفرح
حجم فساد را
از خواب مي پراند:
يك سيب
در فرصت مشبك زنبيل
مي پوسد.
حسي شبيه غربت اشيا
از روي پلك مي گذرد.
بين درخت و ثانيه سبز
تكرار لاجورد
با حسرت كلام مي آميزد.

اما
اي حرمت سپيدي كاغذ !
نبض حروف ما
در غيبت مركب مشاق مي زند.
در ذهن حال ، جاذبه شكل
از دست مي رود.

بايد كتاب را بست.
بايد بلند شد
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه كرد،
ابهام را شنيد.
بايد دويدن تا ته بودن.
بايد به بوي خاك فنا رفت.
بايد به ملتقاي درخت و خدا رسيد.
بايد نشست
نزديك انبساط
جايي ميان بيخودي و كشف



از کتاب ما هیچ ما نگاه/شعر هم سطر،هم سپید


:wub:
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
ممنون از انتخاب شعر :)كتاب ما هيچ ما نگاه سهراب, دريچه اي باز كرد به بي كراني وسعت ارتفاعي از عرفان كه قبلا تو كتاب حجم سبز , پنهاني بهش اشاره ميكنه.شعر نشاني, در ابتدا سوار از چه كسي خانه دوست رو سوال ميكنه ؟ از كسي كه به زعم سهراب پس از فتح قله هاي شناخت, در پي دريافت وسعت بي كران حقيقتي شايد به نام " جا پاي خدا " به قول ادبيات قديم مست شده .ايشالا براي اين شعر فرصت درخوري پيدا كنم با دوستان در موردش صحبت كنيم .
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
شاید شما هم صبح ها قبل از طلوع، کنار پنجره اومده باشین و شلوغ بازی و سرو صدای زلال گنجشک ها رو با کمترین صدای متداخل شنیده باشین ! "خواندن گنجشک محض در زمان صبح" می تونه در ظاهر اشاره به همین داشته باشه، بد هم نیست اگه به تعریف عشق از سهراب برگردیم، "عشق سفر به روشنی اهتزاز خلوت اشیاست"، و از این تعریف استفاده می کنه و میگه "تنها عشق تو را به گرمی یک سیب می کند مانوس" وقتی سیب رو به تنهایی در قلب و نه در ذهن مجسم می کنه، چیزی رو از سیب دریافت می کنه که اینجا ازش به گرما تعبیر می کنه، برای اینکه ملموس تر باشه توجه بفرمایین "شما نسبت به دوست تون چه زمانی هست که احساس می کنین باهاش خلوت کردین ؟" ببینین بعضی از حرفای عامیانه : "مهمونی گرمی بود"، "شما دو نفر چه با هم خلوت کردین"، "با هم گرم گرفتین" این شرایطی که بین دو نفر پیش میاد آیا به خاطر وجود فکرها و ذهن های موازیه ؟ یا به خاطر دل های هم پایه اس ؟
سهراب با استفاده از تعریف عشق، توحید رو تعریف می کنه (چیزی که ادبیات قدیم با عشق مخلوطش می کنه ! که باشه واسه بعد) بطوری که در عالم هستی سایه خدا رو، و عالم هستی رو در طرف سایه خدا می بینه و تعریف می کنه .
گرمای سیب فقط یک مثال جزیی تو تعریف عشق هست، و اینجا خواندن گنجشک محض، یک مثال کلی تو تعریف عشق هست !
عبور از شب که مظهر بی دانشی و عدم آگاهیه، و شدن ِ صبح که مظهر آگاهی و بینایی و اشراف علمیه، و بعد گنجشک محض، بر اساس تعریف سهراب از عشق، دقیقا نگاهیست به اهتزاز خلوت چیزهایی که از ورودی های حواس آدم، قابل درک هستن ! (ملموس تر از این تعریف فعلا که در توانم نیست)
اینجا میشه لذت بردن از نعمت هایی از بهشت مثل جوی آب و سایه درخت، که امروزه به نظر عموم شوق پرور و عاشقانه نیست، پی برد :)
اون چیزی که PIGEON عزیز از حافظ نقل کرد اینجا قابل بحثه، به هر نظر بت ما جلوه می کند ...

نتیجه ظاهری پاییز، نقطه مقابل تجلی توحیده .
دیوار از اجزا کثیری ساخته شده و به دیوار رسیده ! وحدت دیوار و استفاده از معنای توحید در مقابل از هم گسیختگی و ریزش، اینجا تضاد هست ! خب اوراق شدن پاییز به معنی شکست خوردن پاییز از دیوار به دلیل وحدت، کنایه ای رو به ذهن متبادر می کنه. ببینین این بیت طوری از اوراق شدن پاییز روی وحدت دیوار میگه که تصور میشه پاییز به همه محیط شده اما فقط، فقط در مقابل وحدت دیوار شکست می خوره اون هم شکستی به اندازه اوراق شدن !
در عین حالی که هر چیزی در عالم هستی یکتایی و تنهایی خودش رو داره، وابستگی و پیوستگی بدوی داره، سهراب تو شعر مسافر از تنهایی ایزوله شده و البته به هم پیوسته اشیا میگه "حیات نشئه تنهایی است"
پاییز رو اینجا باید ته مونده و رشته ای از شبی حساب کرد که تمام شد و در ابتدای شعر گفته شد "صبح است" و حالا که صبح است و از پس عشق به توحید رسیده، پاییزی که همه چیز رو از هم می گسیخت و پراکنده می کرد (خلاف توحید)، به بن بست رسیده (وحدت دیوار)
از خواب پریدن کنایه از آگاه شدنه، و اینجا آگاه شدن از چه چیزی ؟ حجم فسادی که پاییز یا شب گذشته منجر شده، رفتار آفتاب چطوریه ؟ در نظر می گیریم، آفتاب از پس طلوع باعث روشن شدن و روز شدنه، یعنی آفتاب اینجا مظهر دانش در نظر گرفته شده چرا که نادانی باعث کوری ادراک و دانش باعث بصیرته .
شاید تا حالا همین منظره "یک سیب پوسیده در زنبیل" رو دیده باشین :) سیب اونقدر تو زنبیل مونده بجای اینکه خورده بشه ! تا گندیده ! پوسیدن برای میوه بعد از رسیدن رخ میده، هرگز میوه ای نارس نمی گنده ! زنبیل شیئی هست که در ید قدرت و اختیار ماست، و سیب که میتونه نمادی از جلوه خدا باشه حتی بعد از اینکه در حد کمال خودش رو نمایان می کنه اما هرگز از اون میدان و محیطی که ما دوست داریم ببینیم ، دیده نمیشه !! این ناشی از یکی از بدترین خصلت های بشره که من اسمی براش ندارم و سهراب تلاش می کنه که مخاطبش یک گام رو برای "جور دیگر دیدن" برداره .
پنجره تو شعرهای سهراب از همین موضوع نشات می گیره، زنبیل همون پنجره ای هست که ما از اون به عالم نگاه می کنیم اما با یک ویژگی اضافه که ذکر شد. یه مثال: شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه که روی موضوعی برخلاف نظر و عقیده اکثریت پافشاری کنین و هرگز این فرصت رو به خودتون ندین که از زاویه ای که دیگران نگاه می کنن شما هم نگاهی بندازین ! تا اینکه زمان از دست بره و موضوع بر اثر گذر زمان نمایان بشه و اشتباهتون روشن بشه.
فرصت مشبک زنبیل، خب زنبیل ها حالت شبکه ای دارن، مقدار زمانی هست که آدم می تونه قبل از وقوع حادثه یا انجام خطا، به بازبینی موضووع بپردازه.

شرح اشعار کتاب ماهیچ مانگاه نیاز به اشراف گسترده و عمیقی نسبت به شعرهای قبلی سهراب و همینطور مباحث توحیدی داره که بنده به هیچ عنوان چنین اشرافی رو تو خودم نمی بینم ! در هر صورت به اندازه درک و فهمم با اشتیاق می نویسم .

غربت اشیا برگرفته از غم و ردپای وحدت اشیاست. از روی پلک عبور کردن مشخصه که پلک چشم بسته است و در آن واحد دیدن میسر نیست . نگاه کردن به سیب پوسیده در زنبیل باعث متنبه شدن شاعر میشه و در لحظه ای که پلک می زنه، غربت سیب تنهای پوسیده در زنبیل، این تنبه رو به اوج می رسونه و در آن واحد که چشم بسته میشه، این تنبه ناشی از غربت سیب پوسیده، به تمام عالم هستی تعمیم پیدا می کنه .
اینکه از یک لحظه بسته شدن پلک استفاده کرده، منظور این نیست که الزاما در زمانی به اندازه پلک زدن این تعمیم یافتن غربت سیب به تمام اشیا رخ میده، بلکه مفهوم اینه که زمان، در جور دیگر بینی نسبت به عالم، خیلی کم حجمه :) پس در زمانی که شاعر داره به سیب از زاویه غربت و تنهایی نگاه می کنه این تعمیم رخ میده .
لاجورد کنایه از آسمان هست، و آسمان اشاره به خدا.
می تونیم اینطور تصور کنیم که در زمان نگاه کردن به درخت، در زمان هایی به اندازه ثانیه ها، وقتی باد برگ های درخت رو به حرکت در میاره از بین برگ ها آسمون دیده میشه به معنی تکرار لاجورد. شاعر در روی زمین، متنبه شدنش از عدم ادراک سیب و پوسیدنش در غربت، رو با رویت آسمون از لابه لای برگ سبز درخت، بر اثر باد که نماد حوادث و جریان های روزگاره،بر هم موثر و بر یک بستر می بینه .
سپیدی کاغذ ! یه کاغذ رو در نظر میگیریم، عموما کاغذها سفید هستن بعد چیزهایی روی کاغذ نوشته میشن، درصدی از سپیدی کاغذ به خاطر نوشته شدن (تولد و زندگی) حروف از بین میرن، گذشته از معنای سپیدی کاغذ، حرمتش هست که اینجا خطاب شده !
مصرع بعدی رو اول اینطور معنی کنیم:
1. غیبت مرکب رو به معنی نبودن و غایب بودن مرکب فرض کنیم .
2. غیبت مرکب رو به معنی غفلت و عدم آگاهی نسبت به غفلت فرض کنیم .
3 . غیبت مرکب رو فنا فی الله فرض کنیم .
بر اساس فرض اول، مشاق زدن نبض حروف : زدن نبض اشاره به زندگی و زنده موندنه، تمام حرفایی که می زنیم از حروف تشکیل میشن، پس حروف پایه و اجزا تشکیل دهنده تکلم، مرکب چیزی که با اون بشه حروف رو روی سپیدی کاغذ نوشت ! و در حالت کلی مرکب می تونه مجاز از نیرو و توان و یا اشتیاف و دلیل تکلم باشه .
بر اساس فرض دوم، آدم خودش رو و شاکله خودش رو از ذهن حال، خارج کرده و فراموش کرده یعنی در حال زندگی نمی کنه و هیچ چیز برای کسی که در حال نیست قابل درک نیست، پس در زمانه ای که کسی قدرت ادراک نداره، تکلم بیهوده اس ! و به سختی و در مشقت، حرف زدن و نوشتن، زنده موندن ! کس این کرشمه نبیند که من همی نگرم !
بر اساس فرض سوم، مشاق زدن نبض حروف در حالی که "من"ی وجود نداره، به مفهوم انجام دادن هر عملی فقط برای رضای معشوق هست . نبض اعمالی که در جهت خواسته های "من" هستن به سختی می زنه !
و اما معنی چهارم:
کمله "ما" از دو حرف م،ا تشکیل شده، و مشاق به معنی مشقت زیاد، زدن نبض هم کنایه از زنده موندن، و مرکب چیزی باید باشه که بتونه م و ا رو به هم وصل کنه یعنی بتونه وجود "ما" رو نگه داره. که اینجا هم گفته شده در عدم وجود مرکب، با مشقت زیاد نبض "ما" می زنه ! چه چیز باعث میشه که "ما" زنده بمونه و نبضش بزنه .
حروف م،ا که ما میشه از چی گرفته شده یا چه چیزایی ما رو تشکیل میدن. حروف مجاز از اجزای ماست .
برگردیم به توحید، اینجا بازم "کثرت در عین وحدت" یک چیزهایی باعث تشکیل شدن ما شده ! مثه دیوار که از وحدت اشیا کثیری بوجود اومده بود.
پس مرکب مجاز از توحید بود .

خطاب به سپیدی کاغذ، که زندگی حروف به خاطر تو نیست و استفاده از حرمت، نشون میده شاعر با در نظر داشتن استلزام به بستری به نام سپیدی کاغذ برای نوشتن حروف، زندگی حروف رو وحدت بین حروف می دونه . منظور شاعر می تونه معنا گرایی و باز هم اشاره به جوردیگر بینی باشه حتی به کلمات ساده، و الهام از هر چیز ناچیز و در حد اپسیلونی به اندازه وحدت حروف تشکیل دهنده کلمه ما در مقابل سپیدی پر رنگ و وسیع کاغذی که بستر همین حروفه .
البته باید ذکر کنم که کاغذ اشاره به روح داره، و سپیدی: قابلیت پرورش روح . و حرمت، مسئولیت پروش روح . شما اینها رو جایگزین کنین .

جاذبه شکل، کنایه از نگاه کردن به پوست و ظاهر بر اثر ظاهر بینیست، بعد از اینکه جان اشیا رو در توحید معرفی می کنه، حالا برای شناخت هرچیزی، پنجره ای داره که بعد از پوست و ظاهر و شکل اشیا به درون اشیا باز میشه. نظر را نغز کن تا نغز بینی گذر از پوست کن تا مغز بینی .

فرصت کنم یه مقدار ویرایشش می کنم
 
Last edited:

j_2006_n

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
4,676
لایک‌ها
4,543
محل سکونت
Iran
سلام دوستان


شعر بسیار زیبا و سختی هست و من هر کاری می کنم نمی توانم با شعر ارتباط برقرار کنم:( نمی دانم شاید به خاطر دور شدنم از اشعار سهراب باشه:(

ولی سعی می کنم تا آخر هفته خودم رو با شعر بیشتر درگیر کنم شاید چیزی به ذهنم رسید:)
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
والا من نمی تونم فعلا رو شعر تمرکز کنم
عذر مرا پذیرا باشید!
شرمنده
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
سلام دوستان
شعر بسیار زیبا و سختی هست و من هر کاری می کنم نمی توانم با شعر ارتباط برقرار کنم:( نمی دانم شاید به خاطر دور شدنم از اشعار سهراب باشه:(
ولی سعی می کنم تا آخر هفته خودم رو با شعر بیشتر درگیر کنم شاید چیزی به ذهنم رسید:)

آره منم موافقم شعر خیییلی سختیه، آخه شعرای سهراب سختن تازه ماهیچ مانگاه که دیگه سخت تر
ایشالا

والا من نمی تونم فعلا رو شعر تمرکز کنم
عذر مرا پذیرا باشید!
شرمنده

دشمنتون شرمنده
پس کی زحمت شعر بعدی رو بکشه ؟
 
بالا