فیلم نامعقول،غیر منطقی و مصنوعی است و داستانی شلوغ دارد."Gone Girl/دختر از دست رفته" دِیوید فینچِر یک فیلم در هم ریخته است که ظاهر یک تریلر روانی در مورد ازدواجی ناموفق را به خود گرفته است و باید آن را یکی از ناامید کننده ترین فیلم های سال دانست.در یک نقطه از فیلم از کنار دستی خود که یکی از منتقدان برجسته سینما است پرسیدم:"آیا اتفاقات فیلم با عقل شما جور در می آید؟" او جواب داد:"نه به هیچ وجه." پس واقعاً به چه دلیل در تمام وب سایت ها از آن به عنوان فیلمی استثنایی یاد می شود؟در سالنی که من حضور داشتم تشویق انتهای فیلم زیاد گرم نبود و نقدهایی که خوانده ام اکثراً متوسط بوده اند.شاید بتوان این موضوع را به حساب عکس العمل های بیش از حد رسانه ها به تمام چیزهای گیج کننده و متظاهرانه ای که امروزه تولید می شوند،گذاشت.فیلمی بد ساخت و به هم ریخته که حاصل تمام توان کارگردان خود نیست.
لیِن فِلِن را نخوانده ام و نمی دانم آن هم مثل فیلم نامه فیلم مسخره و پر از تمهید است یا خیر.بعضی دیالوگ های فیلم آن قدر مزخرف اند که آدم را یاد برنامه طنز "Saturday Night Live/شنبه شب ها زنده" می اندازند.فیلم پر از پیچش هایی است که بسیاری از به ظاهر منتقدان آن ها را برای هیجان انگیز شدن تریلرها لازم و ضروری می دانند اما هیچ یک از پیچش های فیلم به ذاته هیجان انگیز و ضروری نیستند.بدتر از تمام این ها این است که فیلم علی رغم بازی های خوب،خشونتی که فینچِر به ظرافت در آن آمیخته و تغیرات ناگهانی ضرب آهنگ،باز هم کسل کننده است.داستانی که شاید روی کاغذ جذابیت داشته،روی پرده سینما تنها حوصله بینندگان را سر می برد.ساختار ادبی کتاب روی فیلم جواب نداده است و آخرین باری که در سالن سینما این همه به ساعتم نگاه کردم را یادم نمی آید.
وراجی های فیلم از عروسی نیک دان و اِیمی اِلیِت آغاز می شوند.اِیمی مادری پر افاده دارد که با تبدیل داستان های بچگی اِیمی که تا حدودی داستان کودکی های خود او هم هست به سری کتاب های کودکانه "اِیمی شگفت انگیز" زندگی گذرانده است.نیک دان (بِن اَفلِک) و رُزامِند پایک (که در کل عادت به دیدن او در نقش اصلی نداریم) هر دو در روزنامه های نیویورکی نویسنده هستند.آن ها دیداری بامزه و عروسی ای بامزه تر از دیدارشان در سال 2005 دارند.سپس هر دو شغل و پول خود را از دست می دهند و به شهری کوچک و خیالی در میزوری می روند.
پنج سال بعد در آستانه پنجمین سال گرد ازدواجشان،اِیمی غیبش می زند.در کل بخش اول فیلم می خواهد سیه روزی های اِیمی را به تصویر بکشد.فلش بک ها به خوبی گذشته پر زرق و برق او در مَنهَتِن را با زمان حال نه چندان خوب او که در محلی کارگری در میانه غرب می گذرد را در تضاد قرار می دهند اما هیچ کمک و سر نخی نسبت به آن چه بر سر اِیمی آمده در اختیار قرار نمی دهند.آیا او کشته شده؟همه این طور فکر می کنند.
در بخش دوم فیلم همه چیز آرام تر می شود و همان پنج سال را از دید نیک می بینیم در حالی که او به همراه خواهر بد دهان خود (کَری کون)،کاراگاه زنی سر سخت (کیم دیکِنز) و وکیلی زیرک (تایلِر پِری) به دنبال همسر گمشده اش می گردد.آن ها از دفترچه خاطرات اِیمی و سخنان نیک سر نخ هایی استخراج می کنند اما به جایی نمی رسند.با گذشت چندین روز آن ها به این نتیجه می رسند که اِیمی زنی باهوش و فریب کار است که مرگ و ناپدید شدن خود را صحنه سازی کرده است تا تمام تقصیرها را گردن نیک بیندازد.بار دیگر این سوال به ذهن می آید که چرا؟انگیزه او پول نیست،زیرا نیک پولی ندارد.بعد متوجه می شوید دارید این سوال را برای باقی زمان فیلم هم می پرسید که "چرا؟"
در بخش سوم فیلم اِیمی دوباره به جمع زندگان می پیوندد و او را می بینیم که با گذشت زمان دیوانه تر می شود تا این که سر و کله دوست پسر سابق خام و معصوم او پیدا می شود تا به او کمک کند و در نهایت اِیمی گردن او را با کاتر می برد.این را نه بابت فاش کردن بخشی از داستان (غافل گیری های دیگری هم در کار است) که برای نشان دادن بی منطق بودن آن برایتان بازگو کردم.اصلاً مشخص نمی شود چرا اِیمی ممکن است که بخواهد برای نیک پاپوش درست کند و یا مرد دیگری را وادار کند با خشونت به او تجاوز کند.اِیمی مشخصاً مشکل روانی دارد،اگر چه چیزی در گذشته او نیست که بر این موضوع دلالت کند.نیک هم آن همسر وظیفه شناسی که به آن تظاهر می کند،نیست.اصلاً شخصیتی در فیلم وجود ندارد که در ذهنتان بتوانید از او طرف داری کنید.فیلم هم در کل بریده بریده می نماید و از تدوین خوبی برخوردار نیست.
اَفلِک که بی هدف و پرسه زنان به این سو و آن سو می رود به نظر سوژه خوبی برای پاپوش درست کردن است.خانم پایک البته دل ربا و جذاب است.نیِل پَتریک هَریس هم موفق شده بازی غیر کلیشه ای انجام دهد.بازیگران دیگری هم وارد فیلم می شوند اما بدون داشتن تاثیری محسوس از ذهن ها پاک می شوند.فیلم در کل مصنوعی و خالی از احساسات انسانی است و اگر چه سعی دارد ازدواجی را بسیار بی پرده تصویر کند اما موفق به این کار نشده و تلخی فهمیدن حقیقت در آن حس نمی شود.
از فیلم "/The Girl With The Dragon Tattooدختری با خالکوبی اژدها" خوشم نیامد اما در کل قلمرو سیاه و تاریکی که فینچِر در آن قدم می زند را دوست دارم؛چیزی که در فیلم هایی چون "Se7en/هفت"،"Fight Club/باشگاه مشت زنی" و "Curious Case Of Benjamin Button/مورد عجیب بنجامین باتن" دیده می شود.اما "Gone Girl/دختر از دست رفته" چیزی بیش از یک فیلم متظاهرانه نیست.