برگزیده های پرشین تولز

بهترین قسمت کتاب های داستان

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
- هر زنی برای مرد خودش تا حدودی مادر هم هست. اما ما هیچ وقت چیزهایی رو که به معشوقمان می گوییم به مادرمان نمی گوییم.

//

"یک زن رویایی که کاملا در خدمت تو بود، تنها مقصد و مقصودش مواظبت از تو بود، تا تو را آماده کند برای روزی که تو دنیای واقعی باهاش رو به رو می شدی، آره، حق داری، اگر همچو آدمی را رد می کردی دیوانه بودی. آه، لئون، مردها خیلی آسیب پذیرند."

//

- چیزی که بیشتر از همه نارحتت می کرد این بود که بهت بگویند بچه مزلف؟
- این از همه دردناک تر بود.
- خب، این از آن چیزهایی است که ما نمی توانیم کاریش بکنیم، این که دیگران چه اسمی روی ما می گذارند. ما فقط می توانیم تصمیم بگیریم خودمان را به چه اسمی بخوانیم.

//

- توی یک اتاق بزرگ تیره و تار بودیم، انگار توی یک قصر، او پنجره ها را یکی یکی باز کرد، بعد نور نارنجی رنگ عجیبی ریخت توی اتاق، وادارم کرد توی نور نفس بکشم، بعد به ام گفت: " بهترین لحظه توی زندگی وقتی است که نمی دانی چه باید بکنی چون، پسرم، فقط آن وقت است که کشف می کنیم چه قدرت پنهانی داریم." تو این حرف رو می ردی؟

- بفهمی نفهمی از آن فلسفه بافی های آبکی ست، اما احتمالا می زدم. آن وقت بود که بهت پیشنهاد کرد بروی دنبال جعل خط و امضای آدم های دیگر؟


اعتماد نوشته ی آریل دورفمن ترجمه ی عبدالله کوثری
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
پیکر فرهاد نوشته ی عباس معروفی


وقتی سر بلند كردم دیدم جایش خالی است. حساب میزش را در بشقاب گذاشته و رفته بود. از صدای آكاردئون نوازنده نابینای جلوی در احساس می كردم هوا ابری است. سرگرداندم، چند نفر خیره ام شده بودند. نه، دیگر نمی خواستم. هیچ كدام از آن چشم ها را نمی خواستم. چشم هایی كه از معنا تهی بود، فقط مثل شیشه های بدلی برق می زد. هركدام به رنگی مثل چراغ های شهر در شب كه نمی دانی كدام سو مال كدام خانه است. كجا عشق می ورزند و كجا آدم می كشند؟
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
مرسی تاپیک
بادبادک باز
خالد حسینی
امیر در مورد خواب حسن
هیولایی در کار نیست فقط اب است
اما اشتباه کرده بود
توی دریاچه یک هیولا بود ، مچ پای حسن را گرفته و کشیده بود ته لجن دریاچه
ان هیولا من بودم
از لحاظ ظاهر او رویای مجسم هر پدر و مادری بود
پسری قوی ، قد بلند ، خوش پوش و خوش مشرب با نگاهی دقیق و باهوش ، که ذکاوت شوخی کردن با یک ادم بزرگ را هم داشت.
اما از نظر من چشم هایش او را لو می دادند. وقتی نگاهشان میکردم ، ظاهرشان فرو می ریخت و برق دیوانگی پنهان در پس ان نمایان می شد.
بی نهایت کتاب تاثیر گذاری بود هنوز درگیرشم و قبل از اینکه هر کتابی بخونم چند صفحه از این مرور میکنم
کاغذ کادوی هدیه اصف را پاره کردم و ان را گرفتم زیر نور ماه.شرح زندگی هیتلر بود.پرتش کردم لای کپه ای علف
این سه قسمت همیشه تو مخمه
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
خورشید را بیدار کنیم نوشته ی ژوزه مائودروده واسکونسلوس

- مگر برادر فلیسیانو تو را قلب طلائی نمی خواند؟ خوب این قلب می تواند ببخشد.
* برادر فلیسیانو سراپا خوبی است. ولی من خوب نیستم. برای او همه خوبند. خیلی خوب، برادر آمبروزیو، از یاد می برم، سعی می کنم از یاد ببرم. برای این که به بخشش عقیده ندارم.
- بین فراموش کردن و بخشیدن چه فرقی وجود دارد؟
* فرقشان این است که آدم وقتی می بخشد کاملا فراموش می کند. اما وقتی که از یاد می برد ، خیلی وقت ها باز به یاد می آورد.
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت می دهد. تو سمت را تغییر می دهی، اما طوفان دنبالت می کند. تو باز می گردی، اما طوفان با تو میزان می شود. این بازی مدام تکرار می شود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کاری که می توانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوش ها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی، و نه مفهوم زمان...

.... و طوفان که فرونشست، یادت نمی آید چی به سرت آمد و چه طور زنده مانده ای. در حقیقت حتی مطمئن نخواهی شد که طوفان واقعا به سر رسیده. اما یک چیز مشخص است. از طوفان که در آمدی، دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پانهاده بودی. معنی این طوفان همین است.


کافاکا در کرانه نوشته هاروکی موراکامی _ تر جمه مهدی غبرائی
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
من بچه ی اول بودم،شاید هم آخر.هیچ غذائی را دوست نداشتم، یک قاشق به دهنم می‌گذاشتم و لقمه را نمی‌جویدم. آن‌قدر آن را می‌مکیدم و به یک نقطه خیره می‌شدم که پدرم گریه می‌کرد. نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر چیز دیگر، مادرم سرش را جلو صورت پدرم خم می‌کرد:" پس به خاطر چی؟"

- "به خاطر دست‌های کوچکش."
همان شب موقع خواب در ایوان ،وقتی که به ستاره ها نگاه میکرد گفت:"چشم هاش را میدوزد به گوشه ی اتاق و به یک چیزی فکر میکند.خیلی دلم میخواهد بدانم بچه ی شش ساله به چی فکر میکند؟ به بدبختی من؟او هم میداند که ما تباه شده ایم؟یک لقمه نان را مثل زهر ماری توی دهنش نگه میدارد و نمیتواند فرو بدهد..."
--------------
و من میلی به غذا نداشتم .لقمه از گلویم پایین نمیرفت .دلم کانادا میخواست که با هر لقمه یک جرعه بنوشم.از بوی پرتقالی اش خوشم می آمد،و گاه پدرم میخرید و من انتظار آمدنش را میکشیدم .حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم.انتظار که چیز بدی نیست ،روزنه ی امیدی است در ناامیدی مطلق.من انتظار را از خبر بد بیش تر دوست دارم.

پیکر فرهاد/عباس معروفی
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
یک مرتبه وسط اجساد چشم من به یک جنازه افتاد که چون یک پارچه خون خشکیده بنظر میرسید و زیبایی آن جنازه توجه مرا جلب کرد و وقتی خم شدم دیدم آنا میباشد .
چشم های خرمایی آنا باز بود و آسمان را می نگریست و مگس ها اطراف دو چشم و دهانش پرواز میکردند و کاسک او در چند قدمی وی به نظر میرسید و من دیدم که ضربت های شدید شمشیر بر گلو و پا و بازوی او وارد آمده و بعد دریافتم که هر قسمت از بدن زن من که حفاظ آهنی نداشته با شمشیر مجروح شده است .
خون هایی که از تمام زخم ها جاری شد و خشک گردید سراپای آنا را ارغوانی کرده بود و انگار ملکه ایست که از گلو تا پاها یک جامه ی ارغوانی پوشیده است .
وقتی جنازه ی آنا را شناختم چنان دنیا در نظرم تاریک شد که فریاد زدم ای ملک الموت سیاه پوش کجا هستی که بیایی و جان مرا بگیری من اکنون بیش از هر موقع بتو احتیاج دارم

_سقوط قسطنطنیه_
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
گفتم : چند سال پیش هنوز یادتان هست؟ _سال بلوا کی یادش نیست؟انگار همین دیروز بود اما بیست و دو سال گذشته .چه آدم هایی آمدند و رفتند ، چه جوان هایی کشته شدند ،مثل دسته ی گل. خواستم از میرزا حسن بپرسم که راست است که مرد ها همیشه بچه اند و زن ها همیشه مادر؟نتوانستم. میرزا حسن به این طرف و آن طرف کوچه نگاه کرد ، به بالا سرش،و حتی به در خانه ی بسته ی ما اما مرا ندید . رنگش پرید و انگشت هاش را به کف دستش مالید و دندان هایش را به هم فشرد ، گفت "عجب!" مگر نمیشود میرزا حسن یاد من افتاده باشد؟ _سال بلوا_
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
بعد فهمیدم که همه زن ها مثل همند .بی کم و کاست.پدر می گفت:«به زن جماعت نباید رو داد.»مادر را می گفت، و آیدا را می گفت.آشپزخانه را نشانشان می داد و می گفت :«اگر از عهده ی این جا بر آمدید، می شوید زن خوب»
«سمفونی مردگان»
عباس معروفی
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
همان جا نشست با صدای بلند گفت:«این هم سازمان ملل. اما محاکمه ای در کار نیست.»خواست یک پرچم بردارد اما دستش نمی رسید... .
مثل پرچم ها فرو نشست.به اطراف نگاه کرد. همه چیز در سکون مرده بود، و برف داشت چالش می کرد . و خودش را دید که در سکون مرده بود و برف داشت چالش می کرد . و پرچم ها را دید که در سکون مرده بودند و برف داشت چالشان می کرد

سمفونی مردگان
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
پدر خاصه او را در فشار های اخلاقی می گذاشت:گفت:«آیدین،چرا نمازت غذا شد؟»
«تا دیر وقت بیدار بودم»
«چرا آقا جان؟»
«درس می خواندم»
پدر غرید:«نماز فدای رقاصی های تو.»صداش مثل شلاق سرد بود.گفت:«شب جمعه است وضو بگیریدو یک سوره قرآن هم بخوانید

«سمفونی مردگان»
عباس معروفی
 
Last edited:

pershang@nine

Registered User
تاریخ عضویت
11 آپریل 2009
نوشته‌ها
69
لایک‌ها
4
محل سکونت
in this world
دوستان اين قسمتهايي كه نوشتيد لطفا بنويسيد كه از كدوم كتاب هستش و اسم كتاب هم بنويسيد
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
چند روایت معتبر
مصطفی مستور
/
- سرکار خانم مونس فردوس
سلام
نامه تان را دیروز دکتر کیمرام به من داد .
توی سف همام بودیم که کیمرام نامه را گزاشت توی جیب پیراهنم
کیمرام میگوید اگر دوش نگیریم شیتان های توی کله مان شروع میکنند به سر و سدا.
می گوید صردرد ما به خاطر سر و سدای شیتان هاست .
اینجا شب ها صدای قتار ... تی کوپ تی کوپ ...
تی کوپ تی کوپ ...
 

Topolinoo

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
14 جولای 2010
نوشته‌ها
263
لایک‌ها
35
"فوتبالیست اول : در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد...
فوتبالیست دوم : ای بابا ، دم ماتحت من هم زخم شده...این حرفا که گفتن نداره ..."

نمایشنامه فوتبالیسته اثر علی حاتمی
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقای "كی " پرسید:

اگر كوسه ها آدم بودند با ماهی های كوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای كی گفت:البته !اگر كوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محكمی میساختند

همه جور خوراكی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند

برای آنكه هیچوقت دل ماهی كوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میكردند

چون كه

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند كه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است

كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند

به ماهی كوچولو یاد می دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنند

آینده یی كه فقط از راه اطاعت به دست میایید

اگر كوسه ها آدم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان كوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می كشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان كوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور كننده یی هم می نواختند كه بی اختیار

ماهیهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها می كشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

كه به ماهیها می آموخت

"زندگی واقعی در شكم كوسه ها اغاز میشود"
البته متن اصلی کامل تر هست ولی خوب این هم خیلی جالبه
اگر اشتباه نکنم داستانک هفتاد و پنج از کتاب داستانک های فلسفی برتولت برشت
کتاب جالب و تاثیر گذاری هست
نقل قول هایی از اقای کوینر منصوب به همون نویسنده
پ ن : حسش نبود متن کامل تایپ کنم اینم از یه جایی کپی کردم
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
دار سایه درازی داشت، وحشتناک و عجیب .روز ها که خورشید بر می آمد،سایه اش از جلو همه مغازه ها و خانه های خیابان خسروی می گذشت؛سایه مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایتاده است .شب ها شکل جانوری می شد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دست هاش را از دو طرف حمایل کرده است ،شکل یک جانور خیس که آویخته اندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش می رسید .انگار کسی را که دار زده اند خونش قطره قطره در حوض می ریزد ،یا اشک هاش بر صورتش سُر می خورد و از چانه اش فرو می افتد .چیزی نظیر صدای سکسکه مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار می شود:«دنگ،دنگ،دنگ»
زانو زده بودم .
دست هام را بلند کردم که اولین ضربه های تفنگ موزر را دفع کنم .معصوم لوله ی موزر را در دست داشت و قنداق سنگینش را به کله ام می کوفت.دست های من بالای سرم ،پی چیزی میگشت که نمی یافت.بچه گی هایی را به یاد نمی آوردم که توی بغل پدر ،پاهام را به سگک کمربندش گیر بدهم و نخواهم که مرا پایین بگذارد. معلق بین مرگ و زندگی جلو آینه ای ایستاده بودم و که در لایه ای از غبار محو شده بود


"سال بلوا"
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
چه حرف ها! خبر از دل آدم که ندارند،نمی دانند هر آدمی سنگی است که پدرش پرتاب کرده است .پوسته ی ظاهری چه اهمیت دارد ؟درونم ویرانه است،خانه ای پر از درخت که سقف اتاق هاش ریخته است ،تنها یک دیوار مانده ،با دری که باد در آن زوزه می کشد .یا نه،چناری است که پیرمردی در آن کفش نیمدار دیگران را تعمیر می کند ،گیرم شاخ و برگی هم داشته باشد


"سال بلوا"
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
از جستجوی زمان از دست رفته اثر مارسل پروست:

هنگام دلدادگی عشق بزرگتر از آن است که بتوان همه اش را در درون خون گنجانید ;به سوی دلدار پرتو می افشاند ,در

درون او به سطحی می رسد که آن را می ایستاند , و وادارش می کند که به نقطه ی آغاز برگردد و ما همین

بازتاب مهربانی خودمان را مهر دلدار می نامیم و بیش از هنگام تابیدنش شیفته اش می شویم ,چون نمی دانیم که

از خود ما به ما بر می گردد.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,353
لایک‌ها
1,343
«بعد (پدر) با لحن بسیار ملایمی گفت:«خوب شازده ،چه تصمیمی داری؟»
«دارم خودم را برای دانشگاه آماده می کنم»
«که چی بشوود؟تو دنبال چی هستی؟بگو بهت بدهم.»
آیدین گفت:«پدر، همه که نباید مثل شما کاسب بشوند .همه که نباید میراث پدری را بخورند، این همه شغل این همه فکر... .»
«بحث نکن با من، یا می آیی یا می روی.»
« من خیلی وقت صرف کرده ام پدر .حالا دیگر بی انصافی است .»
مادر گفت:«توی این روزگار فقط پول ارج و قرب می آورد . اما تو ... . »
پدر گفت:«بگذار برود دنبالاطوار خودش ، ولی سراغ من نیاید.»
آیدین گفت:«من هم قصد ندارم بیایم.»
پدر فریاد زد:«وقاحت را میبینی؟»پاشد و راه افتاد .در طول اتاق میرفت و می آمد .
گفت:«این آخرین حرف من بود .از این به بعد ما هیج حقی به هم نداریم.این اتمام حججت است ، آیدین»لحظه ای در سکوت قدم زد و گفت:«تو دنبال چی می گردی؟»
«دنبال خودم

سمفونی مردگان
 
بالا