De Monarch
کاربر تازه وارد
خب داستان رو تموم کردم ...
فوق العاده و دوست داشتنی ... بی سوادانه ترین و در عین حال عالمانه ترین چیزی که میشه در مورد این داستان گفت ... شرح عشق و سرگردانی انسانی که جهان رو تموم شده میبینه و با وجود اصرارش بر اینکه زندگی رو در جریان ببینه نمی تونه از فکر مرگی که نزدیکه خلاص بشه ...
من اولش سال انتشار داستان رو نمی دونستم و این به خاطر اون بود که مقدمه ی کتاب رو نخوندم ( کاری که در مورد همه ی کتاب ها می کنم ) ولی از نوع نگاه پیرمرد میشه فهمید که در زمان پیری ماکز نوشته شده ... مارکز بیمار ... تا جایی که من می دونم با سرطان درگیره و خیلی ساده میشه فهمید که مرگ حالا براش بیش از هر چیز دیگه پررنگه ( منظورم خود مارکزه نه پیرمرد داستان ) ...
خیلی راحت میتونیم خودمونو به جای نویسنده بذاریم .. من اگه 80 سال سنم باشه ... منی که در تمام زندگیم از نعماتش برخوردار بودم ... منی که مشهور بودم و منی که جهان به احترام نوشته هام به قول کامو " کلاه از سر بر میداره " وقتی به این سن میرسم و مرگ رو در یه قدمی میبینم چی باید بنویسم ؟ باید از چی سخن بگم ؟ حتی اگه خیلی متعهد باشم باز هم نمی تونم به خودم فکر نکنم ... نمی دونم شاید نوشتن داستان هایی که به سوژه های اجتماعی می پردازه مال وقتیه که تو شب هات رو توی خیابون و در سنینی که پاهات سالمه می گذرونی ... سال هایی که پوستت نفس میکشه و غرایزت بیدارن ... سنینی که متوجه افتادن آرام برگ از روی درخت نمیشی و شاید همه ی اینا فقط افکار من باشن ... نمی دونم و حتی نمونه هایی رو سراغ دارم که حرف های منو بی اعتبار میکنه ( مثل ساراماگو که در پیری کوری رو نوشته ) اما در مورد این نویسنده یه جورایی مطمئنم ...
فوق العاده و دوست داشتنی ... بی سوادانه ترین و در عین حال عالمانه ترین چیزی که میشه در مورد این داستان گفت ... شرح عشق و سرگردانی انسانی که جهان رو تموم شده میبینه و با وجود اصرارش بر اینکه زندگی رو در جریان ببینه نمی تونه از فکر مرگی که نزدیکه خلاص بشه ...
من اولش سال انتشار داستان رو نمی دونستم و این به خاطر اون بود که مقدمه ی کتاب رو نخوندم ( کاری که در مورد همه ی کتاب ها می کنم ) ولی از نوع نگاه پیرمرد میشه فهمید که در زمان پیری ماکز نوشته شده ... مارکز بیمار ... تا جایی که من می دونم با سرطان درگیره و خیلی ساده میشه فهمید که مرگ حالا براش بیش از هر چیز دیگه پررنگه ( منظورم خود مارکزه نه پیرمرد داستان ) ...
خیلی راحت میتونیم خودمونو به جای نویسنده بذاریم .. من اگه 80 سال سنم باشه ... منی که در تمام زندگیم از نعماتش برخوردار بودم ... منی که مشهور بودم و منی که جهان به احترام نوشته هام به قول کامو " کلاه از سر بر میداره " وقتی به این سن میرسم و مرگ رو در یه قدمی میبینم چی باید بنویسم ؟ باید از چی سخن بگم ؟ حتی اگه خیلی متعهد باشم باز هم نمی تونم به خودم فکر نکنم ... نمی دونم شاید نوشتن داستان هایی که به سوژه های اجتماعی می پردازه مال وقتیه که تو شب هات رو توی خیابون و در سنینی که پاهات سالمه می گذرونی ... سال هایی که پوستت نفس میکشه و غرایزت بیدارن ... سنینی که متوجه افتادن آرام برگ از روی درخت نمیشی و شاید همه ی اینا فقط افکار من باشن ... نمی دونم و حتی نمونه هایی رو سراغ دارم که حرف های منو بی اعتبار میکنه ( مثل ساراماگو که در پیری کوری رو نوشته ) اما در مورد این نویسنده یه جورایی مطمئنم ...