برگزیده های پرشین تولز

جن ها و شما

وضعیت
موضوع بسته شده است.

30rus

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 جولای 2005
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
اينجا قرار بود فقط براي ترسيدن باشه ولي مثل اينكه قضيه داره دوباره بيخ پيدا ميكنه.

تو يه جايي دارن خودشون رو جر مي دن 10 گرم از وزن لپ تاپ كم كنن يا دوام باتريش رو 5 دقيقه افزايش بدن. ولي اينجا
مردم دارن خودشون رو جر ميدن در مورد آفتابه دست گرفتن، روش طهارت با آب كر، جن و ....

ميدونين تفاوت ما با اونا چيه؟ اونا يه تلويزيون مي سازن اندازه يه قوطي چوب كبريت ولي ما يه قوطي چوب كبريت مي سازيم اندازه يه تلويزيون!!!!!

آخه اون كسايي كه نوشتن اون 5 تا paper رو در مورد اجنه نوشتن واقعا كار مفيدتري نداشتن انجام بدن كه به خودشون و بشريت خدمت كنن. حالا اين مساله اثبات بشه يا نشه به حال من و شما چه فرقي ميكنه؟

آفتابه دست گرفتن رو همه بايد بلد باشن ولي نه ديگه به اين شوري كه يه كار جزيي بياد و جلوي كارهاي اساسي رو بگيره. دليل عقب موندگي ما هم همينه كه كارهاي جزيي اومدن و جلوي كارهاي كلي و خيلي مهمتر رو گرفتن.

اينا رو كه نوشتم ذيگه احساس كردم اگه نوشته نشه يه تاپيكي مثل همون چيزا مي ياد و اينجا نوشته مي شه. البته اگه نوشته بشه و به قصد خنده باشه خيلي هم خوبه.
 

30rus

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 جولای 2005
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
يه چيز ديگه:
عزيز حالا اونايي كه اون 5 تا paper رو نوشتن هيچي ولي شما وقتت اين قدر ارزش نداشت كه نشستي اونا رو كه تازه ايتاليايي هم بود خوندي؟
 

sefid

Registered User
تاریخ عضویت
7 می 2005
نوشته‌ها
401
لایک‌ها
0
من یک چیزی میدونم ! هیچ چیزی بعید نیست ! !!!!! تو این دنایای بزرگی که ما زندگی میکنیم !!!!
 

faridbahal

Registered User
تاریخ عضویت
22 دسامبر 2002
نوشته‌ها
1,543
لایک‌ها
15
محل سکونت
تهران بــــــــــــزرگ
خیلی خوبه ! ادامه بدید!
8.gif
110.gif
110.gif
110.gif
110.gif

چند تا پستی رو که من خوندم هیچ چیز قانع کننده ای ندیدم که با خودم شک کنم!!! همش میگین فلانی دیده فلانی ندیده اسلام میگه خدا میگه!!
خیلی دوست دارم یه جن ببینم بزنه منو بکشه!:D
 

mehrdad1355

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
2 فوریه 2004
نوشته‌ها
3,971
لایک‌ها
30
سن
47
به نقل از faridbahal :
خیلی خوبه ! ادامه بدید!
8.gif
110.gif
110.gif
110.gif
110.gif

چند تا پستی رو که من خوندم هیچ چیز قانع کننده ای ندیدم که با خودم شک کنم!!! همش میگین فلانی دیده فلانی ندیده اسلام میگه خدا میگه!!
خیلی دوست دارم یه جن ببینم بزنه منو بکشه!:D
ببین اگه تو شهر بگردی از مشتقات =جن= رو میتونی ببینی! ولی اگه ایدز گرفتی به من مربوط نیستها!!!
 

mazoolagh

Registered User
تاریخ عضویت
10 آپریل 2004
نوشته‌ها
2,938
لایک‌ها
7
به نقل از meshkat :
اثبات وجود جن توسط افراد صددرصد ضد خدا وضد ادیان
در کانادا

گروهها و انجمنهای صددرصد ضد دین و ضد خدا در خارج کشور
مثل کانادا وجود جن را اثبات می کنند با دلایل صددرصد علمی
و منطقی


لینکها
لینک1مکانهای روح زده انتاریو – یک


مکانهای روح زده انتاریو – دو


مکانهای روح زده انتاریو – سه


یو اف او در کانادا - یک


یو اف او در کانادا - دو

چه لينكهاي معتبر و چه مراجع علمي شناخته شده اي!
چه عكسهاي تابلويي! و چه تاييديه هاي محكمي مبني بر اصل بودن آنها!
از همه جالبتر چه عنواني! اثبات وجود جن توسط افراد صددرصد ضد خدا وضد ادیان :lol: كجاي مطالب اين وبلاگ درپيتي همچين جمله اي داشت كه بهش استناد شد؟


ديگه از بحث آزاد هم گذشته - اين تاپيك بايد به بخش جك منتقل بشه!
 

station786

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 جولای 2005
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
دوستان عزيز عكسهايي كه در نت موجود است اكثرا قلابي مي باشد. همچنين اگه كسي تنها باشه دليلي وجود نداره كه جن بياد پيشش يا بر اون ظاهر بشه. آنها تمایلی هم به این کار ندارند مطمئن باشید. ولی با تکنیک های خاصی میشه هم اونها رو دید و هم با اونها ارتباط برقرار کرد اما من به شما می گویم محض رضای خدا هیچ وقت این کار را نکنید. به کسانی هم که در احضار روح وارد هستند باید تذکر بدهم که 90 درصد موارد این جن ها هستند که شما را سر کار گذاشته اند. اگر در طی احضار آنها را به اسمای خاصی قسم دهید حقیقت را می گویند.

آقاي Nemesis در صفحه ی دوم که تعریف کرده بود:
"این ها هیچ کدام بر پایه دین نیست و تجار بیست که من به دست آوردم و هیچ اغراق در آنها وجود ندارد .
در ماه محرم چند ساله پیش که فکر میکنم 2 یا 3 ساله پیش بود . من به کوه رفته بودم و درست قبل از آشورای حسینی به خونه برگشتم که دیدم داداشم توی حال پایین نشسته . برام تعجب داشت که سره کامپیوتر من نیست . بعد از اینکه یالا رفتم دیدم اومده دنباله من و پشت چار چوبه در ایستاده و داره گریه میکنه . بعد از پرسیدن دلیل گریه به این پی بردم که این استاد روز قبل در حال گوش دادن آهنگ بودند که دو تا از بلند گوها با بلند شدن از روی میز به اطراف پرت شده و این استاد هم دو تا پا داشت دو تا دیگه هم قرض کرد و در رفته . این اولین تجربه به در اتاق من بود ."

باید به ایشون بگم که این کار را جن های شیعه انجام داده اند. من رفتار آنها را می دانم. برادر شما در ماه محرم آهنگ گذاشته بود بدون توجه به عزادار بودن جن های شیعه ای که در آن اطراف بوده اند. فقط یک تنبیه کوچک بود نه چیز دیگر. البته جن های شیعه به شما ضرری نخواهند رساند. مطمئن باشید.

بدترین نوع اجنه، اجنه ی یهودی هستند. حالا برای شما خاطره ای را نقل می کنم:

من خودم قصّه اى دارم كه تا آن جريان اتّفاق نيفتاده بود فقط تعبّدا معتقد بوجود "جنّ" بودم يعنى چون در قرآن و روايات متواتره اى نام "جنّ" را برده بودند و او را معرّفى كرده بودند من به آن عقيده داشتم .

ولى بعد از اين قضيّه اعتقاد علمى و يقين واقعى بوجود "جنّ" پيدا كردم .

اين قضيّه را هم براى شما نقل مى كنم ، مفيد است و اعتقادش را زياد مى كند.

در سـال 1389 هـجـرى قمرى با جمعى از رفقاى اهل علم به آذربايجان رفته بوديم در تبريز دوستى به نام حـضـرت حـجـّة الاسـلام والمـسـلمـيـن آقـاى "حـاج شـيـخ اسـمـاعـيـل سـرابـى " (حـسـيـن زاده ) كـه از علماء بزرگ و اهل معنى تبريزند و در "سردرود" زندگى مى كنند و بسيار معروفند داشتيم .

در آن سـفـر بـه مـنـزل ايـشـان وارد شـديـم اوّل شـب بـود ايـشـان بـه مـا گـفـتـنـد كـه :
شـمـا خـوب وقـتـى بـه مـنـزل مـا آمـديـد زيرا سه ماه بود كه "اجنّه " منزل ما را مورد حمله قرار داده بودند و با پرتاب سنگ و اذيّتهاى ديگر ما را رنج مى دادند ولى سه شب است كه آنها از اين كار دست كشيده اند.

من گفتم :
اگر ممكن است قضيّه را براى ما نقل كنيد ايشان هم قضيّه حملات "اجنّه " را مفصّلا با جميع خصوصيّاتى كـه اتـّفـاق افـتـاده بـود بـراى ما نقل كردند تا آنكه شب به نيمه رسيد معظّم له در اتاقى كه چراغ شبخواب نسبتا پر نورى روشن بود جاى خواب ما را انداختند و ما استراحت كرديم من با آنكه ترسى ندارم و جدّا آن شب هم نمى ترسيدم ولى چون به اين سرگذشت عجيب فكر مى كردم خواب از سرم پريده بود.

از صداى نفس كشيدن رفقا پيدا بود كه آنها خوابيده اند من هم چشمم را روى هم گذاشته بودم كه خوابم ببرد.

هـواى تـبـريـز مـقـدارى سرد بود و لازم بود حتّى در اتاق موقع خواب ، لحاف رويمان بكشيم من همان طورى كه چـشـمـهـايـم روى هـم بـود و بـه فـكـر خـواب بـودم نـاگـهـان مـتـوجـّه شـدم مـثـل آنـكـه كـسـى از طرف پا لحاف را از روى من برداشته است . من وحشتزده از جا برخاستم لحاف هم فورا روى پـاهـاى من افتاد و كسى را نديدم با خودم فكر كردم كه شايد چون از سرشب از جن در مجلس زياد حرف به ميان آمـده مـن خـيـالاتى شده ام و با آنكه يقينا ديدم لحاف بلند شده بود خود را تخطئه كردم و گفتم :
حتما اشتباه مى كـنـم ، باز خوابيدم ولى اين دفعه چشمم باز بود و ششدنگ حواسم را به قسمت پائين لحاف داده بودم كه باز ديـدم لحـاف بـه مـقـدار يـك مـتـر از روى من بلند شد اين دفعه با ترس عجيبى از جا برخاستم و نشستم دوباره لحـاف روى مـن بـه هـمـان تـرتـيب افتاد و كسى را هم نمى ديدم ديگر تا صبح از ترس نخوابيدم ظاهرا بعد از يـكـى دو سـاعـت كـه از ايـن جريان گذشته بود همان طور كه نشسته بودم خوابم برده بود و صبح آقاى "حاج ميرزا اسماعيل " صبحانه آورده بودند بدون آنكه من چيزى به ايشان بگويم به ما گفتند:
باز "اجنّه " ديشب آمده بـودنـد و بـه اتاق ما سرى زدند و رفتند من به ايشان جريان خودم را گفتم معظّم له گفت :
خدا كند دوباره آنها برنامه گذشته را تكرار نكنند.

حـالا شـمـا شايد بگوئيد چرا قصّه ايشان را نقل نمى كنى من هم مى خواستم كه پيشنهاد از طرف شما باشد الا ن مـشـروح آن را از زبـان خـودشـان نـقـل مـى كـنـم زيـرا پـس از چـنـد سـال كـه دوبـاره مـعـظـّم له را ديـدم بـه ايـشـان گـفـتـم :
مـايـلم سـرگـذشـت "اجـنـّه " را نقل كنيد تا ما آن را ضبط كنيم و بعد از زبان خودتان در كتاب بنويسيم .

ايـشـان در آن مـوقـع بـه مـشـهـد آمـده بـودنـد بـه مـنـزل مـا آمـدنـد بـا حـضـور جـمـعـى قـصـّه شـان را ايـن طـور نقل كردند:
ضـمـنا توجّه به اين نكته لازم است كه ترس از "اجنّه " به هيچ وجه عقلائى نيست زيرا خداى تعالى مطمئنا نمى گـذارد كـه آنـهـا بـه ما اذيّتى وارد كنند مگر آنكه خودمان به سوى آنها برويم و با آنها رفاقت كنيم و يا با تـسخير، به آنها اذيّتى وارد نمائيم كه طبيعى است در اين صورت آنها هم به فكر تلافى بر مى آيند و ما را اذيـّت مـى كـنـند و يا شياطين آنها وقتى تسلّط پيدا كردند با اوليائشان از طريق وسوسه اغوائمان خواهند كرد.

ايشان گفتند:
در مورّخه 1389 قمرى ماه رجب در "سردرود تبريز" كه تقريبا 12 كيلومترى تبريز است ما زندگى مى كنيم آن شب به مناسبت عيد سعيد مبعث "پلو" درست كرده بوديم .

در آن شـب بـچـّه كـوچـكى داشتيم كه او غذائى را كه ما درست كرده بوديم دوست نداشت و به ما گفت :
من يك تخم مـرغ آب پـز بـراى خودم درست مى كنم و مى خورم ما هم گفتيم :
مانعى ندارد به او يك تخم مرغ داديم او برد در آشـپـزخانه روى چراغ گذاشت و برگشت كه بپزد پس از چند دقيقه كه مراجعه كرد ديد ظرفى كه تخم مرغ در او بوده روى چراغ هست ولى تخم مرغ در آن ظرف نيست ! كسى هم آنجا نرفته بود بلكه در حقيقت ما كسى را نداشتيم كه آنجا برود ما آن شب خيلى متحيّر شديم ! اين چه جريان است ! كسى كه آنجا نرفته ! حتّى گربه هم آنجا راه نداشت ! بالاخره آن شب با حال تحيّر بر ما گذشت و ما فكر نمى كرديم كه اين كار "اجنّه " باشد.

صـبـح آن شـب حـدود سـاعـت 8 صـبـح ديـديـم سـنـگـى بـا شـدّت بـه داخل منزل پرتاب شد اوّل با خودمان فكر مى كرديم كه بچّه ها از ميان كوچه آن سنگ را پرتاب كرده اند.

دقـيـقـا يـك ربـع سـاعـت گـذشـت بـاز سـنـگ دوّم پـرتـاب شد به همين ترتيب در هر يك ربع ساعت يك سنگ به داخـل مـنـزل مى افتاد ما ناراحت شديم گفتيم :
چرا همسايه ها اين طور مى كنند تعقيب كرديم به درِ خانه همسايه ها (البتّه همسايه هاى آن طرفى كه سنگ از آن طرف مى آمد) رفتيم و به آنها گفتيم شما چرا اين طور مى كنيد! جلو بچّه هايتان را بگيريد نگذاريد سنگ به خانه ما بيندازند! آنها قسم خوردند كه بچّه ها نيستند و ما سنگ به خانه شما نمى اندازيم .

بـالاخـره تـا سـاعـت 10 شـب هـر چـند دقيقه يك سنگ پرتاب مى شد! صحن حيات پر از سنگ شده بود! ولى اين سنگها به كسى و يا به چيزى كه بشكند نمى خورد بلكه همه آنها جلو اتاقى كه در آن چاه بود مى افتاد! كـم كـم افـراد خـصـوصـى از مـردم مـحـل مـتـوجـّه جـريـان شـده بـودنـد يـكـى از دوسـتـان اوّل شب به من گفت :
اجازه مى فرمائيد كه من به پشت بام بروم و ببينم از كجا سنگ پرتاب مى شود؟ من به او گفتم :
مانعى ندارد او روى پشت بام رفت پس از چند دقيقه با وحشت زدگى عجيبى برگشت و گفت :
يك سنگ مثل گلوله از كنار گوش من عبور كرد من ترسيدم و پائين آمدم ! سـاعـت 10 شـب ما چراغها را خاموش كرديم كه بخوابيم ديديم كه ديگر پرتاب سنگ قطع شد و تا صبح سنگ نمى افتاد.

ولى صبح از نيم ساعت به آفتاب مانده باز پرتاب سنگ شروع شد و مرتّب ما سنگ باران مى شديم خلاصه روز دوّم هـم مـثـل روز قـبـل تـا شب سنگ مرتّب به منزل ما مى باريد و تا چراغ را خاموش كرديم آنها هم پرتاب سـنـگ را قـطـع كـردنـد. روز سـوّم يـك عـدّه بـه مـنـزل مـا آمدند و گفتند:
شما خوب است از همسايه ها به پاسگاه ژاندارمرى شكايت كنيد.

گفتم :
من كه از كسى چيزى نديده ام تا از او شكايت كنم .

ولى آنـها اصرار كردند من گفتم :
فقط مى توانم بگويم كه از طرف شرق سنگ مى آيد و من اسم كسى را نمى نويسم .

گفتند:
مانعى ندارد.

من فقط همين مطلب را نوشتم و به پاسگاه فرستادم بلافاصله از طرف پاسگاه چند نفر ماءمور آمدند و صاحبان منزلى كه طرف شرق منزل ما بودند گرفتند و به پاسگاه براى استنطاق بردند.

مـن بـلافـاصـله يك نفر را فرستادم و گفتم :
من از آنها شكايت ندارم آنها را آزاد كنيد و بالاخره نگذاشتم آنها در آنجا بمانند.

تـا آنـكـه روز چـهـارم شـد رئيـس پـاسـگـاه و پـرسـنـلش و عـدّه اى از اهـالى محل حدود چهارصد نفر در منزل ما جمع شدند و مشغول تحقيق از چگونگى پرتاب سنگ گرديدند! يـعـنـى رفـتـنـد بـالاى بـام و تـا جـائى كـه اگـر يـك دسـت قوى سنگ مى انداخت چه شعاعى داشت همان حدودها را كنترل كردند ولى در عين حال سنگ پرتاب مى شد.

عـدّه اى از مردم با صداى بلند فحش مى دادند به كسى كه سنگ مى اندازد و او را تهديد مى كردند و مى گفتند:
اگـر بـه دسـت مـا بـيـفـتـى چـنـيـن و چـنـان مـى كـنـيـم ولى سـنـگ در عـيـن حال پرتاب مى شد.

در ايـن بـيـن شـخـصـى از خـارج مـنـزل وارد شـد و بـه رئيـس پـاسـگـاه كـه مـيـان منزل نشسته بود گفت :
شما بى جهت مردم را اذيّت نكنيد اينها از طرف مردم نيست بلكه از طرف "اجنّه " است .

رئيس پاسگاه عصبانى شد و گفت :
چرا شما نمى گذاريد كه مردم دشمنشان را پيدا كنند اين افسانه ها چيست ؟! در هـمين بين كه داشت با آن مرد تازه وارد حرف مى زد يك سنگ پرتاب شد و ميان دو پاى رئيس پاسگاه افتاد و يـك سـنـگ ديـگـر هـم از مـقـابـل او عمودى از زمين بلند شد و بالا رفت و باز به همان محلّ قبلى به زمين افتاد! او ترسيد! در اينجا من سؤ ال كردم كه :
اين سنگها آيا به كسى هم اصابت مى كرد؟ ايشان فرمودند:
ابدا.

بـا ايـنـكـه آن روز مـنـزل مـا پـر از جـمـعـيـّت بـود و مـرتـّب سـنـگ پـرتـاب مـى شـد در عـيـن حال به هيچ وجه به كسى نمى خورد و موجب اعجاب همه مردم شده بود.

بـالاخـره رئيـس پـاسـگـاه مـتـوجـّه شـد كـه ايـن جـريـان طـبـيـعـى نـيـسـت و بـه مـا و مـردم محل گفت كه :
من فقط مى توانم گزارش اين جريان را به ژاندارمرى كلّ تبريز بدهم و به آنها بگويم كه اين چنين جريانى در چنين محلّى اتّفاق افتاده و الاّ از من هيچ كار بر نمى آيد و رفت ! سـپـس همان كسى كه به رئيس پاسگاه گفته بود اينها از طرف "اجنّه " است به ما گفت :
من چيزى مى نويسم كه آنها آرام شوند.

ولى وقـتى شروع به نوشتن آنها كرد سنگ بيشتر شد و بلكه در اين چند روز آنها هر چه سنگ مى انداختند فقط در داخـل مـنـزل مـى افـتـاد و بـه جـائى نـمـى خـورد و خـسـارتـى بـبـار نـمـى آورد ولى از وقـتـى كـه ايـن آقـا مشغول نوشتن آن چيزها شد سنگها را به شيشه ها زدند و تمام شيشه ها را خرد كردند سنگها وقتى به شيشه مى خورد مثل گلوله شيشه ها را سوراخ مى كرد و به داخل اتاق مى افتاد.

بچّه ها كه در داخل اتاق بودند از ترس مثل بيد مى لرزيدند، رنگشان زرد شده و همه آنها در گوشه اى دور هم جمع شده بودند.

مـن بـه يـاد فـرزندان حضرت "سيّدالشّهداء" ( عليه السّلام ) در وقتى كه دشمن به آنها هجوم كرده بود افتادم خيلى از اين منظره ناراحت شدم و گريه كردم .

لذا آنـهـا را فورا به منزل برادر زنم كه دائى آنها بود فرستادم تا بيشتر از اين نترسند بعد از آن مردم همه رفتند.

بالاخره وقتى من ديدم در داخل اتاق سنگ زيادى جمع شده يكى از سنگها را برداشتم و از اتاق بيرون انداختم كه بلافاصله باز همان سنگ را به داخل اتاق برگرداندند.

شب من هم به منزل برادر زنم رفتم كه آنجا استراحت كنم ديدم آنجا را هم سنگ مى اندازند و پنج قطعه از شيشه هاى منزل او را هم شكستند! در اين بين مردم دعانويسهاى مختلفى را مى آوردند و معرّفى مى كردند ولى از كسى كارى بر نمى آمد.

تا آنكه كسى را معرّفى كردند و گفتند:
ايشان در اين كار كاملا مسلّطند شما خوب است به ايشان مراجعه كنيد.

من با يكى از دوستان كه در همان محل روضه خوانى مى كرد نزد آن فرد رفتيم .

ضمنا ما هر چه دعاء و يا سوره هاى قرآن مثل سوره ياسين و يا آية الكرسى را مى خوانديم هيچ اثرى نداشت .

من در اينجا سؤ ال كردم كه :
آيا آنها غير از سنگ انداختن در اين مدّت كار ديگرى هم مى كردند؟ فـرمـودنـد:
نـه در آن چـند روز اوّل فقط سنگ مى انداختند و چيز ديگر پرتاب نمى كردند و حتّى كار ديگرى هم نمى كردند.

به هر حال به منزل آن آقا رفتيم و جريان را برايش شرح داديم .

گـفـت :
چـيـزى نـيست من اين كار را درست مى كنم ولى شما بايد مقيّد باشيد كه از اين به بعد كارهائى كه اينها انجام مى دهند به كسى نگوئيد تا لج نكنند.

ما هم قبول كرديم .

ايشان اجنّه اى را كه در اختيار داشتند در مقابل ما احضار كردند.

يـعـنـى كـاسـه پر از آبى را وسط گذاشتند و پرده اى را روى آن كشيدند و چهار طرف پرده را روى دامن ما چند نـفـر كـه حـاضـر بـوديـم دادنـد و گـفـتـنـد:
آن را طـورى نـگـه داريـد كـه بـه داخل آب نيفتد.

و خلاصه دو نفر از "اجنّه " را احضار كردند كه ما آنها را زير چادر مى ديديم .

پس از چند لحظه كه با آنها حرف زد و من صداى آنها را هم مى شنيدم ولى معنى حرفهايشان را نمى فهميدم و او تـرجـمـه مـى كرد و گفت :
شما آنها را اذيّت كرده ايد و تا جائى كه برايشان امكان دارد با شما لجبازى خواهند كـرد! و آنـهـا يـهودى هستند! ولى در عين حال من اميدوارم با حول و قوّه الهى جلو آنها را بگيرم باز هم تاءكيد مى كنم شرطش اين است كه به كسى كارهاى آنها را نگوئيد.

او راسـت مـى گـفـت مـا كـارهـائى كـه اينجا صحيح نيست بگويم عليه آنها انجام داده بوديم ضمنا فراموش كردم بگويم قبل از آنكه آن آقا به ما وعده انجام اين كار را بدهد روى قطعه كاغذى چيزهائى را نوشت و بعد از من سؤ ال كرد و گفت :
شما چند فرزند داريد؟ گفتم :
سه فرزند.

گـفـت :
بـبـين نام آنها و ترتيب آنها را درست نوشته ام و بعد همان كاغذى را كه قبلا نوشته بود جلو من گذاشت ديدم درست است .

يعنى اسامى آنها را به ترتيب سن نوشته است و بعد باز هم روى كاغذ ديگرى چيزهائى نوشت و از من پرسيد:
شما چند تا برادر داريد؟ گـفـتـم :
مـن پـنـج بـرادر دارم كـاغـذ دوّمى را جلو من گذاشت و گفت :
ببين اسامى آنها را هم به ترتيب سن درست نوشته ام .

عـجـيـب ايـن بـود كـه حتّى سن آنها را هم درست نوشته بود با آنكه او هيچ آشنائى قبلى با من نداشت و حتّى نمى دانست كه امروز من نزد او مى روم .

سپس به من گفت :
مى دانى چرا من اين اعمال را انجام مى دهم ؟ گفتم :
نه .

گفت :
براى آنكه تو بدانى من حقّه باز نيستم كارهائى كه مى خواهم بكنم علم است حقّه بازى نيست براى اطمينان شما اين را به شما گفتم :
بـالاخـره از مـن پانصد تومان گرفت و گفت :
اگر ديگرى بود دو هزار تومان حقّالزحمه مى گرفتم ولى شما چون اهل علم هستيد فقط پانصد تومان مى گيرم ما هم قبول كرديم .

پول را به ايشان داديم به من گفت :
عصر بيائيد و دعاها را بگيريد.

وقـتـى عـصـر هـمـان روز آنـجـا رفـتيم چهار لوحه فلزى نوشته بود به من داد و گفت :
اينها را در چهار گوشه منزل دفن مى كنيد و يك چيز ديگرى هم نوشته بود كه آن را در ميان پارچه اى كرده بود و سنجاقهاى زيادى به او زده بود و گفت :
اين را هم در ميان آستانه در بايد دفن كنيد.

ولى چون اين اهميّت زيادى دارد بايد تقريبا نيم متر زمين را گود كنيد و بعد آن را دفن كنيد، زيرا ممكن است آن را ببرند! و چـيـزهـائى را هـم روى نـعـلى نـوشـتـه بـود و مـى گـفـت :
كـه ايـن را هـم بـايـد زيـر منقل بگذاريد و آتش روى آن بريزيد.

و يـك دعـائى را هـم نوشته بود و مى گفت كه :
بايد اين را هم تا پنج شب هر شب يك ساعت نجومى با سركه و آب در ظرفى بريزيد و روى آتش بجوشانيد و بعد بقيّه را كه مانده دور خانه بپاشيد.

خـلاصـه مـا دعـاهـا را آورديـم اوّل آن دعـائى را كـه بـايـد در مـنـقـل بـگـذاريـم كـارش را بـكـنـيـم چـون مـنـتـقـل نـداشـتـيـم از هـمـسـايـه مـنـقـل گـرفـتـيـم آتـش بـا ذغـال درسـت كـرديـم چـون گـفـتـه بـود بگذاريد زير مـنـقـل مـا خـيـال كـرديـم كـه هـمـان طـور بـايـد بـگـذاريـم روى خـاك و منقل را روى آن بگذاريم ولى منظور ايشان اين نبود منظور ايشان اين بود كه آتش روش باشد.

بـه هـر حـال بـعـد از نـيـم سـاعـت بـچـّه هـا آمـدنـد گـفـتـنـد:
مـنـقـل را بـا آتـش بـرده انـد مـنـقـل هـم مـال هـمـسـايـه هـا بـود مـنـظـورشـان ايـن بـود كـه آن منقل سرد بشود بعد آن دعاء را ببرند، منظورشان منقل نبود.

بـالاخـره آمـديـم ديـديـم مـنـقـل نـيـسـت بـعـدا مـنـقـل را آوردنـد سـر جـاى اوّلش گـذاشـتـنـد ولى بـاز نعل را برده بودند و ديگر ما نعل را نديديم .

شـب شـد خواستيم آن دعا را با سركه بجوشانيم سركه هم نداشتيم از همسايه ها گرفتيم دعا و آب و سركه را در مـيـان كـاسه ريختيم سپس من خودم آتشى را روشن كردم كه مواظب باشم وقتش كم و زياد نشود با حساب ساعت آنـهـا را در ظـرف ريـخـتـيـم كـه بجوشد يك ساعت بايد مى جوشيد، سه ربع ساعت كه جوشيد ديدم فقط كاسه خالى مانده آب هم نيست ، سركه هم نيست دعا هم نيست ، آنها را هم برده بودند.

بـعد صبح شد آنها را كه گوشه خانه دفن كرده بوديم ديديم كه از چهار گوشه خانه بيرون آورده اند و در ميان حياط انداخته اند.

بـعد بيرون رفتيم سر آن چيزى كه نيم متر كنده بوديم و دفن كرده بوديم ديديم همان نيم متر خاكش را بيرون كـشـيـده انـد و آن دعا ظاهر شده ولى چون سنجاق زيادى داشت نتوانسته اند آن را درآورند آن دعا همانجا مانده بود ولى بـعـد از آن دعـاهـا، پـرتـاب سـنـگ قـطـع شـد يـك نـفـر مـيـهـمـان آمـد آن هـم اهل كار بود با او يك شب به ميهمانى رفته بوديم بچّه ها آمدند و گفتند:
باز سنگ زدند ما ديگر نتوانستيم شام بـخوريم با همان ميهمان به منزل آمديم او به ما دلدارى داد كه نترسيد اين سنگ را بچّه ها انداخته اند تا اين را گفت يك سنگ ديگر آمد و افتاد جلو آن شخص او هم سنگ را برداشت و اين دعا را خواند:
"حسبى اللّه و كفى سمع اللّه لمن دعاء ليس وراء اللّه منتهى ".

تـا ايـنـجـا خـوانـد و بـه سـنـگ فـوت كـرد و انـداخـت مـثـل مـرغـى كـه مـى پـرد بال و پرش صدا مى كند سنگ آن طور صدا كرد ولى بعد از آن پرتاب سنگ قطع شد.

ولى از فـرداى آن روز كـارهـاى ديگرى انجام مى شد مثلا ما با آن ميهمان رفتيم به مسجد و در ميان اطاقى كه آن ميهمان زندگى مى كرد دو تا از آن چراغهاى گردسوز گذاشته بوديم .

آمديم ديديم كه نفت آن چراغها را پاشيده اند روى زمين و همه جا را آتش زده اند از فرشهاى اطاق شعله در مى آيد زود رسيديم آنها را خاموش كرديم .

بـاز دوبـاره چـراغـهـا را نـفـت كـرديم و آنها را روشن نموديم و با همان ميهمان در آنجا نشسته بوديم و يك چراغ بـادى هـم در دهـليـز خـانـه گـذاشـتـه بـوديم كه ناگاه خانواده آمد و گفت :
آن چراغ بادى را هم برده اند وقتى تـجـسـّس كـرديـم ديـديـم آن چراغ را برده اند توى پستوى خانه كه رختخوابها آنجا بود و آن را وارونه روى رختخوابها انداخته اند و نفتش روى آنها ريخته ولى آتش نزده بودند چراغ را برداشتيم كه نفتش كنيم و دوباره روشنش نمائيم ميهمانمان گفت :
من مى ترسم آنجا را آتش بزنند چون آنجا را نفت ريخته اند سپس آن آقاى ميهمان گـفـت :
مـن يـك چـيـزى بـنـويـسم تا آنجا محفوظ باشد شماره "صد و ده اسم يا على " را مى نويسم و در آنجا مى گـذارم و يـك "بسم اللّه الرّحمن الرّحيم " و "لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم " بنويسم شايد ديگر آتش نزنند لذا اينها را نوشت و گذاشت آنجا و برگشت ولى همه آنها را آتش زدند.

بـه جـان شـمـا شـروع كـرد بـه سـوخـتـن ، شـعـله گـرفـت بـه بـالا، رفـتـيـم خـامـوشـش كـرديـم ديـديـم كـه "لاحـول و لاقـوّة الاّ باللّه " و "بسم اللّه الرّحمن الرّحيم " و اسم مقدّس "يا على " همه اش سوخته و از بين رفته خيلى عجيب بود! عناد داشتند.

فـرداى آن روز آنـهـا (يـعـنـى اجـنـّه ) شـروع كـردنـد كـه پـول خـورده هـا را جـمـع كـنـنـد هـر چـه پول خورده توى جيب من توى كيف خانواده توى جيب بچّه ها و توى جيب ميهمان بود همه را مى بردند.

حـدود يـك هـفـتـه هـر چـه پـول خـورد بـود بـردنـد حـتـّى يك زنى به عنوان ميهمان از تبريز آمده بود و يك مقدار پـول خـورده زيـادى تـوى جـيـبـش بـود صـبـح كـه از خـواب بـلند شد ديد همه را برده اند حتّى يك قران باقى نگذاشته اند.

و بعلاوه حتّى جاسويچيها كه كليد به آنها بود برده بودند حتّى يك كليد كه دست من بود از دست خودم بردند حالا كجا برده اند نمى دانم ؟ بـالاخـره در ايـن يك هفته جرياناتى شد ما آنها را يادداشت كرديم كه به آن آقا آنها را گزارش كنيم به ايشان بگوئيم دعاهاى شما را اين طور كردند بله اين هم وضع اين حوادثى كه توى اين هفته اتّفاق افتاده بود! در پايان هفته رفتم به منزل آن آقا.

البـتـّه با يك نفر از روضه خوانهاى ديگر، آن هم براى اينكه آن روضه خوان خاطر جمع شود كه او درست كار مى كند و حقّه بازى نيست چون خودم هم خاطر جمع نبودم .

وقتى در منزل ايشان نشستيم من اوّل آن جريانات بردن پولها و كليد و جاسويچ را زبانى به ايشان گفتم ولى آن حوادث ديگر را نوشته بودم و توى جيبم بود كه آنجا به او بدهم .

ايشان گفت :
از قضا "اجنّه " حاضرند و احتياج به احضار نيست كاسه را گذاشت و چادرى را روى آن انداخت فورا آنها شروع كردند به بازى كردن .

يـعـنـى هـمان طور مى رفتند بالا و مى آمدند پائين به آنها گفت :
كليدها را چرا برديد برويد بياوريد آنها يك چيزهائى مى گفتند كه البتّه جمله بندى بود ولى ما نمى توانستيم بفهميم .

آن آقا گفت :
كه مى گويند كليدها شكسته شده و آنها را از بين برده ايم .

سپس گفت :
نعل را چرا برديد بياوريد يك چيزى گفتند.

گفت :
پاكش كنيد و بياوريد.

معلوم شد كه گفتند:
ما آن را آلوده به نجاست كرده ايم كه از اثر بيفتد.

گـفـت :
پـاكـش كـنـيـد و بـيـاوريـد بـعـد بـه مـن گـفـت :
تـا وقـتـى ايـنـهـا نـعل را مى آورند ما با هم صحبت مى كنيم اينها شروع كردند به دست زدن توى كاسه يعنى به لب كاسه دست مى زدند.

آن آقـا گـفـت :
حـيـا نـداريـد ايـنـجا ميهمان هست چرا اين طور مى كنيد ديگر ساكت شدند و دست به كاسه نزدند ما صحبت مى كرديم يك دفعه ديديم پاكتى زير چادر انداخته شد! وقـتـى چـادر را انـداخـت آن طـرف ديـديـم كه يك پاكت زرد زير چادر است آن گزارش هم توى جيب من بوده كه مى خـواسـتـم بـه آن آقـا بـدهـم وقـتـى نـعـل را از تـوى پـاكـت درآوردنـد ديـدم آن كـاغـذ يـادداشـت هـم بـا نعل توى پاكت است .

من گفتم :
بابا آن توى جيب من بود نگاه كردم ديدم نيست از جيبم برده اند.

گفتم :
آخر اينها چرا اين طور مى كنند اين توى جيب من بود.

آن آقا ناراحت و عصبانى شد به آنها گفت :
چرا توى خانه من دزدى مى كنيد از ميهمان من جيب برى مى كنيد چرا اين كارها را كرده ايد؟ آنـهـا يـك چـيـزى گفتند:
آن آقا گفت :
آنها مى گويند شما فرموديد برويد نعلى را كه مربوط به فلانى است بـيـاوريـد ايـن كـاغـذ هـم مـربـوط بـه او بـود مـا آورديـم هـر دو را آورديـم هـم نعل را آورديم هم كاغذ را.

گفت :
چرا اين كارها را كرده ايد (منظورش كارهائى بود كه در ظرف هفته كرده بودند).

يك چيزى گفتند ديديم كه آن آقا از ترس رنگش سياه شد كه ديگر نتوانست آنجا بنشيند و از جا برخاست و رفت توى اندرون بعد برگشت گفت :
ديگر من نمى توانم چيزى بنويسم شما چون جريانات مرا به مردم مى گوئيد و من گفته بودم نگوئيد، گفته ايد اينها لجبازى مى كنند مى گويند كه اگر يك اقدامى راجع به اين كار بكنم تمام بچّه هايم را آتش مى زنند و لذا من ديگر نمى توانم اقدامى بكنم .

بـالاخـره آن آقا سيصد تومان از آن پانصد تومان را كه قبلا به او داده بودم به من برگرداند و گفت :
دويست تـومان ديگر را من خرج نعل و نوشتن آن لوحه ها و آن چيزها كرده ام و بقيّه آن سيصد تومان بود پس داد و گفت :
ديگر از دست من كارى بر نمى آيد از آنجا ماءيوسانه آمديم به خانه .

فـرداى آن روز بـود نشسته بوديم البتّه روز شنبه بود توى اطاق كتابخانه كه مقدارى از كتابها توى كمدى بـود و بـقيّه در توى طاقچه بود من به برادرم كاظم گفتم كه :
انشاءاللّه ديگر چيزى نيست . برويم صبحانه بـخـوريـم وقـتى رفتيم مشغول صبحانه خوردن شديم ديديم كه اطاق كتابخانه از دود پر شده است برگشتيم ديـديـم كـه از كـمـد در بـسـتـه دود خارج مى شود از داخل ، آن را آتش زده اند آنچنان آتش زده اند كه از وسط در، شـعـله خـارج مـى شـود هـمـه كـتـابـهـا آتـش گـرفـتـه بـود بـه انـدازه 7 يـا 8 سـطل آب ريختيم تا آتش خاموش شد اكثر كتابها تفسير قرآن بود 28 جلد تفسير غير از كتابهاى ديگر سوخته شده بود مثلا مفاتيح نصفش سوخته بود ياسينش الرّحمن نصفش سوخته بود كه سوخته اش را نگه داشته ام .

بالاخره ديديم كه جريان خيلى وخيم شده ، چون از اين كارها در ظرف سه ماه زياد مى كردند در اين بين بعد يك نفر آمد گفت :
يك زنى در كوه "قره داغ " هست كه او خيلى مسلّط به اين كارها است يعنى مى تواند "اجنّه " را دفع كند.

دو نـفـر از آن جـوانـهائى كه خيرخواه و خيّر بودند و به ما علاقه داشتند گفتند:
ما مى رويم (با آنكه خيلى راهش سخت بود) جريان شما را به او مى رسانيم .

آنها روز چهارشنبه از "سردرود" حركت كردند و روز جمعه به آن قريه رسيده بودند ساعت 8 صبح كه آنها به ده رسـيده بودند همان ساعت باز "اجنّه " در اينجا كتابها را آتش زدند آن دو جوان به اين زن گفته بودند كه مى خواهيم وضع يك نفر به نام اسماعيل را به ما بگوئى كه چطور مى باشد؟ مى گفتند كه :
آن زن احضار داشت قسمهايش را خورد و اجنّه اش را حاضر كرد بعد به ما گفت :
كه مگر شما توى كـوه زنـدگـى كـرده ايـد اسـم يـك نـفـر پـيـشـنـمـاز مـحـتـرم را مـى گـوئيـد اسماعيل به اينها تندى كرده بود.

بدون آنكه بداند من كى هستم و سابقه مرا داشته باشد آنها خودشان مى گفتند:
اى كاش آنجا ضبط صوت بود حدود نيم ساعت راجع به شما براى ما صحبت كرد و تمام خصوصيّات شما را گفت و بعد گفت :
الا ن كتابهاى آقا را آتـش زدنـد آنـهـا فـورا اين خبر را يادداشت مى كنند كه وقتى برگشتند ببينند صحيح است يا نه ، مى گفتند:
اجنّه اش كه اسمشان "حيدر" و "قمر" بود يك مرد و يك زن بودند مرتّب براى او خبر مى آوردند.

آن روز چهار مرتبه آنها را به "سردرود" فرستاد كه تقريبا ده فرسخ فاصله دارد.

آن زن بـه آنـهـا يـك چـيـزهـائى گـفـتـه بـود كـه ايـنـهـا نـتـوانـسـتـه بـودنـد درسـت تحويل بگيرند.

بالاخره آن دو جوان برگشتند.

اوّل چيزى كه از من پرسيدند اين بود كه :
آيا روز جمعه ساعت 8 صبح چه اتّفاقى افتاد؟ گفتم :
كتابها را آتش زدند اينها بهت زده شده بودند.

گفتند:
كه اين زن به ما گفت الا ن كتابها را آتش زدند.

بـالاخـره دسـتـوراتى از او آورده بودند آنها را عملى كرديم ، ولى اذيّتها همچنان ادامه داشت و قطع نشد دوباره كس ديگرى را فرستاديم باز هم فائده اى نداشت مرتبه سوّم خودم رفتم جدّا جاى سختى بود جدّا جائى است كه انـسـان بـايـد بـا هـليـكـوپـتـر بـه آنـجـا بـرود اسـم آن ده كـه طـرف شمال تبريز است "چپلى " مى باشد.

خـلاصـه مـا رفـتـيـم ديـديم كه يك خانه تاريكى هست و داراى يك دهليز طولانى كه ما وقتى وارد آن دهليز شديم تـرسـيـديـم ، ديـديم آخر دهليز يك خانه دهاتى است كه وسط آن تنورى است و روى تنور كرسى گذاشته اند خـانـم آنـجـا نـشـسـتـه و اطـاق يـك روزنـه اى داشـت كـه روشـنـى از آنـجـا مـى تـابـيـد و آن خـانـم حـدود 80 سال داشت وقتى ما رفتيم و نشستيم گفتيم :
مادر ما از "سردرود" آمده ايم من از آنجا خيلى با سختى آمدم .

گـفـت :
مـن را هـم چـهـار روز كـتـك زدنـد كـه نـبايد براى شما كارى بكنم و چهار روز مريض شدم ولى من تصميم گرفته ام كه با حول و قوّه خدا اين بلا را از سر شما برطرف كنم .

گفتم :
مادر، من خيلى ناراحتم ، ما آن روز چهار نفر بوديم همه درست به اين زن نگاه مى كرديم .

اين زن گفت :
وقتى كه ديديد حال من عوض شد حالت ديگرى پيدا شد بعد از آن هر حرفى گفتم بنويسيد و الاّ بـعـدا اگـر از خود من هم بپرسيد يادم نيست چون من حرف آنها را مى گويم آنها از دهان من مى گويند نه اينكه من بگويم .

گفتم :
چشم قلم و كاغذ در دستمان و حاضر و آماده بوديم تا آن حالت را پيدا كند.

وقـتـى كه آن حالت را پيدا كرد شروع كرد به گفتن ، گفت :
برويد راجع به آقا در انتهاى دنيا هر چه معالجه اش هـست بياوريد نگذاريد چيزى بماند آقا خيلى ناراحت است آنها او را بيچاره كرده اند برويد هر كجاى دنيا هست پيدا كنيد بياوريد ديگر ساكت شد.

چيزى نگفت يك دفعه ديديم كه پنج عدد از اين ريسمانها كه با آن فرش مى بافند از هوا افتاد و طورى بافته شده بود كه با دست غير ممكن بود آنها را انسان بتواند ببافد.

ما گفتيم :
مادر پنج تا چيز افتاد پائين .

گفت :
آنها را جمع كنيد بدهيد به من ما جمع كرديم داديم به او.

او يـكـى از آنها را به من داد و گفت :
اين را خودت نگهدار من آن را توى كاغذى گذاشتم و پشت آن را نوشتم پيش خودم نگه داشتم .

گفت :
اين را هم به خانواده ات بده بايد پيش خودش نگه دارد آن را هم نوشتم و در جيب گذاشتم .

گـفـت :
ايـن را هـم به برادرت بده (شما يك برادر داريد كه تمام حركاتش بد است ) همان طور هم بود او اصلا آرام راه نمى رفت همش مى دويد گفت :
به او بگوئيد آن طور راه نرود و آرام راه برود اين را هم او نگه دارد.

يكى را هم داد و گفت :
اين را به ديوار رو به قبله با ميخ آويزان كن .

يك چيزى هم داد و گفت :
اين را با پوست خارپشت بسوزان بعد گفت :
يك اسمى مى گويم آن را بنويس كه مهمش همان اسم بود (نوشته ام ولى هر چه الا ن به مغزم فشار مى آورم كه يادم بيايد به يادم نمى آيد).

گفت :
اينها را با ناخن الاغ وسط حياط بسوزان .

و گـفـت :
آن چـيـزهـا را كـه مـشـغـوليـد آن سـوره هـاى قـرآن را ديـگـر نـخـوان تـعـطـيـل كـن از روزى كـه مـداومـت داريـد بـه خـوانـدن آن سـوره هـا ايـنـهـا نـاراحـتـنـد لااقل يك مدّتى آنها را تعطيل كن نخوان .

گفتم :
چشم ، ما از آنجا برگشتيم و آنها را عملى كرديم البتّه بعد از آن آتش زدنها از بين رفت .

بچّه ها كه خيلى مى ترسيدند گفتند كه :
انشاءاللّه ديگر توى خانه آثارشان نيست .

يـك وقـت ديـديم كه يك گلابى بزرگ را آورده اند و گذاشته اند گوشه خانه در صورتى كه آن موقع ، وقت گلابى هم نبود بچّه ها مى ترسيدند آن را بردارند مى گفتند:
آنها هنوز نرفته اند گلابى آورده اند.

و از اين قبيل كارها هنوز مى كردند.

شـبـى از شـبـهـاى ماه رمضان كه برايمان ميهمان با خانوده اش آمده بود من خودم آن شب جاى ديگرى ميهمان بودم ايـنـهـا نـاگـهـان مى بينند كه جلوى پنجره مقدارى نخود تازه ريختند كه گرم است و سرد نشده است حالا از كجا آورده انـد مـعلوم نيست كه بچّه ها مى ريزند و مى خورند و بعد بچّه ها با هم مى گويند رويمان را بگردانيم تا بـاز هـم بياورند بچّه ها رويشان را به طرف ديگر مى گردانند مى بينند كه باز هم نخود گرم تفتيده ريختند آنها شروع مى كنند به خوردن آن شب آنها نخود زيادى مى خورند.

وقـتـى آش دم افـطـار مـى آورنـد بـريـزنـد تـوى كـاسـه مـى بـيـنـنـد يـك چـيـز بـزرگـى تـوى كـاسـه افتاده اوّل آنها مى ترسند ولى بعد مى بينند تو آش يك گلابى بزرگ انداخته اند.

بالاخره بعد از آن روز اذيّتها اين طورى بود بعضى وقتها مثلا نفت توى غذا مى ريختند.

يـا مـثـلا بـچّه ناگهان مى گفت :
اين كبريت را توى دست من كى گذاشت ؟! كه مادرش فورا مى گفت :
من گذاشتم كه بچّه نترسد، بعد به من مى گفت :
آنها گذاشته اند.

يا وقتى كه مى خوابيديم بچّه ناگهان مى گفت :
اين چى بود كه افتاد روى لحاف من ؟! چراغ را روشن مى كردم مى ديدم كه مقدارى نخ را آن قدر گره زده اند كه مثل گلوله شده و انداخته اند روى لحاف ، كه بچّه بترسد.

ايـن طـور چـيـزهـا بـود البـتـّه آن آتـش زدنـهـا تـمـام شـده بـود ايـن جـريـانـات تـقـريـبـا يـك مـاه و نـيـم باز هم طول كشيد.

بـعـد يـك نفر كه از رفقاى ما بود بدون اطّلاع ما پيش آن زن رفته بود و گريه كرده بود گفته بود:
شما را به خدا قسم مى دهم به فلانى رحم كن . آن زن گفته بود:
من آنچه از دستم برآمده كرده ام . گفته بودند:
هنوز آن جـزئيـّات قـطـع نـشـده اسـت . آن زن گـفـتـه بـود:
پـس مـن چـكـار كـنـم ؟ دوسـت مـا كـه اهل كار بود گفته بود:
پسر "زعفر جنّى " را حاضر كن .

اين زن رنگش پريده بود و گفته بود:
من آن اندازه لياقت ندارم كه رئيس يك قبيله را، رئيس اجنّه شيعه را احضار كنم .

گفته بود كه :
خوب شما نمى توانيد بگوئيد از قول من بگوئيد، بگوئيد فلانى مى گويد اسم مرا ببريد.

آن زن قـسـم داده بـود پـسـر جناب "زعفر" را و گفته بود:
شما را به خدا قسم مى دهم كه جواب دعوت ميهمان مرا بدهيد و به منزل ما تشريف بياوريد.

من خواهش مى كنم كه دعوت ايشان را اجابت كنيد.

ضـمنا بد نيست دوستمان را هم معرّفى كنيم ايشان آقاى "جناب زاده " است "اجنّه " را با چشمش مى بيند و خودش هم خيلى اهل كار است .

دوسـت مـا خـودش مـى گـفـت كـه :
نـاگـهـان ديـدم كـه ايـن زن وضـعـش دگـرگـون شـد رنـگـش پـريـد و يـك حال ديگرى پيدا كرد.

گفتم :
مادر، چه خبر است چرا اين طور شدى ؟ گفت :
شما يك كارى كرديد كه تمام در و ديوار ما پر از سرباز شده چرا اين كار را كرديد؟ گفتم :
نترس .

گفتم :
آن يك نفر كه جلو سربازها مى آيد علامتش چيست ؟ گفت :
علامتش اين است كه يك لوحى روى سينه اش آويخته و روى آن لوح نوشته شده :
"يا ابا عبداللّه الحسين " اين علامت آن شخص بزرگ است .

بـالاخـره مـى گـفـت كـه :
وقـتـى آن شخصيّت بزرگ "اجنّه " كه فرزند جناب "زعفر " بود و اسمش "سعفر" است رسـيد آن زن گفت كه :
اين آقا را اين طور اذيّت مى كنند پسر "زعفر" فورى دستور داد كه آنها را احضار كردند مخالفين ما را احضار كردند.

اوّل به آنها نصيحت كرد و گفت كه :
شما اين كارها را نكنيد آنها شيعه هستند، مسلمان هستند، آنها را ناراحت نكنيد.

در جواب گفته بودند:
نه ، ما خواهيم كرد آنچه از دستمان بيايد نسبت به او خواهيم كرد.

وقـتـى ايـن طـور گـفته بودند پسر جناب "زعفر" دستور داده بود دست و پاى آنها را ببندند و آنها را محكوم به حبس ابد كردند.

در ضـمـن پسر جناب "زعفر" در حالى كه اشك مى ريخت به آنها خطاب مى كرد و مى گفت :
يادم نرفته آن ساعت را كـه شـما به گلوى نازك پسر ابى عبداللّه حضرت "امام حسين " ( عليه السّلام ) روى دست پدرش زديد خون آلود شد يادم نرفته هنوز.

شما دشمن خدا هستيد و چيزهاى ديگرى از مصائب كربلا مى گفت كه زن شروع كرد به گريه كردن ما هم گريه كـرديـم مـثـل اينكه روضه مى خواند مجلس روضه عجيبى شد بعد پسر جناب "زعفر" اين طور تعريف كرد كه دو سال پيش مى خواستند به اين آقا اذيّت كنند.

كـه البـتـّه تـاريـخ دارد و يـادم هـسـت كـه دو سـال پـيـش از ايـن قـضـيـّه يـك شـب در خـانـه تـنـهـا بـودم مـشـغـول كتاب خواندن بودم خانواده به تبريز رفته بودند خواستم بخوابم لحاف را كه به سر كشيدم ديدم مـثـل اينكه خروارها چيزى روى من ريخته شده لحاف را برداشتم ديدم هيچ چيزى نيست باز هم همين طور تقريبا چند مـرتـبـه تـكرار شد ديدم نه نمى گذارند بخوابم بعد همسايه را صدا زدم بيدارش كردم گفتم :
بيا اينجا تا صبح بنشينيم ديگر من نمى خوابم .

پـسـر جناب "زعفر" گفته بود:
از آن شب دو سال پيش از اين جريان من دو نفر را ماءمور كردم كه با ايشان هستند تـا مـبـادا به جان ايشان صدمه اى بزنند و آن دو نفر دائمى با ايشان هستند و الا ن هم كه به جان ايشان صدمه اى نمى زنند به خاطر همان دو نفر ماءمورى است كه من با او همراه كرده ام و الاّ اينها قصد جان او را دارند.

بـالاخـره پـس از سـه مـاه كـه جـريـانـات مـفـصـّلى بـا مـا داشـتـه انـد بـه ايـنـجـا تـمـام مسائل ختم شد و اين زن به ما خيلى خدمت كرد خدا او را رحمت كند.

بعد از آن من به يك مناسبتى به قم خدمت يكى از مراجع رفتم و جريان را براى ايشان تعريف كردم خيلى تعجّب كردند فرمودند:
شما يك نسخه بى كم و زياد از آن بنويسيد به من بدهيد.

و ضمنا يكصد تومان از جيبشان درآوردند و فرمودند بدهيد به آن زن كه زحمت شما را خيلى كشيده بعد فرمودند كه نه ، اين وجوهات است بروم و از خرجى خودم بياورم رفتند از اندرون يكصد تومان از مخارج خودشان آوردند و بـه مـن دادنـد و ضـمنا فرمودند كه :
اگر آن زن ميل زيارت مشهد را دارد و لو با هواپيما او را مى فرستم ، ما برگشتيم و رفتيم آنجا يعنى به همان ده ، كه هم آن صد تومان امانت ايشان و هم آن پيغام را برسانيم .

در جـواب مـا گـفـت كـه :
مـن زمـيـن گـيـر شـده ام و نـمى توانم به مشهد بروم ولى صد تومان را گرفت و خيلى خوشحال شد و گفت :
چون از دست آقا است خيلى خوشحال شدم .

گفتم :
مادرجان من شنيده ام كه شما را اين جنها يك مرتبه به مشهد برده اند.

گفت :
بله آنها در جوانى در آن اوائلى كه با آنها ارتباط پيدا كرده بودم مرا به مشهد بردند.

گفتم :
من مى خواهم قصّه را از زبان خودت بشنوم .

گـفـت :
بـله ، يـك شـب بـچـّه ام را خـوابـانـده بـودم شب زمستانى بود خيلى هم برف باريده بود نيم متر مى شد نـاگـهـان ديـدم كـه "حـيـدر" و "قـمـر" مـا آمـدنـد و بـه مـن گـفـتـنـد:
ميل دارى تو را به مشهد ببريم ؟ گفتم :
ميل دارم ، چشم مى آيم .

ديـدم يـك چـهـارپـايه گذاشتند و به من گفتند:
روى چهارپايه بنشين من نشستم و آنها چهارپايه را برداشتند و حتّى توى راه يك ليموناد (نوشابه هاى آن وقت ) از قهوه خانه اى خريدند و براى من آوردند و من خوردم و شيشه آن را پس دادند.

بعد ما رسيديم به مشهد مرا توى صحن به زمين گذاشتند.

گفتند:
تو برو زيارت كن و نمازت را بخوان حاضر باش تا باز برگرديم .

مـن نـماز مغرب و عشاء را خواندم و بعد حضرت "ثامن الائمّه " ( عليه السّلام ) را زيارت كردم و درست نگاه كردم ديدم يك چند نفر از محل ما در حرمند و براى زيارت آمده اند.

گفتند:
"خيرالنّساء" خانم شما از براى چه آمديد اينجا؟ گفتم :
مگر شما براى چه اينجا آمده ايد شما براى زيارت آمده ايد من هم براى زيارت آمده ام .

نگفتم چطور آمده ام بعد از زيارت و نماز، "قمر" و "حيدر" آمدند و گفتند:
حاضريد برويم ؟ گـفـتـم :
بـله ، حـاضـرم چـهـارپايه را توى صحن گذاشته بودند من باز روى چهارپايه نشستم چهارپايه را بـرداشـتـنـد و از بـچّه به كلّى يادم رفته بود كه من بچّه را خوابانده ام و رفته ام آن وقت كه رسيدم دم در، يك دفعه يادم افتاد كه من بچّه را خوابانده ام .

گفتم :
اى واى بچّه حتما بيدار شده ناراحت شده و گريه مى كند فورا دويدم ديدم هنوز بچّه بيدار نشده است .

بـعـد از آن يـك سـفر معمولى به مشهد كردم ديدم همان مشهد است و همان زيارتگاه است و هيچ فرقى با آن مشهدى كـه آنـهـا مـرا بـرده بـودنـد نـدارد وقـتـى آن چـنـد نـفـرى را كـه تـوى حـرم در سـفـر اوّل ديده بودم به محل آمدند گفتند:
زيارت شما هم قبول شما را توى حرم ديديم .

گفتم :
بله من هم آمده بودم .

از او سؤ ال كردم كه مى شود آنها را يعنى آن دو نفر جنّى كه در خدمت شما هستند من ببينم ؟ گفت :
شما فقط برويد پيشنمازى خودتان را بكنيد با اين كارها كار نداشته باشيد.

ايـن بـود جـريـان مـن و البـتـّه مـى دانـيـد كـه خـواهـى نـخـواهـى جـريـانـى كـه سـه مـاه طول بكشد قصّه هاى كوتاه و زيادى دارد كه نقلش ملال آور است .

تـا ايـنـجـا آنـچـه نـوشـته شد عباراتى بود كه آقاى حاج شيخ با زبان خودشان در نوار فرموده بودند و لذا عبارات ، مقدارى با عبارات كتاب فرق مى كرد. (منبع: کتاب شب های مکه ی ایت الله سید حسن ابطحی)

شما می توانید از طریق آدرس زیر با من تماس بگیرید:
[email protected]
 

30rus

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 جولای 2005
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
مواظب باشين از اين به بعد شب لخت نخوابين. يه دفعه ديدين اين جن ها تحريك شدن و وقتي صبح از خواب بلند شدين ديگه كار از كار گذشته باشه :lol: :lol:
خوب شد بالاخره الان از ترس از تجاوز شبها خوابمون نمي بره :lol: :lol:
 

mostafa_gm

Registered User
تاریخ عضویت
4 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,863
لایک‌ها
438
محل سکونت
My House
همه اینا رو خودت نوشتی یا کپی کردی از جایی؟!:blink:
 

30rus

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 جولای 2005
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
ظاهرا دوران ورد و دعا و نعل و.... هنوز تموم نشده.

اون وريا 70 سال پيش آپولو هوا مي كردن عموو، هواپيما كه هيچي شماها هنوز بلد نيستين درست حسابي يه ماشين كنترلي بسازين.

همينه ديگه. همه چيز از اين چيزا آب مي خوره. دانشگاهها رو هم يه دفه تعطيل كنين بريد با دعا و ورد و با كمك جن و پري (اون هم از نوع خوبش) كه كاراشون رو هم به قول شما بهتر از ماها انجام ميدن همه كارا رو انجام بدين و مملكت گل و بلبلتون رو بچرخونين.
 

mazoolagh

Registered User
تاریخ عضویت
10 آپریل 2004
نوشته‌ها
2,938
لایک‌ها
7
به نقل از 30rus :
ظاهرا دوران ورد و دعا و نعل و.... هنوز تموم نشده.

اون وريا 70 سال پيش آپولو هوا مي كردن عموو، هواپيما كه هيچي شماها هنوز بلد نيستين درست حسابي يه ماشين كنترلي بسازين.

همينه ديگه. همه چيز از اين چيزا آب مي خوره. دانشگاهها رو هم يه دفه تعطيل كنين بريد با دعا و ورد و با كمك جن و پري (اون هم از نوع خوبش) كه كاراشون رو هم به قول شما بهتر از ماها انجام ميدن همه كارا رو انجام بدين و مملكت گل و بلبلتون رو بچرخونين.

اينا رو ولشون كن بذار سرشون با همين چيزها گرم باشه و فقط تو همين زمينه ها صحبت كنن! اگر بيكار بشن ميان تو مباحث علمي اونجاها رو هم خراب ميكنن!

يعني يك مدير اين دور و برا رد نميشه اين تاپيك مايه آبروريزي رو ببره گفتگوي آزاد بچسبونه به همون يكي كه اونجاست!
 

30rus

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 جولای 2005
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
attachment.php


جنيان و جن زدگان
نويسنده : محسن آشتيانى
ناشر : زهير
چاپ اول ، 1383 شمسى ( گالينگور )

اين هم هنري ديگر از مردم ايران زمين در حوزه چاپ و نشر :lol: :lol: :lol:
 

فایل های ضمیمه

  • 2021-j.jpg
    2021-j.jpg
    9.2 KB · نمایش ها: 475

30rus

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 جولای 2005
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
عمو كسي اينجا شك نداره. اگه اين چيزا نبود كه نويسنده كتاب بالا رو بايد به جرم نشر اكاذيب و تشويش اذهان عمومي دستگير مي كردن. تازه اينترنتي هم ميتوني خريد كني: (بابا! تكنولوژي!)

http://www.ketabname.com/internal/identity/?serial=2021

به نظر شما به تكنولوژي توهين نشده؟
 

mostafa_gm

Registered User
تاریخ عضویت
4 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,863
لایک‌ها
438
محل سکونت
My House
به نقل از 30rus :
عمو كسي اينجا شك نداره. اگه اين چيزا نبود كه نويسنده كتاب بالا رو بايد به جرم نشر اكاذيب و تشويش اذهان عمومي دستگير مي كردن. تازه اينترنتي هم ميتوني خريد كني: (بابا! تكنولوژي!)

http://www.ketabname.com/internal/identity/?serial=2021

به نظر شما به تكنولوژي توهين نشده؟
من آخرش نفهميدم شما قبول داري يا نه؟!؟!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire

30rus

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 جولای 2005
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
0
داستان شماره سی و دوم از همان كتاب +18:
من در عروسی جن ها شرکت کردم

چند روز قبل آقای غلامرضا شایسته فرمودند آقای رشید قجری فرزند مرحوم عبد که اکثر بومیان شهر او را می شناسند و برایش احترام قائلند گویا با جن ها قضیه ای داشته است. از این رو به منزل بنده آمدند از قضا در آن ساعت حاج مرتضی امینی نیز تشریف داشتند بعد از سلام و احوال پرسی از آقای قجری ماجرا را پرسیدم او گفت بیش از سی سال قبل که بندر ماهشهر از هر لحاظ بسیار کوچک بود رزی آمدم منزل و سراغ پدر را گرفتم مادرم گفت او یک ساعت قبل به دریا رفته ـ فورا از خانه خارج شدم و روانه دریا گردیدم از شهر که بیرون آمدم راه سیف ا که روزگاری از لحاظ صید وصیادی و قاچاق مهم و معروف بود را در پیش گرفتم مقداری که راه رفتم یک مرتبه مانند قارچ پیرمردی جلوی من پیدا شد او با صدای بلند گفت بابا کجا میخواهی بروی اعتنایی به او نکردم دوباره صدا کرد ـ مرتبه سوم گفت تو پسر عبد نیستی؟
گفتم چرا او نزدیک آمد و همراه من شد او طوری راه که می خواست مرا از جاده اصلی که خیلی باریک بود خارج و به طرفی دیگر ببرد بعد از چند لحظه به عده ای برخورد کدریم که سر و هیکل آنها مانند آدم ولی پاهای آنها مانند گوسفند بود ربابه و تنبک بدست می زدند و می خواندند و کف می زندند بر سر داماد که او را جلو انداخته بدند نقل و شیرینی می پاشیدند . کم کم دورم را گرفتند و مرا داخل جمع خودشان کردند یک عدد از آ« شیرینی ها را به لب نهادم بقدری شور و تلخ و بدبو بود که آنرا به دور انداختم سرز بخصوص رقص آنها به قدری غیر عادی و عجیب بود که بنده را به وحشت انداخت با وجود آنکه آنان هیچگونه اذیت و آزاری به من نرساندند بلکه مهربانی هم کردند باز دچار ترسو وحشت شدیدی شدم این رقص و پایکوبی ساعتها طول کشید و تا نزدیک سیف ادامه داشت در این وقت خودم را به سیف رساندم نگهبان آن جا مرا در بغل گرفت و گفت چه شده به او گفتم مگر آنها را نمی بینی که می رقصند مگر صدای خواندن آنها را نمی شنوی او گفت نه در این وقت آقای صمد صیاقی یکی از ماهیگیران سرشناس منطقه آمد و مرا سوار بر دوچرخه کردو به شهر آورد موقعی که به خانه رسیدم دیدم عده ای در ان جا جمع هستند همین که مرا دیدند گفتند تو کجا بودی؟ آیا می دانی بر سر پدر و مادرت چه آورده ای؟ آنها و تمام خانواده و فامیل به بیابان رفته و در جستوجوی تو می باشند چیزی نگذشت که مادرم رسید با عجله مرا در آغوش گرفت و گفت کجا بودی و غش کرد عجیب اینکه بعد از این ماجرا دیگر هیچ وقت و از هیچ چیز نترسیدم و در یک کلام درسم از بین رفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا