• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوستان عزیز

سلام

بالاخره فرصتی دست داد تا در مورد حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی با هم به گفتگو بنشینیم و به معرفی و بررسی آثار این شاعر بزرگ ایران زمین بپردازیم .


امید که مورد توجه دوستان علاقه مند قرار گیرد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مولانا جلال الدين محمد بلخي ؛ رومي؛ فرزند بهاالدين الولد سطان العلماء در ششم ربيع الاول سال ۶۰۴ در شهر بلخ متولد شد.هنوز بحد رشد نرسيده بود كه پدر او به علت رنجشي كه از سلطان محمد خوارزمشاه پيدا كرده بود شهر و ديار خود راترك كرد و با خاندان خود به عزم حج و زيارت كعبه از بلخ مهاجرت نمود. در نيشابور به زيارت » عطار « عارف مشهور قرن هفتم شتافت . » جلال الدين « را ستايش كرد . وكتاب اسرار نامه ئ خود را به او هديه داد.

پدرش از خراسان عزم بغداد كرد واز آنجا پس از سه روز اقامت در مدرسه مستنصريه عازم مكه شد. وپس از بر آوردن مناسك حج قصد شام كرد و مدتها در آن شهر ماند و در پايان عمر به شهر قونيه رفت و تا آخر عمر در آن شهر ماند و به ارشاد خلق ميپرداخت. جلال الدين محمد پس از وي در حالي كه بيش از24 سال از عمرش نمي گذشت بر مسند پدر نشست و به ارشاد خلق پرداخت . در اين هنگام برهان الدين محقق ترمذي كه از تربيت يافتگان پدرش بود, به علت هجوم تاتار به خراسان و ويراني آن سرزمين به قونيه آمد و مولانا او را چون مراد و پيري راه دان برگزيد و پس از فوت اين دانا مدت 5 سال در مدرسه پر خود به تدريس فقه و ساير علوم دين مشغول شد . تا آنكه در سال 642 هجري به شمس تبريزي برخورد .

شمس و افادات معنوي او در مولانا سخت اثر كرد . مولانا قبل از ملاقات با شمس مردي زاهد ومتعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضيح اصول و فروع دين مبين مشغول بود . ولي پس از آشنايي با اين مرد كامل ترك مجالس وعظ وسخنراني را ترك گفت ودر جمله صوفيان صافي واخوان صفا درآمد وبه شعر وشاعري پرداخت واين همه آثار بديع از خود به يادگار گذاشت.

شمس بيش از سه سال در قونيه نماند وبه عللي كه به تفضيل در شرح احوال مولانا بايد ديد . شبي در سال 645 ترك قونيه گفت وناپديد شد . مولانا در فراغ او روز گار ي بس ناروا گذراند وچون از وي نا اميد شد دل به وپس از او به حسام الدين چلپي سپرد و به در خواست او به سرودن اشعار مثنوي معنوي مشغول شد. و اشعار اين كتاب را به حسام الدين عرضه ميكرد, تا اينكه سر انجام در اوايل سال 672 هجري به ديدار يار شتافت. مولانا در زماني مي زيست كه دوران اوج ترقي و درخشش تصوف در ايران بود. در طي سه قرن پيش از روزگار زندگي او, درباره اقسام علوم ادبي , فلسفي , ديني و غيره به همت دانشمندان و شاعران و نويسندگان نام آور ايراني مطالعات عميق انجام گرفته وآثار گرانبهايي پديد آمده بود.

شعر فارسي در دوره هاي پيش از مولانا با طلوع امثال رودكي , عنصري , ناصر خسرو , مسعود سعد , خيام ,انوري ,نظامي ,خاقاني راه درازي سپرده ودر قرن هفتم هجري كه زمان زندگاني مولوي است , به كمال خود رسيده بود. شعر عرفاني هم در همين دوره به پيشرفت هاي بزرگ نائل آمده و بدست عرفاي مشهوري همچون سنايي , عطار و ديگران آثار با ارزشي مانندحديقه , منطق الطير , مصيبت نامه , اسرار نامه و غيره پديد آمده بود.

مولوي را نمي توان نماينده دانشي ويژه و محدود به شمار آورد. اگر تنها شاعرش بناميم يا فيلسوف يا مورخ يا عالم دين, در اين كار به راه صواب نرفته ايم . زيرا با اينكه از بيشتر اين علوم بهره وافي داشته و گاه حتي در مقام استادي معجزه گر در نوسازي و تكميل اغلب آنها در جامعه شعرگامهاي اساسي برداشته , اما به تنهايي هيچ يك از اينها نيست, زيرا روح متعاليو ذوق سرشار, بينش ژرف موجب شده تادر هيچ غالبي متداول نگنجد.

شهرت بي مانند مولوي بعنوان چهره اي درخشان و برجسته در تاريخ مشاهيرعلم و ادب جهان بدان سبب است كه وي گذشته از وقوف كامل به علوم وفنون گوناگون, عارفي است دل اگاه, شاعري است درد شناس, پر شور وبي پروا و انديشه وري است پويا كه ادميان را از طريق خوار شمردن تمام پديده هاي عيني و ذهني اين جهان, همچون: علوم ظاهري , لذايذ زود گذر جسماني, مقامات و تعلقات دنيوي , تعصبات نژادي, ديني و ملي, به جستجوي كمال و ارام و قرار فرا مي خواند. آنچه مولانا ميخواهد تجلي خلق و خوي انساني در وجود آدميان است كه با تزكيه درون و معرفت حق و خدمت به خلق و عشق و محبت و ايثا و شوق به زندگي و ترك صفات ناستوده به حاصل مي آيد.

هنر بزرگ او بحث و برسي هاي دلنشين و جاودانه اي است كه به دنبال داستان ها پيش مي آورد و انديشه هاي درخشان عرفاني و فلسفي خود را در قالب آنها قرار ميدهد. داستان بهانه اي است تا بهتر بتواند در پي حوادثي كه در قصه وصف شده ، مقاصد عالي خود را بيان دارد.
در تعريف تصوف سخنان بسيار آمده است. از ( ابو سعيد ابو الخير ) پرسيدند كه صوفي كيست؟ گفت: آنكه هر چه كند به پسند حق كند و هر چه حق كند او بپسندد. صوفيان ترك اوصاف و بي اعتنايي به جسم و تن را واجب مي شمارند و دور ساختن صفات نكوهيده را آغاز زندگي نو وتولدي ديگر به شمار مي آورند.

چکيده مطالب:
نام: جلال الدين محمد بلخي رومي
نام پدر: بهاء الدين الولد سلطان العلماء
تاريخ و محل تولد: ۶ ربيع الاول ۶۰۴-- بلخ

مهمترين وقايع زندگي مولانا:
۵سالگي خانواده اش بلخ را به قصد بغداد ترک کردند.
۸سالگي از بغداد به سوي مکه و از آنجا به دمشق و نهايتاْ به منطقه اي در جنوب رود فرات در ترکيه نقل مکان کردند.
۱۹ سالگي با گوهر خاتون ازدواج کرد و دوباره به قونيه (محلي در ترکيه امروزي) رفت.
۳۷ سالگي در روز شنبه ۲۶ جمادي آلخر ۶۴۲ ه.ق با شمس ملاقات کرد.
۳۹ سالگي در ۲۱ شوال ۶۴۳ شمس قونيه رو ترک کرد.

معروفترين کتابهاي مولانا:
ديوان شمس- مثنوي معنوي- فيه ما فيه

تاريخ و محل فوت:
در غروب روز ۵جمادي الاخر ۶۷۲ه.ق در سن ۶۸ سالگي در قونيه فوت کرد که الان مقبره اين شاعر برزگ قرن ششم در قونيه (ترکيه امروزي) مي باشد که محل زيارت عاشقان و شيفتگان اين شاعر برزگ هستند.


مثنوی معنوی قرائت و گفتار توسط عبدالکریم سروش

بشنو از ني چون حکايت مي کند


زندگينامه مولانا


نحوه سروده شدن مثنوي


قرائت لب لباب


مثنوي معنوي با صداي دكتر سروش
 
Last edited by a moderator:

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى رستخيز ناگهان وى رحمت بي منتها
اى آتشى افروخته در بيشه انديشه ها

امروز خندان آمدى مفتاح زندان آمدى
بر مستمندان آمدى چون بخشش و فضل خدا

خورشيد را حاجب تويى اوميد را واجب تويى
مطلب تويى طالب تويى هم منتها هم مبتدا

در سينه ها برخاسته انديشه را آراسته
هم خويش حاجت خواسته هم خويشتن کرده روا

اى روح بخش بي بدل وى لذت علم و عمل
باقى بهانه ست و دغل کاين علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبين شده با بي گنه در کين شده
گه مست حورالعين شده گه مست نان و شوربا

اين سکر بين هل عقل را وين نقل بين هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندين نشايد ماجرا

تدبير صدرنگ افکنى بر روم و بر زنگ افکنى
و اندر ميان جنگ افکنى فى اصطناع لا يرى

مي مال پنهان گوش جان مي نه بهانه بر کسان
جان رب خلصنى زنان والله که لاغست اى کيا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوى پاى علم
کاغذ بنه بشکن قلم ساقى درآمد الصلا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran


اى طايران قدس را عشقت فزوده بال ها
در حلقه سوداى تو روحانيان را حال ها

در لا احب افلين پاکى ز صورت ها يقين
در ديده هاى غيب بين هر دم ز تو تمثال ها

افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون درياى خون
ماهت نخوانم اى فزون از ماه ها و سال ها

کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
يک قطره خونى يافته از فضلت اين افضال ها

اى سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانى سران را هم بود اندر تبع دنبال ها

سازى ز خاکى سيدى بر وى فرشته حاسدى
با نقد تو جان کاسدى پامال گشته مال ها

آن کو تو باشى بال او اى رفعت و اجلال او
آن کو چنين شد حال او بر روى دارد خال ها

گيرم که خارم خار بد خار از پى گل مي زهد
صراف زر هم مي نهد جو بر سر مثقال ها

فکرى بدست افعال ها خاکى بدست اين مال ها
قالى بدست اين حال ها حالى بدست اين قال ها

آغاز عالم غلغله پايان عالم زلزله
عشقى و شکرى با گله آرام با زلزال ها

توقيع شمس آمد شفق طغراى دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق کان عشق زد اين فال ها

از رحمه للعالمين اقبال درويشان ببين
چون مه منور خرقه ها چون گل معطر شال ها

عشق امر کل ما رقعه اى او قلزم و ما جرعه اى
او صد دليل آورده و ما کرده استدلال ها

از عشق گردون متلف بي عشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بي عشق الف چون دال ها

آب حيات آمد سخن کايد ز علم من لدن
جان را از او خالى مکن تا بردهد اعمال ها

بر اهل معنى شد سخن اجمال ها تفصيل ها
بر اهل صورت شد سخن تفصيل ها اجمال ها

گر شعرها گفتند پر پر به بود دريا ز در
کز ذوق شعر آخر شتر خوش مي کشد ترحال ها
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran


اى دل چه انديشيده اى در عذر آن تقصيرها
زان سوى او چندان وفا زين سوى تو چندين جفا

زان سوى او چندان کرم زين سو خلاف و بيش و کم
زان سوى او چندان نعم زين سوى تو چندين خطا

زين سوى تو چندين حسد چندين خيال و ظن بد
زان سوى او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندين چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندين کشش از بهر چه تا دررسى در اوليا

از بد پشيمان مي شوى الله گويان مي شوى
آن دم تو را او مي کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان مي شوى وز چاره پرسان مي شوى
آن لحظه ترساننده را با خود نمي بينى چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره اى در دست او
گاهى بغلطاند چنين گاهى ببازد در هوا

گاهى نهد در طبع تو سوداى سيم و زر و زن
گاهى نهد در جان تو نور خيال مصطفى

اين سو کشان سوى خوشان وان سو کشان با ناخوشان
يا بگذرد يا بشکند کشتى در اين گرداب ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آيد صدا

بانک شعيب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمى بخشيدمت وز جرم آمرزيدمت
فردوس خواهى دادمت خامش رها کن اين دعا

گفتا نه اين خواهم نه آن ديدار حق خواهم عيان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحيم اوليترم جنت نشايد مر مرا

جنت مرا بي روى او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زين رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند بارى کم گرى تا کم نگردد مبصرى
که چشم نابينا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند ديدن آن صفت
هر جزو من چشمى شود کى غم خورم من از عمى

ور عاقبت اين چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نيست لايق دوست را

اندر جهان هر آدمى باشد فداى يار خود
يار يکى انبان خون يار يکى شمس ضيا

چون هر کسى درخورد خود يارى گزيد از نيک و بد
ما را دريغ آيد که خود فانى کنيم از بهر لا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى يوسف خوش نام ما خوش مي روى بر بام ما
اى درشکسته جام ما اى بردريده دام ما

اى نور ما اى سور ما اى دولت منصور ما
جوشى بنه در شور ما تا مي شود انگور ما

اى دلبر و مقصود ما اى قبله و معبود ما
آتش زدى در عود ما نظاره کن در دود ما

اى يار ما عيار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پاى دل جان مي دهم چه جاى دل
وز آتش سوداى دل اى واى دل اى واى ما


این شعر زیبا را استاد محمدرضا شجریان در کاست " دود عود " به استادی هرچه تمام اجرا نموده اند .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آن شکل بين وان شيوه بين وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بين وان هنگ بين وان ماه بدر اندر قبا

از سرو گويم يا چمن از لاله گويم يا سمن
از شمع گويم يا لگن يا رقص گل پيش صبا

اى عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده يک دم امان ده يا فتى

در آتش و در سوز من شب مي برم تا روز من
اى فرخ پيروز من از روى آن شمس الضحى

بر گرد ماهش مي تنم بي لب سلامش مي کنم
خود را زمين برمي زنم زان پيش کو گويد صلا

گلزار و باغ عالمى چشم و چراغ عالمى
هم درد و داغ عالمى چون پا نهى اندر جفا

آيم کنم جان را گرو گويى مده زحمت برو
خدمت کنم تا واروم گويى که اى ابله بيا

گشته خيال همنشين با عاشقان آتشين
غايب مبادا صورتت يک دم ز پيش چشم ما

اى دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که مي بندد چنين اندر صباح و در مسا

دل گفت حسن روى او وان نرگس جادوى او
وان سنبل ابروى او وان لعل شيرين ماجرا

اى عشق پيش هر کسى نام و لقب دارى بسى
من دوش نام ديگرت کردم که درد بي دوا

اى رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست اى جان که تا خيره نگردد آسيا

ديگر نخواهم زد نفس اين بيت را مي گوى و بس
بگداخت جانم زين هوس ارفق بنا يا ربنا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran


بگريز اى مير اجل از ننگ ما از ننگ ما
زيرا نمي دانى شدن همرنگ ما همرنگ ما

از حمله هاى جند او وز زخم هاى تند او
سالم نماند يک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

اول شرابى درکشى سرمست گردى از خوشى
بيخود شوى آنگه کنى آهنگ ما آهنگ ما

زين باده مي خواهى برو اول تنک چون شيشه شو
چون شيشه گشتى برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

هر کان مى احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخي ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما

بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما

ماده است مريخ زمن اين جا در اين خنجر زدن
با مقنعه کى تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

گر تيغ خواهى تو ز خور از بدر برسازى سپر
گر قيصرى اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما

اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتى تو در گنگ ما در گنگ ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشايى درى گويى که برخيز اندرآ

غرقست جانم بر درت در بوى مشک و عنبرت
اى صد هزاران مرحمت بر روى خوبت دايما

ماييم مست و سرگران فارغ ز کار ديگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند صد عالم ديگر کند
صد قرن نو پيدا شود بيرون ز افلاک و خل

اى عشق خندان همچو گل وى خوش نظر چون عقل کل
خورشيد را درکش به جل اى شهسوار هل اتى

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رويت مي برم دل مي رود والله ز جا

کو بام غير بام تو کو نام غير نام تو
کو جام غير جام تو اى ساقى شيرين ادا

گر زنده جانى يابمى من دامنش برتابمى
اى کاشکى درخوابمى در خواب بنمودى لقا

اى بر درت خيل و حشم بيرون خرام اى محتشم
زيرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

افغان و خون ديده بين صد پيرهن بدريده بين
خون جگر پيچيده بين بر گردن و روى و قفا

آن کس که بيند روى تو مجنون نگردد کو بگو
سنگ و کلوخى باشد او او را چرا خواهم بلا

رنج و بلايى زين بتر کز تو بود جان بي خبر
اى شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمى

جان ها چو سيلابى روان تا ساحل درياى جان
از آشنايان منقطع با بحر گشته آشنا

سيلى روان اندر وله سيلى دگر گم کرده ره
الحمدلله گويد آن وين آه و لا حول و لا

اى آفتابى آمده بر مفلسان ساقى شده
بر بندگان خود را زده بارى کرم بارى عطا

گل ديده ناگه مر تو را بدريده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پيش از حيا

مقبلترين و نيک پى در برج زهره کيست نى
زيرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

ني ها و خاصه نيشکر بر طمع اين بسته کمر
رقصان شده در نيستان يعنى تعز من تشا

بد بي تو چنگ و نى حزين برد آن کنار و بوسه اين
دف گفت مي زن بر رخم تا روى من يابد بها

اين جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند اين دم قضا
 

mynobar

Registered User
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
2,556
لایک‌ها
2
سن
43
تاپیک خوبی را شروع کردی بهروز جان ،
امیدوارم در مورد مواوی مطالب و بحث های خوبی داشته باشیم .
20.gif
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
جز وى چه باشد کز اجل اندرربايد کل ما
صد جان برافشانم بر او گويم هنييا مرحبا

رقصان سوى گردون شوم زان جا سوى بي چون شوم
صبر و قرارم برده اى اى ميزبان زودتر بيا

از مه ستاره مي برى تو پاره پاره مي برى
گه شيرخواره مي برى گه مي کشانى دايه را

دارم دلى همچون جهان تا مي کشد کوه گران
من که کشم که کى کشم زين کاهدان واخر مرا

گر موى من چون شير شد از شوق مردن پير شد
من آردم گندم نيم چون آمدم در آسيا

در آسيا گندم رود کز سنبله زادست او
زاده مهم نى سنبله در آسيا باشم چرا

نى نى فتد در آسيا هم نور مه از روزنى
زان جا به سوى مه رود نى در دکان نانبا

با عقل خود گر جفتمى من گفتني ها گفتمى
خاموش کن تا نشنود اين قصه را باد هوا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزاى را برريز بر جان ساقيا

بر دست من نه جام جان اى دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا

نانى بده نان خواره را آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را کنجى بخسبان ساقيا

اى جان جان جان جان ما نامديم از بهر نان
برجه گدارويى مکن در بزم سلطان ساقيا

اول بگير آن جام مه بر کفه آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوى مستان ساقيا

رو سخت کن اى مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم دارى يک قدح بر شرم افشان ساقيا

برخيز اى ساقى بيا اى دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود پيش آى خندان ساقيا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مهمان شاهم هر شبى بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاينده با

بر خوان شيران يک شبى بوزينه اى همراه شد
استيزه رو گر نيستى او از کجا شير از کجا

بنگر که از شمشير شه در قهرمان خون مي چکد
آخر چه گستاخى است اين والله خطا والله خطا

گر طفل شيرى پنجه زد بر روى مادر ناگهان
تو دشمن خود نيستى بر وى منه تو پنجه را

آن کو ز شيران شير خورد او شير باشد نيست مرد
بسيار نقش آدمى ديدم که بود آن اژدها

نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذره اى آن ذره دارد شعله ها

شمشيرم و خون ريز من هم نرمم و هم تيز من
همچون جهان فانيم ظاهر خوش و باطن بلا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى طوطى عيسى نفس وى بلبل شيرين نوا
هين زهره را کاليوه کن زان نغمه هاى جان فزا

دعوى خوبى کن بيا تا صد عدو و آشنا
با چهره اى چون زعفران با چشم تر آيد گوا

غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند
که داد ده ما را ز غم کو گشت در ظلم اژدها

غم را بدرانى شکم با دورباش زير و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو اى خوش صدا

ساقى تو ما را ياد کن صد خيک را پرباد کن
ارواح را فرهاد کن در عشق آن شيرين لقا

چون تو سرافيل دلى زنده کن آب و گلى
دردم ز راه مقبلى در گوش ما نفخه خدا

ما همچو خرمن ريخته گندم به کاه آميخته
هين از نسيم باد جان که را ز گندم کن جدا

تا غم به سوى غم رود خرم سوى خرم رود
تا گل به سوى گل رود تا دل برآيد بر سما

اين دانه هاى نازنين محبوس مانده در زمين
در گوش يک باران خوش موقوف يک باد صبا

تا کار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود
پا بود اکنون سر شود که بود اکنون کهربا

خاموش کن آخر دمى دستور بودى گفتمى
سرى که نفکندست کس در گوش اخوان صفا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى نوبهار عاشقان دارى خبر از يار ما
اى از تو آبستن چمن و اى از تو خندان باغ ها

اى بادهاى خوش نفس عشاق را فريادرس
اى پاکتر از جان و جا آخر کجا بودى کجا

اى فتنه روم و حبش حيران شدم کاين بوى خوش
پيراهن يوسف بود يا خود روان مصطفى

اى جويبار راستى از جوى يار ماستى
بر سينه ها سيناستى بر جان هايى جان فزا

اى قيل و اى قال تو خوش و اى جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش اى سال و مه چاکر تو را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran

اى باد بي آرام ما با گل بگو پيغام ما
کاى گل گريز اندر شکر چون گشتى از گلشن جدا

اى گل ز اصل شکرى تو با شکر لايقترى
شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شيرينتر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگير و بو بده
در دولت شکر بجه از تلخى جور فنا

اکنون که گشتى گلشکر قوت دلى نور نظر
از گل برآ بر دل گذر آن از کجا اين از کجا

با خار بودى همنشين چون عقل با جانى قرين
بر آسمان رو از زمين منزل به منزل تا لقا

در سر خلقان مي روى در راه پنهان مي روى
بستان به بستان مي روى آن جا که خيزد نقش ها

اى گل تو مرغ نادرى برعکس مرغان مي پرى
کامد پيامت زان سرى پرها بنه بي پر بيا

اى گل تو اين ها ديده اى زان بر جهان خنديده اى
زان جامه ها بدريده اى اى کربز لعلين قبا

گل هاى پار از آسمان نعره زنان در گلستان
کاى هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا

هين از ترشح زين طبق بگذر تو بي ره چون عرق
از شيشه گلابگر چون روح از آن جام سما

اى مقبل و ميمون شما با چهره گلگون شما
بوديم ما همچون شما ما روح گشتيم الصلا

از گلشکر مقصود ما لطف حقست و بود ما
اى بود ما آهن صفت وى لطف حق آهن ربا

آهن خرد آيينه گر بر وى نهد زخم شرر
ما را نمي خواهد مگر خواهم شما را بي شما

هان اى دل مشکين سخن پايان ندارد اين سخن
با کس نيارم گفت من آن ها که مي گويى مرا

اى شمس تبريزى بگو سر شهان شاه خو
بى حرف و صوت و رنگ و بو بي شمس کى تابد ضيا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى عاشقان اى عاشقان امروز ماييم و شما
افتاده در غرقابه اى تا خود که داند آشنا

گر سيل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبى را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهى را بود دريا و طوفان جان فزا

اى شيخ ما را فوطه ده وى آب ما را غوطه ده
اى موسى عمران بيا بر آب دريا زن عصا

اين باد اندر هر سرى سوداى ديگر مي پزد
سوداى آن ساقى مرا باقى همه آن شما

ديروز مستان را به ره بربود آن ساقى کله
امروز مى در مي دهد تا برکند از ما قبا

اى رشک ماه و مشترى با ما و پنهان چون پرى
خوش خوش کشانم مي برى آخر نگويى تا کجا

هر جا روى تو با منى اى هر دو چشم و روشنى
خواهى سوى مستيم کش خواهى ببر سوى فنا

عالم چو کوه طور دان ما همچو موسى طالبان
هر دم تجلى مي رسد برمي شکافد کوه را

يک پاره اخضر مي شود يک پاره عبهر مي شود
يک پاره گوهر مي شود يک پاره لعل و کهربا

اى طالب ديدار او بنگر در اين کهسار او
اى که چه باد خورده اى ما مست گشتيم از صدا

اى باغبان اى باغبان در ما چه درپيچيده اى
گر برده ايم انگور تو تو برده اى انبان ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى نوش کرده نيش را بي خويش کن باخويش را
باخويش کن بي خويش را چيزى بده درويش را

تشريف ده عشاق را پرنور کن آفاق را
بر زهر زن ترياق را چيزى بده درويش را

با روى همچون ماه خود با لطف مسکين خواه خود
ما را تو کن همراه خود چيزى بده درويش را

چون جلوه مه مي کنى وز عشق آگه مي کنى
با ما چه همره مي کنى چيزى بده درويش را

درويش را چه بود نشان جان و زبان درفشان
نى دلق صدپاره کشان چيزى بده درويش را

هم آدم و آن دم تويى هم عيسى و مريم تويى
هم راز و هم محرم تويى چيزى بده درويش را

تلخ از تو شيرين مي شود کفر از تو چون دين مي شود
خار از تو نسرين مي شود چيزى بده درويش را

جان من و جانان من کفر من و ايمان من
سلطان سلطانان من چيزى بده درويش را

اى تن پرست بوالحزن در تن مپيچ و جان مکن
منگر به تن بنگر به من چيزى بده درويش را

امروز اى شمع آن کنم بر نور تو جولان کنم
بر عشق جان افشان کنم چيزى بده درويش را

امروز گويم چون کنم يک باره دل را خون کنم
وين کار را يک سون کنم چيزى بده درويش را

تو عيب ما را کيستى تو مار يا ماهيستى
خود را بگو تو چيستى چيزى بده درويش را

جان را درافکن در عدم زيرا نشايد اى صنم
تو محتشم او محتشم چيزى بده درويش را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى يوسف آخر سوى اين يعقوب نابينا بيا
اى عيسى پنهان شده بر طارم مينا بيا

از هجر روزم قير شد دل چون کمان بد تير شد
يعقوب مسکين پير شد اى يوسف برنا بيا

اى موسى عمران که در سينه چه سيناهاستت
گاوى خدايى مي کند از سينه سينا بيا

رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم اى جان باپهنا بيا

چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طره اى اندرهمت اى سر ارسلنا بيا

خورشيد پيشت چون شفق اى برده از شاهان سبق
اى ديده بينا به حق وى سينه دانا بيا

اى جان تو و جان ها چو تن بي جان چه ارزد خود بدن
دل داده ام دير است من تا جان دهم جانا بيا

تا برده اى دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو اى دردا برو و آخر تو درمانا بيا

اى تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام
اندر دل بيچاره ام چون غير تو شد لا بيا

نشناختم قدر تو من تا چرخ مي گويد ز فن
دى بر دلش تيرى بزن دى بر سرش خارا بيا

اى قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نيست شاها محرمت در قرب او ادنى بيا

اى خسرو مه وش بيا اى خوشتر از صد خوش بيا
اى آب و اى آتش بيا اى در و اى دريا بيا

مخدوم جانم شمس دين از جاهت اى روح الامين
تبريز چون عرش مکين از مسجد اقصى بيا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آمد ندا از آسمان جان را که بازآ الصلا
جان گفت اى نادى خوش اهلا و سهلا مرحبا

سمعا و طاعه اى ندا هر دم دو صد جانت فدا
يک بار ديگر بانگ زن تا برپرم بر هل اتى

اى نادره مهمان ما بردى قرار از جان ما
آخر کجا مي خوانيم گفتا برون از جان و جا

از پاى اين زندانيان بيرون کنم بند گران
بر چرخ بنهم نردبان تا جان برآيد بر علا

تو جان جان افزاستى آخر ز شهر ماستى
دل بر غريبى مي نهى اين کى بود شرط وفا

آوارگى نوشت شده خانه فراموشت شده
آن گنده پير کابلى صد سحر کردت از دغا

اين قافله بر قافله پويان سوى آن مرحله
چون برنمي گردد سرت چون دل نمي جوشد تو را

بانگ شتربان و جرس مي نشنود از پيش و پس
اى بس رفيق و همنفس آن جا نشسته گوش ما

خلقى نشسته گوش ما مست و خوش و بي هوش ما
نعره زنان در گوش ما که سوى شاه آ اى گدا
 
بالا