• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى يوسف خوش نام ما خوش مي روى بر بام ما
انا فتحنا الصلا بازآ ز بام از در درآ

اى بحر پرمرجان من والله سبک شد جان من
اين جان سرگردان من از گردش اين آسيا

اى ساربان با قافله مگذر مرو زين مرحله
اشتر بخوابان هين هله نه از بهر من بهر خدا

نى نى برو مجنون برو خوش در ميان خون برو
از چون مگو بي چون برو زيرا که جان را نيست جا

گر قالبت در خاک شد جان تو بر افلاک شد
گر خرقه تو چاک شد جان تو را نبود فنا

از سر دل بيرون نه اى بنماى رو کايينه اى
چون عشق را سرفتنه اى پيش تو آيد فتنه ها

گويى مرا چون مي روى گستاخ و افزون مي روى
بنگر که در خون مي روى آخر نگويى تا کجا

گفتم کز آتش هاى دل بر روى مفرش هاى دل
مى غلط در سوداى دل تا بحر يفعل ما يشا

هر دم رسولى مي رسد جان را گريبان مي کشد
بر دل خيالى مي دود يعنى به اصل خود بيا

دل از جهان رنگ و بو گشته گريزان سو به سو
نعره زنان کان اصل کو جامه دران اندر وفا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
امروز ديدم يار را آن رونق هر کار را
مي شد روان بر آسمان همچون روان مصطفى

خورشيد از رويش خجل گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضيا

گفتم که بنما نردبان تا برروم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زير پا

چون پاى خود بر سر نهى پا بر سر اختر نهى
چون تو هوا را بشکنى پا بر هوا نه هين بيا

بر آسمان و بر هوا صد رد پديد آيد تو را
بر آسمان پران شوى هر صبحدم همچون دعا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چندانک خواهى جنگ کن يا گرم کن تهديد را
مي دان که دود گولخن هرگز نيايد بر سما

ور خود برآيد بر سما کى تيره گردد آسمان
کز دود آورد آسمان چندان لطيفى و ضيا

خود را مرنجان اى پدر سر را مکوب اندر حجر
با نقش گرمابه مکن اين جمله چاليش و غزا

گر تو کنى بر مه تفو بر روى تو بازآيد آن
ور دامن او را کشى هم بر تو تنگ آيد قبا

پيش از تو خامان دگر در جوش اين ديگ جهان
بس برطپيدند و نشد درمان نبود الا رضا

بگرفت دم مار را يک خارپشت اندر دهن
سر درکشيد و گرد شد مانند گويى آن دغا

آن مار ابله خويش را بر خار مي زد دم به دم
سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

بى صبر بود و بي حيل خود را بکشت او از عجل
گر صبر کردى يک زمان رستى از او آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا
ساکن نشين وين ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا

فرمود رب العالمين با صابرانم همنشين
اى همنشين صابران افرغ علينا صبرنا

رفتم به وادى دگر باقى تو فرما اى پدر
مر صابران را مي رسان هر دم سلامى نو ز ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
جرمى ندارم بيش از اين کز دل هوا دارم تو را
از زعفران روى من رو مي بگردانى چرا

يا اين دل خون خواره را لطف و مراعاتى بکن
يا قوت صبرش بده در يفعل الله ما يشا

اين دو ره آمد در روش يا صبر يا شکر نعم
بى شمع روى تو نتان ديدن مر اين دو راه را

هر گه بگردانى تو رو آبى ندارد هيچ جو
کى ذره ها پيدا شود بي شعشعه شمس الضحى

بى باده تو کى فتد در مغز نغزان مستى يى
بى عصمت تو کى رود شيطان بلا حول و لا

نى قرص سازد قرصى يى مطبوخ هم مطبوخيى
تا درنيندازى کفى ز اهليله خود در دوا

امرت نغرد کى رود خورشيد در برج اسد
بى تو کجا جنبد رگى در دست و پاى پارسا

در مرگ هشيارى نهى در خواب بيدارى نهى
در سنگ سقايى نهى در برق ميرنده وفا

سيل سياه شب برد هر جا که عقلست و خرد
زان سيلشان کى واخرد جز مشترى هل اتى

اى جان جان جزو و کل وى حله بخش باغ و گل
وى کوفته هر سو دهل کاى جان حيران الصلا

هر کس فريباند مرا تا عشر بستاند مرا
آن کم دهد فهم بيا گويد که پيش من بيا

زان سو که فهمت مي رسد بايد که فهم آن سو رود
آن کت دهد طال بقا او را سزد طال بقا

هم او که دلتنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا

هم رى و بى و نون را کردست مقرون با الف
در باد دم اندر دهن تا خوش بگويى ربنا

لبيک لبيک اى کرم سوداى تست اندر سرم
ز آب تو چرخى مي زنم مانند چرخ آسيا

هرگز نداند آسيا مقصود گردش هاى خود
کاستون قوت ماست او يا کسب و کار نانبا

آبيش گردان مي کند او نيز چرخى مي زند
حق آب را بسته کند او هم نمي جنبد ز جا

خامش که اين گفتار ما مي پرد از اسرار ما
تا گويد او که گفت او هرگز بننمايد قفا
 

mynobar

Registered User
تاریخ عضویت
27 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
2,556
لایک‌ها
2
سن
43
بی زحمت ، غزل « حیلت رها کن عاشقا ... » را هم بذار بهروز جان .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چندان بنالم ناله ها چندان برآرم رنگ ها
تا برکنم از آينه هر منکرى من زنگ ها

بر مرکب عشق تو دل مي راند و اين مرکبش
در هر قدم مي بگذرد زان سوى جان فرسنگ ها

بنما تو لعل روشنت بر کورى هر ظلمتى
تا بر سر سنگين دلان از عرش بارد سنگ ها

با اين چنين تابانيت دانى چرا منکر شدند
کاين دولت و اقبال را باشد از ايشان ننگ ها

گر نى که کورندى چنين آخر بديدندى چنان
آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ ها

چون از نشاط نور تو کوران همى بينا شوند
تا از خوشى راه تو رهوار گردد لنگ ها

اما چو اندر راه تو ناگاه بيخود مي شود
هر عقل زيرا رسته شد در سبزه زارت بنگ ها

زين رو همي بينم کسان نالان چو نى وز دل تهى
زين رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ ها

زين رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
زين ره بسى کشتى پر بشکسته شد بر گنگ ها

اشکستگان را جان ها بستست بر اوميد تو
تا دانش بي حد تو پيدا کند فرهنگ ها

تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گيرد هر طرف تا محو گردد جنگ ها

تا جستنى نوعى دگر ره رفتنى طرزى دگر
پيدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ ها

وز دعوت جذب خوشى آن شمس تبريزى شود
هر ذره انگيزنده اى هر موى چون سرهنگ ها
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
کز چشم من درياى خون جوشان شد از جور و جفا

گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آيد درون
ور بر سرش آبى زنم بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
اه ليک خود معذور را کى باشد اقبال و سنا

از جوش خون نطقى به فم آن نطق آمد در قلم
شد حرف ها چون مور هم سوى سليمان لابه را

کاى شه سليمان لطف وى لطف را از تو شرف
در تو را جان ها صدف باغ تو را جان ها گيا

ما مور بيچاره شده وز خرمن آواره شده
در سير سياره شده هم تو برس فرياد ما

ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت
ما ديدبان آن صفت با اين همه عيب عما

تو ياد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا

تو صدقه کن اى محتشم بر دل که ديدت اى صنم
در غير تو چون بنگرم اندر زمين يا در سما

آن آب حيوان صفا هم در گلو گيرد ورا
کو خورده باشد باده ها زان خسرو ميمون لقا

اى آفتاب اندر نظر تاريک و دلگير و شرر
آن را که ديد او آن قمر در خوبى و حسن و بها

اى جان شيرين تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش بي کبر با صد کبريا

اى جان سخن کوتاه کن يا اين سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن در سوى تبريز صفا

اى تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خويش و رو سوى شهنشاه بقا

اى صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش
گشته رهى صد آصفش واله سليمان در ولا

وانگه سليمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشک ها

ناگه قضا را شيطنت از جام عز و سلطنت
بربوده از وى مکرمت کرده به ملکش اقتضا

چون يک دمى آن شاه فرد تدبير ملک خويش کرد
ديو و پرى را پاى مرد ترتيب کرد آن پادشا

تا باز از آن عاقل شده ديد از هوا غافل شده
زان باغ ها آفل شده بي بر شده هم بي نوا

زد تيغ قهر و قاهرى بر گردن ديو و پرى
کو را ز عشق آن سرى مشغول کردند از قضا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چون نالد اين مسکين که تا رحم آيد آن دلدار را
خون بارد اين چشمان که تا بينم من آن گلزار را

خورشيد چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
دل حيلتى آموزدم کز سر بگيرم کار را

اى عقل کل ذوفنون تعليم فرما يک فسون
کز وى بخيزد در درون رحمى نگارين يار را

چون نور آن شمع چگل مي درنيابد جان و دل
کى داند آخر آب و گل دلخواه آن عيار را

جبريل با لطف و رشد عجل سمين را چون چشد
اين دام و دانه کى کشد عنقاى خوش منقار را

عنقا که يابد دام کس در پيش آن عنقامگس
اى عنکبوت عقل بس تا کى تنى اين تار را

کو آن مسيح خوش دمى بي واسطه مريم يمى
کز وى دل ترسا همى پاره کند زنار را

دجال غم چون آتشى گسترد ز آتش مفرشى
کو عيسى خنجرکشى دجال بدکردار را

تن را سلامت ها ز تو جان را قيامت ها ز تو
عيسى علامت ها ز تو وصل قيامت وار را

ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را

ماندم ز عذرا وامقى چون من نبودم لايقى
ليکن خمار عاشقى در سر دل خمار را

شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد که حمايل کاه را صد درد دردى خوار را

بينم به شه واصل شده مى از خودى فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جان ها در او ديوار را

باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را

جانى که رو اين سو کند با بايزيد او خو کند
يا در سنايى رو کند يا بو دهد عطار را

مخدوم جان کز جام او سرمست شد ايام او
گاهى که گويى نام او لازم شمر تکرار را

عالى خداوند شمس دين تبريز از او جان زمين
پرنور چون عرش مکين کو رشک شد انوار را

اى صد هزاران آفرين بر ساعت فرخترين
کان ناطق روح الامين بگشايد آن اسرار را

در پاکى بي مهر و کين در بزم عشق او نشين
در پرده منکر ببين آن پرده صدمسمار را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هر لحظه وحى آسمان آيد به سر جان ها
کاخر چو دردى بر زمين تا چند مي باشى برآ

هر کز گران جانان بود چون درد در پايان بود
آنگه رود بالاى خم کان درد او يابد صفا

گل را مجنبان هر دمى تا آب تو صافى شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا

جانيست چون شعله ولى دودش ز نورش بيشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننمايد ضيا

گر دود را کمتر کنى از نور شعله برخورى
از نور تو روشن شود هم اين سرا هم آن سرا

در آب تيره بنگرى نى ماه بينى نى فلک
خورشيد و مه پنهان شود چون تيرگى گيرد هوا

باد شمالى مي وزد کز وى هوا صافى شود
وز بهر اين صيقل سحر در مي دمد باد صبا

باد نفس مر سينه را ز اندوه صيقل مي زند
گر يک نفس گيرد نفس مر نفس را آيد فنا

جان غريب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهيمى در چرا چندين چرا باشد چرا

اى جان پاک خوش گهر تا چند باشى در سفر
تو باز شاهى بازپر سوى صفير پادشا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آن خواجه را در کوى ما در گل فرورفتست پا
با تو بگويم حال او برخوان اذا جاء القضا

جباروار و زفت او دامن کشان مي رفت او
تسخرکنان بر عاشقان بازيچه ديده عشق را

بس مرغ پران بر هوا از دام ها فرد و جدا
مي آيد از قبضه قضا بر پر او تير بلا

اى خواجه سرمستک شدى بر عاشقان خنبک زدى
مست خداوندى خود کشتى گرفتى با خدا

بر آسمان ها برده سر وز سرنبشت او بي خبر
هميان او پرسيم و زر گوشش پر از طال بقا

از بوسه ها بر دست او وز سجده ها بر پاى او
وز لورکند شاعران وز دمدمه هر ژاژخا

باشد کرم را آفتى کان کبر آرد در فتى
از وهم بيمارش کند در چاپلوسى هر گدا

بدهد درم ها در کرم او نافريدست آن درم
از مال و ملک ديگرى مردى کجا باشد سخا

فرعون و شدادى شده خيکى پر از بادى شده
مورى بده مارى شده وان مار گشته اژدها

عشق از سر قدوسيى همچون عصاى موسيى
کو اژدها را مي خورد چون افکند موسى عصا

بر خواجه روى زمين بگشاد از گردون کمين
تيرى زدش کز زخم او همچون کمانى شد دوتا

در رو فتاد او آن زمان از ضربت زخم گران
خرخرکنان چون صرعيان در غرغره مرگ و فنا

رسوا شده عريان شده دشمن بر او گريان شده
خويشان او نوحه کنان بر وى چو اصحاب عزا

فرعون و نمرودى بده انى انا الله مي زده
اشکسته گردن آمده در يارب و در ربنا

او زعفرانى کرده رو زخمى نه بر اندام او
جز غمزه غمازه اى شکرلبى شيرين لقا

تيرش عجبتر يا کمان چشمش تهيتر يا دهان
او بي وفاتر يا جهان او محتجبتر يا هما

اکنون بگويم سر جان در امتحان عاشقان
از قفل و زنجير نهان هين گوش ها را برگشا

کى برگشايى گوش را کو گوش مر مدهوش را
مخلص نباشد هوش را جز يفعل الله ما يشا

اين خواجه باخرخشه شد پرشکسته چون پشه
نالان ز عشق عايشه کابيض عينى من بکا

انا هلکنا بعدکم يا ويلنا من بعدکم
مقت الحيوه فقدکم عودوا الينا بالرضا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى شاه جسم و جان ما خندان کن دندان ما
سرمه کش چشمان ما اى چشم جان را توتيا

اى مه ز اجلالت خجل عشقت ز خون ما بحل
چون ديدمت مي گفت دل جاء القضا جاء القضا

ما گوى سرگردان تو اندر خم چوگان تو
گه خوانيش سوى طرب گه رانيش سوى بلا

گه جانب خوابش کشى گه سوى اسبابش کشى
گه جانب شهر بقا گه جانب دشت فنا

گه شکر آن مولى کند گه آه واويلى کند
گه خدمت ليلى کند گه مست و مجنون خدا

جان را تو پيدا کرده اى مجنون و شيدا کرده اى
گه عاشق کنج خلا گه عاشق رو و ريا

گه قصد تاج زر کند گه خاک ها بر سر کند
گه خويش را قيصر کند گه دلق پوشد چون گدا

طرفه درخت آمد کز او گه سيب رويد گه کدو
گه زهر رويد گه شکر گه درد رويد گه دوا

جويى عجايب کاندرون گه آب رانى گاه خون
گه باده هاى لعل گون گه شير و گه شهد شفا

گه علم بر دل برتند گه دانش از دل برکند
گه فضل ها حاصل کند گه جمله را روبد بلا

روزى محمدبک شود روزى پلنگ و سگ شود
گه دشمن بدرگ شود گه والدين و اقربا

گه خار گردد گاه گل گه سرکه گردد گاه مل
گاهى دهلزن گه دهل تا مي خورد زخم عصا

گه عاشق اين پنج و شش گه طالب جان هاى خوش
اين سوش کش آن سوش کش چون اشترى گم کرده جا

گاهى چو چه کن پست رو مانند قارون سوى گو
گه چون مسيح و کشت نو بالاروان سوى علا

تا فضل تو راهش دهد وز شيد و تلوين وارهد
شياد ما شيدا شود يک رنگ چون شمس الضحى

چون ماهيان بحرش سکن بحرش بود باغ و وطن
بحرش بود گور و کفن جز بحر را داند وبا

زين رنگ ها مفرد شود در خنب عيسى دررود
در صبغه الله رو نهد تا يفعل الله ما يشا

رست از وقاحت وز حيا وز دور وز نقلان جا
رست از برو رست از بيا چون سنگ زير آسيا

انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
نلحق بکم اعقابکم هذا مکافات الولا

انا شددنا جنبکم انا غفرنا ذنبکم
مما شکرتم ربکم و الشکر جرار الرضا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى از وراى پرده ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

اى چشم جان را توتيا آخر کجا رفتى بيا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره ها تا پخته گردد نان ما

اى آفتاب جان و دل اى آفتاب از تو خجل
آخر ببين کاين آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رويت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ايمان ما

اى صورت عشق ابد خوش رو نمودى در جسد
تا ره برى سوى احد جان را از اين زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزى نما از عين شب
روزى غريب و بوالعجب اى صبح نورافشان ما

گوهر کنى خرمهره را زهره بدرى زهره را
سلطان کنى بي بهره را شاباش اى سلطان ما

کو ديده ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنى از بيخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آيد به کل
ريحان به ريحان گل به گل از حبس خارستان ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فريدون بـه خورشيد بر برد سر
کـمر تنگ بستش به کين پدر

برون رفت خرم بـه خرداد روز
بـه نيک اختر و فال گيتي فروز

***** انجمن شد به درگاه او
بـه ابر اندر آمد سرگاه او

به پيلان گردون کش و گاوميش
سپه را همي توشه بردند پيش

کيانوش و پرمايه بر دست شاه
چو کـهـتر برادر ورا نيک خواه

همي رفت منزل به منزل چو باد
سري پر ز کينـه دلي پر ز درد

بـه اروند رود اندر آورد روي
چنان چون بود مرد ديهيم جوي

اگر پـهـلواني نداني زبان
بـتازي تو اروند را دجله خوان

دگر مـنزل آن شاه آزادمرد
لـب دجلـه و شهر بغداد کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بادا مبارک در جهان سور و عروسي هاى ما
سور و عروسى را خدا ببريد بر بالاى ما

زهره قرين شد با قمر طوطى قرين شد با شکر
هر شب عروسيى دگر از شاه خوش سيماى ما

ان القلوب فرجت ان النفوس زوجت
ان الهموم اخرجت در دولت مولاى ما

بسم الله امشب بر نوى سوى عروسى مي روى
داماد خوبان مي شوى اى خوب شهرآراى ما

خوش مي روى در کوى ما خوش مي خرامى سوى ما
خوش مي جهى در جوى ما اى جوى و اى جوياى ما

خوش مي روى بر راى ما خوش مي گشايى پاى ما
خوش مي برى کف هاى ما اى يوسف زيباى ما

از تو جفا کردن روا وز ما وفا جستن خطا
پاى تصرف را بنه بر جان خون پالاى ما

اى جان جان جان را بکش تا حضرت جانان ما
وين استخوان را هم بکش هديه بر عنقاى ما

رقصى کنيد اى عارفان چرخى زنيد اى منصفان
در دولت شاه جهان آن شاه جان افزاى ما

در گردن افکنده دهل در گردک نسرين و گل
کامشب بود دف و دهل نيکوترين کالاى ما

خاموش کامشب زهره شد ساقى به پيمانه و به مد
بگرفته ساغر مي کشد حمراى ما حمراى ما

والله که اين دم صوفيان بستند از شادى ميان
در غيب پيش غيبدان از شوق استسقاى ما

قومى چو دريا کف زنان چون موج ها سجده کنان
قومى مبارز چون سنان خون خوار چون اجزاى ما

خاموش کامشب مطبخى شاهست از فرخ رخى
اين نادره که مي پزد حلواى ما حلواى ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ديدم سحر آن شاه را بر شاهراه هل اتى
در خواب غفلت بي خبر زو بوالعلى و بوالعلا

زان مى که در سر داشتم من ساغرى برداشتم
در پيش او مي داشتم گفتم که اى شاه الصلا

گفتا چيست اين اى فلان گفتم که خون عاشقان
جوشيده و صافى چو جان بر آتش عشق و ولا

گفتا چو تو نوشيده اى در ديگ جان جوشيده اى
از جان و دل نوشش کنم اى باغ اسرار خدا

آن دلبر سرمست من بستد قدح از دست من
اندرکشيدش همچو جان کان بود جان را جان فزا

از جان گذشته صد درج هم در طرب هم در فرج
مي کرد اشارت آسمان کاى چشم بد دور از شما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مى ده گزافه ساقيا تا کم شود خوف و رجا
گردن بزن انديشه را ما از کجا او از کجا

پيش آر نوشانوش را از بيخ برکن هوش را
آن عيش بي روپوش را از بند هستى برگشا

در مجلس ما سرخوش آ برقع ز چهره برگشا
زان سان که اول آمدى اى يفعل الله ما يشا

ديوانگان جسته بين از بند هستى رسته بين
در بي دلى دل بسته بين کاين دل بود دام بلا

زودتر بيا هين دير شد دل زين ولايت سير شد
مستش کن و بازش رهان زين گفتن زوتر بيا

بگشا ز دستم اين رسن بربند پاى بوالحسن
پر ده قدح را تا که من سر را بنشناسم ز پا

بى ذوق آن جانى که او در ماجرا و گفت و گو
هر لحظه گرمى مي کند با بوالعلى و بوالعلا

نانم مده آبم مده آسايش و خوابم مده
اى تشنگى عشق تو صد همچو ما را خونبها

امروز مهمان توام مست و پريشان توام
پر شد همه شهر اين خبر کامروز عيش است الصلا

هر کو بجز حق مشترى جويد نباشد جز خرى
در سبزه اين گولخن همچون خران جويد چرا

مي دان که سبزه گولخن گنده کند ريش و دهن
زيرا ز خضراى دمن فرمود دورى مصطفى

دورم ز خضراى دمن دورم ز حوراى چمن
دورم ز کبر و ما و من مست شراب کبريا

از دل خيال دلبرى برکرد ناگاهان سرى
ماننده ماه از افق ماننده گل از گيا

جمله خيالات جهان پيش خيال او دوان
مانند آهن پاره ها در جذبه آهن ربا

بد لعل ها پيشش حجر شيران به پيشش گورخر
شمشيرها پيشش سپر خورشيد پيشش ذره ها

عالم چو کوه طور شد هر ذره اش پرنور شد
مانند موسى روح هم افتاد بي هوش از لقا

هر هستييى در وصل خود در وصل اصل اصل خود
خنبک زنان بر نيستى دستک زنان اندر نما

سرسبز و خوش هر تره اى نعره زنان هر ذره اى
کالصبر مفتاح الفرج و الشکر مفتاح الرضا

گل کرد بلبل را ندا کاى صد چو من پيشت فدا
حارس بدى سلطان شدى تا کى زنى طال بقا

ذرات محتاجان شده اندر دعا نالان شده
برقى بر ايشان برزده مانده ز حيرت از دعا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى عاشقان اى عاشقان آمد گه وصل و لقا
از آسمان آمد ندا کاى ماه رويان الصلا

اى سرخوشان اى سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجير او بگرفته او دامان ما

آمد شراب آتشين اى ديو غم کنجى نشين
اى جان مرگ انديش رو اى ساقى باقى درآ

اى هفت گردون مست تو ما مهره اى در دست تو
اى هست ما از هست تو در صد هزاران مرحبا

اى مطرب شيرين نفس هر لحظه مي جنبان جرس
اى عيش زين نه بر فرس بر جان ما زن اى صبا

اى بانگ ناى خوش سمر در بانگ تو طعم شکر
آيد مرا شام و سحر از بانگ تو بوى وفا

بار دگر آغاز کن آن پرده ها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن اى آفتاب خوش لقا

خاموش کن پرده مدر سغراق خاموشان بخور
ستار شو ستار شو خو گير از حلم خدا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى يار ما دلدار ما اى عالم اسرار ما
اى يوسف ديدار ما اى رونق بازار ما

نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما
ما مفلسانيم و تويى صد گنج و صد دينار ما

ما کاهلانيم و تويى صد حج و صد پيکار ما
ما خفتگانيم و تويى صد دولت بيدار ما

ما خستگانيم و تويى صد مرهم بيمار ما
ما بس خرابيم و تويى هم از کرم معمار ما

من دوش گفتم عشق را اى خسرو عيار ما
سر درمکش منکر مشو تو برده اى دستار ما

واپس جوابم داد او نى از توست اين کار ما
چون هرچ گويى وادهد همچون صدا کهسار ما

من گفتمش خود ما کهيم و اين صدا گفتار ما
زيرا که که را اختيارى نبود اى مختار ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
خواجه بيا خواجه بيا خواجه دگربار بيا
دفع مده دفع مده اى مه عيار بيا

عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر
تشنه مخمور نگر اى شه خمار بيا

پاى تويى دست تويى هستى هر هست تويى
بلبل سرمست تويى جانب گلزار بيا

گوش تويى ديده تويى وز همه بگزيده تويى
يوسف دزديده تويى بر سر بازار بيا

از نظر گشته نهان اى همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بي دل و دستار بيا

روشنى روز تويى شادى غم سوز تويى
ماه شب افروز تويى ابر شکربار بيا

اى علم عالم نو پيش تو هر عقل گرو
گاه ميا گاه مرو خيز به يک بار بيا

اى دل آغشته به خون چند بود شور و جنون
پخته شد انگور کنون غوره ميفشار بيا

اى شب آشفته برو وى غم ناگفته برو
اى خرد خفته برو دولت بيدار بيا

اى دل آواره بيا وى جگر پاره بيا
ور ره در بسته بود از ره ديوار بيا

اى نفس نوح بيا وى هوس روح بيا
مرهم مجروح بيا صحت بيمار بيا

اى مه افروخته رو آب روان در دل جو
شادى عشاق بجو کورى اغيار بيا

بس بود اى ناطق جان چند از اين گفت زبان
چند زنى طبل بيان بي دم و گفتار بيا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
يار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
يار تويى غار تويى خواجه نگهدار مرا

نوح تويى روح تويى فاتح و مفتوح تويى
سينه مشروح تويى بر در اسرار مرا

نور تويى سور تويى دولت منصور تويى
مرغ که طور تويى خسته به منقار مرا

قطره تويى بحر تويى لطف تويى قهر تويى
قند تويى زهر تويى بيش ميازار مرا

حجره خورشيد تويى خانه ناهيد تويى
روضه اوميد تويى راه ده اى يار مرا

روز تويى روزه تويى حاصل دريوزه تويى
آب تويى کوزه تويى آب ده اين بار مرا

دانه تويى دام تويى باده تويى جام تويى
پخته تويى خام تويى خام بمگذار مرا

اين تن اگر کم تندى راه دلم کم زندى
راه شدى تا نبدى اين همه گفتار مرا
 
بالا