• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
رستم از اين نفس و هوا زنده بلا مرده بلا
زنده و مرده وطنم نيست بجز فضل خدا

رستم از اين بيت و غزل اى شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا

قافيه و مغلطه را گو همه سيلاب ببر
پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا

اى خمشى مغز منى پرده آن نغز منى
کمتر فضل خمشى کش نبود خوف و رجا

بر ده ويران نبود عشر زمين کوچ و قلان
مست و خرابم مطلب در سخنم نقد و خطا

تا که خرابم نکند کى دهد آن گنج به من
تا که به سيلم ندهد کى کشدم بحر عطا

مرد سخن را چه خبر از خمشى همچو شکر
خشک چه داند چه بود ترلللا ترلللا

آينه ام آينه ام مرد مقالات نه ام
ديده شود حال من ار چشم شود گوش شما

دست فشانم چو شجر چرخ زنان همچو قمر
چرخ من از رنگ زمين پاکتر از چرخ سما

عارف گوينده بگو تا که دعاى تو کنم
چونک خوش و مست شوم هر سحرى وقت دعا

دلق من و خرقه من از تو دريغى نبود
و آنک ز سلطان رسدم نيم مرا نيم تو را

از کف سلطان رسدم ساغر و سغراق قدم
چشمه خورشيد بود جرعه او را چو گدا

من خمشم خسته گلو عارف گوينده بگو
زانک تو داود دمى من چو کهم رفته ز جا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آه که آن صدر سرا مي ندهد بار مرا
مي نکند محرم جان محرم اسرار مرا

نغزى و خوبى و فرش آتش تيز نظرش
پرسش همچون شکرش کرد گرفتار مرا

گفت مرا مهر تو کو رنگ تو کو فر تو کو
رنگ کجا ماند و بو ساعت ديدار مرا

غرقه جوى کرمم بنده آن صبحدمم
کان گل خوش بوى کشد جانب گلزار مرا

هر که به جوبار بود جامه بر او بار بود
چند زيانست و گران خرقه و دستار مرا

ملکت و اسباب کز اين ماه رخان شکرين
هست به معنى چو بود يار وفادار مرا

دستگه و پيشه تو را دانش و انديشه تو را
شير تو را بيشه تو را آهوى تاتار مرا

نيست کند هست کند بي دل و بي دست کند
باده دهد مست کند ساقى خمار مرا

اى دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن
شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا

گر شکند پند مرا زفت کند بند مرا
بر طمع ساختن يار خريدار مرا

بيش مزن دم ز دوى دو دو مگو چون ثنوى
اصل سبب را بطلب بس شد از آثار مرا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابه گرى مي کنمت راه تو زن قافله را

مست و خوش و شاد توام حامله داد توام
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

هيچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
هيچ زمين دفع کند از تن خود زلزله را

مي کشد آن شه رقمى دل به کفش چون قلمى
تازه کن اسلام دمي خواجه رها کن گله را

آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
آنک بيابد کف شه بوسه دهد آبله را

همچو کتابيست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن اين مسله را

شاد همي باش و ترش آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر مشغله زنگله را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شمع جهان دوش نبد نور تو در حلقه ما
راست بگو شمع رخت دوش کجا بود کجا

سوى دل ما بنگر کز هوس ديدن تو
دولت آن جا که در او حسن تو بگشاد قبا

دوش به هر جا که بدى دانم کامروز ز غم
گشته بود همچو دلم مسجد لا حول و لا

دوش همي گشتم من تا به سحر ناله کنان
بدرک بالصبح بدا هيج نومي و نفى

سايه نورى تو و ما جمله جهان سايه تو
نور کى ديدست که او باشد از سايه جدا

گاه بود پهلوى او گاه شود محو در او
پهلوى او هست خدا محو در او هست لقا

سايه زده دست طلب سخت در آن نور عجب
تا چو بکاهد بکشد نور خدايش به خدا

شرح جدايى و درآميختگى سايه و نور
لا يتناهى و لن جت بضعف مددا

نور مسبب بود و هر چه سبب سايه او
بى سببى قد جعل الله لکل سببا

آينه همدگر افتاد مسبب و سبب
هر کى نه چون آينه گشتست نديد آينه را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
کار تو دارى صنما قدر تو بارى صنما
ما همه پابسته تو شير شکارى صنما

دلبر بي کينه ما شمع دل سينه ما
در دو جهان در دو سرا کار تو دارى صنما

ذره به ذره بر تو سجده کنان بر در تو
چاکر و يارى گر تو آه چه يارى صنما

هر نفسى تشنه ترم بسته جوع البقرم
گفت که دريا بخورى گفتم کرى صنما

هر کى ز تو نيست جدا هيچ نميرد به خدا
آنگه اگر مرگ بود پيش تو بارى صنما

نيست مرا کار و دکان هستم بي کار جهان
زان که ندانم جز تو کارگزارى صنما

خواه شب و خواه سحر نيستم از هر دو خبر
کيست خبر چيست خبر روزشمارى صنما

روز مرا ديدن تو شب غم ببريدن تو
از تو شبم روز شود همچو نهارى صنما

باغ پر از نعمت من گلبن بازينت من
هيچ نديد و نبود چون تو بهارى صنما

جسم مرا خاک کنى خاک مرا پاک کنى
باز مرا نقش کنى ماه عذارى صنما

فلسفيک کور شود نور از او دور شود
زو ندمد سنبل دين چونک نکارى صنما

فلسفى اين هستى من عارف تو مستى من
خوبى اين زشتى آن هم تو نگارى صنما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
کاهل و ناداشت بدم کام درآورد مرا
طوطى انديشه او همچو شکر خورد مرا

تابش خورشيد ازل پرورش جان و جهان
بر صفت گلبشکر پخت و بپرورد مرا

گفتم اى چرخ فلک مرد جفاى تو نيم
گفت زبون يافت مگر اى سره اين مرد مرا

اى شه شطرنج فلک مات مرا برد تو را
اى ملک آن تخت تو را تخته اين نرد مرا

تشنه و مستسقى تو گشته ام اى بحر چنانک
بحر محيط ار بخورم باشد درخورد مرا

حسن غريب تو مرا کرد غريب دو جهان
فردى تو چون نکند از همگان فرد مرا

رفتم هنگام خزان سوى رزان دست گزان
نوحه گر هجر تو شد هر ورق زرد مرا

فتنه عشاق کند آن رخ چون روز تو را
شهره آفاق کند اين دل شب گرد مرا

راست چو شقه علمت رقص کنانم ز هوا
بال مرا بازگشا خوش خوش و منورد مرا

صبح دم سرد زند از پى خورشيد زند
از پى خورشيد تو است اين نفس سرد مرا

جزو ز جزوى چو بريد از تن تو درد کند
جزو من از کل ببرد چون نبود درد مرا

بنده آنم که مرا بي گنه آزرده کند
چون صفتى دارد از آن مه که بيازرد مرا

هر کسکى را هوسى قسم قضا و قدر است
عشق وى آورد قضا هديه ره آورد مرا

اسب سخن بيش مران در ره جان گرد مکن
گر چه که خود سرمه جان آمد آن گرد مرا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در دو جهان لطيف و خوش همچو امير ما کجا
ابروى او گره نشد گر چه که ديد صد خطا

چشم گشا و رو نگر جرم بيار و خو نگر
خوى چو آب جو نگر جمله طراوت و صفا

من ز سلام گرم او آب شدم ز شرم او
وز سخنان نرم او آب شوند سنگ ها

زهر به پيش او ببر تا کندش به از شکر
قهر به پيش او بنه تا کندش همه رضا

آب حيات او ببين هيچ مترس از اجل
در دو در رضاى او هيچ ملرز از قضا

سجده کنى به پيش او عزت مسجدت دهد
اى که تو خوار گشته اى زير قدم چو بوريا

خواندم امير عشق را فهم بدين شود تو را
چونک تو رهن صورتى صورتتست ره نما

از تو دل ار سفر کند با تپش جگر کند
بر سر پاست منتظر تا تو بگوييش بيا

دل چو کبوترى اگر مي بپرد ز بام تو
هست خيال بام تو قبله جانش در هوا

بام و هوا تويى و بس نيست روى بجز هوس
آب حيات جان تويى صورت ها همه سقا

دور مرو سفر مجو پيش تو است ماه تو
نعره مزن که زير لب مي شنود ز تو دعا

مي شنود دعاى تو مي دهدت جواب او
کاى کر من کرى بهل گوش تمام برگشا

گر نه حديث او بدى جان تو آه کى زدى
آه بزن که آه تو راه کند سوى خدا

چرخ زنان بدان خوشم کب به بوستان کشم
ميوه رسد ز آب جان شوره و سنگ و ريگ را

باغ چو زرد و خشک شد تا بخورد ز آب جان
شاخ شکسته را بگو آب خور و بيازما

شب برود بيا به گه تا شنوى حديث شه
شب همه شب مثال مه تا به سحر مشين ز پا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با لب او چه خوش بود گفت و شنيد و ماجرا
خاصه که در گشايد و گويد خواجه اندرآ

با لب خشک گويد او قصه چشمه خضر
بر قد مرد مي برد درزى عشق او قبا

مست شوند چشم ها از سکرات چشم او
رقص کنان درخت ها پيش لطافت صبا

بلبل با درخت گل گويد چيست در دلت
اين دم در ميان بنه نيست کسى تويى و ما

گويد تا تو با تويى هيچ مدار اين طمع
جهد نماى تا برى رخت توى از اين سرا

چشمه سوزن هوس تنگ بود يقين بدان
ره ندهد به ريسمان چونک ببيندش دوتا

بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشى
تا که ز روى او شود روى زمين پر از ضيا

چونک کليم حق بشد سوى درخت آتشين
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بيا

هيچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم
جانب دولت آمدى صدر تراست مرحبا

جوهريى و لعل کان جان مکان و لامکان
نادره زمانه اى خلق کجا و تو کجا

بارگه عطا شود از کف عشق هر کفى
کارگه وفا شود از تو جهان بي وفا

ز اول روز آمدى ساغر خسروى به کف
جانب بزم مي کشى جان مرا که الصلا

دل چه شود چو دست دل گيرد دست دلبرى
مس چه شود چو بشنود بانگ و صلاى کيميا

آمد دلبرى عجب نيزه به دست چون عرب
گفتم هست خدمتى گفت تعال عندنا

جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم
کرد اشارت از کرم گفت بلى کلا کما

خوان چو رسيد از آسمان دست بشوى و هم دهان
تا که نيايد از کفت بوى پياز و گندنا

کان نمک رسيد هين گر تو مليح و عاشقى
کاس ستان و کاسه ده شور گزين نه شوربا

بسته کنم من اين دو لب تا که چراغ روز و شب
هم به زبانه زبان گويد قصه با شما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دى بنواخت يار من بنده غم رسيده را
داد ز خويش چاشنى جان ستم چشيده را

هوش فزود هوش را حلقه نمود گوش را
جوش نمود نوش را نور فزود ديده را

گفت که اى نزار من خسته و ترسگار من
من نفروشم از کرم بنده خودخريده را

بين که چه داد مي کند بين چه گشاد مي کند
يوسف ياد مي کند عاشق کف بريده را

داشت مرا چو جان خود رفت ز من گمان بد
بر کتفم نهاد او خلعت نورسيده را

عاجز و بي کسم مبين اشک چو اطلسم مبين
در تن من کشيده بين اطلس زرکشيده را

هر که بود در اين طلب بس عجبست و بوالعجب
صد طربست در طرب جان ز خود رهيده را

چاشنى جنون او خوشتر يا فسون او
چونک نهفته لب گزد خسته غم گزيده را

وعده دهد به يار خود گل دهد از کنار خود
پر کند از خمار خود ديده خون چکيده را

کحل نظر در او نهد دست کرم بر او زند
سينه بسوزد از حسد اين فلک خميده را

جام مى الست خود خويش دهد به سمت خود
طبل زند به دست خود باز دل پريده را

بهر خداى را خمش خوى سکوت را مکش
چون که عصيده مي رسد کوته کن قصيده را

مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن
در مگشا و کم نما گلشن نورسيده را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اى که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا
در رخ مه کجا بود اين کر و فر و کبريا

جمله به ماه عاشق و ماه اسير عشق تو
ناله کنان ز درد تو لابه کنان که اى خدا

سجده کنند مهر و مه پيش رخ چو آتشت
چونک کند جمال تو با مه و مهر ماجرا

آمد دوش مه که تا سجده برد به پيش تو
غيرت عاشقان تو نعره زنان که رو ميا

خوش بخرام بر زمين تا شکفند جان ها
تا که ملک فروکند سر ز دريچه سما

چونک شوى ز روى تو برق جهنده هر دلى
دست به چشم برنهد از پى حفظ ديده ها

هر چه بيافت باغ دل از طرب و شکفتگى
از دى اين فراق شد حاصل او همه هبا

زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کى برسد بهار تو تا بنماييش نما

بر سر کوى تو دلم زار نزار خفت دى
کرد خيال تو گذر ديد بدان صفت ورا

گفت چگونه اى از اين عارضه گران بگو
کز تنکى ز ديده ها رفت تن تو در خفا

گفت و گذشت او ز من ليک ز ذوق آن سخن
صحت يافت اين دلم يا رب تش دهى جزا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ماه درست را ببين کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمين در وطن خراب ما

خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما

جمله ره چکيده خون از سر تيغ عشق او
جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما

شکر باکرانه را شکر بي کرانه گفت
غره شدى به ذوق خود بشنو اين جواب ما

روترشى چرا مگر صاف نبد شراب تو
از پى امتحان بخور يک قدح از شراب ما

تا چه شوند عاشقان روز وصال اى خدا
چونک ز هم بشد جهان از بت بانقاب ما

از تبريز شمس دين روى نمود عاشقان
اى که هزار آفرين بر مه و آفتاب ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با تو حيات و زندگى بي تو فنا و مردنا
زانک تو آفتابى و بي تو بود فسردنا

خلق بر اين بساط ها بر کف تو چو مهره اى
هم ز تو ماه گشتنا هم ز تو مهره بردنا

گفت دمم چه مي دهى دم به تو من سپرده ام
من ز تو بي خبر نيم در دم دم سپردنا

پيش به سجده مي شدم پست خميده چون شتر
خنده زنان گشاد لب گفت درازگردنا

بين که چه خواهى کردنا بين که چه خواهى کردنا
گردن دراز کرده اى پنبه بخواهى خوردنا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اى بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا
بر من خسته کرده اى روى گران چرا چرا

بر دل من که جاى تست کارگه وفاى تست
هر نفسى همي زنى زخم سنان چرا چرا

گوهر نو به گوهرى برد سبق ز مشترى
جان و جهان همي برى جان و جهان چرا چرا

چشمه خضر و کوثرى ز آب حيات خوشترى
ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا

مهر تو جان نهان بود مهر تو بي نشان بود
در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا

گفت که جان جان منم ديدن جان طمع مکن
اى بنموده روى تو صورت جان چرا چرا

اى تو به نور مستقل وى ز تو اختران خجل
بس دودلى ميان دل ز ابر گمان چرا چرا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گر تو ملولى اى پدر جانب يار من بيا
تا که بهار جان ها تازه کند دل تو را

بوى سلام يار من لخلخه بهار من
باغ و گل و ثمار من آرد سوى جان صبا

مستى و طرفه مستيى هستى و طرفه هستيى
ملک و درازدستيى نعره زنان که الصلا

پاى بکوب و دست زن دست در آن دو شست زن
پيش دو نرگس خوشش کشته نگر دل مرا

زنده به عشق سرکشم بينى جان چرا کشم
پهلوى يار خود خوشم ياوه چرا روم چرا

جان چو سوى وطن رود آب به جوى من رود
تا سوى گولخن رود طبع خسيس ژاژخا

ديدن خسرو زمن شعشعه عقار من
سخت خوش است اين وطن مي نروم از اين سرا

جان طرب پرست ما عقل خراب مست ما
ساغر جان به دست ما سخت خوش است اى خدا

هوش برفت گو برو جايزه گو بشو گرو
روز شدشت گو بشو بي شب و روز تو بيا

مست رود نگار من در بر و در کنار من
هيچ مگو که يار من باکرمست و باوفا

آمد جان جان من کورى دشمنان من
رونق گلستان من زينت روضه رضا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چون همه عشق روى تست جمله رضاى نفس ما
کفر شدست لاجرم ترک هواى نفس ما

چونک به عشق زنده شد قصد غزاش چون کنم
غمزه خونى تو شد حج و غزاى نفس ما

نيست ز نفس ما مگر نقش و نشان سايه اى
چون به خم دو زلف تست مسکن و جاى نفس ما

عشق فروخت آتشى کب حيات از او خجل
پرس که از براى که آن ز براى نفس ما

هژده هزار عالم عيش و مراد عرضه شد
جز به جمال تو نبود جوشش و راى نفس ما

دوزخ جاى کافران جنت جاى ممنان
عشق براى عاشقان محو سزاى نفس ما

اصل حقيقت وفا سر خلاصه رضا
خواجه روح شمس دين بود صفاى نفس ما

در عوض عبير جان در بدن هزار سنگ
از تبريز خاک را کحل ضياى نفس ما
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
عشق تو آورد قدح پر ز بلاها
گفتم مى مي نخورم پيش تو شاها

داد مى معرفتش آن شکرستان
مست شدم برد مرا تا به کجاها

از طرفى روح امين آمد پنهان
پيش دويدم که ببين کار و کياها

گفتم اى سر خدا روى نهان کن
شکر خدا کرد و ثنا گفت دعاها

گفتم خود آن نشود عاشق پنهان
چيست که آن پرده شود پيش صفاها

عشق چو خون خواره شود واى از او واى
کوه احد پاره شود خاصه چو ماها

شاد دمى کان شه من آيد خندان
باز گشايد به کرم بند قباها

گويد افسرده شدى بي نظر ما
پيشتر آ تا بزند بر تو هواها

گويد کان لطف تو کو اى همه خوبى
بنده خود را بنما بندگشاها

گويد نى تازه شوى هيچ مخور غم
تازه تر از نرگس و گل وقت صباها

گويم اى داده دوا هر دو جهان را
نيست مرا جز لب تو جان دواها

ميوه هر شاخ و شجر هست گوايش
روى چو زر و اشک مرا هست گواها
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از اين اقبالگاه خوش مشو يک دم دلا تنها
دمى مى نوش باده جان و يک لحظه شکر مي خا

به باطن همچو عقل کل به ظاهر همچو تنگ گل
دمى الهام امر قل دمى تشريف اعطينا

تصورهاى روحانى خوشى بي پشيمانى
ز رزم و بزم پنهانى ز سر سر او اخفى

ملاحت هاى هر چهره از آن درياست يک قطره
به قطره سير کى گردد کسى کش هست استسقا

دلا زين تنگ زندان ها رهى دارى به ميدان ها
مگر خفته ست پاى تو تو پندارى ندارى پا

چه روزي هاست پنهانى جز اين روزى که مي جويى
چه نان ها پخته اند اى جان برون از صنعت نانبا

تو دو ديده فروبندى و گويى روز روشن کو
زند خورشيد بر چشمت که اينک من تو در بگشا

از اين سو مي کشانندت و زان سو مي کشانندت
مرو اى ناب با دردى بپر زين درد رو بالا

هر انديشه که مي پوشى درون خلوت سينه
نشان و رنگ انديشه ز دل پيداست بر سيما

ضمير هر درخت اى جان ز هر دانه که مي نوشد
شود بر شاخ و برگ او نتيجه شرب او پيدا

ز دانه سيب اگر نوشد برويد برگ سيب از وى
ز دانه تمر اگر نوشد برويد بر سرش خرما

چنانک از رنگ رنجوران طبيب از علت آگه شد
ز رنگ و روى چشم تو به دينت پى برد بينا

ببيند حال دين تو بداند مهر و کين تو
ز رنگت ليک پوشاند نگرداند تو را رسوا

نظر در نامه مي دارد ولى با لب نمي خواند
همي داند کز اين حامل چه صورت زايدش فردا

وگر برگويد از ديده بگويد رمز و پوشيده
اگر درد طلب دارى بدانى نکته و ايما

وگر درد طلب نبود صريحا گفته گير اين را
فسانه ديگران دانى حواله مي کنى هر جا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شب قدر است جسم تو کز او يابند دولت ها
مه بدرست روح تو کز او بشکافت ظلمت ها

مگر تقويم يزدانى که طالع ها در او باشد
مگر درياى غفرانى کز او شويند زلت ها

مگر تو لوح محفوظى که درس غيب از او گيرند
و يا گنجينه رحمت کز او پوشند خلعت ها

عجب تو بيت معمورى که طوافانش املاکند
عجب تو رق منشورى کز او نوشند شربت ها

و يا آن روح بي چونى کز اين ها جمله بيرونى
که در وى سرنگون آمد تط£مل ها و فکرت ها

ولى برتافت بر چون ها مشارق هاى بي چونى
بر آثار لطيف تو غلط گشتند الفت ها

عجايب يوسفى چون مه که عکس اوست در صد چه
از او افتاده يعقوبان به دام و جاه ملت ها

چو زلف خود رسن سازد ز چه هاشان براندازد
کشدشان در بر رحمت رهاندشان ز حيرت ها

چو از حيرت گذر يابد صفات آن را که دريابد
خمش که بس شکسته شد عبارت ها و عبرت ها
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
عطارد مشترى بايد متاع آسمانى را
مهى مريخ چشم ارزد چراغ آن جهانى را

چو چشمى مقترن گردد بدان غيبى چراغ جان
ببيند بي قرينه او قرينان نهانى را

يکى جان عجب بايد که داند جان فدا کردن
دو چشم معنوى بايد عروسان معانى را

يکى چشميست بشکفته صقال روح پذرفته
چو نرگس خواب او رفته براى باغبانى را

چنين باغ و چنين شش جو پس اين پنج و اين شش جو
قياسى نيست کمتر جو قياس اقترانى را

به صف ها رايت نصرت به شب ها حارس امت
نهاده بر کف وحدت در سبع المثانى را

شکسته پشت شيطان را بديده روى سلطان را
که هر خس از بنا داند به استدلال بانى را

زهى صافى زهى حرى مثال مى خوشى مرى
کسى دزدد چنين درى که بگذارد عوانى را

الى البحر توجهنا و من عذب تفکهنا
لقينا الدر مجانا فلا نبغى الدنانى را

لقيت الماء عطشانا لقيت الرزق عريانا
صحبت الليث احيانا فلا اخشى السنانى را

توى موسى عهد خود درآ در بحر جزر و مد
ره فرعون بايد زد رها کن اين شبانى را

الا ساقى به جان تو به اقبال جوان تو
به ما ده از بنان تو شراب ارغوانى را

بگردان باده شاهى که همدردى و همراهى
نشان درد اگر خواهى بيا بنگر نشانى را

بيا درده مى احمر که هم بحر است و هم گوهر
برهنه کن به يک ساغر حريف امتحانى را

برو اى رهزن مستان رها کن حيله و دستان
که ره نبود در اين بستان دغا و قلتبانى را

جواب آنک مي گويد به زر نخريده اى جان را
که هندو قدر نشناسد متاع رايگانى را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مسلمانان مسلمانان چه بايد گفت يارى را
که صد فردوس مي سازد جمالش نيم خارى را

مکان ها بي مکان گردد زمين ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشريف يک لحظه ديارى را

خداوندا زهى نورى لطافت بخش هر حورى
که آب زندگى سازد ز روى لطف نارى را

چو لطفش را بيفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غيرت او زند برهم بهارى را

جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
وليکن نقش کى بيند بجز نقش و نگارى را

جمال گل گواه آمد که بخشش ها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هواى سازوارى را

اگر گل را خبر بودى هميشه سرخ و تر بودى
ازيرا آفتى نايد حيات هوشيارى را

به دست آور نگارى تو کز اين دستست کار تو
چرا بايد سپردن جان نگارى جان سپارى را

ز شمس الدين تبريزى منم قاصد به خون ريزى
که عشقى هست در دستم که ماند ذوالفقارى را
 
بالا