• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حضرت مولانا جلال الدين محمد بلخی

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى خواجه نمي بينى اين روز قيامت را
اين يوسف خوبى را اين خوش قد و قامت را

اى شيخ نمي بينى اين گوهر شيخى را
اين شعشعه نو را اين جاه و جلالت را

اى مير نمي بينى اين مملکت جان را
اين روضه دولت را اين تخت و سعادت را

اين خوشدل و خوش دامن ديوانه تويى يا من
درکش قدحى با من بگذار ملامت را

اى ماه که در گردش هرگز نشوى لاغر
انوار جلال تو بدريده ضلالت را

چون آب روان ديدى بگذار تيمم را
چون عيد وصال آمد بگذار رياضت را

گر ناز کنى خامى ور ناز کشى رامى
در بارکشى يابى آن حسن و ملاحت را

خاموش که خاموشى بهتر ز عسل نوشى
درسوز عبارت را بگذار اشارت را

شمس الحق تبريزى اى مشرق تو جان ها
از تابش تو يابد اين شمس حرارت را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آخر بشنيد آن مه آه سحر ما را
تا حشر دگر آمد امشب حشر ما را

چون چرخ زند آن مه در سينه من گويم
اى دور قمر بنگر دور قمر ما را

کو رستم دستان تا دستان بنماييمش
کو يوسف تا بيند خوبى و فر ما را

تو لقمه شيرين شو در خدمت قند او
لقمه نتوان کردن کان شکر ما را

ما را کرمش خواهد تا در بر خود گيرد
زين روى دوا سازد هر لحظه گر ما را

چون بي نمکى نتوان خوردن جگر بريان
مي زن به نمک هر دم بريان جگر ما را

بى پاى طواف آريم بي سر به سجود آييم
چون بي سر و پا کرد او اين پا و سر ما را

بى پاى طواف آريم گرد در آن شاهى
کو مست الست آمد بشکست در ما را

چون زر شد رنگ ما از سينه سيمينش
صد گنج فدا بادا اين سيم و زر ما را

در رنگ کجا آيد در نقش کجا گنجد
نورى که ملک سازد جسم بشر ما را

تشبيه ندارد او وز لطف روا دارد
زيرا که همي داند ضعف نظر ما را

فرمود که نور من ماننده مصباح است
مشکات و زجاجه گفت سينه و بصر ما را

خامش کن تا هر کس در گوش نيارد اين
خود کيست که دريابد او خير و شر ما را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آب حيوان بايد مر روح فزايى را
ماهى همه جان بايد درياى خدايى را

ويرانه آب و گل چون مسکن بوم آمد
اين عرصه کجا شايد پرواز همايى را

صد چشم شود حيران در تابش اين دولت
تو گوش مکش اين سو هر کور عصايى را

گر نقد درستى تو چون مست و قراضه ستى
آخر تو چه پندارى اين گنج عطايى را

دلتنگ همي دانند کان جاى که انصافست
صد دل به فدا بايد آن جان بقايى را

دل نيست کم از آهن آهن نه که مي داند
آن سنگ که پيدا شد پولادربايى را

عقل از پى عشق آمد در عالم خاک ار نى
عقلى بنمى بايد بي عهد و وفايى را

خورشيد حقايق ها شمس الحق تبريز است
دل روى زمين بوسد آن جان سمايى را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ساقى ز شراب حق پر دار شرابى را
درده مى ربانى دل هاى کبابى را

کم گوى حديث نان در مجلس مخموران
جز آب نمي سازد مر مردم آبى را

از آب و خطاب تو تن گشت خراب تو
آراسته دار اى جان زين گنج خرابى را

گلزار کند عشقت آن شوره خاکى را
دربار کند موجت اين جسم سحابى را

بفزاى شراب ما بربند تو خواب ما
از شب چه خبر باشد مر مردم خوابى را

همکاسه ملک باشد مهمان خدايى را
باده ز فلک آيد مردان ثوابى را

نوشد لب صديقش ز اکواب و اباريقش
در خم تقى يابى آن باده نابى را

هشيار کجا داند بي هوشى مستان را
بوجهل کجا داند احوال صحابى را

استاد خدا آمد بي واسطه صوفى را
استاد کتاب آمد صابى و کتابى را

چون محرم حق گشتى وز واسطه بگذشتى
برباى نقاب از رخ خوبان نقابى را

منکر که ز نوميدى گويد که نيابى اين
بنده ره او سازد آن گفت نيابى را

نى باز سپيدست او نى بلبل خوش نغمه
ويرانه دنيا به آن جغد غرابى را

خاموش و مگو ديگر مفزاى تو شور و شر
کز غيب خطاب آيد جان هاى خطابى را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى خواجه نمي بينى اين روز قيامت را
اى خواجه نمي بينى اين خوش قد و قامت را

ديوار و در خانه شوريده و ديوانه
من بر سر ديوارم از بهر علامت را

ماهيست که در گردش لاغر نشود هرگز
خورشيد جمال او بدريده ظلامت را

اى خواجه خوش دامن ديوانه تويى يا من
درکش قدحى با من بگذار ملامت را

پيش تو از بسى شيدا مي جست کرامت ها
چون ديد رخ ساقى بفروخت کرامت را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
امروز گزافى ده آن باده نابى را
برهم زن و درهم زن اين چرخ شتابى را

گيرم قدح غيبى از ديده نهان آمد
پنهان نتوان کردن مستى و خرابى را

اى عشق طرب پيشه خوش گفت خوش انديشه
برباى نقاب از رخ آن شاه نقابى را

تا خيزد اى فرخ زين سو اخ و زان سو اخ
برکن هله اى گلرخ سغراق و شرابى را

گر زان که نمي خواهى تا جلوه شود گلشن
از بهر چه بگشادى دکان گلابى را

ما را چو ز سر بردى وين جوى روان کردى
در آب فکن زوتر بط زاده آبى را

ماييم چو کشت اى جان بررسته در اين ميدان
لب خشک و به جان جويان باران سحابى را

هر سوى رسولى نو گويد که نيابى رو
لاحول بزن بر سر آن زاغ غرابى را

اى فتنه هر روحى کيسه بر هر جوحى
دزديده رباب از کف بوبکر ربابى را

امروز چنان خواهم تا مست و خرف سازى
اين جان محدث را وان عقل خطابى را

اى آب حيات ما شو فاش چو حشر ار چه
شير شتر گرگين جانست عرابى را

اى جاه و جمالت خوش خامش کن و دم درکش
آگاه مکن از ما هر غافل خوابى را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى ساقى جان پر کن آن ساغر پيشين را
آن راه زن دل را آن راه بر دين را

زان مى که ز دل خيزد با روح درآميزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابين را

آن باده انگورى مر امت عيسى را
و اين باده منصورى مر امت ياسين را

خم ها است از آن باده خم ها است از اين باده
تا نشکنى آن خم را هرگز نچشى اين را

آن باده بجز يک دم دل را نکند بي غم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کين را

يک قطره از اين ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا باشد اين ساغر زرين را

اين حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالين را

زنهار که يار بد از وسوسه نفريبد
تا نشکنى از سستى مر عهد سلاطين را

گر زخم خورى بر رو رو زخم دگر مي جو
رستم چه کند در صف دسته گل و نسرين را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
معشوقه به سامان شد تا باد چنين بادا
کفرش همه ايمان شد تا باد چنين بادا

ملکى که پريشان شد از شومى شيطان شد
باز آن سليمان شد تا باد چنين بادا

يارى که دلم خستى در بر رخ ما بستى
غمخواره ياران شد تا باد چنين بادا

هم باده جدا خوردى هم عيش جدا کردى
نک سرده مهمان شد تا باد چنين بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو ميدان شد تا باد چنين بادا

زان خشم دروغينش زان شيوه شيرينش
عالم شکرستان شد تا باد چنين بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشيد درخشان شد تا باد چنين بادا

از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنين بادا

عيد آمد و عيد آمد يارى که رميد آمد
عيدانه فراوان شد تا باد چنين بادا

اى مطرب صاحب دل در زير مکن منزل
کان زهره به ميزان شد تا باد چنين بادا

درويش فريدون شد هم کيسه قارون شد
همکاسه سلطان شد تا باد چنين بادا

آن باد هوا را بين ز افسون لب شيرين
با ناى در افغان شد تا باد چنين بادا

فرعون بدان سختى با آن همه بدبختى
نک موسى عمران شد تا باد چنين بادا

آن گرگ بدان زشتى با جهل و فرامشتى
نک يوسف کنعان شد تا باد چنين بادا

شمس الحق تبريزى از بس که درآميزى
تبريز خراسان شد تا باد چنين بادا

از اسلم شيطانى شد نفس تو ربانى
ابليس مسلمان شد تا باد چنين بادا

آن ماه چو تابان شد کونين گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنين بادا

بر روح برافزودى تا بود چنين بودى
فر تو فروزان شد تا باد چنين بادا

قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنين بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
اين گاو چو قربان شد تا باد چنين بادا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى يار قمرسيما اى مطرب شکرخا
آواز تو جان افزا تا روز مشين از پا

سودى همگى سودى بر جمله برافزودى
تا بود چنين بودى تا روز مشين از پا

صد شهر خبر رفته کاى مردم آشفته
بيدار شد آن خفته تا روز مشين از پا

بيدار شد آن فتنه کو چون بزند طعنه
در کوه کند رخنه تا روز مشين از پا

در خانه چنين جمعى در جمع چنين شمعى
دارم ز تو من طمعى تا روز مشين از پا

مير آمد مير آمد وان بدر منير آمد
وان شکر و شير آمد تا روز مشين از پا

اى بانگ و نوايت تر وز باد صبا خوشتر
ما را تو برى از سر تا روز مشين از پا

مجلس به تو فرخنده عشرت ز دمت زنده
چون شمع فروزنده تا روز مشين از پا

اين چرخ و زمين خيمه کس ديد چنين خيمه
اى استن اين خيمه تا روز مشين از پا

اين قوم پرند از تو باکر و فرند از تو
زير و زبرند از تو تا روز مشين از پا

در بحر چو کشتيبان آن پيل همي جنبان
تا منزل آباقان تا روز مشين از پا

اى خوش نفس نايى بس نادره برنايى
چون با همه برنايى تا روز مشين از پا

دف از کف دست آيد نى از دم مست آيد
با نى همه پست آيد تا روز مشين از پا

چون جان خمشيم اما کى خسبد جان جانا
تو باش زبان ما تا روز مشين از پا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چون گل همه تن خندم نه از راه دهان تنها
زيرا که منم بي من با شاه جهان تنها

اى مشعله آورده دل را به سحر برده
جان را برسان در دل دل را مستان تنها

از خشم و حسد جان را بيگانه مکن با دل
آن را مگذار اين جا وين را بمخوان تنها

شاهانه پيامى کن يک دعوت عامى کن
تا کى بود اى سلطان اين با تو و آن تنها

چون دوش اگر امشب نايى و ببندى لب
صد شور کنيم اى جان نکنيم فغان تنها
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از بهر خدا بنگر در روى چو زر جانا
هر جا که روى ما را با خويش ببر جانا

چون در دل ما آيى تو دامن خود برکش
تا جامه نيالايى از خون جگر جانا

اى ماه برآ آخر بر کورى مه رويان
ابرى سيه اندرکش در روى قمر جانا

زان روز که زادى تو اى لب شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد بازار شکر جانا

گفتى که سلام عليک بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده جان بسته کمر جانا

چون شمع بدم سوزان هر شب به سحر کشته
امروز بنشناسم شب را ز سحر جانا

شمس الحق تبريزى شاهنشه خون ريزى
اى بحر کمربسته پيش تو گهر جانا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا
پيوسته چنين بادا چون شير و شکر با ما

اى چرخ تو را بنده وى خلق ز تو زنده
احسنت زهى خوابى شاباش زهى زيبا

درياى جمال تو چون موج زند ناگه
پرگنج شود پستى فردوس شود بالا

هر سوى که روى آرى در پيش تو گل رويد
هر جا که روى آيى فرشت همه زر بادا

وان دم که ز بدخويى دشنام و جفا گويى
مي گو که جفاى تو حلواست همه حلوا

گر چه دل سنگستش بنگر که چه رنگستش
کز مشعله ننگستش وز رنگ گل حمرا

يا رب دل بازش ده صد عمر درازش ده
فخرش ده و نازش ده تا فخر بود ما را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
جانا سر تو يارا مگذار چنين ما را
اى سرو روان بنما آن قامت بالا را

خرم کن و روشن کن اين مفرش خاکى را
خورشيد دگر بنما اين گنبد خضرا را

**** کن جان ها را پرزر کن کان ها را
در جوش و خروش آور از زلزله دريا را

خورشيد پناه آرد در سايه اقبالت
آرى چه توان کردن آن سايه عنقا را

مغزى که بد انديشد آن نقص بسست اى جان
سوداى بپوسيده پوسيده سودا را

هم رحمت رحمانى هم مرهم و درمانى
درده تو طبيبانه آن دافع صفرا را

تو بلبل گلزارى تو ساقى ابرارى
تو سرده اسرارى هم بي سر و بي پا را

يا رب که چه دارى تو کز لطف بهارى تو
در کار درآرى تو سنگ و که خارا را

افروخته نورى انگيخته شورى
ننشاند صد طوفان آن فتنه و غوغا را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شاد آمدى اى مه رو اى شادى جان شاد آ
تا بود چنين بودى تا باد چنان بادا

اى صورت هر شادى اندر دل ما يادى
اى صورت عشق کل اندر دل ما ياد آ

بيرون پر از اين طفلى ما را برهان اى جان
از منت هر دادو وز غصه هر دادا

ما چنگ زديم از غم در يار و رخان ما
اى دف تو بنال از دل وى ناى به فرياد آ

اى دل تو که زيبايى شيرين شو از آن خسرو
ور خسرو شيرينى در عشق چو فرهاد آ
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
یک پند ز من بشنو خواهى نشوى رسوا
من خمره افيونم زنهار سرم مگشا

آتش به من اندرزن آتش چه زند با من
کاندر فلک افکندم صد آتش و صد غوغا

گر چرخ همه سر شد ور خاک همه پا شد
نى سر بهلم آن را نى پا بهلم اين را

يا صافيه الخمر فى آنيه المولى
اسکر نفرا لدا و السکر بنا اولى
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اى شاد که ما هستيم اندر غم تو جانا
هم محرم عشق تو هم محرم تو جانا

هم ناظر روى تو هم مست سبوى تو
هم شسته به نظاره بر طارم تو جانا

تو جان سليمانى آرامگه جانى
اى ديو و پرى شيدا از خاتم تو جانا

اى بيخودى جان ها در طلعت خوب تو
اى روشنى دل ها اندر دم تو جانا

در عشق تو خمارم در سر ز تو مى دارم
از حسن جمالات پرخرم تو جانا

تو کعبه عشاقى شمس الحق تبريزى
زمزم شکر آميزد از زمزم تو جانا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در آب فکن ساقى بط زاده آبى را
بشتاب و شتاب اولى مستان شبابى را

اى جان بهار و دى وى حاتم نقل و مى
پر کن ز شکر چون نى بوبکر ربابى را

اى ساقى شور و شر هين عيش بگير از سر
پر کن ز مى احمر سغراق و شرابى را

بنما ز مى فرخ اين سو اخ و آن سو اخ
برباى نقاب از رخ معشوق نقابى را

احسنت زهى يار او شاخ گل بي خار او
شاباش زهى دارو دل هاى کبابى را

صد حلقه نگر شيدا زان باده ناپيدا
کاسد کند اين صهبا صد خمر لعابى را

مستان چمن پنهان اشکوفه ز شاخ افشان
صد کوه چو که غلطان سيلاب حبابى را

گر آن قدح روشن جانست نهان از تن
پنهان نتوان کردن مستى و خرابى را

ماييم چو کشت اى جان سرسبز در اين ميدان
تشنه شده و جويان باران سحابى را

چون رعد نه اى خامش چون پرده تست اين هش
وز صبر و فنا مي کش طوطى خطابى را
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زهى باغ زهى باغ که بشکفت ز بالا
زهى قدر و زهى بدر تبارک و تعالى

زهى فر زهى نور زهى شر زهى شور
زهى گوهر منثور زهى پشت و تولا

زهى ملک زهى مال زهى قال زهى حال
زهى پر و زهى بال بر افلاک تجلى

چو جان سلسله ها را بدرد به حرونى
چه ذاالنون چه مجنون چه ليلى و چه ليلا

علم هاى الهى ز پس کوه برآمد
چه سلطان و چه خاقان چه والى و چه والا

چه پيش آمد جان را که پس انداخت جهان را
بزن گردن آن را که بگويد که تسلا

چو بي واسطه جبار بپرورد جهان را
چه ناقوس چه ناموس چه اهلا و چه سهلا

گر اجزاى زمينى وگر روح امينى
چو آن حال ببينى بگو جل جلالا

گر افلاک نباشد به خدا باک نباشد
دل غمناک نباشد مکن بانگ و علالا

فروپوش فروپوش نه بخروش نه بفروش
تويى باده مدهوش يکى لحظه بپالا

تو کرباسى و قصار تو انگورى و عصار
بپالا و بيفشار ولى دست ميالا

خمش باش خمش باش در اين مجمع اوباش
مگو فاش مگو فاش ز مولى و ز مولا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مينديش مينديش که انديشه گري ها
چو نفطند بسوزند ز هر بيخ تري ها

خرف باش خرف باش ز مستى و ز حيرت
که تا جمله نيستان نمايد شکري ها

جنونست شجاعت مينديش و درانداز
چو شيران و چو مردان گذر کن ز غري ها

که انديشه چو دامست بر ايثار حرامست
چرا بايد حيلت پى لقمه بري ها

ره لقمه چو بستى ز هر حيله برستى
وگر حرص بنالد بگيريم کري ها
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم
گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو
کمد او در بر من با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم
از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

این غزل در دیوان شمس مولا نا آمده که به نوعی مشهورترین غزل آن دیوان است.
 
بالا