مولوی شعر گفت چون مردم دوست داشتند
مولوی، زمانی در بلخ به دنیا آمد که زبان فارسی و ترکی زبان رسمی آنها بود... در قونیه زندگی کرد که زبان یونانی و ترکی به عنوان زبان محاوره و زبان عربی به عنوان زبان دین بود... اما او برای ارایه مفاهیم عرفانی و قلبی خود، زبان مادریش یعنی فارسی را برگزید که زبان عرفان بود.
« هیچ کاری در خانواده ما ننگتر از شاعری نبود، ولی من به شاعری افتادم چون مردم آن را دوست داشتند و میبایست با زبان شعر با آنها حرف بزنم.»
هشتم مهر 1386 برابر با 30 سپتامبر 2007 میلادی همزمان است با هشتصدمین سالروز تولد شاعر بزرگ فارسی زبان
مولانا جلال الدین محمد پارسی (بلخی).
همان مولانایی که زاده بلخی است که
150 سال است از ایران جدا شده و اما امروز به استناد مرگش در قونیه او را با لقب رومی میشناسند! اما به زبان فارسی شعر گفته است...
مولوی در قرن هفتم میزیست، در بلخ به دنیا آمد، دورانی که زبان عربی زبان دین بود، اما در قونیه زندگی میکرد که زبان اصلی آن ها ترکی و یونانی بود، اما او برای ارایه مفاهیم عرفانی و قلبی خود زبان فارسی را برگزید که زبان عرفان بود.
شرح زندگی و حکایتهایی که بر او رفته است را بارها در کتابها و مقالات مختلف آنچنان که خودش هم در بخشهایی از آثارش به ویژه
فیه ما فیه به آن اشاره کرده است میدانیم. او در خانوادهای بزرگ و اهل علم و اهل شرع به دنیا آمد. پدرش
بهاالدین ولد یکی از بزرگترین حکمای عصر خود بود. او نیز پیشه اجدادی یعنی کسب علم را در پیش گرفت. در خانواده او چنانچه خودش نیز در فیه ما فیه آورده است،
شاعری ننگ بود، اما مولانا سنت خانواده را بر هم زد و شاعری بزرگ شد.
در روایتهاست که او تا 38 سالگی شعری نسروده بود و نخستین اشعارش را از این سن به بعد و پس از ملاقات عجیب و تاریخیاش با قلندری گمنام به نام
شمسالدین تبریزی گفته است. او همچون بسیاری از شاعران عصر خود اشعارش را در دو قالب غزل و مثنوی سرود.
بیتردید میتوان گفت پس از
شاهنامه،
مثنوی معنوی مولوی یکی از بزرگترین و مهم ترین سروده های فارسی در این قالب است.
دکتر محمد علی اسلامی ندوشن در کتاب چهار سخنگوی وجدان بیدار ایرانیان، با اشاره به این که شاهنامه فردوسی حماسه ایران پیش از اسلام است؛ مثنوی را حماسه بزرگ ایرانی پس از اسلام میداند:
« فردوسی شبیه به یک دریای آرام است. شخص تکلیف خود را تا انتها میداند، قطب نمایش را میزان میکند و حرکت میکند، مولوی دریایی متلاطم است و حرکت روی این دریا بسیار پیچیده و مشکل است، سر در آوردن از آن و به انتها رسیدن و به ساحل رسیدن کار آسانی نیست.»
با این همه به تعبیر این استاد زبان و ادبیات فارسی اشعار این دو شاعر با یک مبدا از دو مسیر به سمت شناخت بشریت و تمدن ایران و قوم ایرانی می رود. اما راهی که جلالالدین محمد پارسی در پیش میگیرد راه شناخت هویت از طریق خودشناسی است، به اعتقاد دکتر ندوشن:
« مثنوی که سراپای آن یک منبع جوشان است، میخواهد یک راه رهایی پیدا کند که بشریت را از این تاس لغزنده که در آن افتاده بیرون آید. »
او متاثر از وقایع تاریخی اطرافش و زندگی خود مثنوی و دیوان غزلیات شمس را تنظیم میکند. زندگی مولانا بسیار عجیب است. در بین بزرگان ایرانی یکی از معدود شاعران و حکمایی است که اجزای زندگیاش اینگونه روشن و از سوی دیگر مبهم است. او تا چهارده سالگی در زادگاه خود زندگی میکند، اما در همین سنین است که به دلایلی متعدد که یکی از آنها هجوم نخست مغولان به *****
چنگیز به بلخ و خوارزم است، شهر زادگاه خود را ترک میکند و راه غرب را در پیش میگیرد، وطنی که داغ دوری آن همیشه با جلالالدین محمد پارسی هست:
بشنو از نی چون حکایت میکند ..... از جداییها شکایت میکند
از نیستان تا مرا ببریدهاند ..... از نفیرم مرد و زن نالیدهاند
اما واقعه بزرگی که درباره او رخ میدهد و مسیر زندگی او را تغییر میدهد ملاقاتش با
شمسالدین تبریزی است که به قول دکتر ندوشن:
یک نوع انفجار شخصیتی در او پیدا میشود
مولانا خود درباره اشعارش میگوید:
غزلهای من پس از صد قرن هم تازه میماند اما حکمت ماندگاری شعر و عرفان مولانا این است که بر پایهایترین و اساسیترین نیازهای بشر تکیه دارد و توانسته است با درک این نیازها، این میراث را برای انسانهای بعد از خود به جای بگذارد. مولانا هم در مثنوی و هم در غزلیات شمس،
فیالبداهه شعر سروده است یعنی در اشعارش به هیچ وجه از اندیشه خودآگاه استفاده نمیکرده است.
البته چنانکه در اشعارش آورده :
شعر من نان مصر را ماند..... شب بر او بگذرد نتانی خورد
یعنی باید همان زمانی که تولید میشود آن را شنید و اگر یک شب بر آن بگذرد بیات میشود؛ اما چون بر اساسیترین و پایهایترین نیازهای بشر تکیه دارد و از غرایز اصلی بشر آب میخورد و سیراب میشود، بشریت در زمانها و مکانهای مختلف میتواند آن را بپسندد. یعنی بگونه ای است که نیازهای اصلی را برآورده میکند. مسئولیتی که هنر _ به ویژه شعر _ در عالم دارد، ارضاء تمایلات عالی بشر است؛ ارضاء نیاز حقیقتجویی، کمالطلبی، زیباییپرستی، خیرخواهی و نوعپروری. پس بیگمان این نیازها در انسان مدام کاملتر میشود، یعنی بشر امروز زیبا پسندتر از بشر گذشته است و تمایلات بشری نه تنها به مرور زمان تضعیف نمیشود، بلکه تقویت هم میشود.
شعر مولانا از نظر تکیه بر نیازهای اساسی درست مانند
خیام است، برای اینکه اگر درد را میگوید، بنیانیترین دردها را میگوید. اگر شادی طلبی میکند بر اساس نیاز انسان است.
یکی از پایههای شعر مولانا نیز بر شادی استوار است :
ز خاک من اگر گندم برآید..... از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانوا دیوانه گردد ..... تنورش بیت مستانه سراید