• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

mr fausty

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
5 ژوئن 2007
نوشته‌ها
58
لایک‌ها
0
سن
37
محل سکونت
maybe tehran
لقمان حكيم را كسي دعوت كرد , گفت :مي آيم به سه شرط

گفتند:هر چه باشد به جان منت داريم.

گفت:با علم به اين كه مي دانم به حرفم گوش نمي دهيد مي آيم:

شرط اول:آن كه اذيتم نكنيد !

شرط دوم:اين كه مريضم نكنيد!

شرط سوم:اين كه محبوسم نكنيد!

گفتند:چنين فكري از خيال هيچ نا جوانمردي هم خطور نمي كند.

سر انجام رفت و مهماني برگزار شد ه در اخر سر گفت:ديديدكه هر سه شرط را عمل نكرديد.

گفتند:چطور؟

گفت:اول كه آمدم گوشه متناسب با حال خود و مقام مجلس نشستم ولي شمامرتب جايم را عوض كرديد و هر كس آمد خواست در محلي بنشيند ,اشخاص زيادي كه در مجلس بودند به ناچار از جا بلند شده مرتب جاي خود را عوض مي كردند و به همان ترتيب مرا هم تغيير مكان مي دادند و بالاتر مي نشاندند در حالي كه شرف المكان بالمكين است . بعد موقع ناهار خوردن به قدري با اصرار و ابرام به من خورانيديد كه حتما به جهاز هاضمه من تحميل شده و بيمار خواهم شد.

و اما شرط سوم,موقعي كه خواستم به دنبال كار خود بروم ,نگذاشتيد و گفتيد :حالا زود است ! و چندين ساعت زنداني شما بودم در حالي كه خود شخص مهمان بايد بداند كه زياد نشستن ,خسته كننده است

جالب بود
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

دکتر محمد خوانسارى استاد فلسفه ى اسلامى دانشگاه تهران حکايت مى کرد که در يکى از سال هاى تدريس، دانشجويى داشتم که قريب به پنجاه سال سن داشت، در رديف جلوى کلاس مى نشست و سراپا دقت به تاريخ فلسفه اى که درس مى دادم گوش مى داد. روزى وقتى که کلاس تعطيل شد در راهرو به پيش من آمد، به او گفتم:

- مى بينم که شما شوق زيادى به درس داريد و دقيقا گوش مى دهيد.

دانشجو جواب داد:

- واقعا که شما عالى تدريس مى کنيد، درس شما مثل يک سريال تلويزيونى مرا جلب کرده و با بى صبرى انتظار مى کشم که ببينم آخرش چه مى شود!


برگرفته از کتاب "رجال فکاهى" نوشته ى اسکند دلدم، 1368
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
حقوقات
---------

در زمان وزارت وثوق الدوله، حقوق مستخدمين دولت ماه ها به تأخير مى افتاد، ظريفى اين بيت را طى نامه اى براى نخست وزير فرستاد:

بهار و خزان رفت و دى مى رسد .................... ندانم حقوقـــات کى مى رسد

وثوق الدوله در ذيل نامه اش نوشت:

حقــوقـــات نصفش حواله شده ..................... بقيه به اقساط هى مى رسد!


------------------------------------------------------------
از کتاب "رجال فکاهى" نوشته ى اسکندر دلدم، 1368
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
فتواى آخر
------------

صفايى نراقى از علماى بزرگ بود، وقتى در شهر کاشان مقيم بود با يغماى جندقى معاشرت داشت. روزى به يغما مى‌گويد:

- ديشب شعرى ساخته ام و اين دو بيت را خواند:

عاشق ار بـــر رخ معشــوق نگاهى بکند ....................... نه چنان است گمانــم که گناهـى بکند
ما به عاشق نه همان رخصت ديدار دهيم ....................... بوسـه را نيز دهيم اذن که گاهى بکند!

مرحوم يغما پس از شنيدن شعر ساکت باقى مى ماند. صفايى مى پرسد:

- چيزى نمى گويى؟

يغما جواب مى دهد:

- منتظر فتواى آخر هستم !!

-------------------------------------------
"رجال فکاهى" - اسکندر دلدم - 1368
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
ماجراى پيپ استالين
-----------------------

يکى از نويسندگان ناراضى شوروى مى نويسد: "روزى ژوزف استالين به بريا، رئيس پليس خفيه ى خود تلفن کرد که من پيپ خود را گم کرده ام! پس از نيم ساعت مجددا تلفن کرد که:

رفيق بريا! بيهوده وقت خودت را تلف نکن، من پيپ خود را پيدا کردم!

بريا از استالين معذرت خواست و گفت: متأسفانه خيلى دير خبر داديد قربان چون ما 400 نفر را دستگير کرديم و 180 نفر آنها هم اقرار کردند که پيپ شما را دزديده اند و من آنها را اعدام کردم!"


-------------------------------------------
"رجال فکاهى" - اسکندر دلدم - 1368
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
نیکی کن و نیک اندیش
-------------------------

آورده اند که در روزگار نوشیروان دو مرد بیامدند و بردرگاه او بایستادند . یکی به آواز بلند گفت: " بد مکن و بد میندیش ." و ديگرى گفت:" نیکی کن و نیکی اندیش، تا تو را نیکی آید پیش ."

نوشروان فرمود که " واعظ اول را هزار دینار بدهید و دومى را دو هزار." خواص و ندیمان از حضرت ملک سوال کردند که " هردو کلمه را یک معنی بود، در صلت و انعام ایشان تفاوت به چه سبب بود؟ گفت:« این یکی همه نیکی گفت و آن دیگری بدی یاد کرد، و هیچ نیکی بهتر از دوستی نیکان نیست و هیچ بدی بدتراز دوستی بدان نیست. »
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم. پرسیدمش اینجا چه می كنی؟ گفت: با مردمانی همنشینی همی كنم كه آزارم نمی دهند، اگر ازعقبی غافل شوم یادآوریم می كنند، و اگر غایب شوم غیبتم نمی كنند.
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
کياست باغبان
----------------

آورده اند كه چهار كس از اصناف مردمان درباغی رفتند و به خوردن میوه مشغول شدند. یكی از آن جمله دانشمندی بود ، و دیگر علوی، و سیم لشكری، و چهارم بازاری. خداوند باغ در آمد، دید كه میوه بسیار تلف كرده بودند و آن خداوند باغ مردی زیرك و عاقل بود. با خود گفت:" من تنهایم و ایشان چهار كس، و با چهار كس بر نتوانم آمدن." پس روی بدیشان كرد و اول مرد دانشمند را گفت:

" تو مردی دانشمند و عالمی و مقتدا و پیشوای مایی، و مصالح معاش و معاد ما به بركات اقدام و حركات اقلام علما باز بسته است؛ و این دیگری سیدی بزرگ و از خاندان نبوت، ما همه بنده و مولای خاندان توایم، و دوستی آن دودمان بر ما واجب است- چنانكه حق تعالی می فرماید: " قُل لا أسئَلُكُم عَلَیهِ أَجراً الاّ المَوَدَّةَ فی القربی"؛ و این دیگر مردی لشكری است و از ارباب تیغ و خون، و جان ما به سعی منع ایشان آبادان است. شما اگر در باغ من آیید و تمامت میوه باغ من بخورید، از شما دریغ نبود. مرد بازاری كیست، و به چه وسیلت در باغ من تواند آمد، و به كدام فضیلت میوه باغ من تواند خورد؟

پس دست دراز كرد و گریبان او بگرفت و او را دستبردی تمام نمود (1) چنان كه از پای درآمد. پس دست و پای او ببست و روی با لشكری كرد و گفت:" بنده خدمتكار علما و ساداتم، اما تو دانسته ای كه چون من خراج این رز (2) به سلطان دادم، او را بیش بر من سبیل نماند. اگر ائمه و سادات به جان بر من حكم كنند(3) پیش ایشان نهم و هنوز خود را مقصر دانم اما تو باری نگویی كه كیستی و به چه وسیلت در باغ آمده ای ؟" پس او را نیز بگرفت و ادبی تمام بكرد ودست و پای او ببست.

آنگاه روی به دانشمند كرد كه " همه عالم [ بنده] ساداتند و حرمت نسب ایشان برهمگان ظاهر. اما تو كه دعوی علم كنی، ندانی كه در باغ مردمان بی اجازت نشاید رفت؟ این علم تو را چه مقدار (4) ماند؟ و من و مال من فدای سادات باد، اما هر جاهلی كه خود را دانشمند خواند و مال مسلمانان حلال داند، سزای تأدیب و درخور تعذیب باشد." پس او را نیز بگرفت و ادبی محكم بكرد و دست و پای او را در قید آورد.

علوی تنها ماند؛ روی به وی كرد كه " ای مدعی نا اهل ، تو باری نگویی كه به چه سبب بی اجازت در باغ من آمده ای، و مال مرا باطل كرده ای؟ پیغمبر كجا گفت كه مال امت من برعلویان حلال است؟!" پس او را نیز بربست، و بدین طریق هر چهار در قید آورد، و بهای انگور خود را از ایشان استیفا كرد، و به هزار شفاعت ایشان را رها كرد. و اگر هم از اول به تهوٌر خواستی كه با ایشان درآویزد، هر چهار یكی شدندی و او را برنجانیدندی؛ اما به كیاست مراد خود به حاصل كرد.

جوامع الحکايات
(برگرفته از سايت تبيان)
----------------------------
(1) او را زد
(2) باغ
(3) جان مرا بخواهند
(4) چه ارزشى دارد
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

از دست بخیلی نانی برزمین افتاد . سگی آنرا برداشت و دوید . بخیل هرچه سعی کرد به او نرسید.گریه کنان باز میگشت.

مردم پرسیدند: چرا گریه میکنی؟

گفت : هرگز قصه ی این غصه را جز با خدای نباید گفت که سگ را آفریده!
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
خراسانی را اسبی لاغر بود. گفتند: چرا اين را جو نمي دهی؟ گفت: هر شب ده من جو می خورد. گفتند: پس چرا چنين لاغر است؟ گفت: يكماهه جوش نزد من به قرض است.
 

saeed_saba

Registered User
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
249
لایک‌ها
2
محل سکونت
ُStranded In The Middle Of Nowhere !
مجد همگر، زنی زشترو در سفر داشت. روزی در مجلسی نشسته بود غلامش دوان دوان بيامد كه خواجه، خاتون به خانه فرود آمد. گفت: كاش خانه به خاتون فرود آمدی.​
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
آورده اند که درعهد ماضی ، قاضیی بود و پسری داشت جوان ، عالم و متقی . ازاتفاق آن جوان را وفات رسید . پدر در وفات او بسوخت و جزع بسیار می کرد و به هیچ نوع صبر و سکون در دل او جای نمی گرفت و نیز به مجلس حکم نمی نشست و کارهای مسلمانان مهمل می ماند . ترسایی به نزدیک او در آمد و گفت:

" قاضی مسلمانان را سوالی خواهم پرسید ، اگراز راه کرم جواب فرماید."

گفت :" بپرس آنچه خواهی ." ترسا گفت:" چند سال است تا تو قاضیی؟"

گفت:" پنجاه سال"

ترسا گفت : اگر تو پیاده خویش بفرستی به نزدیک یکی از عوام و او به نزدیک تو نیاید و حکم تو را گردن ننهد، تو روا داری؟

قاضی گفت: نه.

ترسا گفت: ای قاضی، آفریدگار، تو را فرزندی داده بود وحکم خویش بر وی نافذ گردانیده، چرا به قضای او رضا ندهی؟!

قاضی از این سخن متنبه گشت و در مجلس حکم بنشست و صبر و سکون یافت.
 

(Tebyan)

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژوئن 2007
نوشته‌ها
114
لایک‌ها
1
گويند: عربى در بيابان گربه اى را شكار كرد و نفهميد چيست ؟ كسى او را ديد و گفت : اين سنور چيست ؟ و ديگرى او را ملاقات كرد و گفت : اين هر چيست ؟ و سومى او را ديده و گفت : اين قط چيست كه به دستت گرفته اى ؟ و چهارمى او را ديد و گفت : اين ضيون چيست ؟ و پنجمى با او برخورد كرد و گفت : اين خيدع چيست ؟ و ششمى او را ديده و گفت : اين خيطل چيست ؟ هفتمى او را ديد و گفت : اين دمه چيست ؟
عرب بيابانى گفت : آن را مى برم و مى فروشم شايد خدا به وسيله آن مال كثيرى به من بدهد آن را به بازار آورد، كسى به او گفت : چند مى فروشى ؟ گفت به صد درهم ، به او گفتند آن بيش از نيم درهم ارزش ندارد، گربه را انداخت و گفت : خدا لعنتش كند چقدر اسمهاى زيادى دارد ولى پولش ‍ كم است .
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
سیب زهر آلود و دزدان
-------------------------

آورده اند که در بیابان کرمان جماعتی از دزدان جمع شده بودند، و هر گاه که سلطان نزدیک ایشان لشکری فرستادی، بگریختندی ، در آن وقت مسعود شاه پادشاه بود . چون این خبر به وی رسید درماند. پس حیلتی اندیشید، و قدری زهر ازخزانه برون آورد، و فرمود تا از اصفهان سیب بسیار آوردند؛ و معتمدی را فرمود تا به سرسیخی زهر در سیب می کردند، چندان که تمامت یک خروار سیب را زهرآلود کرد. کاروانی که بدان طرف می رفتند، آن سیب را با ایشان روان کرد، و جماعتی از معتمدان خودش را بر راه کرد، که چون نزدیک دزدان رسید، باید که شما چند کس از کاروان باز پس آئید و کاروان در پیش بروند، چندانکه دزدان ایشان را بزنند و بند کنند و یقین واثق است که این همه سیب بخورند ، جمله بمیرند، آنگاه شما بروید و کاروان را بگشائید. پس هم بر این جمله بکردند و این حیلت کارگر آمد، و این مکر نافذ شد. چون کاروانیان را دربند کردند و کالای ایشان در قسمت آوردند، چون یک خروار سیب اصفهان بدیدند درمیان بیابان آن راغنیمتی شمردند و جمله به خوردن آن مشغول شدند، و هر که بخورد بیش برنخاست ، و بدین حیلت تمامت دزدان را هلاک کردند، و کسان سلطان مسعود بیامدند و کاروانیان را بگشادند و مالهای ایشان بدیشان رسانیدند، چنانکه هیچ چیزی ضایع نشد و بدین حیلت لطیف، بی آنکه لشکر را رنجی رسیدی، دزدان مقهور شدند؛ تا عاقلان را معلوم شود که آنچه به حیلت پیش توان برد به هزار سوار میسر نشود.

جوامع الحکایات
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
دادگری پادشاه چین
----------------------

آورده اند که یکی از زهاد، به نزد منصور آمده بود، و او را نصیحتی فرمود. در اثنای نصیحت چنین گفت که وقتی در اسفار خود به دیار چین افتادم، و آن ملک چین پادشاهی عادل بود. ناگاه او را علتی حادث گشت و بدان سبب حس سمع او باطل شد. وزرا و ثقات خویش را حاضر کرد و گفت: مرا واقعه ای صعب افتاده است، حس سمع من باطل شده، و قوت شنیدن در گوش من نمانده، این سخن بگفت و زار زار بگریست.

و از برای سلوت، پادشاه را گفتند: اگر حس سمع باطل شده، حق، عزوجل به برکت عدل و به یمن انصاف و رآفت و عاطفت، مر پادشاه را درازای عمر عوض دهد.

ملک چنین گفت: شما را سخت غلط افتاده است، و نظر فکرت از طریق اصابت عدول نموده، من نه بر حس سمع می گریم؛ چون خردمند داند که به فوات یکی از آنها چندان غم نخورد، ولکن من بر آن می گریم که اگر مظلومی بر سبیل استغاثت فریاد کند و داد طلبد، من آواز او نشنوم و در انصاف او سعی نتوانم نمود.

پس بفرمود تا در جمله دیار ملک او ندا کنند که هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم، تا چون او لباس لعل او از دور ببیند، بداند که مظلوم است، در انصاف او کوشد.

منبع
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
در تاریخ پادشاهان ایران آمده است:

در آن هنگام که گشتاسب از سلطنت افتاد ، مدتی آواره بود. چون به روم رسید ، به قسطنطنیه رفت، در حالی که از مال دنیا هیچ نداشت و همت بلندش اجازه نمی داد که دست گدایی پیش کسی دراز کند.

از قضا ، در روزگار نوجوانی در خانه پدرش ، آهنگری را دیده بود که کارد و شمشیر و رکاب اسبان می ساخت و او ، این صنعت را نزد آن استاد آموخته بود. از این رو ، به دکان آهنگری رفت و گفت:" من با این حرفه آشنایم."

استاد آهنگر گفت:" ما به کارگر صنعتگر نیازمندیم." و او را به کار گماشت. گشتاسب ، زمانی چند ، در شهر غربت به کار پرداخت و مخارج روزانه خویش را تامین نمود و هیچ گاه دست حاجت پیش کسی دراز نکرد.

پس از چندی که به وطن بازگشت و بر تخت پادشاهی نشست ، فرمان داد همه بزرگان کشور به فرزندان خود حرفه ای بیاموزند. از آن روزگار ، این رسم در میان ایرانیان مرسوم شد و هیچ کس نبود مگر این که با پیشه و صنعتی آشنا بود.

فردوسی در این باره سروده است:


بـه رنج اندر است ای خردمند گنج ....................................... نیــــابد کســی گنج نـــابرده رنـج
کسی را که کاهل بود، گنج نیست........................................که اندر جهان سود بی رنج نیست



جوامع الحکایات
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است ؛ یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیافتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است ، هر کجا رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند .



وقتی افتاد فتنه ای در شام...........................هر کس از گوشه ای فرا رفتند
روســتا زادگــان دانشـــمند........................... بــــه وزیــــری پـادشــــا رفتند
پســران وزیـــــر ناقص عقل........................... بــــه گــــدایی به روستا رفتند

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
یکی از وزرا را پسری کودن بود ، پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی می کن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمی شود و مرا دیوانه کرد.



چـــون بود اصـل گــــوهری قابل....................تربیت را درو اثــــــر باشد
هیچ صیقل نــــکو نـداند کـــــرد....................آهنی را که بـد گهر باشد
سگ به دریای هفت گانه بشوی....................که چو تر شد پلیدترباشد
خــــر عیسی گرش به مکه برند....................چــــو بیاید هنوز خر باشد​


‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
زبان حيوانات
--------------

مرد جواني نزد حضرت موسي ( ع ) آمد و گفت : اي موسي من مي خواهم زبان حيوانات را بياموزم و از گفت و شنود حيوانات عبرت بگيرم .

حضرت موسي ( ع ) رو به آن جوان کرده ، گفت : اين کار به صلاح تو نيست ، زيرا که خطراتي برايت دارد.

جوان گفت : اي موسي در شأن تو نيست که مرا محروم از آرزويم نمايي . از خداوند بخواه که به من زبان خروس و سگ را بياموزد . که اگر همين دو زبان را بياموزم راضي مي شوم.

حضرت موسي ( ع ) رو به خدا کرده گفت : اي خداوند بزرگ ، اگر من زبان حيوانات را به او بياموزم بسي زيان دارد و اگر نياموزم سخت دلگير و ناراحت مي شود.

خداوند به موسي ( ع ) گفت : زبان حيوانات را به اين مرد بياموز ، چون ما از هر که پيش ما دعايي کند و آرزويي نمايد ، رو نمي گردانيم.

حضرت موسي ( ع ) به آن مرد گفت : برو که خواهشت برآورده شد. مرد شاد و خوشحال به خانه رفت ، صبح زود بيدار شد و به انتظار ايستاد تا هر چه زودتر زبان مرغ و سگ را بشنود.

وقتي خدمتکار صبحانه آورد ، يک تکه نان از دستش افتاد و خروس جست و آن را برداشت تا بخورد ، سگ غرولند کرد و گفت : عجب خروس بدي هستي ، تو مي تواني گندم ، جو ، ارزن بخوري و من نميتوانم ، آن وقت يک تکه نان را هم نمي گذاري من بخورم ؟

خروس گفت : غصه نخور ، عوضش فردا روز خوشحالي است ؛ براي تو گوشت از همه چيز لذيذتر است ، فردا اسب صاحبخانه خواهد مرد و تو مي تواني هر چه دلت خواست گوشت اسب بخوري . صاحب خانه تا اين را شنيد اسب را به بازار برد و فروخت و خوشحال بود از اين که ضرري به مالش نخورده است .

روز ديگر ، وقت صبحانه صاحبخانه يک تکه نان پيش سگ انداخت و خروس پيش دستي کرده آن را برداشت . سگ گفت : ديروز گفتي اسب مي ميرد ولي نشد و ارباب اسب را فروخت . خروس گفت : من دروغ نگفتم ، قرار بود بميرد ولي صاحب خانه آن را فروخت و اسب در خانه خريدارش مرد. در عوض امروز خرش مي ميرد و تو گوشت فراوان مي خوري.

مرد جوان چون اين سخن را شنيد ، خر را به بازار برد و فروخت .

روز سوم ، وقت صبحانه سگ به خروس گفت : تو هر روز حرفي مي زني و مرا به وعده اي دلخوش مي کني ؛ ديروز گفتي خر مي ميرد ولي نشد و ارباب خر را برد و فروخت.

خروس به سگ گفت : ولي فردا غلام ارباب خواهد مرد و نانهاي زيادي در جلوي سگ خواهند ريخت.

ارباب اين سخن را شنيد و غلام را نيز فروخت و بسيار خوشحال بود از اينکه زبان مرغ و سگ را مي داند و توانسته است از سه واقعه جلوگيري کند .

روز ديگر سگ به خروس گفت : اين دروغهايي که مي گويي چيزي جز مکر و فريب نيست . ديروز گفتي غلام ارباب خواهد مرد ، ولي نشد و ارباب غلام را برد و فروخت .

خروس گفت : برحذر باش از اين که بگويي من دروغ مي گويم ؛ زيرا ما خروسان اذان گو راستگو هستيم ، طلوع آفتاب صادق و وقت بيداري را مي گوييم . آن غلامي را که ارباب فروخت نزد خريدار مرد.
او جلوي ضرر به مالش را مي گيرد و بي خبر از آن است که جانش را بر سر اين کار خواهد گذاشت.
خيلي به زرنگي ارباب اميدوار مباش ، زرنگي زياد عاقبت ندارد. در عوض امروز ارباب خواهد مرد و بستگان او گوسفندان زيادي را مي کشند و تو به حق خودت مي رسي.

مرد جوان به مجرد اينکه اين سخن را از زبان خروس شنيد به طرف خانه حضرت موسي ( ع ) راه افتاد و گفت : اي موسي به دادم برس ، روزگارم سياه شد. من يقين دارم که بلايي به سرم خواهد آمد. حال چه کنم من نميخواهم بميرم.

حضرت موسي ( ع ) گفت : من به تو گفتم زبان حيوانات برايت ضرر دارد ولي تو به حرف من گوش نکردي.
آن ضرري که مي خواست به مالت بخورد ، سپر بلاي تو بود و چون تو جلوي آن را گرفتي ، خودت سپر بلا شدي . در اين موقع حال آن مرد بد شد و لحظه اي بعد بمرد.

حضرت موسي ( ع ) رو به خداوند کرده گفت : اي خداي بزرگ به دانايي و بزرگي خودت او را ببخش .

خداوند به حضرت موسي ( ع ) گفت : ما به خاطر تو او را بخشيده و زنده اش مي کنيم.

‌‌
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
با سلام
خواهر پرشيانا الحق كه تو همه ی كارها يكه تازی
حكايت های جالب و آموزنده ای بودن:blush:
 
بالا