• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
خواهر پرشيانا الحق كه تو همه ی كارها يكه تازی
يکه تازان اين تاپيک البته عزيزان ديگرى هستند ولى‌ممنون از لطف شما استاد :blush:

موش آهنخوار
----------------

كلیله گفت : آورده اند كه بازرگانی بود اندك مایه ، می خواست سفری كند ، صد من آهن داشت در خانه دوستی بر سبیل ودیعت نهاد و برفت ، چون باز آمد امین ، ودیعت را بفروخته بود و بها خرج كرده ، بازرگان روزی به طلب آهن به نزدیك او رفت ، مرد گفت : آهن تو در بیغوله خانه بنهاده بودم و احتیاط تمام بكرده ، آنجا سوراخ موش بود ، تا من واقف شدم تمام بخورده بود . بازرگان جواب داد راست می گویی موش آهن سخت دوست دارد ، و دل از آهن برداشت . گفت : امروز به خانه من مهمان باش . گفت : فردا باز آیم و چون به سر كوی رسید ، پسری را از آن او ببرد و پنهان كرد ، چون بجستند و ندا در شهر دادند بازرگان گفت : من بازی دیدم كه كودكی را در هوا می برد ، امین فریاد برداشت كه دروغ و محال چرا می گویی ؟ باز كودكی را چون برگیرد ؟ بازرگان بخندید و گفت : در شهری كه موش ، صد من آهن بتواند خورد ، بازی كودكی را به مقدار ده من برتواند گرفت . امین دانست كه حال چیست ؟ گفت : موش آهن نخورده است پسر باز ده و آهن بستان .


کليله و دمنه
4767
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
موش و مار غاصب
--------------------

در کتب هند آورده اند که ماری بر دیواری می رفت ، ناگاه خانه موشی دید که در آن دیوار مرتب کرده بود ، و نظر (1) آن خانه در باغ پادشاه نهاده و مداخل و مخارج (2) آن را بر وجه حکمت پرداخته . مار از آن خانه خوشش آمد ، در کمین بنشست ، چندان که موش از خانه برون آمد مار در سوراخ رفت و ساکن شد. موش چون برسید و دید که خصمی قوی در خانه او استیلا آورده ، از رنج بی قرار شد و چون امکان مقاومت نداشت ، به ضرورت بر ( نزد) مهتر موشان رفت و حال خود با وی بگفت. مهتر موشان گفت : تو نشنیده ای که هر کس که در حصار باشد ، او را پای شکسته باید؟ (3) صواب آن بودی که از خانه نرفتی و اکنون چون خانه گذاشتی و دشمنی استیلا آورد ، جز تسلیم چاره نبود ، خانه دیگر باید ساخت و دل از اندیشه بپرداخت.

موش گفت : اعتقاد من به سیاست و کیاست تو از این بیشتر بود و چندین سال است که ما ترا خدمت می کنیم و خراج به تو می گزاریم ، و بزرگان گفته اند که الجبایه بقدرالحمایه: پادشاه را بر رعیت، جبایت به قدر حمایت متوجه شود. اکنون چون از تو نومید شدم ، من هرگز بدین ذلت تن ندهم و این عار را بر خود نکشم و به حیلت مار را دفع کنم.

پس منتظر بود تا مار از سوراخ برون آمد و در باغ پادشاه رفت و در زیر گلبنی بخفت. موش بیامد و گرد باغ بر آمد، باغبان را بر لب حوض خفته دید ، به قوت بر شکم وی جست ، چنان که باغبان از خواب در آمد ، و بر عقب موش می دوید. موش به طرف گلبن می دوید ، چنانکه نزدیک مار رسید ، از پیش او برون شد. باغبان چون مار را بدید ، بیلی بر سر او زد ، مار را بکشت و موش به نشاط روی به خانه آورد. دشمن مقهور کشته و رنج دل از او دور شده .

و فایده این حکایت ، آن است که کارها تا به حیلت کفایت گردد ، به لشکر و خزانه پیش نباید رفت و تا دشمن را به دشمن مالش توان داد ، دوستان را زحمت نباید داد ، چنان که گفته اند: به دست کسان مار باید گرفت .

منبع : جوامع الحکایات

(1) پنجره
(2) درهای ورود و خروج
(2) یعنی هر کس که در درون حصار جای داشته باشد، نباید پای ازآن بیرون نهد

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

با طايفه بزرگان به كشتى در نشسته بودم . كشتى كوچكى در پی ما غرق شد. دو برادر از آن كشتى كوچك ، در گردابى در حال غرق شدن بودند. يكى از بزرگان به كشتيبان گفت : اين دوان را از آب بگير كه اگر چنين كنى ، براى هر كدام پنجاه دينارت دهم .

ملاح خود به آب افكند و به سراغ آنها رفت و يكى از آنها را نجات داد، آن ديگرى هلاك شد.

ملاح را گفتم: لابد عمر او به سر آمده بود ، از اين رو اين يكى نجات يافت و آن ديگر به خاطر تأخير دستيابى تو به او، هلاك گرديد.خنديد و گفت : آنچه تو گفتى قطعى است كه عمر هر كسى به سر آمد، قابل نجات نيست ، ولى علت ديگرى نيز داشت و آن اينكه : ميل خاطرم به نجات اين يكى بيشتر از آن هلاك شده بود، زيرا سالها قبل ، روزى در بيابان مانده بودم ، اين شخص به سر رسيد و مرا بر شترش سوار كرد و به مقصد رسانيد، ولى در دوران كودكى از دست آن برادر هلاك شده ، تازيانه اى خورده بودم

منبع

 

sasan s

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 آپریل 2007
نوشته‌ها
6,842
لایک‌ها
3,123
سن
50
محل سکونت
تهران
پرشياناي محترم وعزيز
از حكاياتي كه در اين تاپيك قرار داده ايد كلي استفاده كردم . ممنون و شاد و پيروز باشيد
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
رياضيدانى بزرگ
------------------

يکى از اساتيد بازنشسته ى‌ دانشگاه تعريف مى کرد:

پس از سال‌ها يکى از شاگردان خود را که به حمق و بى هوشى مشهور بود و خصوصا در رياضيات بدترين نمره ها را مى گرفت ديدم که بسيار ثروتمند شده است.

با تعجب از او پرسيدم : "با آن همه نفهمى و کودنى و حساب ندانى چنين ثروتى را از کجا به دست آورده اى؟!"

گفت: " با صاحب يک کارخانه ى چينى سازى مرتبط شده ام. يک سرويس چينى را از او به ده هزار تومان مى خرم و به سى هزار تومان مى فروشم و به همين سه درصد قانعم ...!

به نادان آنچنان روزى رساند .................. که صد دانا در آن حيران بماند!

البته فکر کنم طرف همچين نادانِ نادان هم نبود ~_^
-----------------------------------------------------------

برگرفته از کتاب رجال فکاهى - اسکندر دلدم - 1368

پرشياناي محترم وعزيز
از حكاياتي كه در اين تاپيك قرار داده ايد كلي استفاده كردم . ممنون و شاد و پيروز باشيد
بسيار ممنونم و خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده اند ^_^
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
مردانگى
----------

"سالک بيهقى" مبتلا به پادرد مزمن بود، براى مداوا و معالجه نزد آقاى‌ دکتر امير اعلم، پزشک معروف تهران مراجعه مى کند و اين رباعى را مى سرايد:


در عــلــم و عـمل امير اعــلـــم مـــردى ....................... دانم که همى معالج هر دردى

هرچند که موسى کف و عيسى نفسى........................ گر پاى مرا خوب نمودى مردى


-------------------------------------------
"رجال فکاهى" - اسکندر دلدم - 1368


 

hashemp206

Registered User
تاریخ عضویت
16 اکتبر 2007
نوشته‌ها
133
لایک‌ها
0
رياضيدانى بزرگ
------------------

يکى از اساتيد بازنشسته ى‌ دانشگاه تعريف مى کرد:

پس از سال‌ها يکى از شاگردان خود را که به حمق و بى هوشى مشهور بود و خصوصا در رياضيات بدترين نمره ها را مى گرفت ديدم که بسيار ثروتمند شده است.

با تعجب از او پرسيدم : "با آن همه نفهمى و کودنى و حساب ندانى چنين ثروتى را از کجا به دست آورده اى؟!"

گفت: " با صاحب يک کارخانه ى چينى سازى مرتبط شده ام. يک سرويس چينى را از او به ده هزار تومان مى خرم و به سى هزار تومان مى فروشم و به همين سه درصد قانعم ...!

به نادان آنچنان روزى رساند .................. که صد دانا در آن حيران بماند!

البته فکر کنم طرف همچين نادانِ نادان هم نبود ~_^
-----------------------------------------------------------

برگرفته از کتاب رجال فکاهى - اسکندر دلدم - 1368


بسيار ممنونم و خوشحالم که مورد پسندتون واقع شده اند ^_^
‌‌

حکایتتون بسیار زیبا بود!!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

دروغ
------

کمال الدين اسماعيل که از شعراى خوش استعداد و لطيفه گوى و بديهه پرداز بود روزى در مجلسى با عده اى از دوستان خود نشسته بود. در اين وقت يکى از دوستان اسماعيل به او گفت:

- چند روز پيش شخصى را ديدم که در غياب تو از تو عيب جويى و بدگويى مى کرد و به زشتى از تو نام مى برد.

کمال الدين اسماعيل فى البداهه در جواب، اين دو بيتى را گفت:


گر خواجه ز بهر ما بدى گفت .................. ما چهره ز غم نمى خراشيم

مــا نيکـى او به خلـق گوئيم ................... تا هر دو دروغ گفــته باشيم​



حکایتتون بسیار زیبا بود!!
ممنون ^_^
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
لغزش
-------

روزى ابوحنفيه از راهى مى گذشت.کودکى را ديد که در گل مانده بود.گفت گوش دار تا نيفتى. کودک گفت:افتادن من سهل است،اگر بيفتم تنها باشم.اما تو گوش دار که نيفتى،چون اگر پاى تو بلغزد همه مسلمانانى که دنبال تو روانند خواهند افتاد و آن زمان برخاستن همه کار دشوار است.


منبع:
آينه دات نت
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
مزد غيبت
------------

شيخ شبلى را يکى غيبت کرد.شيخ براى غيبت کننده يک طبق رطب فرستاد و گفت : شنيدم که تو عبادت خود را براى ما هديه فرستاده اى، من نيز خواستم تلافي کنم.


منبع:
آينه دات نت
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire


ظریفی در خانه درویشی مهمان شد . درویش سقف خانه را از چوبهای ضعیف و سست پوشانده بود و بارگران داشت و هر لحظه از آن چوبها آوازی بیرون می آمد.

میهمان گفت : ای درویش ! مرا از این خانه به جای دیگر بر که ترسم سقف خانه فرود آید .

گفت : مترس که این آواز ، ذکر و تسبیح چوبهاست .

گفت : از آن ترسم که از بسیاری ذکر و تسبیح ایشان را وجدی و حالی بهم رسد و همه به یکباره در رقص و سماع آیند و به سجده افتند !

 

rostamnarges

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
16 دسامبر 2007
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
سعدی برای دیدن خانه خدا به مکه رفت.پهلوی کعبه خوابش برد.عربی اورا از خواب بیدار کرد وگفت :پایت را سمت خانه خدا دراز کردی.سعدی گفت:پایم را جایی بگذار که خدا نباشد.
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
٢برادر


روزي دو برادر به شكار رفته بودند ناگهان لاي بوته ها تكانهاي شديدي خورد .يكدفعه خرسي بيرون پريد.يكي از آنها چاق بود و ديگري لاغر.برادر لاغر تر به درختي پناه برد و از آن بالا رفت.برادر لاغر اصلا فكر نمي كرد.ولي ديگري كه چاق بود عاقل بود. برادر چاق خودش را به مردن زد و خرس فكر كرده مرده و به او كاري نداشت.خرس به او نزديك شد و سپس رفت. بعد برادر لا غر از بالاي درخت پايين آمد و به سمت برادر چا ق دويد و از او پرسيد خرس در گوشت چه گفت؟ برادر چاق گفت:خرس به من گفت از رفيق نيمه راه دوري كن.برادر لاغر خجالت كشيد كه فقط به فكر خودش بوده.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

مردم‌ آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود ؛ سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و در چاه کرد. درویش، اندر آمد و سنگ در سرش کوفت.

گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟

گفت: من فلان‌ام و این هم ‌آن سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی.

گفت: چندین روزگار کجا بودی؟

گفت: از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم، فرصت غنیمت دانستم.


ناسزایى را که بینى بخت‌یار ................... عــــــــاقلان تسلیم کردند اختیار

چون نـــدارى ناخن درنده تیز .................. با ددان آن به، که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد .................. ســاعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دست‌اش ببندد روزگار ................. پس به کـــام دوستان مغزش برآر​


--------------------------------------------------------------------------------------------
برگرفته از نسخه ى الکترونيکى هفتاد حکايت داستانى برگزيده از گلستان سعدى
بر اساس نسخه ى تصحيح شده ى زنده ياد محمد فروغى
انتخاب حواشى و شرح دشوارى ها : حسين جاويد

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
یکی از بنده‌گان «عمرو لیث» گریخته بود. کسان در عقب‌اش برفتند و بازآوردند. وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چون‌این فعل روا ندارند. بنده، پیش «عمرو» سر به زمین نهاد و گفت:

هر چه رود بر سرم، چون تو پسندی رواست.......... بنده چه دعوی کند؟ حکم خداوند راست​

اما به موجب آن‌که پرورده‌ی نعمت این خاندان‌ام ، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی، اجازت فرمای تا وزیر را بکشم، آن‌گه به قصاص او بفرمای تا خون مرا ریختن تا به حق کشته باشی.

مَلِک را خنده گرفت، وزیر را گفت: چه مصلحت می‌بینی؟ گفت: ای خداوند جهان! از بهر خدای، این شوخ‌دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکند. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته‌اند:


چو کردی با کلوخ ‌انداز پیکـــــار...............ســــر خود را به نادانی شکستی
چو تیر انداختی بر روی دشمن...............چنین دان کاندر آماج‌اش نشستی​


--------------------------------------------------------------------------------------------
برگرفته از نسخه ى الکترونيکى هفتاد حکايت داستانى برگزيده از گلستان سعدى
بر اساس نسخه ى تصحيح شده ى زنده ياد محمد فروغى
انتخاب حواشى و شرح دشوارى ها : حسين جاويد
وبلاگ کتابلاگ
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
جاهل و دانا
-------------

جاهلى که روى حسادت از مرد فاضلى کينه به دل گرفته بود ، در راه جلوى وى را گرفته و گفت :
بخدا قسم اگر يک سخن زشت به من بگويى ، به جاي آن ده سخن زشت و ناگوار نثارت ميکنم.

مرد فاضل با گونه اى متبسم و خونسرد گفت :
برعکس اگر شما ده سخن زشت نثار من کنى ، از من حتى يک سخن زشت و بد نخواهى شنيد دوست عزيز.

آن مرد شرمنده شد و راه خود را پيش گرفت و رفت.


منبع:
آينه دات نت
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
بهلول و مرد شياد
--------------------

بهلول سكه طلايى در دست داشت و با آن بازى مي كرد .
مرد شيادى كه شنيده بود بهلول ديوانه است ، جلو آمد و گفت :
اگر اين سكه را به من بدهى ، در عوض ده سكه كه به همين رنگ است به تو مي دهم .
بهلول چون سكه هاى او را ديد ، دانست كه سكه هاى او مسى است و ارزشى ندارد .
بهلول گفت :
به يك شرط قبول مي كنم .
بشرط آنكه سه مرتبه مانند الاغ عرعر كنى .
مرد شياد قبول كرد و شروع به عرعر كرد .
بهلول به او گفت :
تو كه خر هستى فهميدى سكه ى من طلاست و مال تو از مس ! چگونه مى خواهى ، من كه انسان هستم ، اين مطلب را ندانم .
با اين حرف مرد شياد پا به فرار گذاشت .


منبع : آينه دات نت
‌‌‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
قرارگاه ايمن
--------------

بزغاله اى بر بلندى ايستاده بود.گرگى از آنجا بگذشت ، بزغاله وى را دشنام دادن گرفت.گرگ گفت تو مرا دشنام نمى دهى بلکه مکان بلندى که تو بر آن جاى گرفته اى دشنامم مي دهد.

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
ادب در گفتن
--------------

نوشته اند ابراهيم نامى را که مردى شجاع و بر امير تيمور ياغى بود با هشت نفر از غلامانش اسير و به حضور امير تيمور آوردند. امير پرسيد: تو کيستى و اينها کيستند؟
ابراهيم از روى ادب نگفت که من آقا و اينها غلامان منند، بلکه مطلب را به نوعى ادا کرد که هم ملاحظه ى ادب و هم ثبوت آقايى خود را نمود و گفت: خودم يک غلام و با اين هشت نفر ، نه غلام مي شويم.
امير از اين جواب مؤدبانه خوشوقت شد و او را مورد عفو قرار داد

منبع : آينه دات نت
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
حکايات زير همگى برگرفته از گلستان سعدى مى باشند و منبعشون 70 حکايت برگزيده ى گلستان (حسين جاويد) که به صورت فايل Word درآورده شده اند است که در وبلاگ کتابلاگ موجود مى باشد ^_^


آورده‌اند که «نوشین‌روان» ِعادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. «نوشیروان» گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد.
گفتند: ازین‌قدر چه خلل آید؟
گفت: بنیاد ظلم در جهان، اول اندکی بوده است، هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.

 
بالا