• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز.
شبی در خدمت پدر ـ رحمة‌اللاه علیه ـ نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد، چونان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند که مرده‌اند.
گفت: جان پدر، تو نیز اگر بخفتی، به از آن که در پوستین خلق افتی!
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

کاروانی در زمین یونان بزدند و نعمت بی‌قیاس ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردند و خدا و پيمبر شفیع آوردند و فایده نبود.

چو پیروز شــــد دزد تیره‌روان
چه غم دارد از گریه‌ی کاروان؟


«لقمان» حکیم اندر آن کاروان بود. یکی گفت‌اش از کاروانیان: مگر اینان را نصیحتی کنی و موعظه‌ای گویی تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد چندین نعمت که ضایع شود .
گفت: دریغ کلمه‌ی حکمت با ایشان گفتن.

آهنى را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل، زنگ

با سیه‌دل چه سود گفتن وعظ
نرود میخ آهنین بر سنگ

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
یکى از ملوک، با تنی چند از خاصان، در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند تا شب درآمد. خانه‌ی دهقانی دیدند. مَلِک گفت: شب آن‌جا رویم تا زحمت سرما نباشد . یکی از وزرا گفت: لایق قدر پادشاه نیست به خانه‌ی دهقانی التجا کردن ، هم این‌جا خیمه زنیم و آتش کنیم . دهقان را خبر شد؛ ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدر بلند سلطان نازل نشدی، ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد. سلطان را سخن گفتن او مطبوع آمد ، شبانگاه به منزل او نقل کردند. بامدادانش خلعت و نعمت فرمود.شنیدندش که قدمی چند در رکاب سلطان همی رفت و می‌گفت:

ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزى کم.............از التـــــــــفات به مهمـــــان‌سراى دهقانى
کلاه ‌گوشه‌ی دهقــــــــان به آفتاب رسید.............که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانى​

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
بازرگانى را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
گفت: ای پدر! فرمان توراست ، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایده‌ی این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟
گفت: تا مصیبت دو نشود، یکی نقصان مایه و دیگر شماتت هم‌سایه.

مگوى انده خویش با دشمنان...........که لاحول گویند شادى کنان​

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

وقتی به جهل جوانی بانگ بر مادر زدم؛ دل‌آزرده به کنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خردی فراموش کردی که درشتی می‌کنی؟

چه خوش گفت زالى به فرزند خویش...............چو دیدش پلنگ‌افکن و پیل‌ تـن
گـــــر از عهــــــد خرديت یـــاد آمدى...............که بی‌چاره بودى در آغوش من
نکردى در ایـــــن روز بر من جفـــــــا............... که تو شــیرمردى و من پـیرزن​

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
فقیره‌ ی درویشی حامله بود. مدت حمل به سر آورده و مرین درویش را همه عمر فرزند نیامده بود. گفت: اگر خدای - عز و جل - مرا پسری دهد، جز این خرقه که پوشیده دارم، هر چه مِـلک من است ایثار درویشان کنم.
اتفاقا پسر آورد و سفره‌ی درویشان به موجب شرط بنهاد.
پس از چند سالی که از سفر شام بازآمدم، به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم.
گفتند: به زندان شحنه در است.
سبب پرسیدم، کسی گفت: پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته. پدر را به علت او، سلسله در نای است و بند گران بر پای.
گفتم: این بلا را به حاجت از خدای ـ عز و جل - خواسته است.

زنان باردار ، اى مرد هشـیار.............اگر وقت ولادت، مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند..............که فرزندان ناهموار زایند​

5000
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
گویند بنایی دیواری را می ساخت و در بالای آن گیر کرده بود و مردم برای پایین آوردن او متحیر بودند که پیش ملانصر الدین رفتند و از اوکمک خواستند. ملا هم دستور داد که یک طناب بیاورند و به بنا ببندند.طناب را آوردند و پرتاب نمودند و بنا آنرا به خود بست. سپس گفت حال طناب را بکشید بنای بدبخت از آنجا پرت شد و در دم جان سپرد.

ملانصرالدین در حالی که داشت فرار می کرد: عجبا من هزاران نفر را با همین روش از چاه نجات دادم عجیب که ایندفعه راه حل ما کار ساز نبود.​

oan4ub.gif


روزی حاکمی پیش عارفی رفت. که از دنیا بریده بود و مشغول ریاضت و راز و نیاز بود. حاکم پیش او رفت و گفت شما بسیار همت کرده اید که از دنیا بریده اید. عارف به او گفت نه بلعکس شما بسیار همت کرده اید که از آخرت بریده اید که این دنیا فانی است و آن دنیا باقی.​
 

Just Mohamad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 می 2008
نوشته‌ها
335
لایک‌ها
15
محل سکونت
That you care !
مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند...

سربازان مانع ورودش می شوند !

خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مردی را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟

پس از گزارش سربازان به خان ؛ وی دستور می دهد که مرد را به حضورش ببرند...

مرد به حضور خان زند می رسد و کریم خان از وی می پرسد : چه شده است چنین ناله و فریاد می کنی؟

مرد با درشتی می گوید: دزد ، همه اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم !

خان می پرسد وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟!

مرد می گوید من خوابیده بودم!!!

خان می گوید خب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟

مرد در این لحظه آن چنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود ...



مرد می گوید : من خوابیده بودم ، چون فکر می کردم تو بیداری...!


خان بزرگ زند لحظه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید : این مرد راست می گوید ما باید بیدار باشیم...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
ابله اندر خرابه يافته گنج
---------------------------

هارون الرشيد را چون بر سرزمين مصر، مسلم شد گفت : بر خلاف آن طاغوت فرعون كه بر اثر غرور تسلط بر سرزمين مصر، ادعاى خدايى كرد، من اين كشور را جز به خسيس ترين غلامان نبخشم .

از اين رو هارون را غلامی سياه به نام خصيب بود بسيار نادان ، او را طلبيد و فرمانروايى كشور مصر را به او بخشيد.

گويند: آن غلام سياه به قدرى كودن بود كه گروهى از كشاورزان مصر نزد او آمدند و گفتند: پنبه كاشته بوديم ، باران بى وقت آمد و همه آن پنبه ها تلف و نابود شدند.

غلام سياه در پاسخ گفت : مى خواستيد پشم بكاريد!




اگـــر دانش به روزى در فزودى ...................ز نــــــــادان تنگ روزى تر نبودى​

به نادانان چنان روزى رســـــاند.....................كــــــــه دانا اندر آن عـاجز بماند​

بخت و دولت به كاردانى نيست.....................جـــــــز بتأييد آســمانى نيست​

او فتاده است در جهان بسيــار......................بى تميز ارجمند و عــاقل خوار​

كيمياگــــر به غصه مرده و رنج..................... ابله انـــــدر خـــــرابه يافته گنج​


‌‌
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
کودکی که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسید: «می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید؛ اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟»
خداوند پاسخ داد: «از میان بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد.»
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
گفت: اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: «فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.»


کودک ادامه داد: «من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟»
خداوند او را نوازش کرد و گفت: «فرشته تو، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.»
کودک با ناراحتی گفت: «وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟»
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: «فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.»
کودک سرش را برگرداند و پرسید: «شنیده ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟»
- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: «اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم، ناراحت خواهم بود.»
خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت؛ گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود.»
در آن هنگام بهشت آرام بود، اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: «خدایا! اگر باید همین حالا بروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگویید.»
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: «نام فرشته ات اهمیتی ندارد. به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.»
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
دویست داستان کوتاه، مجموعه ای مختصر و جالب شامل حکایت های آموزنده اجتماعی و اخلاقی و تربیتی
فاطمه زین العابدین پور

--------------------------------------------------------------------------------


مشخصات کتاب

تعداد صفحه: 143
نشر: بقیه الله (عج) (1381)
شابک: 964-91066-4-2
وزن: 400 گرم
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
مسؤوليت پدران
روزى عده اى از كودكان در كوچه مشغول بازى بودند.
پيامبر(ص )در حين عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسيار بزرگ پدران و مسؤوليت سنگين آنها را در رشد كودك به همراهانشان گوشزدكند.
فرمود:واى بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .
اطـرافـيـان پيامبر با شنيدن اين جمله به فكر فرو رفتند.
لحظه اى فكركردند شايد منظور پيامبر, فرزندان مشركان است كه در تربيت فرزندانشان كوتاهى مى كنند.
عرض كردند: يا رسول اللّه , آيا منظورتان مشركين است ؟ - نـه , بلكه پدران مسلمانى را مى گويم كه چيزى از فرايض دينى رابه فرزندان خود نمى آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره اى از مسائل دينى رافراگيرند, پدران آنها,ايشان را از اداى اين وظيفه باز مى دارند.
اطرافيان پيامبر با شنيدن اين سخن , تعجب كردند كه آيا چنين پدران بى مسؤوليتى نيز هستند.
پـيامبر كه تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد: تنهابه اين قانع هستند كه فرزندانشان از مال دنيا چيزى را به دست آورند.... آنگاه فرمود: من از اين قبيل پدران بيزار و آنان نيز از من بيزارند.
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
و يك حكايت فوق العاده زيبا::)

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زد. دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام. صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

نتیجه اخلاقی : هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید . :heart:
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
حكايتي ديگر:

یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:

مولای من استاد شما كه بود؟

وی پاسخ داد: صدها استاد داشته ام.

-كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟

عارف اندیشید و گفت: در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.

اولین استادم یك دزد بود. شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.

استاد دوم من سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.

استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: خودت این شمع را روشن كرده ای؟ گفت: بله. برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید: شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟ فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید.
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
روزی «محمد علی پاشا» - حاکم مصر- از کوچه ای عبور می کرد. در سر راه خویش، پسر نُه ساله ای را دید. به او گفت: سواد داری یا نه؟ پسرک جواب داد: «قرآن را خوانده ام و تا سوره انا فتحنا ... را حفظ کرده ام.» پاشا از این پسر خوشش آمد و یک دینار طلا به او بخشید. پسرک، سکه را بوسید و پس داد؛ سپس گفت: از قبول این معذورم. پاشا با تعجب پرسید: چرا؟ طفل گفت: پدرم سخت مرا تنبیه خواهد کرد؛ زیرا می پرسد که این سکه طلا را از کجا آورده ای؟ اگر من بگویم که سلطان پاشا به من لطف کرده، می گویدکه دروغ می گویی؛ چون لطف و بخشش سلطان از هزار دینار کمتر نیست. پاشا بسیار خوشحال شد و از هوش و زکاوت او متعجب گردید. بعد پدرش را خواست و مخارج تحصیل کودک او را تأمین کرد.:king:
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
من بازم حكايت دارمااااااااااااااااااااا.....!:specool:
اجازه هست بازم بگم يا خيلي پررو شدم؟؟؟؟؟:f34r:
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.


مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود


She cooked for students & teachers to support the family.


اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت


There was this one day during elementary school where my mom came
to say hello to me.


یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره


I was so embarrassed. How could she do this to me?


خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟


I ignored her, threw her a hateful look and ran out.


به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم


The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"


روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره


I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.


فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...


So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"


روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟


My mom did not respond...


اون هیچ جوابی نداد....


I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.


حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .


I was oblivious to her feelings.


احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت


I wanted out of that house, and have nothing to do with her.


دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم


So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.


سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم


Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.


اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...


I was happy with my life, my kids and the comforts


از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم


Then one day, my mother came to visit me.


تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من


She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.


اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو


When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.


وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر


I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"


سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا


And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.


اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .


One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .


یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


So I lied to my wife that I was going on a business trip.


ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .


After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.


بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .


My neighbors said that she is died.


همسایه ها گفتن كه اون مرده


I did not shed a single tear.


ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم


They handed me a letter that she had wanted me to have.


اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن


"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.


ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،


I was so glad when I heard you were coming for the reunion.


خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا


But I may not be able to even get out of bed to see you.


ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم


I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.


وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم


You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.


آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی


As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.


به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم


So I gave you mine.


بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.


برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه


With my love to you,


با همه عشق و علاقه من به تو






مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
موز ممنوعه !

در يك قفس پنج ميمون قرار دهيد.

داخل قفس نردباني قرار داده و روي آن چند عدد موز بگذاريد.

بعد از مدتي، يكي از ميمونها از نردبان بالا مي‌رود تا موز را بردارد.

زماني كه ميمون به موز نزديك شد بر روي تمام ميمونها آب سرد بپاشيد.

بعد از مدتي، يكي ديگر از ميمونها تلاش مي‌كند كه موز را بردارد. باز هم بر روي تمام ميمونها آب سرد بپاشيد.

اين كار را چند بار تكرار كنيد.

خيلي زود خواهيد ديد وقتي يك ميمون به سراغ موز مي‌رود ديگر ميمونها سعي مي‌كنند جلوي آن را بگيرند. ديگر آب سرد نپاشيد.

يكي از ميمونها را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد.

ميمون جديد موز را مي‌بيند و به سمت موز مي‌رود.

ديگر ميمونها به آن ميمون حمله مي‌كنند و آن را كتك مي‌زنند.

بعد از چند تلاش ديگر براي رسيدن به موز و كتك خوردن از سوي ديگر ميمونها، ميمون تازه وارد متوجه مي‌شود كه نبايد موز را بردارد.

يكي ديگر از پنج ميمون اوليه را با يك ميمون جديد جايگزين كنيد.

ميمون جديد نيز از نردبان بالا مي‌رود و كتك مي‌خورد. ميمون تازه وارد قبلي نيز در اين تنبيه شركت مي‌كند.

دوباره سومين ميمون اوليه را با يك ميمون جديد عوض كنيد.

ميمون جديد نيز از نردبان بالا مي‌رود و از بقيه ميمونها كتك مي‌خورد.

دو تا از ميمونها كه ميمون تازه وارد را كتك زدند نمي‌دانند چرا به آن اجازه نمي‌دهند از نردبان بالا برود يا چرا در كتك زدن آن مشاركت مي‌كنند.

بعد از جابجايي ميمون چهارم و پنجم با ميمونهاي جديد، تمام ميمونهايي كه بر روي آنها آب سرد پاشيده شده بود با ميمونهاي جديد جايگزين شده‌اند.

با اين وجود، هيچ ميموني سعي نمي‌كند از نردبان بالا رود.

چرا؟

زيرا تا آنجايي كه آنها مي‌دانند هميشه هيمنطور بوده است.



شرح حكايت

و بدين شكل يك رفتار اجتماعي شكل مي‌گيرد.
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
نمی دونم جای این داستان اینجا هست یا نه ولی یه جورایی عبرت آموزه !!
متاستفانه داستان کاملا واقعیه !!



من می خواهم باکره بمانم


به نام خدا
هر روز در دنیای کوچک و شاید کثیف انسانها ، اتفاقاتی رخ

می دهد که می توان به کثیفی برخی انسا نها و دنیای آنان

پی برد متن زیر واقعیتی از این دنیاست .


سارا 25 ساله دانشجوی رشته پزشکی دختری با هوش ، با





استعداد و زیبا ، او در حال تحصیل در رشته مورد علاقه خود بود،

روزهای زندگی برای او متفاوت از دیگری بود ،همیشه سعی می

کرد در زندگی خداوند را یک دوست بداند . روزهای را که در

دانشگاه درسی نداشت به کتاخانه برای مطالعه می رفت .



یک روز ظهر، سارا پس از خوردن ناهار و خواندن نماز با پویشدن

مانتوی که مادر بزرگ در روز تولد برای وی خریده بود، منزل را به

مقصد کتابخانه ترک کرد .


سارا در کنار خیابان به انتظار تاکسی ماند تا به کتابخانه برود او

مدتی تحمل کرد اما تاکسی نیامد ، به ناچار سوار اتومبیلی شد

که جلوی پایش ایستاد .


راننده جوان به وی نگاهی کرد و لبخندی زد ،اما سارا مفهوم آن

لبخندرا نفهمید.



کمی جلوتردو مرد دیگر سوار آن اتومبیل شدند یکی کنار سارا و

دیگری کنار راننده جوان.


اتومبیل به راه خود ادامه داد چند دقیقه بعد مردی که کنار سارا

نشته بود خود را به وی نزدیک کرد و ناگهان چاقوی را در پهلوی او

فشار داد .


مرد به وی گفت خونسرد باشد و دست از پا خطا نکند که ممکن

است چاقو را در پهلویش فرو کند .


سارا ترسیده بود و نمی دانست باید چه کاری انجام دهد .


اتومبیل وارد خیابانی شد که به جاده خارج از شهر منتهی می شد .



با خارج شدن از شهر نگرانی سارا دو چندان شد ،ترس و گریه

والتماس های او بی فایده بود ، گویی در قلب آن سه مرد هیچ

خدایی وجود نداشت .




مرد کنار راننده به عقب نگاهی کرد و با خنده ای بلند دستی به

صورت سارا کشید و به لبان خود رساند و به وی گفت نگران نباشد

کار ما کوتاه است.




از او پول ، طلا و کارت های بانکی و هر چیزی قیمتی که داشت

گرفتند.

اتومبیل در کنار جاده نزدیک نیزاری توقف کرد ، پشت نیزار چند در

درخت وجود داشت، شخصی که چاقو در دست داشت آنجا را جای

مناسب دانست .


پس از گذشتن از نیزار از سارا خواستند که لباسها را از تنش بیرون

بیاورد ، او با دستان و بدنی لرزان قبول نکرد و تنها اشک می ریخت

و التماس می کرد ،اشک وی منجر به سختی نفس کشیدنش

شده بود .



راننده جوان به وی نزدیک شد او را گرفت تا مانتوی را که هدیه

تولدش بود از تنش بیرون بیاورد ، اما سارا مقاوت کرد و در یک لحظه

با گازگرفتن دست او به سمت جاده گریخت ، هر سه مرد به

دنبالش دویدند، چند لحظه بعد صدای مهیب ترمز اتومبیلی سکوت

جاده راشکست.


سارا دیگر زنده نبود تا کسی به او تجاوز کند .

چهار ساعت بعد عاملین این فاجعه در مقابل افسر پلیس مورد باز

جویی قرار گرفتند .
برای دوستان خود ارسال کنیم تادر این مورد آگاه تر باشند
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان نیستی" .
connie_wimperingbaby.gif
girl_feminist_en.gif



اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت،
connie_girlsmelly.gif
می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
connie_skilletgirl.gif







فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست،
connie_25.gif
وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم




اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه!
connie_feedbaby.gif
این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره !
girl_pardon.gif





مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم ! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره !
phil_30.gif
جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
phil_42.gif



روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.





با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم.
Aiwan-JC_empathy5.gif
انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.
viannen_51.gif




توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود.
phil_30.gif
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.
phil_45.gif
من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
viannen_41.gif





اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.


من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.
girl_cray.gif
من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
sorrysmiley.gif

دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
viannen_41.gif

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
connie_mini_friends.gif





درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.





اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته،
اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید.
 
Last edited:
بالا