• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


چون گاوی

که هنگام شیر

همه بر پستانش آویزان



هنگام شادی ام آویزانند

هنگام دل گرفته گی، گریزان



اطراف خود را

پر از ریسمانهایی کرده ام

که هنگام غم

جای آنکه دست گیرند

بر پای می پیچند



هه!

چه جاهلانه

پیـــموده ام...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
چون گاوی

که هنگام شیر

همه بر پستانش آویزان



هنگام شادی ام آویزانند

هنگام دل گرفته گی، گریزان



اطراف خود را

پر از ریسمانهایی کرده ام

که هنگام غم

جای آنکه دست گیرند

بر پای می پیچند



هه!

چه جاهلانه

پیـــموده ام...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

ثروت

ثروت

ژنی نهفته است

که از طریق ازدواج

و يا توارث

منتقل می شود
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
سقف

گاهی

سقف نیز

آرزو دارد

کاش سقفی بر سر داشت
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

چند روزي است عميقاً به مغز فكر مي كنم و

جاي خاليش را عميقاً در وجودم احساس مي كنم


چند روزي است گاهي به دل فكر مي كنم و

وجود منحوصش را عميقاً در وجودم احساس مي كنم


چند روزي است كه اصلاً به منطق فكر نمي كنم و

هيچ وقت به بودنش افتخار نكردم
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

یکی من برداشتم ، یکی اون .. یکی من برداشتم ، یکی اون .. یکی من برداشتم ، یکی اون .. یکی من برداشتم ، یکی اون ..

یکی موند .. آخریش .. گفتم : تو بردار ! گفت : نه ! تو برش دار ! گفتم : نه ، تو بردار ! گفت : نه ، تو بردار !

آخرین تیکه رو برداشتم و گفتم : شاید این بهترین تیکه باشه ، بهترین در دنیا ! و تو هیچ وقت نمی فهمی ، چون نمی خوریش

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

خاطره بازی ، مثل لذت بردن از مور مور درد است . مثل کندن پوسته زخم است.. که هر چه هم دردت بیاید ، باز هم دستت می رود برایش . مثل فشردن عضله ای دردناک است ، که می دانی دردت می آید و می فشاریش . مثل به یاد آوردن آب خنک است ، در هنگام تشنگی ، یا غذایی خوش ، در هنگام گشنگی ! و یا حتی برعکس ! یاد سوگ در میان شادی ! برای خودش مرضی است خلاصه این نوستالژی. این مازوخیسم عجیب، اعتیادی است بی بازگشت ! و بدتر آن است که از مرض آگاه باشی ، نه ؟! وای .. یادم رفت هشدار بدهم که اگر خاطره بازی، این را نخوان! حالا توام دردت را می دانی! دانستن هم مثل خاطره بازی است ، نه ؟! مثل کندن پوست زخم است که .. !

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

چه نعمتی است هایکو وار نوشتن ، وقتی حوصله کم است ، وقت کم است . حوصله و وقت من برای نوشتن و حوصله و وقت تو برای خواندن . مینیمال چه قدر خوب است . کوتاه و مختصر و مفید گفتن و تلاش برای رساندن حرفت با کمینه ی واژگان . تا کمتر حرف بزنیم و بیشتر فکر کنیم . به حرف هایی که می زنیم و می خواهیم بزنیم . و به حرف هایی که دیگران می زنند هم
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

تصميم عجولانه



مرد جواني، از دانشکده فارغ التحصيل شد. ماهها بود که ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه ‏هاي يک نمايشگاه به سختي توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو مي کرد که روزي صاحب آن ماشين شود.

مرد جوان، از پدرش خواسته بود که براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست که پدر توانايي خريد آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر کس ديگري دردنيا دوست دارم. سپس يک جعبه به دست او داد.

پسر، کنجکاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يک انجيل زيبا، که روي آن نام او طلاکوب شده بود، يافت. با عصبانيت فريادي بر سر پدر کشيد و گفت: با تمام مال و دارايي که داري، يک انجيل به من ميدهي؟ کتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده. يک روز به اين فکر افتاد که پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل از اينکه اقدامي بکند، تلگرامي به دستش رسيد که خبر فوت پدر در آن بود و حاکي از اين بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد.

هنگامي که به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني کرد. اوراق و کاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت. در حاليکه اشک ميريخت انجيل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کليد يک ماشين را پشت جلد آن پيدا کرد.

در کنار آن، يک برچسب با نام همان نمايشگاه که ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند.

به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.

بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود...

امروز دیگر تو رای دادی».


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

نترس دوست من ...

می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد ، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت . آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود . پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود . صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد و وقتی پرده کنار رفت همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه ی کوچکی را می نوازد .

در این زمان استاد پیانو روی صحنه و به کنار پیانو آمد و به پسرک که از دیدن جمعیت و حضور مردم ترسیده بود به آرامی گفت نترس دوست من ، ادامه بده من این جا هستم . استاد خودش نیز در کنار پسرک نشست و در نواختن گوشه هایی از قطعه که ضعف داشت کمکش کرد . پسرک با دلگرمی از حضور استاد بزرگ بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد و آن را به خوبی به پایان رساند و تشویق شدید حاضران را نصیب خود ساخت .

این صحنه را مقابل چشمان خود تجسم کنید و خود را در قالب آن پسر کوچک بگذارید . خود را ببینید که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلتان دست به کاری بزرگ می زنید . بی اختیار گام های لرزان خود را به سوی کار جدید برمی دارید . ابتدا هیچ کس متوجه شما نیست . اما وقتی کار را شروع می کنید ناگهان پرده ها کنار می رود و همه چشم ها به سمت شما برمی گردد .

تازه آن موقع است که متوجه می شوید خود را در داخل چه چالش و مبارزه ای انداخته اید . همه آن ها که به شما نگاه می کنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه کنند و مانند شما دست به کار شوند با نگاه هایی کنجکاو و غالبا هراس زده به شما نگاه می کنند تا ببینند کی دست از کار می کشید و تسلیم می شوید . در این لحظات که همه ی روزگار بر شما سخت می گیرد . آن گاه دستان گرم حامی بزرگ را در روی شانه های خود حس می کنید که می گوید :

نترس دوست من ! ادامه بده ! من این جا هستم


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
داستان کوتاه اما ... !
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید می گویند که فردا مرا به زمین می فرستی اما

من به این کوچکی و ناتوانی چگونه می توانم برای زندگی آنجا بروم؟خداوند پاسخ داد از میان

فرشتگان بیشمارم یکی را برای تو در نظر گرفته اما و در انتظار توست و حامی و مراقب تو خواهد

بود.کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اینجا در بهشت جز خندیدن و آواز و شادی کاری

ندارم.خداوند لبخند زد:فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او

را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد:من چطور می توانم بفهمم که مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها را

نمی دانم؟ خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی راکه ممکن

است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت

کنی. کودک با ناراحتی گفت: اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟

و خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دستهای تو را در کنار هم قرار خواهد داد و

به تو می آموزد که چگونه دعا کنی .

کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسانهای بد هم زندگی می کنند؛ چه کسی

از من محافظت خواهد کرد.

خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.

کودک ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که نمی توانم تو را ببینم غمگین خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد، اگر چه من همشه

در کنار تو هستم.

در آن هنگام، بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین به گوش می رسید. کودک می دانست که

بزودی باید سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید: خدایا، اگر باید هم اکنون

به دنیا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو. خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات

اهمیئت ندارد ولی می توانی او را مادر صدا کنی ...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-این ماشین دزدیه؟
- آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم !فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
-یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
- بله .همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
--یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
بله قربان همینطوره!!!

با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان:-ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد:- بله بفرمائید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان:-این ماشین مال کیه؟
مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
- میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
- البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
- میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
- ایرادی نداره
مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان:- من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
مرد:- عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم.




 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

دو ماشين با هم تصادف بدي مي كنند، بطوريكه هردو ماشين بشدت آسيب ميبينند .ولي راننده ها بطرز معجزه آسايي جان سالم بدر مي برند.
وقتي كه هر دو از ماشين هايشان كه حالا تبديل به آهن فراضه شده بيرون مي آيند ، خانم راننده ميگويد: چه جالب شما مرد هستيد،ببينيد چه بروز ماشين هايمان آمده ! همه چيز داغان شده ولي ما كاملا" سالم هستيم .
اين بايد نشانه اي از طرف خداوند باشد كه ما اينچنين با هم ملاقات كنيم و شايد بتوانيم زندگي مشتركي را با صلح و صفا آغاز كنيم !
مرد با هيجان پاسخ داد:بله ، كاملا" با شما موافقم اين بايد نشانه اي از طرف خدا باشد !
سپس زن ادامه داد و گفت : ببينيد يك معجزه ديگر. ماشين من كاملا" داغان شده ولي اين شيشه مشروب سالم مانده است .مطمئنا" خدا خواسته كه اين شيشه مشروب سالم بماند تا ما اين تصادف و آشنايي خوش يمن را جشن بگيريم.
بعد زن بطري را به مرد داد .
مرد سرش را به علامت تصديق تكان داد و در بطري را باز كرد و نصف شيشه مشروب را نوشيد.
بعد بطري را به زن بر گرداند .زن بلافاصله بطري را به مرد برگرداند.
مرد گفت: مگر شما نمي نوشيد؟!
زن در جواب گفت: نه . فكر مي كنم بايد منتظر پليس باشم

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

يک پيرمرد آمريکايي مسلمان همراه با نوه کوچکش در يک مزرعه در کوههاي شرقي کنتاکي زندگي مي کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز آشپزخانه مي نشست و قرآن مي خواند. نوه اش هر بار مانند او مي نشست و سعي مي کرد فقط بتواند از او تقليد کند. يه روز نوه اش پرسيد : پدربزرگ من هر دفعه سعي مي کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمي فهمم و چيزي را که نفهمم زود فراموش مي کنم و کتاب را مي بندم ! خواندن قرآن چه فايده اي دارد؟
پدر بزرگ به آرامي زغالي را داخل بخاري گذاشت و پاسخ داد : اين سبد زغال را بگير و برو از رودخانه براي من يک سبد آب بياور. پسر بچه گفت : اما قبل از اينکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهاي سبد بيرون مي ريزد!؟ پدر بزرگ خنديد و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهي بود دفعه بعد کمي سريعتر حرکت کني." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعي خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سريع دويد ، اما سبد خالي بود قبل از اينکه او به خانه برگردد. در حالي که نفس نفس مي زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در يک سبد غير ممکن بود و رفت که در عوض يک سطل بردارد .
پيرمرد گفت : "من يک سطل آب نمي خواهم ، من يک سبد آب مي خواهم ، تو فقط به اندازه کافي سعي خود را نکردي ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند . اين بار پسر مي دانست که اين کار غير ممکن است ، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سريعتر بدود باز قبل از اينکه به خانه باز گردد آبي در سبد وجود نخواهد داشت . پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دويد ، اما وقتي که به پدربزرگش رسيد سبد دوباره خالي بود.نفس نفس زنان گفت : " ببين! پدربزرگ ، بي فايدست . پيرمرد گفت : "باز هم فکر مي کني که بي فايدست ؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و براي اولين بار فهميد که سبد فرق کرده بود ، سبد زغال کهنه و کثيف حالا به يک سبد تميز تبديل شده بود؛ داخل و بيرون آن. پسرم ، چه اتفاقي مي افتد وقتي که تو قرآن مي خواني . تو ممکن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري ، اما وقتي که آن را مي خواني تو تغيير خواهي کرد؛ باطن و ظاهر تو و اين کار الله است در زندگي ما
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

یه حاجی بود یه گربه داشت

گربشو خیلی دوست میداشت

گوشت خرید طاقچه گذاشت

گربه اومد گوشته رو خورد

حاجی با مشت گربه رو کشت

رو سنگ قبر اون نوشت ...

یه حاجی بود یه گربه داشت

گربشو خیلی دوست میداشت

گوشت خرید طاقچه گذاشت

گربه اومد گوشته رو خورد

حاجی با مشت گربه رو کشت

رو سنگ قبر اون نوشت ...

یه حاجی بود یه گربه داشت

گربشو خیلی دوست میداشت

گوشت خرید طاقچه گذاشت

گربه اومد گوشته رو خورد

حاجی با مشت گربه رو کشت

رو سنگ قبر اون نوشت ...

ادامه دارد...



 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

با کالسکه کودکش خیلی آرام به ایستگاه نزدیک می شود. تا وقتی که اتوبوس بیاید با پسرش سرگرم بازی می شود. فکر می کنم حدود یک سال و نیم دارد. دست کوچکش را بالا می آورد و مادرش هم دستانش را به نرمی می فشارد و جیغ کوتاهی می کشد و بچه از خنده ریسه می رود. به راستی که بچه نازی است. پیرمردی نیز در کنارم ایستاده است اما توجهی به کسی ندارد و غرق در عوالم خودش است.

ناگهان سایه سنگینی نظرم را جلب می کند و مانند نهگنی که خیلی آرام به سوی تو می آید و وقتی حضورش را حس می کنی که در یک قدمی ات دهان بزرگش را باز کرده است و می خواهد تو را ببلعد. یک آن بر می گردم و می بینم که اتوبوس در حال قرار گرفتن در ایستگاه است!

زود بلیطم را در می آورم و وقتی که وارد می شوم به راننده نشان می دهم. کمی بعد پیر مرد و بعد از آن نیز مادر جوان وارد اتوبوس می شود اما بدون کالسکه بچه اش! او پس از نشان دادن بلیطش از اتوبوس پیاده می شود!

یک آن متوجه می شود که چون از در جلویی جا نیست که کالسکه را وارد اتوبوس کند به راننده خاطر نشان می کند و کالسکه را می خواهد که از در پشتی وارد کند. من هم از در پشتی پیاده می شوم و کالسکه با بچه اش را در یک چشم بر هم زدنی از زمین بلند می کنم و به درون اتوبوس می آورم.

از دوستان ژاپنی ام شنیده بودم که ژاپنی ها از منت گذاشتن خوششان نمی آید. بنابراین خیلی زود رویم را به طرف دیگر کردم که یعنی من چیزی نمی بینم و نمی شنوم. اما مادر کودک به صورت خیلی آهسته گفت: آ.ری.گا.توو

و بعد با کالسکه و کودکش به صندلی جلویی من رفتند و مادر در صندلی نشست و با بند ویژه ای که به صندلی وصل است کالسکه را می بندد.

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


به ایستگاه که رسیدم ،‌ نمی دانستم وضعیت اتوبوس چگونه است؟ تند تند از روی موبایلم ساعت و سپس جدول زمان بندی حرکت اتوبوس را نگاه کردم. اتوبوس دو دقیقه ای می شد که ایستگاه را ترک کرده بود و تا اتوبوس بعدی یازده دقیقه باید چشم به راه می ماندم. با خود گفتم که خوبست تا از وقتم بهترین استفاده را ببرم.


کمی فکر کردم. یاد کلاس زبان ژاپنی ام و درس امروزم افتادم. سِه.نو سِن.سِه.ای[1] امروز دستش را به سویم دراز کرد و به من گفت که من هم دستم را به سوی او دراز کنم و بعد با لبخندی گفت: کو.کو یعنی جایی که من ایستاده ام (این جا) و آ.سو.کو یعنی جایی که تو ایستاده ای (آن جا) و محل برخورد نوک انگشتانمان را نشان داد و گفت: سو.کو یعنی وسط بین من و تو ! و هر دو خندیدیم و با صدای بلند بازآورد کردیم:‌ کو.کو ، سو.کو، آ.سو.کو[2]. این جا ، آن جا (نزدیک) ، آن جا (دور). بازآورد این واژه ها برایم جالب بود و همین طور که در ایستگاه بودم با خودم این واژه های رازآلود را زمزمه می کردم. ناگهان دختر زیبا رویی همین طور که از برابرم می گذشت، صدایم را شنید و لبخندی زد. وقتی که من گفتم:‌کو.کو(این جا) او هم خندید و گفت: آ.سو.کو(آن جا).

او دامن کشان می گذشت و گاهی به پشت سرش نگاه می کرد و می گفت:‌آ.سو.کو!

پس از گفتن کو.کو و شنیدن آ.سو.کوی آن دختر به راحتی می توانستم بدون آن که دستم را به سویش دراز کنم وسط بین مان را تشخیص دهم و سو.کو را دریابم. همین طور او در امتداد جاده می رفت و گاهی هم می ایستاد و برایم دست تکان می داد و بدون آن که دیگر صدای ریز و خوش آهنگش را بشنوم واژه آ.سو.کو در گوشم طنین می انداخت و من نیز دستم را تکان می دادم. خترک دورتر و دورتر می شد و من معنی آ.سو.کو را بهتر درک می کردم و نیز سو.کو را !

موتور سیکلت سواری، سوار بر یک دستگاه موتور سیکلت مشکی و بسیار زیبا و بزرگی آرام و با وقار از برابرم گذشت و می رفت. تا خواستم به خودم بیایم دیدم لبانم از گفتن باز ایستاده است. با خود گفتم که بهتر است از وقتم بهترین استفاده را ببرم و بازآورد درس امروز کلاس ژاپنی ام را دوباره از سر گرفتم و شروع به گفتن واژگان اسرار آمیزی شدم که کمی پیش از این با خود می گفتم. ناگهان به یاد دخترک خوشرویی افتادم که با لبخند زیبا و نمکینش مرا خطاب قرار داد و گفت: آ.سو.کو! خیلی زود به خودم اشاره کردم و گفتم:‌کو.کو و سپس دستم را به سوی دخترک باید دراز می کردم و می گفتم... بله درست است باید بگویم:‌ آ.سو.کو. رو به سوی امتداد جاده بی آن که بخواهم دستانم را دراز کردم و گفتم:‌ ..... اما یک آن خشکم زد!

دخترک و موتور سیکلت سوار و عمر من همه رفته بودند و اثری از آنها نبود

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
از بازویم گرفته بود و می‌کشید. نه چندان محکم و هر بار بازویم را رها کردم و نرفتم. راه خودم مستقیم بود. با او نرفتم. با من آمد. مادرم بود شاید.
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
امروز آرزویش برآورده شد.

بالاخره بعد از یک عمر کارگری ، توانست صاحب خانه شود.

یک جای کوچک و دنج در حاشیه شهر...

همه اینها را ازبی توجهی راننده کامیون داشت.

شب اول ، آنقدر خسته بود که زود خوابش برد !

حتی فرصت نکرد سوال نکیر و منکر را جواب دهد...
 
بالا