• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

روزی دست پسر بچه ای که در خانه با گلدان کوچکی بازی می کرد، در آن گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند.
به ناچار پدرش را به کمک طلبید.
اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. پدر دیگر راضی شده بود به شکستن گلدان که تصادفا خیلی هم گرانقیمت بود، فکر کند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: دستت را باز کن، انگشت هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می کنم دستت بیرون می آید.


پسر گفت: "می دانم اما نمی توانم این کار را بکنم."

پدر که از این جواب پسرش شگفت زده شده بود پرسید: "چرا نمی توانی؟" پسر گفت: "اگر این کار را بکنم سکه ای که در مشتم است، بیرون می افتد."


گاهی انسان در زندگی به بعضی چیزهای کم ارزش چنان اهمیت می دهد که ارزش دارایی های پرارزشمان را فراموش می کنیم


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
هـمه چهـــار تا هـمسـر دارن

روزي روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترين ها هديه ميکرد . همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود . همسر دومش زني قابل اعتماد ، مهربان ، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد ، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد . همسر اول پادشاه ، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت . او پادشاه را از صميم قلب دوست مي داشت ، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد .
روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد ...

او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ." بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم ، آيا با من همراه ميشوي؟ " او جواب داد " به هيچ وجه !" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت . جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت . پادشاه غمگين ، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت " در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام ، اما حالا در حال مرگ هستم . آيا تو با من همراه ميشوي؟ " او جواب داد " نه ، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت " من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي . اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من مي آيي؟ او گفت " متأ سفم! در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم ، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم ". جواب او همچون گلوله هايي از آتش پادشاه را ويران کرد.
ناگهان صدايي او را خواند ، "من با تو خواهم آمد ، همراهت هستم ، فرقي نمي کند به کجا روي ، با تو مي آيم ." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذيه ، بسيار نحيف شده بود . پادشاه با اندوهي فراوان گفت : اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم .

در حقيقت، همه ما در زندگي کاري خويش 4 همسر داريم :
همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اين که تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترک سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد .
همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد .
همسر دوم ما ، همکاران هستند . فرقي نمي کند چقدر با هم بوده ايم ، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند .
همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشي از آن غفلت مينماييم. در صورتي که تنها کسي است که همه جا همراهمان است .
همين حالا احياءش کنيد، بهبودش ببخشيد و مراقبش باشيد
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


يک روز آفتابي، خرگوشي خارج از لانه خود به جديت هرچه تمام در حال تايپ بود. در همين حين، يک روباه او را ديد.
روباه: خرگوش داري چيکار مي کني؟
خرگوش: دارم پايان نامه مي نويسم..
روباه: جالبه، حالا موضوع پايان نامت چي هست؟
خرگوش: من در مورد ايکه يک خرگوش چطور مي تونه يک روباه رو بخوره، دارم مطلب مي نويسم.
روباه: احمقانه است، هر کسي مي دونه که خرگوش ها، روباه نمي خورند.
خرگوش: مطمئن باش که مي تونند، من مي تونم اين رو بهت ثابت کنم، دنبال من بيا.
خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتي خرگوش به تنهايي از لانه خارج شد و بشدت به نوشتن خود ادامه داد.
در همين حال، گرگي از آنجا رد مي شد.
گرگ: خرگوش اين چيه داري مي نويسي؟
خرگوش: من دارم روي پايان نامم که يک خرگوش چطور مي تونه يک گرگ رو بخوره، کار مي کنم.
گرگ: تو که تصميم نداري اين مزخرفات رو چاپ کني؟
خرگوش: مساله اي نيست، مي خواهي بهت ثابت کنم؟
بعد گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند.
خرگوش پس از مدتي به تنهايي برگشت و به کار خود ادامه داد.
در لانه خرگوش، در يک گوشه موها و استخوان هاي روباه و در گوشه اي ديگر موها و استخوان هاي گرگ ريخته بود.
در گوشه ديگر لانه، شير قوي هيکلي در حال تميز کردن دهان خود بود.ـ


نتيجه
هيچ مهم نيست که موضوع پايان نامه شما چه باشد
هيچ مهم نيست که شما اطلاعات بدرد بخوري در مورد پايان نامه تان داشته باشيد
آن چيزي که مهم است اين است که استاد راهنماي شما کيست؟!!!!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


داستان كوتاه الو مركز


گذشت زمان حوادث و اتفاقات گذشتهً زندگي را به مشتي خاكستر سرد تبديل مي كند،اما آنچه براي من بصورت آتشي فروزان باقي مانده و من هرگز آنرا فراموش نمي كنم داستاني است كه از زمان كودكيم شروع شد.

در آنزمان هنوز به مدرسه نمي رفتم و بيشتر اوقات خود را در خانه مي گذراندم. در طبقه اول خانه ما درست پايين پله هاي طبقه بالا يك تلفن قديمي وجود داشت. هنوز درست بخاطر دارم كه اين تلفن قديمي روي يك جعبه چوبي كهنه قرار گرفته و محكم بديوار چسبيده بود. حتي شماره 105 را كه شماره تلفن منزل ما بود،بخوبي بياد دارم. انوقتها آرزو مي كردم كه يك مرتبه با آن تلفن صحبت كنم،اما چون قدم كوتاه بود موفق نمي شدم. فقط هنگاميكه مادرم با تلفن صحبت مي كرد،مكالمات او را گوش مي كردم و لذت مي بردم،تا اينكه سرانجام آرزوي من برآورده شد و زماني كه پدرم بخاطرشغلش به مسافرت رفت و براي اينكه از ما خبري داشته باشد،تلفن كرد، مادرم نيز مرا بغل كرد تا با پدرم صحبت كنم.
دستگاه عجيبي بود. تصور مي كردم كه در داخل جعبه چوبي تلفن،انساني شگفت آور زندگي مي كند و نامش “مركز” است. فكر مي كردم چيزي نيست كه او نداند،زيرا مادرم شمارهُ تلفن هر كس را كه مي خواست از او مي پرسيد و يا وقتي كه ساعت ما خوابيده بود، از او وقت دقيق را سوال مي كرد. يك روز مادرم براي ديدن يكي از همسايگان رفته بود و من تنها در خانه مانده بودم. به كارگاهي كه در زير زمين منزل ما قرار داشت،رفتم و با وسايل نجاري مشغول بازي شدم،اما چكش را محكم بر روي انگشتم زدم. انگشتم سخت درد گرفته بود. خواستم گريه كنم اما بي فايده بود،چون كسي در خانه نبود تا به من كمك كند. انگشتم را در دهانم فرو برده و از زير زمين به طرف بالا دويدم. ناگهان چشمم به تلفن افتاد، “مركز” را بخاطر آوردم. با عجله به اتاق نشيمن دويدم و يك چهارپايه را كشان كشان به زير جايگاه تلفن بردم. روي چهارپايه رفتم و گوشي را برداشتم،دهانه تلفن درست بالاي سر من بود.. صورتم را بالا گرفتم و گفتم : مركز لطفاً……
لحظه اي بعد صداي لطيف و آشكاري كه متعلق به زني بود در گوش من طنين انداخت..
بله مركز.
شروع به گريه كردم،اشكهايم بي اختيار سرازير شده بود،زيرا مخاطبي يافته بودم و احساس مي كردم كه او به من كمك مي كند. در همان حال گفتم :
به من كمك مي كنيد؟ من انگشتم را مجروح كرده ام.
مركز گفت : مگر مادرت در خانه نيست؟
با ناله گفتم : نه هيچكس غير از من در خانه نيست.
مركز پرسيد : انگشت تو خون آلود شده؟
جواب دادم : نه فقط چكش رويش خورده.
بعد او با مهرباني پرسيد : مي تواني در يخدان را باز كني؟
جواب دادم : بله مي توانم و بعد ادامه داد،يك قطعه كوچك يخ روي انگشت مجروحت بگذار دردش آرام مي شود، اما مواظب يخ شكن باش و گريه نكن.
بعد از آن واقعه در باره هر موضوعي از او كمك مي خواستم. حتي از او خواهش مي كردم كه به سوالات جغرافي و رياضي من نيز پاسخ گويد. مثلاً از او مي پرسيدم “فيلادلفيا كجاست؟” يا “رود زيباي اورينوكو در كجا جاريست؟”. حتي يك روز ديگر در باره غذاي سنجابي كه در پارك گرفته بودم از او سوال كردم.
او مرا راهنمايي كرد كه غذايش چيزي غير از گردو و ميوه نيست.
بعد از مدتي قناري زيباي ما مرد. بسيار غمگين شدم. فوراً “مركز” را گرفتم و داستان مرگ تاُسف آور قناري زيبايمان را براي او شرح دادم،او آنچه كه براي دلداري مي گويند،بمن گفت،اما غم من پايان نيافته بود و مرگ قناري مرا رنج مي داد. با چشماني اشكبار گفتم : چرا الان پرنده زيبا كه با آواي جان پرورش آنهمه شور و شعف به خانه ما آورده بود،در آخر بايد تبديل به توده اي پرهاي رنگارنگ گردد و در قفس جان دهد؟
احساس كردم كه او تاُثر عميق مرا درك كرده است،زيرا با لحني مهربان گفت : پل، تو بايد بخاطر داشته باشي كه دنياي ديگري نيز وجود دارد و اكنون در آن دنيا نغمه مي سرايد.
تاُثر شديد و عميق من از بين رفت. كمي تسكين پيدا كردم و آن واقعه را كم كم از ياد بردم.
يك روز ديگر”مركز” را گرفتم و از او سوال كردم كه لغت ” مقطوع” را با چه املايي مي نويسند؟ اما ناگهان خواهرم كه از ترساندن من لذت مي برد،با جيغ بلندي از بالاي پله ها بطرف من پريد،چهارپايه از زير پايم لغزيد و در حاليكه گوشي تلفن در دستم بود،نقش بر زمين شدم.من و خواهرم هر دو ترسيده بوديم،اما آنچه كه بيشتر مر ناراحت كرده بود،وجود او بود. تصور كردم بطور يقين “مركز” را مجروح كرده ام،زيرا گوشي تلفن از جايش كنده شده بود. چند دقيقه بعد مردي بمنزل ما آمد و گفت : من در پايين همين خيابان زندگي مي كنم و مهندس تلفن هستم،تلفن چي به من گفت كه اشكالي در اين شماره پيش آمده. چه اتفاقي افتاده؟
حادثه را بطور خلاصه شرح دادم. او ابتدا جعبه تلفن را باز كرد و با آچار كوچكش سيمهاي قطع شده را وصل نمود.. چ
ندين بار قلاب گوشي را بالا و پايين برد و بعد با “مركز” تماس گرفت و حقيقت را براي او تعريف كرد و بعد دوستانه دستي به سر من كشيد و خارج شد.
بدين ترتيب مرتب با دوست خردمند و زيرك خودم صحبت مي كردم و از او در باره هر موضوعي راهنمايي مي خواستم. هنگاميكه نه ساله شدم،والدينم اين منزل را ترك كردند و در بستون(بوستون امريكا)اقامت گزيدند. در نتيجه من هم از دوست با محبت خودم دور شدم،زيرا بنظر من او فقط متعلق به آن تلفن قديمي بود.
زمان گذشت و رفته رفته تحصيلات دانشگاهي من شروع شد. اما خاطرات و مكالمات زمان كودكي هرگز مرا ترك نمي كرد و بطرز ناخودآگاه در جستجوي او بودم. احساسات و عواطف او را قدرداني مي كردم و با شك و حيرت از خود مي پرسيدم” او چقدر صبور بود كه به سوالات بچگانه من پاسخ مي گفت “.
چندين سال يعد،طي مسافرتي هواپيماي حامل من در سي تل (سياتل آمريكا) كه در نزديكي زادگاه من بود،به زمين نشست،تا پرواز بعدي نيمساعت وقت داشتم. در خدود يكربع يا بيشتر با خواهرم كه شوهر كرده و مادر شده بود،با تلفن حرف زدم.. سپس بدون اينكه فكر كنم كه چه مي كنم،شماره “مركز” زادگاه خودم را گرفتم. بطور معجزه آسا مجدداً همان صداي لطيف و آشكاري كه بخوبي مي شناختم در گوشم طنين انداخت.
اينجا مركز.
اين را پيش بيني نكرده بودم،فقط صداي خودم را شنيدم كه گفتم: لطفاً مي توانيد بمن بگوييد لغت “مقطوع” را چطور مي نويسند؟
ابتدا جوابي نشنيدم،اما بعد از چند لحظه نسبتاً طولاني جوابي كه شنيدم نشاني از اشتياق و شعف همراه داشت. او گقت: من حدس مي زنم كه انگشت شما بايد تاكنون خوب شده باشد؟.
خنديدم و گفتم: پس حقيقتاً هنوز شما زنده هستيد،واقعاً قدرت آنرا ندارم كه از شما بخاطر آن همه مهر و محبتتان تشكر كنم. او گفت: اين من هستمو كه بايد از شما تشكر كنم،زيرا شما غم مرا از ياد برده بوديد. من فرزندي ندارم و در آن زمان هر روز در انتظار تلفن شما بودم؛احمقانه نيست؟
بنظرم نمي آمد كه احمقانه باشد،اما آنچه كه فكر مي كردم باو نگفتم و در عوض به او گفتم كه سالها فكر مرا بخود مشغول داشته و از او خواهش كردم تا اجازه بدهد دفعه بعد كه هنگام تعطيلات دانشگاه براي ديدن خواهرم به سي تل مي آيم،به او تلفن كنم. قبول كرد و خوشحال شد،در ضمن گفت كه اسمش “سالي” است و اگر مي خواهم دفعه بعد با او صحبت كنم،بايد اسم او را نيز بگويم. به نظرم عجيب نيامد كه “مركز” اسم داشته باشد. هنگام خداحافظي به او گفتم: هرگز فراموش نمي كنم كه اگر به سنجابي برخورد كردم بايد به او گردو و ميوه بخورانم.
او گفت: البته، و آرزو مي كنم براي گردش به كنار رود زيباي اورينوكو بروي.
سه ماه بعد در هنگام تعطيلات كالج در فرودگاه سي تل از هواپيما پياده شدم،با عجله و اشتياق به سمت تلفن حركت كردم. بدون لحظه اي تاُمل “مركز” را گرفتم،اما ديگر اين صدا،صداي مهربان سالي نبود،بلكه صداي ديگري در گوشم طنين انداخت. اينجا مركز.
با عجله گفتم: اجازه مي دهيد با “سالي” صحبت كنم؟
_ آيا شما دوست او هستيد؟
_ بله،يك دوست قديمي
_ متاُسفم،واقعاً متاُسفم،آرزو مي كردم اين من نباشم كه اين خبر را به شما مي دهم. چون او مدتي مريض بوده و اكنون دو هفته از مرگ او مي گذرد.
از شنيدن اين خبر،قلبم لرزيد و بدنم داغ شد. اندوه تلخي چهره ام را پوشاند و بي اختيار خواستم گوشي را قطع كنم اما شنيدم كه مخاطبم مي گفت: يك دقيقه صبر كنيد. حتماً اسم شما پل ويليارده؟
گفتم: بله، و زن با صداي غم انگيزي گفت: “سالي” با خط خودش براي شما نامه كوتاهي نوشته،اين نامه را در لحظات آخر زندگيش و خطاب به شما نو شته و سفارش كرده است اگر روزي شما به مركز تلفن كرديد آن را براي شما بخوانم.
توي چشمانم را قطره هاي اشك پر كرده بود،دستانم مي لرزيد و وجودم يك پارچه اندوه بود،اندوهي بي نام، اندوهي بي نشان كه گويي ابدي و جاودانه بود و در اين حالت از خانم مخاطبم خواستم كه نامه “سالي” را براي من بخواند و خودم سراپا گوش شدم و شنيدم كه مي خواند:
_ به او بگوييد كه من هنوز هم عقيده دارم كه جهان ديگري وجود دارد (گجمو در حال گريه كردن دارد به تايپ كردن ادامه مي دهد) اكنون من در آن جهان و در كنار قناري زيباي تو زندگي مي كنم و صداي آواز پرنده معصومت را مي شنوم…………..
زن ساكت شده بود و من تلفن را قطع كردم و براه افتادم و از آنجا دور و دورتر شدم،در حالي كه انعكاس صداي مهربان “سالي” را هنوز مي شنيدم كه مي گفت:
_جهان ديگري وجود دارد و من اكنون در آن جهان و در كنار قناري تو زندگي مي كنم

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.)) از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
(من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.

با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:

به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006

میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا

شوهر دوستدارت

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

مغز ايراني و مقر آمريكايي !



سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند..... يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم.

همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است.

بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط ، لطفا !!!


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

آزمايش محبت دامادان توسط مادر زن




زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه‌اى که دامادهايش به او دارند را ارزيابى کند.

يکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکينگ خانه داماد بود و روى شيشه‌اش نوشته بود:

«متشکرم! از طرف مادر زنت»


زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روى شيشه‌اش نوشته بود:

«متشکرم! از طرف مادر زنت»


نوبت به داماد آخرى رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جايش تکان نخورد.
او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم.
همين طور ايستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.


فردا صبح يک ماشين بى‌ام‌و ي کورسى آخرين مدل جلوى پارکينگ خانه داماد سوم بود که روى شيشه‌اش نوشته بود:

"متشكرم از طرف پدر زنت

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
روزى وزير هارون الرشيد از كنار قبرستان رد مى‏شد؛ ديد جناب بهلول، استخوان‏ها را در قبرستان جابجا مى‏كند، و دنبال چيزى مى‏گردد، گفت: بهلول! اينجا چه مى‏كنى؟ بهلول گفت: امروز آمده‏ام اين‏ها را از هم جدا كنم. فرق بگذارم بين وزير، دبير، سرهنگ، سرتيپ، تاجر، حمال و... . مى‏خواهم ببينم داخل‏اين‏ها كدامشان وزير است! هرچه‏نگاه مى‏كنم مى‏بينم تمام مثل هم هستند. اين‏ها بى خود در دنيابر سرهم مى‏زدند
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

قندان نقره اي
خانم حميدي براي ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعني لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با يک هم اتاقي دختر بنام Vikki زندگي مي کند. کاري از دست خانم حميدي بر نمي آمد و از طرفي هم اتاقي مسعود هم خيلي خوشگل بود. او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث کنجکاوي بيشتر او مي شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من مي دانم که شما چه فکري مي کنيد ، اما من به شما اطمينان مي دهم که من و Vikki فقط هم اتاقي هستيم . "
حدود يک هفته بعد ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت : " از وقتي که مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره اي من گم شده ، تو فکر نمي کني که او قندان را برداشته باشد ؟ "
" خب، من شک دارم ، اما براي اطمينان به او ايميل خواهم زد . "

او در ايميل خود نوشت :
مادر عزيزم، من نمي گم که شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمي گم که شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است که قندان از وقتي که شما به تهران برگشتيد گم شده . "
با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود يک ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود :

پسر عزيزم، من نمي گم تو با Vikki رابطه داري ! ، و در ضـــمن نمي گم که تو باهاش رابطه نداري . اما در هر صورت واقعيت اين است که اگر او در تختخواب خودش مي خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا کرده بود.
با عشق ، مامان


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

ژنرال پرشينگ يكي از يكي از افسرهاي مشهور آمريكا بود. او در ارتش آمريكا بود، و در جنگ جهاني اول در اروپا جنگيد.

بعد از مرگ او، بعضي از مردم زادگاهش مي‌خواستند ياد او را گرامي بدارند، بنابراين آن‌ها مجسمه‌ي بزرگي از او كه بر روي اسبي قرار داشت ساختند.

يك مدرسه در نزديكي مجسمه قرار داشت، و بعضي از پسربچه‌ها هر روز در مسير مدرسه و برگشت به خانه از كنار آن مي‌گذشتند. بعد از چند ماه بعضي از آن‌ها هر وقت كه از كنار مجسمه مي‌گذشتند شروع به گفتن «صبح‌ به خير پرشينگ» كردند، و به زودي همه‌ي پسرهاي مدرسه اين كار (سلام كردن به مجسمه) را انجام مي‌داند.

در يك روز شنبه يكي از كوچكترين اين پسرها با مادرش به فروشگاه مي‌رفت. وقتي كه از كنار مجسمه گذشت گفت: صبح به خير پرشينگ، اما ايستاد و به مادرش گفت: مامان، من پرشينگ را خيلي دوست دارم، اما آن مرد خنده‌دار كه بر پشتش سواره كيه؟


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

شايد تجربه كرده باشيد، اگر سگى گرسنه رو به شما آورد و همراهتان نان يا گوشت باشد، آيا به گفتن چخ، رد مى‏شود؟! چوب هم بلند كنى فايده ندارد، او گرسنه است و چشمش به غذا است، چوبش هم بزنند فايده ندارد و دست بردار نيست. اما اگر هيچ همراه نداشته باشى، با آن شامه قوى كه دارد چون مى‏فهمد چيزى ندارى تا گفتى چخ فوراً مى‏رود.
دل شما نيز مورد نظر شيطان است، نگاهى به دل مى‏كند، اگر آذوقه او مانند حب مال و زر و زيور و شهرت و مقام و حسادت و بخل و... در آن باشد مى‏بيند به به! چه جاى خوبى براى او است، همانجا متمركز مى‏شود، اگر صدهزار بار هم «اعوذبالله من الشيطان الرجيم» بگويى به اين چخ‏ها رد نمى‏شود، چون اين دشمن خيلى سرسخت است. «إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُمْ عَدُوٌّ» بلى اگر طعمه‏اش را دور كردى، آنگاه مى‏بيند وسيله ماندن ندارد، و با يك استعاذه فرار مى‏كند


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی
دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار

زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟

مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
جواب زن خیلی جالب بود...
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

قتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زيبای اون خيره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زمانی هيچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلی خوبی داشتيم " ، و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلی فرا رسيد ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلی ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشی دنيا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جديدی شد. با مرد ديگه ای ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوری فکر نمی کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلی خجالتی هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهای خيلی زيادی گذشت . به تابوتی نگاه ميکنم که دختری که من رو داداشی خودش ميدونست توی اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختری که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من يه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش اين کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گريه !

اگه همديگرو دوست داريد ، به هم بگيد ، خجالت نکشيد ، عشق رو از هم دريغ نکنيد ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنيد ، منتظر طرف مقابل نباشيد، شايد اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

روزی پدری در اتاق خود به شدت سرگرم کار بود و مشغول بررسی نامه ها و تنظیم قرار ملاقات و ... بود.

به طوری که وقتی دخترش به او نزدیک شد متوجه نشد. دختر پس از کمی سکوت گفت:

- بابا چیکار می کنید؟

- دخترم دارم قرار ملاقات هام رو توی دفترم می نویسم.

باز مجدداً دختر پس از چند لحظه سکوت گفت:

- بابا آیا اسم من هم در اون دفتر هست؟

درسته ما آدمها انقدر خودمون رو سرگرم زندگی می کنیم که خیلی ها رو فراموش می کنیم. این دنیای بزرگ اونقدر مشغله برای ما می تراشه که واقعاً بزرگترین و نزدیکترین رو فراموش می کنیم.

خدا ما رو نیافریده تا ما خودمون رو اونقدر سرگرم زندگی کنیم که حتی فرصت نکنیم باهاش دو کلمه حرف بزنیم. خدا می خواد تا حداقل چند دقیقه از روز با ما صحبت بکنه. مطمئناً اگر همه ما صدای خدا رو می شنیدیم الآن بهمون می گفت : آیا اسم من توی اون دفتر هست؟



با آرزوی اینکه اولین اسم توی دفتر برنامه روزانه ما خدا باشه.



 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

نيمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش.

دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد.

از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .

صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....

محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید طلبه گفت : هنگامی که آن دختر وارد حجله من شد با خودنمایی وافسونگریهای پی در پی خود می کوشید تا توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس اماره نیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان خود را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدار اشاره نمود .

نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند .

قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه می برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.

اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.
چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.

پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.

مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.

ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. این ماشین خیلی تند تکون می خوره. اما فکرت خوب بود ممنونم

ملوین عزیز ترینم ،تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت بعنوان هدیه ات منو خوشحال کردی. جوجه ، خیلی خوشمزه بود!! ممنونم


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

شهسواری به دوستش گفت:بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می­کند برویم. می­خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور بدهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی­کند.
دیگری گفت: موافقم. اما من برای ثابت کردن ایمان می­آیم.

وقتی به قله رسیدند شب شده بود. در تاریکی صدایی شنیدند: سنگ­های اطرافتان را بار اسبانتان کنید و آنها را پایین ببرید.

شهسوار اولی گفت: می­بینی؟ بعد از چنین سعودی او از ما می­خواهد که بار سنگین­تری را حمل کنیم! محال است که اطاعت کنم.

دیگری به دستور عمل کرد. وقتی به دامنه کوه رسیدند، هنگام طلوع بود و انوار خورشید، سنگ­هایی را که شهسوار مؤمن با خود آورده بود، روشن کرد.

آنها خالص­ترین الماسها بودند.



خیلی وقتها در زندگی ما خداوند برنامه­های بسیار عالی رو تدارک می­بینه که شاید ما خرابش می­کنیم.

برای رسیدن به اون هدایای عالی فقط نیاز به ایمان داریم.


هان مشو نومید چو واقف نه ای از سر غیب

باشد اندر پرده بازی­های پنهان غم مخــــــور


بزرگترین شکست از دست دادن ایمان است، متبرک کسی است که علیرقم رویدادها قلب خود را به سوی خدا می­گیرد و می­گوید: به تو توکل می­کنم.

تصمیمات خداوند مرموزنداما همواره به نفع ما هستند. پائولوکوئلیو


 
بالا