• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد. از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد. روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبايي در را باز كرد. پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و به جاي غذا، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود به جاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت: «چقدر بايد به شما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازايي ندارد.» پسرك گفت: «پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامي كه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بيمار حركت كرد. لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري، پيروزي از آن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چيزي نوشت. آن را درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد. چيزي توجه اش را جلب كرد. چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است!»

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


مامان!یه سوال بپرسم؟

زن کتابچه ی سفید را بست. آن را روی میز گذاشت: بپرس عزیزم.

- مامان خدا زرده؟

زن سر جلو برد: چطور؟

- آخه امروز نسیرین سر کلاس می گفت خدا زرده.

- خوب تو بهش چی گفتی؟

- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده.

مکثی کرد: مامان،خدا سفیده؟ مگه نه؟

زن،چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما،هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد.

چشم باز کرد : نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و

لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم،یه نقطه ی سفید پیدا میشه.

زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد

و

دوباره چشم بر هم نهاد

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
يکی از بزرگ ترين بناهای تاريخی شهر کيوتو،يک باغ ذن است.محوطه ای که از پانزده سنگ تشکيل شده است.
باغ اصلی شانزده سنگ داشت.بنا به داستان،همين که باغبان کارش را تمام کرد،از امپراطور خواست از باغ بازديد کند.
امپراطور گفت:"عالی است.زيباترين باغ ژاپن است.و اين سنگ،زيباترين سنگ باغ است."
باغبان بی درنگ سنگی را که امپراطور پسنديده بود از باغ برداشت و بيرون انداخت.
بعد به امپراطور گفت:"حالا اين باغ کامل و هماهنگ است.هيچ عنصری در آن متمايز از بقيه ی عناصرش نيست و هر کس آن را می بيند از هماهنگی کامل آن لذت می برد

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


مردی در کنار ساحل دورافتاده­ای قدم می­زد. مردی را در فاصله دور می­بیند که مدام خم می­شود و چیزی را از روی زمین بر می­دارد و توی اقیانوس پرت می­کند. نزدیک­تر می­شود، می­بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می­اندازد.
- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می­اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف­ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می­فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی­توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی­بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:

((برای این یکی اوضاع فرق کرد.))



نتیجه: ما نمی­توانیم کارهای بزرگی را روی این کره خاکی انجام دهیم، اما می­توانیم کارهای کوچک را با عشق­های بزرگ انجام دهیم و کارهای کوچکی که با عشق بزرگ صورت می­گیرد دیگر یک کار کوچک نیست، کاری بزرگ است و کارهای بزرگ نتایجی بزرگ در پی دارند.

اگر کار کوچکی با دقت و به طور مداوم و از روی محبت انجام شود دیگر کار کوچکی نیست.

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
مردي کنار بيراهه اي ايستاده بود.
ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسيد: اي ابليس ، اين طنابها براي چيست؟
جواب داد: براي اسارت آدميزاد.
طنابهاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان ،
طناب هاي کلفت هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند.
سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت:
اينها را هم انسان هاي باايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابليس گفت : اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم،
خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم ...
مرد قبول کرد .
ابليس خنده کنان گفت :
عجب ، با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
يک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید . این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم . یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام . اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد . نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند ...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند . عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت ، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود : نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند . مضمون نامه چنین بود :
خدای عزیزم ، چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم . من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ... !!!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


مرد کوچک اندام فریاد زد : "روی سبزه ها راه نرو! "
مرد تنومند در جواب گفت : "احمق نشو.سبزه چیزی احساس نمی کند."
مرد کوچک اندام جواب داد : " باید مراقب باشی.سبزه به ما زیبایی هدیه می کند،اما شکننده است."
مرد تنومند گفت: " به هر حال." و قدم زنان عبور کرد.
سالها بعد هر دو از این جهان رفتند.
سبزه های گورستان، بی هیچ تفاوتی ، بر گورهای هر دو روییدند...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند. دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند. سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد. قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد. او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟ قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.

این داستان دو درس به ما می آموزد:
1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
پس مراقب آنجه می گویی باش
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
زندگیزندگي با همه وسعت خويش مسلک ساکت غم خوردن نيست

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نيست

اضطراب وهوس وديدن و ناديدن نيست

زندگي خوردن وخوابيدن نيست

زندگي جنبش وجاري شدن است

زندگي کوشش و راهي شدن است

از تماشاگه آغاز حيات تا به جايي که خدا مي داند
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
نسخه

خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه؛ دکتر، خانم را به طرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، به طور حتم شوهرتان خواهد مرد.
1- هر صبح، برایش یک صبحانه ی مقوی درست کنید و با روحیه ی خوب او را به سرکار بفرستید.
2- هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید.
3- برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه كمك نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید دکتر به او چه گفت: او (خانم) گفت: شما خواهید مرد
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
طناب يا خدا!کوهنوردي می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
اسرار عدد 7


7از تركيب دو عدد 3 و 4 ايجاد شده است كه بنابر حكمت فيثاغورثي و زماني بسيار دورتر از آن، اعدادي خوش يمن شناخته ميشدند.

به عقيده بابليان، مصريان و تمدنهاي باستاني ديگر، به وجود 7 سياره مقدس اعتقاد داشتند. در زبان عبري لغت قسم خوردن، به طور تحت اللفظي به معناي قرار گرفتن تحت نيروي 7 چيز است كه برگرفته از هفت ميشي است كه در پيمان ميان ابراهيم نبي و ابي ملك در بيرشيبا به آن اشاره شده است.

هرودت نيز به يك قسم عربي اشاره كرده كه در آن هفت سنگ به خون آغشته مي شوند. آفرينش جهان در هفت روز انجام شده، هفته 7 روز دارد، 7 حسن خداداد، 7 گناه كبيره، 7 مرحله در زندگي انسان، 7 طبقه بهشت و جهنم و مثالهاي بي شمار ديگري در ميان اديان، ملل و اعصار مختلف از جمله مصاديق حضور جادويي عدد 7 در زندگي و مرگ انسانهاست.

تعدادي از مشهورترين 7 هاي جهان عبارتند از:

هفت طبقه بهشت:
بر اساس آيات قرآن و مفسران احاديث، بالاترين درجه سعادت معنوي، ورود به طبقه هفتم بهشت است. مسلمانان به وجود هفت طبقه يا مرحله آمرزش و بهشتي شدن اعتقاد دارند. اين طبقات هفتگانه همانهايي هستند كه طي شده است.

هفت گناه كبيره:
هفت گناه كبيره گناهاني هستند كه در زمان تاريخ بسيار قديم رهبانيت مسيحي مشخص شده و در قرن ششم ميلادي توسط پاپ گرگوري اول يا گرگوري كبير در يك دسته قرار گرفته اند. اين گناهان عبارتند از: تكبر، طمعكاري، شهوت در معناي تمايل بيش از حد يا نامشروع جنسي، حسادت، شكم پرستي كه معمولا مستي نيز در آن منظور ميشود و تنبلي.
همف گناه كبيره از موضوعات مورد علاقه در وعظ و خطابه ها، نمايشنامه هاي اخلاقي و هنر اروپاي قرون وسطي بوده است.


هفت كلمه آخر:
هفت كلمه آخر، به آخرين جمله حضرت عيسي بر صليب اشاره دارد. اين كلمات از اين قرارند:
خداي من، چرا مرا به خود واگذاشتي؟


هفت علم انساني ( علوم سبعه ):
طبقه بندي آزاد موضوعاتي كه از قرن پنجم ميلادي به بعد، دربرگيرنده برنامه آموزشي غرب در قرون وسطا بود. به نظر ميرسد كه نام "علوم انساني" برگرفته از رساله "سياست" ارسطو باشد كه در آن از "شاخه هايي از دانش كه شايسته انسان آزاد است" ، يعني دانش اوليه اي كه براي يك شهروند با تحصيلات مناسب لازم است، سخن گفته است. اين علوم عبارتند از علوم سه گانه: دستور زبان ( ادبيات ) ، علم بيان و ديالكتيك ( مباحثه و مكالمه ) و علوم چهارگانه كه پيشرفته تر بوده و از اين قرارند: حساب، هندسه، موسيقي و نجوم.


عجايب هفتگانه طبيعي:
كوه اورست در مرز نپال و چين، آبشار ويكتوريا در آفريقا، گرند كنيون Grand Canyon آمريكا، ساحل مرجان بزرگ استراليا، سپيده دم شمالي قطب شمال، آتشفشان و پاريكوتين Paricutin در مكزيك و بندر ريو دوژانيرو برزيل.


هفت مرد فرزانه:
نامي كه در سنت يوناني به هفت تن از سياستمداران، قانونگذاران و فيلسوفان قرن 7 و 6 قبل از ميلاد داده شد. اين فرزانگان عبارتند از: "سولون" قانونگذار يوناني، "تالس" فيلسوف اهل ميلتوس، "پيتاكوس" فرمانده نظامي اهل ميتيلن، "كلئوبولوس" فيلسوف اهل رودس، "شيلون اسپارتي" از ناظران شاه، "بياس" فرزانه ترين هفت فرزانه، اهل پري ين و"پرياندر" حاكم مستبد كورنتي.


هفت دريا:
شامل درياهاي قطب شمال و قطب جنوب، اقيانوس آرام شمالي و جنوبي، اقيانوس اطلس شمالي و جنوبي و اقيانوس هند.


هفت حس:
بر اساس تعليمات باستاني، روح انسان يا "بدن مقدس درون" او مركب از هفت خاصيت است كه هر يك تحت تاثير يكي از سيارات هفتگانه اند.
"آتش" موجب زندگي، "خام" به وجود آورنده توانايي احساس كردن، "آب" موجب قدرت بيان، "هوا" حس چشايي، "مه" موجد حس بينايي، "گلها" به وجود آورنده حس شنوايي و " باد جنوب" به وجود آورنده حس بويايي.


هفتمين پسر از هفتمين پسر:
همانطور كه گفتيم هفت جادويي ترين اعداد است و در معرفت قومي، هفتمين فرزند پسر از هفتمين پسر يك خانواده با نيروهاي قدرتمند جادويي و شفادهندگي متولد ميشود. او پيشگو است و از قدرت هاي عجيبي برخوردار است.


عجايب هفتگانه قرون وسطي:
آمفي تئاتر روم، كاتاكومبهاي (سرداب) اسكندريه مصر، ديوار بزرگ چين، استون هنج در ويلتشاير انگلستان، برج كج پيزا، برج چيني (از جنس چيني) نانكينگ، مسجد اياصوفيه در استانبول
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
ما چقدر فقیر هستیمروزی یک مرد ثروتمند، پسر کوجکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: بله پدر!
و پدر پرسید: چه چیزی ازاین سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی فکر کرد و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهارتا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنهابی انتهاست!
با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
زمان را دریابیمخویشتن و مردم را هنگامی می شناسی ، که تنها شوی .


پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد
صدای تیک تیکش قطع شده بود
جلو رفتم خروسک من دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟
فریاد زد: آری خسته شده ام خسته شده ام از بس داد زدم زمان را دریابید!!!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه.


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
پاییز
از پاییز خیلی بدش می آمد. اولش فکر کردم شاید به خاطر باز شدن مدرسه هاست. اما او شاگرد ممتاز بود و دلیلی نداشت از درس و مدرسه بدش بیاید… کاش دلیلش را از او نپرسیده بودم. با اکراه جواب داد؛ گفت: پاییز منظره اش قشنگ است اما جارو کردن برگهای خشک درختها مصیبت است … بیچاره بابا
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
برگ

رنگش زرد شده بود. دقايق آخر عمرش را مي گذراند. اين را خودش هم مي دانست. هوا سرد بود. به آسمان نگاهي انداخت. خدا خدا كرد باران نبارد… بارندگي كه شروع شد چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه به زمين افتاد و براي هميشه از درخت چنار جدا شد
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او رابرداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد: امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!(
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
تقدیم به مادرم
روز مادر يعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو، صبوری! روز مادر يعنی به تعداد همه روزهای آينده تو ،دلواپسی! روز مادر يعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بيداری ! روز مادر يعنی بهانه بوسيدن خستگی دستهايی که عمری به پای باليدن تو چروک شد روز مادر يعنی بهانه در آغوش کشيدن او که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود روز مادر يعنی باز هم بهانه مادر گرفتن.... مادرم روزت مبارک
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
زندگی
زیباستزندگی زیباست زشتی های آن تقصیر ماست . در مسیرش هر چه نازیباست آن تدبیر ماست . زندگی آب روانی است روان می گذرد . آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد.
 
بالا