• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

دوست تو خدا ...





امروز صبح وقتی از خواب برخاستی، تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من

حرف خواهی زد، فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز

در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.


هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی، می دانستم که می توانی چند

دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی، اما تو خیلی سرگرم بودی. زمانی که

پانزده دقیقه بیهوده بر روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را تکان می دادی،

فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی، اما تو به سوی تلفن دویدی و

با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی. من با صبر و

شکیبایی، در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آن قدر مشغول بودی که

هیچ چیز به من نگفتی.


موقع خوردن ناهار متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من

حرف می زنند، اما تو چنین کاری نکردی. باز هم زمان باقی است و امیدوارم که

تو سرانجام با من حرف بزنی. به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای

زیادی برای انجام دادن داری. بعد از انجام چند کار، تلویزیون را روشن کرده و

وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی.


من باز هم با شکیبایی منتظر ماندم که بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با

من حرف بزنی. هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای. بعد از گفتن شب

بخیر به خانواده، سریعاً به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست، شاید

نمی دانستی که من همیشه آن جا با تو هستم.


من بیش از آن که تو بدانی، صبر پیشه کردم، من حتی می خواستم به تو بیاموزم

که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی.


من به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی.


چقدر مکالمه یک طرفه و یک جانبه سخت است!


بسیار خوب، تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یک بار دیگر فقط

برای عشق به تو منتظر خواهم ماند به این امید که امروز مقداری از وقتت را

به من اختصاص دهی، روز خوبی داشته باشی.


دوست تو "خدا"






 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

زمین خوردن بار سوم

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما

در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان

تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.

مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او

نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:

((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را

تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم

و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد

خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را

خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.



نتیجه اخلاقی داستان:

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با

سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. اگر ارسال این پیام شما را به زحمت می اندازد یا وقتتان را زیاد می گیرد،

پس آن کار را نکنید. اما پاداش آن را که زیاد است نخواهید گرفت. آیا آسان نیست که فقط کلید "ارسال" را فشار دهید و

این پاداش را دریافت کنید؟

ستایش خدایی راست بلند مرتبه
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
دعای او ..


كشتي در طوفان شكست و غرق شد.فقط دو مرد توانستند به سوي جزيره كوچك بي آب و علفي شنا كنند و نجات يابند.دو نجات يافته ديدند هيچكاري نمي توانند بكنند، با خود گفتند بهتر است از خدا كمك بخواهيم.دست به دعا شدند.براي اين كه ببينند دعاي كدام بهتر مستجاب مي شود به گوشه اي از جزيره رفتند.نخست از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختي يافت و ميوه اي بر آن، آن را خورد.

سرزمين مرد دوم چيزي براي خوردن نداشت. هفته بعد مرد اول، از خدا همسر و همدم خواست، فردا كشتي ديگري غرق شد، زني نجات يافت و به مرد رسيد. در سمت ديگر، مرد دوم هيچ كس را نداشت.مرد اول از خدا خانه، لباس و غذاي بيشتري خواست، فردا به صورتي معجزه وار تمام چيزهايي كه خواسته بود به او رسيد.مرد دوم هنوز هيچ نداشت.

دست آخر، مرد اول از خدا كشتي خواست تا او وهمسرش را با خود ببرد. فردا كشتي آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد خواست بدون مرد دوم، به همراه همسرش از جزيره برود.پيش خود گفت، مرد ديگر حتما شايستگي نعمت هاي الهي را ندارد، چرا كه درخواست هاي او پاسخ داده نشد.(پس همين جا بماند بهتر است.)

زمان حركت كشتي ندايي از آسمان پرسيد:”چرا همسفر خود را در جزيره رها مي كني؟” پاسخ داد: ” اين نعمت هايي كه بدست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست كرده ام. در خواست هاي او كه پذيرفته نشد، پس لياقت اين چيزها را ندارد.

” ندا مرد را سرزنش كرد: ” اشتباه مي كني.زماني كه تنها خواسته او را اجابت كردم اين نعمت ها به تو رسيد” مرد با حيرت پرسيد: ” از تو چه خواست كه بايد مديون او باشم؟” از من خواست كه تمام خواسته هاي تو را اجابت كنم.


ابر بارنده به دريا مي گفت : من نبارم تو كجا دريايي؟
در دلش خنده كنان دريا گفت: ابر بارنده تو خود از مايي
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
ابن ادهم و فرشته

ابن ادهم که خاندانش فزون باد

شبی از رویایی ژرف که عالم صلح و سلام بود بیدار شد

و در نور مهتاب، که اطاقش را چون خرمنی از سمن نقره فام کرده بود

فرشته ای دید

که در یک دفتر زرین چیزی می نوشت

آرامش ژرف اطاق ابن ادهم را گستاخ کرد که بپرسد

چیست که در این دفتر می نویسی

فرشته سربلند کرد و با نگاهی شیرین و مهربان گفت :

نام آنانکه خدا را دوست دارند

ادهم مشتاقانه پرسید آیا نام من هم در شمار آنان هست

فرشته گفت نه، نامت را در این میان نمی بینم

ادهم با صدایی همچنان مشتاق اما آهسته تر گفت :

پس نام مرا در شمار آنان بنگار که بندگان خدا را دوست دارند

فرشته این بنوشت ناپدید شد

شب دیگر باز فرشته، با آن فروغ شکوهمند و بیدار کننده پدیدار شد

و نام آنان را که از عشق خداوند سعادت ابد یافته بودند

در یک طومار طلایی به ابن ادهم نشان داد

و ادهم با حیرت و شعف دید که نامش سرآغاز نامهاست...​
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

داستانک عشق . . .
آخر کلاس نشسته بود که احساس کرد حوصلش سر رفته، به دخترای کلاس نگاه کرد و اونی که قبلا هم زیاد به چشمش خورده بود انتخاب کرد و تصمیم گرفت عاشقش بشه! از فکر خودش خندش گرفت. حوصلش واقعا سر رفته بود، از کلاس زد بیرون. ناگهان دید اینگاری دختره هم اومده بیرونو داره نگاش میکنه؛ دلش ترسید، سریع رفت تو کلاسو رو نیمکت آخری نشست. چشماشو بست و گفت:

خدایا غلط کردم!




 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
با گامهای لرزان از نردبان بالا رفت و خودش را به پشت بام رساند.

همه جا را پایید...سنگ تنها بود و پسرک تنها...

سنگ درون مشتش ، عرق کرده بود.

نیشخند شیشه رنگی ، چشمانش را زد.

سنگ از قلاب دستانش ، به پرواز در آمد.

اما زود خسته شد و به حیاط افتاد.

حیاط پر از سنگ شده بود!

سنگ ها به تنهایی پسرک ،می خندیدند!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

هیس س س س س

بد شانسی دقیقا یعنی اینکه صبح بسیار زود از خونه و خوابت بزنی بیرون و خالت بیای سر کارش تا بری کتابخونه که درس بخونی اونوقت تا سرت گرم کتاب و دیکشنری میشه یک انسان زیبا بشینه روبروت و واست سمفونی اجرا کنه با حرکت سر!

آقای بسیاد محترمی اومد نشست سر میز من بعد خیلی جدی شروع کرد به صدا درآوردن و تکون دادن سرش!

معلوم بود که حالت اش عادی نیست!ولی از این حرصم گرفت که با یک انسان بسیار متشخص آمده بود و اون آقای محترم من جدی آتیشی رو میدید که هی سرم و میاوردم پایین لپ تاپ تا بتونم یه کاری بکنم!

یک آن دلم خاصت برم خفش کنم!ولی نخواستم!

جرات اینکه آرومم بهش بگم لطفا آرومم نداشتم!

تصور کنید صبحم یک عدد کافیه قوی شدید اصل از استارباکس گرفته بودم و هی میلرزیدم و هی گرمم میشد اینم بود اونوقت!

و خوشبحتی یعنی اینکه اون آقای متشخص بیاد و بزنه پشت آقای محترم و دوتایی برن خونشون!

خدایا من و ببخش!

پینوشت اول:یهو دلم خواست یه چیزی بنویسم!

پینوشت دوم:من یه چیزی میگم ولی جدیش نگیرید!حتی لبخندم زدم بهش کی جورات داره خفه کنه مردم رو!

پینوشت سوم: شدید دارم کتاب میخونم!پر لغتم الان!

پینوشت چهارم:بگما وقت استراحتم نوشتم این و!

پینوشت پنجم:عاشق کتابخونم به شرطه این که هم آروم باشه و هم گرم و شرد نباشه!

پینوشت ششم:جاتون سفر خالی بود یاد تک تکتون بودم،تو عمرم انقد آروم نبودم!

پینوشت هفتم:انسان های دوست داشتنی تولدی نیومدن و ما آپ کردیم!شرمنده!مبارکه هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

پینوشت هشتم:آقاهه سیاه بود ولی شیر نبود!

پینوشت نهم:از فردا دوباره مدرسه!

پینوشت دهم:هیس س س س س س س س س س


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

دختر همسایه مون بود .معمولی اما دلنشین...

من دوستش داشتم ولی اون عاشقم بود.

امروز دو تا از انگشتام برید.بانداژ کردم.

وقتی دید صداش لرزید : چی شده؟!

ناز کردم : بریده...خیلی درد می کنه!

سکوت کرد و رفت.فردا وقتی دیدمش تعجب کردم.

دوتا از انگشتاش بانداژ شده بود.نگاش کردم:با خودت چیکار کردی؟!

خندید و گفت : نخواستم تنهایی درد بکشی...خواستم ببینم چقدر درد می کشی؟

اینبار نوبت سکوت من بود...


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
آقا جان ، شما قبول نشدید. فرمتون هم که سفیده ؛ اولویت با جبهه رفته هاست.

تو که اصلا رنگ جبهه رو ندیدی.داداش من ؛ خوش اومدی ...نفر بعدی

وقتی از پله ها آمد پایین، تعادلش بهم خورد و افتاد .صدای تق و توق پای مصنوعیش ؛ سکوت سالن رو شکست...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

سی دی


پس گردنی محکمی زد :

خجالت نمی کشی پسر؟! این سی دی های مزخرف رو نگاه می کنی...

برو از جلو چشام گم شو...

بعد از رفتن او، پدر سی دی را روشن کرد و با خیال راحت مشغول خوردن تخمه شد.


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

دیدار


خانه را آب و جارو کرد.بهترین لباسش را پوشید.

برای دیدنش لحظه شماری می کرد.

شب از نیمه گذشت.غذاروی اجاق سرد شد.ولی خبری از آمدنش نبود.

پلک هایش سنگین شد...

صبح وقتی چشم گشود بوی عطر فضای خانه را پر کرده بود.

کادو رنگی با یک شاخه گل رزغافلگیرش کرد


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


قصه




مادربزرگ قصه اش را ناتمام گذاشت ...

بعد از سالها کلاغه توانست به خانه اش برسد.


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


گل مریم


ازبس صدا زده بود گل مریم دارم که صدایش گرفته بود.

با سبز شدن چراغ ؛ ماشینها از کنارش سریع می گذشتند.

هنوزدسته های گل مریم روی دستش باقی مانده بود .

شب چادر سیاهش را روی آسمان دودی شهر کشید.با گام های کوچک ،

کوچه های قدیمی را پیمود. جلو دَر رنگ و رو رفته ای رسید .

دلش نمی آمد دَر بزند ؛ هنوز صدای سرفه مادر، می آمد

]
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

عینک دودی
تنه ی محکمی زد ؛ خواست عذر خواهی کند ، که دشنام دختر،امانش نداد:

مگر مرض داری ...

چند نفری دورشان جمع شدند .دستهای نیرومندی ، یقه اش را گرفت.

تا به خودش آمد زیر مشت و لگد ؛ دست و پا می زد.

خون از گوشه ی لبش جاری شد. نمی دانست از کی گلایه بکند...

شاید مقصر خودش بود که امروز عینک دودیش را فراموش کرده بود


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
خیابان شلوغ بود.انگار همه عجله داشتند.پسرک مدام داد می زد:

شب عید؛ خانه دار ماهی دودی یادت نره ...

زن جوان ماهی ها رو انتخاب کرد.کنجکاوانه پرسید:

ـــ ماهی ها تازه ست؟

ـــ حرف نداره خانم ؛ مزه اش هم فوق العاده...

یک ساعت بعد ، خیابان خلوت شد . حسابی گرسنه اش شده بود.

لقمه نانی خشک از جیب کاپشین بیرون آورد ومشغول خوردن شد.

دستانش هنوز، بوی ماهی دودی می داد..!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


غیرت
نادر با آب و تاب گفت:جونِ نیما؛نمی دونی چه تیکه ایه پسر!

تازه شماره موبایلم رو بهش دادم.منتظرم زنگ بزنه...

ــــ دمت گرم ؛کارت درسته.فعلا کار دارم فردا می بینمت

آمد خانه، رفت اتاقش ، پریسا آمد بریده بریده گفت:

داداش ، امروز یه موتوری پیچید جلوم ...مزاحمم شد .تـازه این شماره

رو برام انداخت...

آتیش گرفت رگ غیرتش زد بیرون. کاغذ را قاپید...وای خدای من؟!!

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
حضور دل


همین که به نماز ایستاد حال عجیبی پیدا کرد. اشک امانش نداد.

دلش نمی آمد نماز را تمام کند.سلام نماز را که گفت ،به فکر فرو رفت؟!

چی شده امروز حال معنوی دارم ؟ !چی شده شیطان بی خیالم شده؟!

تازه یادش افتاد برای نماز وضو نداشته...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
ادکلن


جلو پایش ترمز کرد:خانم کجا؟

ـــ مستقیم ...

ـــ بیا بالا...

بوی ادکلن ملایم، فضای داخل ماشین را پر کرد.

شب دیر وقت رسید خانه.

خانمش هنوز شام نخورده بود:

ـــ سلام.چرا اینقدر دیر؟

ـــ اداره اضافه کاری داشتم...

ـــ ببینم پیراهنت چه بوی ملایمی می ده؟!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


:سالمندان


خدا می دونه چقدر نذر و نیاز کرد تا بعد از سالها پسردار شد.حالا وقتی هر روز،

طول و عرض سالمندان را با عصای لرزانش طی می کند تازه پی به حکمت خدا ،برده ؛وقتی زانو هاش درد می گیره با خودش می گه :

کاش هیچوقت ،از خدا پسرنخواسته بودم...؟


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

غزه


عاشق خورشت فسنجان بود.سرسفره تازه مشغول خوردن شده بود

که چشمش افتاد به تصاویر کودکان غزه؛ اوقاتش تلخ شد .

کنترل را برداشت کانال را عوض کرد،

نفس راحتی کشید و مشغول خوردن شد...


 
بالا