• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

نوع دوستی!!!


مســــیررفت:

اتوبوس حسابی شلوغ بود.

جوان از جاش بلند شد :

ـــ خانم بفرمایید شما بشینید

ـــ مرسی ...لطف کردین

بوی تند ادکلن خانم ؛ مشامش رو نوازش داد.

مسیر برگشت:

پیرمرد ؛ به سختی روی عصایش تکیه زده بود.

جوان نگاهش را برگرداند و مشغول خواندن روزنامه شد...



 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


کودکان غزه

صدای غرش هواپیما ؛زمین را لرزاند.هانا کوچولو را به سینه کشید

ناگهان انفجاری مهیب ،سقف را روی سرش خراب کرد.

زیر خروارها خاک ،نمی توانست کوچکترین حرکتی کند.

فقط سر انگشتانش را احساس می کرد فشار نحیفی ،آن ها را می فشرد؛

هانا را صدا زد. دهانش پر از خاک شد

گرمی نفس های هانا سینه اش را می سوزاند.

یادش آمد امشب تولد هاناست؛بغض گلویش را خراشید ...

صبح ،بدن مجروحش را بیرون کشیدند جسد هانا روی دستان امدادگر دور می شد.

ضجه ی مادردرهیاهوی خاک و دود گم شد : تولدت مبارک هانای من

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


او خواهد آمد
روزجمعه بود دخترش مشق می نوشت:

آن مرد با اسب آمد

آن مرد در باران آمد

کنجکاوانه پرسید: بابا ؛داره بارون میاد

پس اون مرد کی میاد؟

پدر دستی به محاسنش کشید و زمزمه کرد:

شاید این جمعه بیاید شاید....

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


آینه


سگرمه هاش درهم گره خورد. سرش داد کشید :

ازت بدم می آد تا کی می خوای پشت این چهره ی به ظاهرمعصوم

خودت رو قایم کنی ؟ من که خوب می شناسمت ، حالم ازکارهات بهم می خوره

حیفه اسمت انسان باشه؟..

دستشو مشت کرد و محکم کوبید توی آینه...

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

روسری

شب نهم محرم ؛

عَلَم در شالش بی تابی می کرد.زن روسری را جلو پایش پهن کرد :

علمدار، مریض دارم

خواست از کنار روسری بگذرد دستان پسرکی،افکارش را بهم ریخت

آقا ،به خاطر خواهرم....

نتوانست مقاومت کند .ازروی روسری گذاشت.لبخند به صورت پسرک دوید...

شب دهم محرم ؛

باز همان خیابان....ولی این بار خبری از روسری نبود


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


تعزیه



آخرین قسمت تعزیه؛ امام روی زمین افتاد؛زنی جیغ کشید.

شمر از اسب به زیر آمد،خنجر از نیام بیرون کشید.

اسباب بازی از دست دخترکی افتاد؛شمرروی سینه نشست خنجر را زیر گلو نهاد

ناگهان کودکی حلقه جمعیت را شکافت..پیش رفت.

دامن شمر را گرفت:تو رو به خدا منوانتخاب کن...

دستانش لرزید خنجر زمین افتاد.صورت امام خیس شد.

شمرخم شد و زیر گلوی حسین(ع) را بوسید...

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

شمع تولد


وقتی به شمع تولدش فوت کرد دلش گرفت.

نمی دانست باید بخندد یا بگرید.

آخه تولدش ، باعث مرگ مادرش شده بود


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


مسلمان


وقتی پدرش مُرد ...

برای اولین بار صدای قرآن توی خانه شان پیچید..؟

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

قاب عکس


روی صندلی نشست خودش را مرتب کرد.عکاس داد زد بگو سیب...

خنده اش گرفت .نور فلاش چشمانش را زد.

حالا قاب عکس لبخندش ، سالهاست ، روی دیوار ،

زیر گرد و خاک جا خوش کرده است.


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

کلام معلم ، در کلاس کاه گلی،طنین انداز شد:

بچه ها دوست دارید در آینده چکاره شوید؟

وقتی به خانه آمد ، دو دل بود،دکتر شود یا مهندس ...شاید هم خلبان

صبح ِ فردا ؛ وقتی سیل، کلاس کوچکشان را محاصره کرد

معلمشان،با تراکتور همه ی بچه ها را نجات داد

ولی آخرین بارخودش همسفر سیل شد و رفت.

حالا همه ی بچه ها ،در دفترهایشان نوشته اند:

دوست داریم معلم شویم...


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


علف


سال بدی بود، زمین خشکسالی را تجربه می کرد.

چوپان آنقدر ایستاد تا علف زیر پایش سبز شد.

حالا دیگر گوسفندان ، گرسنه نیستند...

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


قهر و آشتی


زمین با ماه قهر بود

ماه آنقدر دور زمین چرخید تا دلش را به دست آورد

حالا شبها در آسمان زمین، فقط ماه می درخشد...

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


بی خوابی


شب از نیمه گذشته بود.هر چه کرد خوابش نبرد.

تصمیم گرفت گوسفندانش را بشمارد تا خوابش ببرد

ولی آنقدر گوسفندانش کم بود که مجبور شد تعداد گرگ ها را بشمارد

یک گرگ...دو گرگ...


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


بازی کودکانه
کلاغ....پر

کبوتر....پر

سارا....؟!

انگشتت بالا رفت....پر

اعتراض کردم : تو که پر نداری؟!

قهر کرد و رفت...

حالا بعد از سالها فهمیدم که آنروز حق با تو بود

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


قصاص


قاضی از او انگیزه کارش را پرسید.سرش را پایین انداخت و گفت :

نمی دانم چه شد حالت عادی نداشتم تا متوجه شدم دیدم او را بوسیده ام !

حکم به مجرم بودن او صادر شد.

حالا او برای اجرای حکم قصاص لحظه شماری می کند

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

تصادف


تصادف شدیدی بود.استخوانهایش شکسته بود.

یک ماه در بیمارستان بستری شد.

پرستار جوان برای بهبودش سنگ تمام گذاشت.

امروز دکترش تلخ ترین خبر را به او داد:

حالش خوب شده ...فردا باید مرخص شود...


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

آشتی


چند تکه نان، بیشتر در سفره اش نبود.دلش گرفت .

آرزو داشت دور تا دور سفره اش مهمان می نشست.

صدای جیک جیک کنجشگ ها، سگرمه هایش را با خدا آشتی داد.




 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
عجب کیفی داره
:

خیابان ها خیلی کثیف بودند اما پیرمردکارگر شهرداری اصلا گله و شکایت نمی کرد خیلی با اشتیاق و لذت خیابانها را جارو می زد عجیب بود به سمتش رفتم و سلام و خداقوت
.امروز چه خبره با انرژی و دقت کار می کنی کارت هم که زیاده ، گفت : نمی دونی جمع کردن لیوانهای شربت میلاد ائمه چقدر لذت و ارزش و ثواب داره .

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
مردی درجهنم بود؛فرشته ای برای کمک به او آمد وگفت:

من برای نجات توآمده ام، برای اینکه توروزی کاری نیک انجام داده ای.فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟

او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی می رفت،عنکبوتی را دید؛برای آنکه او را له نکند،راهش راکج کرد واز سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد،فرشته گفت:تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.

مرد تار عنکبوت را گرفت؛ودر همین هنگام جهنمیان دیگرهم فرصتی برای نجات خود یافتند سعی کردند تارعنکبوت را بگیرند،امامرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد؛که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم سقوط کرد.

فرشته با ناراحتی گفت:توتنهاراه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی،دیگر راه نجاتی برای تو نیست.

وبعدفرشته نا پدید شد...!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زدچون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…

نزدیک بودکه بزنه به یه اتوبوس… راننده جیغ زد،کنترل ماشین رواز دست داد…

ازجدول کنارخیابون رفت بالا…نزدیک بودکه چپ کنه…اما کناریه مغازه توی پیاده رومتوقف شد

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد…

سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت:

"هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!"

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه"

راننده جواب داد:واقعآ تقصیر تو نیست…

امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…

آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم!!!
 
بالا