• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذاکه دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟”
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، **** آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. **** آدمخوارها گفت:
"ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید!!!!!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
عکس العمل

یه مرد خیلی خجالتی میره توی یه كافه تریا. چند دقیقه كه میشینه توجهش به یه دختر خوشگل كه كنار میز بار نشسته بوده جلب میشه. مرد نیم ساعت با خودش كلنجار میره و بالاخره تصمیمشو میگیره و میره سراغ دختر و با خجالت و آروم بهش میگه: ممم... میتونم كنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم؟
یهو دختر داد میزنه: چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم

همهء مردم برمیگردن و چپ چپ به مرد نگاه می كنن
مرد سرخ میشه و سرشو میندازه پایین و با شرمندگی میره میشینه سر جاش
بعد از چند دقیقه دختر میره كنار مرد میشینه و با لبخند میگه: من معذرت میخوام. متاسفم كه تو رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشكی هستم و دارم روی عكس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می كنم
یهو مرد داد میزنه: چی؟! منظورت چیه كه 200 دلار برای یه شب می گیری؟
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم از دور دیدم یك كارت پخش كن خیلی با كلاس ، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هر كسی نمیده! خانم ها روکه کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می داد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبلیغات نبود...

احساس كردم فكر می كنه هر كسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باكلاس و شیك پوش و با شخصیت میده! از كنجكاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم...!!!

خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با كلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید می كنه ؟!!

كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!

شكم مبارك رو دادم تو و در عین حال سعی كردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده...؟!

همین طور كه سعی می كردم با بی تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: " آقای محترم! بفرمایید ! "

قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟

من كه حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم!" كاغذروگرفتم...

چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر می رفتم توی كیك تولدی كه دست یک آقای میانسال بود! وایسادم وبا ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود :

.

.

.

.

.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا !!!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


جک و دوستش باب تصمیم می گیرندبرای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند .
هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیارزیبا در را باز می کند.
مردان که محو زیبایی و اندام جذاب زن صاحبخانه شده بودند، توضیح میدهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند.
زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در استبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد
زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به استبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند.
------------------------------------
حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سرانجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟
باب پاسخ داد: بله
جک گفت: یادته که ما در استبل و درمیان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه

جک پرسید:آیا ممکنه شمانیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشیدو تصادفی سری به آن زن زده باشید؟
باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من...

جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟...تا من .. بهترین دوستت را ..
جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد... ، باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت .. جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط...حالا چی شده مگه؟

جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت: اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


مر د میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شدآخرین مدل"بی ام و"را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شدوقدری برسرعت اتومبیل افزود.کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160کیلومتردرساعت رسید.

مردبه اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است.

مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید.. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد واو دانست که پلیس را مغلوب کرده است.

به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت ناگهان می رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.

اتومبیل پلیس آمد وپشت سرش توقّف کرد.افسر پلیس به سوی اوآمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:

ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی.
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت:می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی...
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.

از"مینا"دوست بسیار عزیزم بخاطر ارسال این مطلب تشکرمیکنم.
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
مادرم:

امروز ، روز توست. از تو گفتن و براي تو نوشتن، قلمي توانا و هنري بيتا مي‌خواهد كه من فاقد آنم.

تو بزرگتراز آني كه قلم شكسته چون مني ياراي صعود به بارگاه آسماني‌ات را داشته باشد

و فخر خاكساري درگاهت ، رفيعتر از آن است كه بتوانم از لذت اغوايش دل بكنم.

نه بخاطر بهشتي كه زير پاي توست ، نه به خاطر نسلي كه زاده توست،

نه به خاطر لالايي‌هاي دلنوازت، نه به خاطر خونواره چشمان خسته‌ات،

نه به خاطر رنجواره بلاكشي‌ات، نه ‌به خاطر سرشت مهرآگيني‌ات،

نه به خاطر سرسبزي قلب پاكبازت، نه به خاطر زيبايي نازكي خيالت يا تردي روح دلنوازت،

نه به خاطر پاكي احساس دلارايت، نه به خاطر طراوت آسمان چشمان ابريت و نه به خاطر ....،

تو را مي‌ستايم به خاطر شور بالغ خداگونگي‌ات، به خاطر شاهكار شعور شرف مداريت،

به خاطر گوهر دردانه حياء و نجابتت، به خاطر كولاك گرمجوش گذشت و ايثارت،

به خاطر راز فاخر و زيباي مادريت،به خاطر ترك برداشتن بلور نگاه نگرانت،

به خاطرآتشفشان پرگدازسوختن وساختنت،

به خاطرغرق شدن بلم جواني وآسايشت دردرياي طوفانزده بي‌قراريهاي من

و به خاطر همه آنچه كه به من دادي يا ندادي، دوستت دارم و بر تو مي‌بالم و مغرورانه منتت را مي‌كشم.

با تبریک فرخنده سالروز ولادت زهرای طه بر تمامی مادران وبانوان محترم

عرض سلام وادب واحترام دارم خدمت دوستان عزیزم مخصوصا خانومای محترم.

این هفته بخاطر ولادت حضرت زهراهرروز بایه داستانک طنز بروز میشم.

به این امیدکه این هدیه ناقابل بتونه لحظات شادی رو(هرچندکوتاه)براتون بسازه.

آرزوی قلبی من نشاط سلامتی وموفقیت شماست.
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
.

یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بودكه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه..

هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این كامل نیست!!!
او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم،نگاهم كرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش كنم، واسه این كه مامانم داره میمیره.
هق هق گریه ی او ناگهان سكوت كلاس را شكست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند.چقدر خوب بود كه او كنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم رادور بدنش محكم حلقه كردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یك از بچه ها تردید نداشت كه "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید كه مى ترسیدم قلب كوچكش بشكند. صداى هق هقاودركلاس مى پیچیدوبچه هاباچشم هاى پراز اشك و ساكت و صامت نشسته بودند و اورا تماشا مى كردند.
سكوت سرد صبحگاهى كلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود كه مى شكست.من بدن كوچك تروى را به خود فشردم و یكى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال كاغذى را بیاورد.
احساس مى كردم بلوزم با اشك هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشكم روى موهاى او مى ریخت.سؤالى روبرویم قرار داشت"براى بچه اى كه دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بكنم؟"

تنها فكرى كه به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده كه برایت مهم است با او گریه كن." انگار ته زندگى كودكانه او داشت بالا مى آمد و من كار زیادى نمى توانستم برایش بكنم. اشك هایم را قورت دادم و به بچه هاى كلاس گفتم:"بیاییدبراى تروى و مادرش دعا كنیم."

دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.

پس از چند دقیقه، تروى نگاهم كرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه كرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها كرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.هنگامى كه براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود كه مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و كمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا كرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى كرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه كند و با چهره ی مرگ كه انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.

شب هنگامى كه مى خواستم بخوابم از خداوند تشكر كردم از اینكه به من این حس زیبارا داد، تا توان آن را داشته كه طرح درسم را كنار بگذارم و دل شكسته یك كودك را با دل خود حمایت كنم
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.

مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.

اسکندرباخشم فریادمی‌زند:من اسکندرمقدونی هستم،کسی که شهرهارابه آتش کشیده،چراازمن نمی‌ترسی؟

مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.

اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!

اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!

اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.

پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.

پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!از او چند سوال می‌کنیم:چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

----------------------------------------------------------------------------------

خب حالا فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟

لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
نـادانـي فـرعـون
ابليس وقتي نزد فرعون آمد
وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد .
ابليس گفت :
هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابليس به لطايف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت .
فرعون بسيار تعجب كرد و گفت : اينت استاد مردي كه تويي !
ابليس سيليي بر گردن او زد و گفت :
مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند ،
تو با اين حماقت ، دعوي خدايي چگونه مي كني ؟؟!!
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
شاه عباس صفوی روزی از وزیر خود درباره اوضاع اقتصادی مملکت پرسید
وزیر جواب داد: امسال وضع مملکت به اندازه ای خوب بوده که تمام پینه دوزان به سفر حج مشرف شدندشاه عباس با ناراحتی گفت: اگر وضع کشور خوب بود که مردم کفش نو می خریدند و به پینه دوز چه احتیاجی داشتند؟تحقیق کن ببین علت در کجاست
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
داستان در باره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلند ترین کوه ها بالا برود. او پس از سال ها اماده سازی. ماجرا جویی خود را اغاز کرد وولی از ان جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست . تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید . همه چیز سیاه بود . اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همان طور که از کوه با لا میرفت . چند قدم مانده به قله کوه.
پایش لیز خورد . و در حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد .
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد و در ان لحظات ترس عظیم . همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش امد.
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان اسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود.و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز ان که فریاد بکشد :
"خدایا کمکم کن"
ناگهان صدای پر طنینی که از اسمان شنیده می شد جواب داد :
"از من چه می خواهی؟"
_ای خدا نجاتم بده !
_واقا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
_البته که باور دارم.
_اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن...
یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب اویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود ....
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
و شما ؟ چه قدر به طناب تان وابسته اید؟
ایا حاضرید ان را رها کنید؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید . هرگز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده یا تنها گذاشته است .
هرگز فکر نکنید که. مراقب شما نیست. به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است...
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
روزي روزگاري نه در زمان هاي دور، در همين حوالي مردي زندگي مي كرد كه هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميكرد 'بخت با من يار نيست' و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهبود نمي يابد.
پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگري توانا برود.
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد. گرگ پرسيد: 'اي مرد كجا مي روي؟'
مرد جواب داد: 'مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!'
گرگ گفت : 'ميشود از او بپرسي كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهاي وحشتناك مي شوم؟'
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسيع رسيد كه دهقاناني بسيار در آن سخت كار مي كردند.
يكي از كشاورزها جلو آمد و گفت : 'اي مرد كجا مي روي ؟'
مرد جواب داد: 'مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!'
كشاورز گفت : 'مي شود از او بپرسي كه چرا پدرم وصيت كرده است من اين زمين را از دست ندهم زيرا ثروتي بسيار در انتظارم خواهد بود، در صورتي كه در اين زمين هيچ گياهي رشد نميكند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگي و بدهكاري است ؟'
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهري رسيد كه مردم آن همگي در هيئت نظاميان بودند و گويا هميشه آماده براي جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسيد : 'اي مرد به كجا مي روي ؟'
مرد جواب داد: 'مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند، زيرا او جادوگري بس تواناست!'
شاه گفت : ' آيا مي شود از او بپرسي كه چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر مي برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسيار و سربازان شجاع تاكنون در هيچ جنگي پيروز نگرديده ام ؟'
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
پس از راهپيمايي بسيار بالاخره جادوگري را كه در پي اش راه ها پيموده بود را يافت و ماجراهاي سفر را برايش تعريف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتي نگريست سپس رازها را با وي در ميان گذاشت و گفت : 'از امروز بخت تو بيدار شده است برو و از آن لذت ببر!'
و مرد با بختي بيدار باز گشت...
به شاه شهر نظاميان گفت : 'تو رازي داري كه وحشت برملا شدنش آزارت مي دهد، با مردم خود يك رنگ نبوده اي، در هيچ جنگي شركت نمي كني، از جنگيدن هيچ نمي داني، زيرا تو يك زن هستي و چون مردم تو زنان را به پادشاهي نمي شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را مي آزارد.
و اما چاره كار تو ازدواج است، تو بايد با مردي ازدواج كني تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردي كه در جنگ ها فرماندهي كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد.'
شاه انديشيد و سپس گفت : 'حالا كه تو راز مرا و نياز مرا دانستي با من ازدواج كن تا با هم كشوري آباد بسازيم.'
مرد خنده اي كرد و گفت : 'بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير تو نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!'
و رفت...
به دهقان گفت : 'وصيت پدرت درست بوده است، شما بايد در زير زمين بدنبال ثروت باشي نه بر روي آن، در زير اين زمين گنجي نهفته است، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زيست.'
كشاورز گفت: 'پس اگر چنين است تو را هم از اين گنج نصيبي است، بيا باهم شريك شويم كه نصف اين گنج از آن تو مي باشد.'
مرد خنده اي كرد و گفت : 'بخت من تازه بيدار شده است، نمي توانم خود را اسير گنج نمايم، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است!'
و رفت...
سپس به گرگ رسيد و تمام ماجرا را برايش تعريف كرد و سپس گفت: 'سردردهاي تو از يكنواختي خوراك است اگر بتواني مغز يك انسان كودن و تهي مغز را بخوري ديگر سر درد نخواهي داشت!'
شما اگر جاي گرگ بوديد چكار مي كرديد ؟
بله. درست است! گرگ هم همان كاري را كرد كه شايد شما هم مي كرديد، مرد بيدار بخت قصه ي ما را به جرم غفلت از بخت بيدارش دريد و مغز او را خورد.
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
تغییر اوضاع

روزی پادشاهی سنگ نسبتا بزرگی را بر گذرگاهی باریک قرار داد..به گونه ایی که ارابه ها و گاری ها و حتی گاه پیاده ها برای گذر از آنجا مشکل داشتند. خوئ نیز به کمین نشست تا واکنش مردم را ببیند. مدت ها گذشت...
همه با دردسر از کنار سنگ رد میشدند و فقط به غر زدن اکتفا می کردند ..روزی پیر مردی روستایی از آنجا رد میشد و سنگ را دید ..کوله بارش را زمین گذاشت و با زحمت زیاد سنگ را جا به جا کرد و جاده را باز نمود.. ناگهان متوجه کیسهای زیر سنگ شد..کیسه را باز کرد ..نامه ای بود و مقدار بسیار زیادی سنگ قیمتی ...در نامه نوشته شده بود:
این پاداش کسی است که به جای غر زدن و اعتراض به روزگار زحمت عوض کردن اوضاع را به خوذ می دهد...

--------------------------------------------------------------------------------
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
این داستانی حقیقی است که در این ایالت اتفاق افتاده. مردی از خانه بیرون آمد تا نگاهی

به وانت نوی خود بیندازد و کیف کند. ناگهان با چشمانی حیرت زده پسر سه ساله خود را
دید که شاد و شنگول با ضربات یک چکش رنگ براق ماشین را نابود می کند. مرد بطرف
پسرش دوید، او را از ماشین دور کرد، و با چکش دستهای پسر بچه را برای تنبیه او خرد
و خمیر کرد. وقتی خشم پدر فرو نشست با عجله فرزندش را به بیمارستان رساند.
هرچند که پزشکان نهایت سعی خود را کردند تا استخوان های له شده را نجات دهند اما
مجبور شدند انگشتان هر دو دست کودک را قطع کنند. وقتی که کودک به هوش آمد و
باندهای دور دستهایش را دید با حالتی مظلوم پرسید
- انگشتان من کی در میان؟
پدر به خانه برگشت و خودکشی کرد.

دفعه دیگری که کسی پای شما را لگد کرد و یا خواستید از کسی انتقام بگیرید این داستان
را به یاد آورید. قبل از آنکه با کسی که دوستش می دارید صبر خود را از دست بدهید کمی
فکر کنید. وانت را می شود تعمیر کرد. انگشتان شکسته و احساس آزرده را نمی توان
ترمیم کرد. در بسیاری از موارد ما تفاوت بین شخص و عملکرد او را متوجه نمی شویم. ما
فراموش می کنیم که بخشیدن با عظمت تر از انتقام گرفتن است.
مردم اشتباه می کنند. ما هم مجاز هستیم که اشتباه کنیم. ولی تصمیمی که در حال
عصبانیت می گیریم تا آخر عمر دامان ما را می گیرد.
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
یک سقا در هند،دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر یک میله ای اویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت، بنابراین در حالی که کوزه سالم، همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند، کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل می کرد.
برای مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت. سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار می کرد. موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بیچاره از نقض خود شرمنده بود و از اینکه تنها می توانست نیمی از کار خود را انجام دهد ناراحت بود.
بعد از دو سال روزی در کنار رودخانه کوزه شکسته به سقا گفت: من از خودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم. سقا پرسید: چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟ کوزه گفت: در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که بر عهده ام گذاشته شده است را انجام دهم چون شکافی که در من وجود داشت، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تو مجبور شدی این همه تلاش کنی، ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.
سقا دلش برای گوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی. در حین بالا رفتن از تپه کوزه شکسته، خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را زندگی می بخشد و این موضوع او را کمی شاد کرد. اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی کرد. چون دید که باز نیمی از اب نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد.
سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم. من در کنار راه گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر می گشتیم تو به آنها آب داده ای. برای مدت دو سال من با این گلها خانه اربابم را تزئین کرده ام. بی وجود تو خانه ارباب نمی تواست این قدر زیبا باشد.
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روب رو شد.
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!
خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.
قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.
خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.
بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.
خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.
خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!
نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.
قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً ادامه مطلب را ببندید و برید حالشو ببرید.
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
كفش هاي طلايي

تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه كريسمس روز به روز بيشتر مي شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم.
جلوي من دو بچه كوچك، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند.
پسرك لباس مندرسي بر تن داشت، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در دستهايش مي فشرد.
لباسهاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پرارزش را در دست دارد. ..
صندوقدار قيمت كفشها را گفت: 6 دلار. .
پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت.
بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر مي كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش....
دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟!
پسرك جواب داد: گريه نكن، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را دربياوريم.
من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت سه دلار از كيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم.
دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت: متشكرم خانم... متشكرم خانم. ..
به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود كه گفتي پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟!
پسرك جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عيد به بهشت بره....
دخترك ادامه داد: معلم ديني ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است، به نظر شما اگر مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نمي شه؟!
چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با توست... مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو بهشت خيلي قشنگ ميشه
 

saeed_021

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2009
نوشته‌ها
640
لایک‌ها
11
محل سکونت
tehran
معجزه

وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود، شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت مي كنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد. .
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بودكه متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترك پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي كرد ولي داروساز توجهي نمي كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترك جواب داد: برادرم خيلي مريض است، ميخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!
دخترك توضيح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد كه فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد. من ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چند است؟! .
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم. .
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من كجا مي توانم معجزه بخرم؟ .
مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟
دخترك پولها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب، فكر مي كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من ميخواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر مي كنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. .
پس از جراحي، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم يك معجزه واقعي بود. مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟
دكتر لبخندي زد و گفت: فقط پنج دلار
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
( داستانک ) سرخس و بامبو

روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می‏ توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم… در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ريشه هايی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می ‏كرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آيا می‏ دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ‏ساختی. من در تمامی اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.
‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می ‏ كنی و قد می كشی!
‏از او پرسيدم : من ‏چقدر قد مي‏ كشم.
‏در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر كه بتواند.
‏گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه ‏بتوانی
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
40
محل سکونت
Sacramento, CA
بخشش

حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان مي كرد .

حكايت اين است :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گرچه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد .
شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود، او همه ي كارگران را گرد آورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتنـد : آ« اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند آ» .





مرد ثروتمند خنديد و گفت : آ« به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ آ» كارگران يكصدا گفتند : آ« نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم آ» . مرد دارا گفت : آ« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم .. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .آ»





مسيح گفت : آ« بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشـان مي شـود . امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .آ» شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند .
 
بالا