• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
او بخود می بالد

آنگاه خدواند جهان را و خورشید و ماه و ستارگان و تپه ها و کوهها و جنگلها و سر انجام مرد را آفرید،به آفرینش زن پرداخت.



پیچکها ،لرزش و جنبش علف ها ،سستی نی ها ،نازکی و لطافت گلها ،سبکی برگها،تندی نگاه آهوان ،روشنی پرتو خورشید ،اشک ابرهای تیره،نا پایداری باد،ترس و رمیدگی خرگوش،غرور طاوس،نرمی کرک،سختی الماس،شیرینی عسل، درندگی ببر،گرمای آتش،سردی برف،پرگویی کلاغو صدای کبوتر را یکجا در هم آمیخت و از آن زن را آفرید و او را به مرد داد .

روزگار مرد سرشار از خوشبختی شد،زیرا این وی کسی را داشت که انباز(شریک) خوشی ها و شادهایش باشد. با این همه، پس از چندی مرد روی به درگاه خدای آورد و گفت:خداوندا !این موجودی که به من ارزانی داشته ای،زندگی مرا تیره وتار کرده است.یکسره پر چانگی میکند و جان من را به لبم رسانده است.هرگز مرا تنها نمی گذارد.توجه دائمی می خواهد.بیهوده فریاد می کشد من آمده ام او را پس بدهم،چراکه نمی توانم با او زندگی کنم.

خداوند زن را پس گرفت. هشت روز گذشت. آنگاه مرد به درگاه خداوند آمدوگفت:

خداوندا ! از روزی که زن رفته،زندگی من پوچ وتهی شده است. به یاد می آورم که او چگونه با من می رقصد و می خندید و زندگی من را سر شار از لذت می خواست. به یاد می آورم که او چگونه بر من خود را می آویخت ،و آنگاه که خورشید پنهان می شد و تاریکی پیرامون من را فرا می گرفت ،زندگی من چه آسوده و شیرین می گشت .

یک ماه گذشت . دوباره مرد به آستان خداوند آمد و گفت : پروردگارا من نمی توانم او را بشناسم و رفتارش را دریابم ،اما می دانم که او بیش از آنکه مایه خوشبختی من باشد مایه رنج و آزار من است.

خداوند پاسخ داد : (( به راه خود برو و آنچه که نیک است ،به جای آر))

مرد شکوه کنان گفت : اما من نمی توانم با او زندگی کنم

خداوند گفت : (( و بی او هم نمی توانی زندگی کنی))

(از افسانه های کهن سانسکریت
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند : پنجاه گرم , صد گرم و ...استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی‌دانم دقیقاً وزنش چقدر است.

اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی‌افتد.


استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می‌افتد؟
یکى از شاگردان گفت: دست‌تان کم‌کم درد می‌گیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست‌تان بی‌حس می‌شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می‌گیرند و فلج می‌شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.


استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می‌شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.


استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن‌تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی‌ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه‌شان دارید، فلج‌تان می‌کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم‌تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی‌گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می‌شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می‌آید، برآیید
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
چشم مادر



مادر من فقط يك چشم داشت.من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود.اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت. يك روز اومده بود دم در مدرسه كه منو به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت مامان تو فقط يك چشم داره فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ...كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...

روز بعد بهش گفتم:

اگه واقعا ميخواي منو بخندوني و خوشحال كني چرا نميميري ؟ اون هيچ جوابي نداد....دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي... از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من اون سالها منو نديده بودو همينطور نوه ها شو


وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر

سرش داد زدم :چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟

گم شو از اينجا! همين حالا.اون به آرامي جواب داد :اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپديد شد . يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .

بعد از مراسم رفتم به اون كلبه قديمي خودمون البته فقط از روي كنجكاوي .همسايه ها گفتن كه اون مرده.

اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه بدن به من متن نامه اين بود: اي عزيزترين پسرم من هميشه به فكر تو بوده ام منو ببخش كه به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا. ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم وقتي داشتي بزرگ ميشدی

از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم

آخه ميدوني ...

وقتي تو خيلي كوچيك بودی تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي به عنوان يك مادر نمييتونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم بنابراين مال خودم رو دادم به تو براي من اقتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه

با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

داستان كوتاه الو مركز


گذشت زمان حوادث و اتفاقات گذشتهً زندگي را به مشتي خاكستر سرد تبديل مي كند،اما آنچه براي من بصورت آتشي فروزان باقي مانده و من هرگز آنرا فراموش نمي كنم داستاني است كه از زمان كودكيم شروع شد.

در آنزمان هنوز به مدرسه نمي رفتم و بيشتر اوقات خود را در خانه مي گذراندم. در طبقه اول خانه ما درست پايين پله هاي طبقه بالا يك تلفن قديمي وجود داشت. هنوز درست بخاطر دارم كه اين تلفن قديمي روي يك جعبه چوبي كهنه قرار گرفته و محكم بديوار چسبيده بود. حتي شماره 105 را كه شماره تلفن منزل ما بود،بخوبي بياد دارم. انوقتها آرزو مي كردم كه يك مرتبه با آن تلفن صحبت كنم،اما چون قدم كوتاه بود موفق نمي شدم. فقط هنگاميكه مادرم با تلفن صحبت مي كرد،مكالمات او را گوش مي كردم و لذت مي بردم،تا اينكه سرانجام آرزوي من برآورده شد و زماني كه پدرم بخاطرشغلش به مسافرت رفت و براي اينكه از ما خبري داشته باشد،تلفن كرد، مادرم نيز مرا بغل كرد تا با پدرم صحبت كنم.
دستگاه عجيبي بود. تصور مي كردم كه در داخل جعبه چوبي تلفن،انساني شگفت آور زندگي مي كند و نامش “مركز” است. فكر مي كردم چيزي نيست كه او نداند،زيرا مادرم شمارهُ تلفن هر كس را كه مي خواست از او مي پرسيد و يا وقتي كه ساعت ما خوابيده بود، از او وقت دقيق را سوال مي كرد. يك روز مادرم براي ديدن يكي از همسايگان رفته بود و من تنها در خانه مانده بودم. به كارگاهي كه در زير زمين منزل ما قرار داشت،رفتم و با وسايل نجاري مشغول بازي شدم،اما چكش را محكم بر روي انگشتم زدم. انگشتم سخت درد گرفته بود. خواستم گريه كنم اما بي فايده بود،چون كسي در خانه نبود تا به من كمك كند. انگشتم را در دهانم فرو برده و از زير زمين به طرف بالا دويدم. ناگهان چشمم به تلفن افتاد، “مركز” را بخاطر آوردم. با عجله به اتاق نشيمن دويدم و يك چهارپايه را كشان كشان به زير جايگاه تلفن بردم. روي چهارپايه رفتم و گوشي را برداشتم،دهانه تلفن درست بالاي سر من بود.. صورتم را بالا گرفتم و گفتم : مركز لطفاً……
لحظه اي بعد صداي لطيف و آشكاري كه متعلق به زني بود در گوش من طنين انداخت..
بله مركز.
شروع به گريه كردم،اشكهايم بي اختيار سرازير شده بود،زيرا مخاطبي يافته بودم و احساس مي كردم كه او به من كمك مي كند. در همان حال گفتم :
به من كمك مي كنيد؟ من انگشتم را مجروح كرده ام.
مركز گفت : مگر مادرت در خانه نيست؟
با ناله گفتم : نه هيچكس غير از من در خانه نيست.
مركز پرسيد : انگشت تو خون آلود شده؟
جواب دادم : نه فقط چكش رويش خورده.
بعد او با مهرباني پرسيد : مي تواني در يخدان را باز كني؟
جواب دادم : بله مي توانم و بعد ادامه داد،يك قطعه كوچك يخ روي انگشت مجروحت بگذار دردش آرام مي شود، اما مواظب يخ شكن باش و گريه نكن.
بعد از آن واقعه در باره هر موضوعي از او كمك مي خواستم. حتي از او خواهش مي كردم كه به سوالات جغرافي و رياضي من نيز پاسخ گويد. مثلاً از او مي پرسيدم “فيلادلفيا كجاست؟” يا “رود زيباي اورينوكو در كجا جاريست؟”. حتي يك روز ديگر در باره غذاي سنجابي كه در پارك گرفته بودم از او سوال كردم.
او مرا راهنمايي كرد كه غذايش چيزي غير از گردو و ميوه نيست.
بعد از مدتي قناري زيباي ما مرد. بسيار غمگين شدم. فوراً “مركز” را گرفتم و داستان مرگ تاُسف آور قناري زيبايمان را براي او شرح دادم،او آنچه كه براي دلداري مي گويند،بمن گفت،اما غم من پايان نيافته بود و مرگ قناري مرا رنج مي داد. با چشماني اشكبار گفتم : چرا الان پرنده زيبا كه با آواي جان پرورش آنهمه شور و شعف به خانه ما آورده بود،در آخر بايد تبديل به توده اي پرهاي رنگارنگ گردد و در قفس جان دهد؟
احساس كردم كه او تاُثر عميق مرا درك كرده است،زيرا با لحني مهربان گفت : پل، تو بايد بخاطر داشته باشي كه دنياي ديگري نيز وجود دارد و اكنون در آن دنيا نغمه مي سرايد.
تاُثر شديد و عميق من از بين رفت. كمي تسكين پيدا كردم و آن واقعه را كم كم از ياد بردم.
يك روز ديگر”مركز” را گرفتم و از او سوال كردم كه لغت ” مقطوع” را با چه املايي مي نويسند؟ اما ناگهان خواهرم كه از ترساندن من لذت مي برد،با جيغ بلندي از بالاي پله ها بطرف من پريد،چهارپايه از زير پايم لغزيد و در حاليكه گوشي تلفن در دستم بود،نقش بر زمين شدم.من و خواهرم هر دو ترسيده بوديم،اما آنچه كه بيشتر مر ناراحت كرده بود،وجود او بود. تصور كردم بطور يقين “مركز” را مجروح كرده ام،زيرا گوشي تلفن از جايش كنده شده بود. چند دقيقه بعد مردي بمنزل ما آمد و گفت : من در پايين همين خيابان زندگي مي كنم و مهندس تلفن هستم،تلفن چي به من گفت كه اشكالي در اين شماره پيش آمده. چه اتفاقي افتاده؟
حادثه را بطور خلاصه شرح دادم. او ابتدا جعبه تلفن را باز كرد و با آچار كوچكش سيمهاي قطع شده را وصل نمود.. چ
ندين بار قلاب گوشي را بالا و پايين برد و بعد با “مركز” تماس گرفت و حقيقت را براي او تعريف كرد و بعد دوستانه دستي به سر من كشيد و خارج شد.
بدين ترتيب مرتب با دوست خردمند و زيرك خودم صحبت مي كردم و از او در باره هر موضوعي راهنمايي مي خواستم. هنگاميكه نه ساله شدم،والدينم اين منزل را ترك كردند و در بستون(بوستون امريكا)اقامت گزيدند. در نتيجه من هم از دوست با محبت خودم دور شدم،زيرا بنظر من او فقط متعلق به آن تلفن قديمي بود.
زمان گذشت و رفته رفته تحصيلات دانشگاهي من شروع شد. اما خاطرات و مكالمات زمان كودكي هرگز مرا ترك نمي كرد و بطرز ناخودآگاه در جستجوي او بودم. احساسات و عواطف او را قدرداني مي كردم و با شك و حيرت از خود مي پرسيدم” او چقدر صبور بود كه به سوالات بچگانه من پاسخ مي گفت “.
چندين سال يعد،طي مسافرتي هواپيماي حامل من در سي تل (سياتل آمريكا) كه در نزديكي زادگاه من بود،به زمين نشست،تا پرواز بعدي نيمساعت وقت داشتم. در خدود يكربع يا بيشتر با خواهرم كه شوهر كرده و مادر شده بود،با تلفن حرف زدم.. سپس بدون اينكه فكر كنم كه چه مي كنم،شماره “مركز” زادگاه خودم را گرفتم. بطور معجزه آسا مجدداً همان صداي لطيف و آشكاري كه بخوبي مي شناختم در گوشم طنين انداخت.
اينجا مركز.
اين را پيش بيني نكرده بودم،فقط صداي خودم را شنيدم كه گفتم: لطفاً مي توانيد بمن بگوييد لغت “مقطوع” را چطور مي نويسند؟
ابتدا جوابي نشنيدم،اما بعد از چند لحظه نسبتاً طولاني جوابي كه شنيدم نشاني از اشتياق و شعف همراه داشت. او گقت: من حدس مي زنم كه انگشت شما بايد تاكنون خوب شده باشد؟.
خنديدم و گفتم: پس حقيقتاً هنوز شما زنده هستيد،واقعاً قدرت آنرا ندارم كه از شما بخاطر آن همه مهر و محبتتان تشكر كنم. او گفت: اين من هستمو كه بايد از شما تشكر كنم،زيرا شما غم مرا از ياد برده بوديد. من فرزندي ندارم و در آن زمان هر روز در انتظار تلفن شما بودم؛احمقانه نيست؟
بنظرم نمي آمد كه احمقانه باشد،اما آنچه كه فكر مي كردم باو نگفتم و در عوض به او گفتم كه سالها فكر مرا بخود مشغول داشته و از او خواهش كردم تا اجازه بدهد دفعه بعد كه هنگام تعطيلات دانشگاه براي ديدن خواهرم به سي تل مي آيم،به او تلفن كنم. قبول كرد و خوشحال شد،در ضمن گفت كه اسمش “سالي” است و اگر مي خواهم دفعه بعد با او صحبت كنم،بايد اسم او را نيز بگويم. به نظرم عجيب نيامد كه “مركز” اسم داشته باشد. هنگام خداحافظي به او گفتم: هرگز فراموش نمي كنم كه اگر به سنجابي برخورد كردم بايد به او گردو و ميوه بخورانم.
او گفت: البته، و آرزو مي كنم براي گردش به كنار رود زيباي اورينوكو بروي.
سه ماه بعد در هنگام تعطيلات كالج در فرودگاه سي تل از هواپيما پياده شدم،با عجله و اشتياق به سمت تلفن حركت كردم. بدون لحظه اي تاُمل “مركز” را گرفتم،اما ديگر اين صدا،صداي مهربان سالي نبود،بلكه صداي ديگري در گوشم طنين انداخت. اينجا مركز.
با عجله گفتم: اجازه مي دهيد با “سالي” صحبت كنم؟
_ آيا شما دوست او هستيد؟
_ بله،يك دوست قديمي
_ متاُسفم،واقعاً متاُسفم،آرزو مي كردم اين من نباشم كه اين خبر را به شما مي دهم. چون او مدتي مريض بوده و اكنون دو هفته از مرگ او مي گذرد.
از شنيدن اين خبر،قلبم لرزيد و بدنم داغ شد. اندوه تلخي چهره ام را پوشاند و بي اختيار خواستم گوشي را قطع كنم اما شنيدم كه مخاطبم مي گفت: يك دقيقه صبر كنيد. حتماً اسم شما پل ويليارده؟
گفتم: بله، و زن با صداي غم انگيزي گفت: “سالي” با خط خودش براي شما نامه كوتاهي نوشته،اين نامه را در لحظات آخر زندگيش و خطاب به شما نو شته و سفارش كرده است اگر روزي شما به مركز تلفن كرديد آن را براي شما بخوانم.
توي چشمانم را قطره هاي اشك پر كرده بود،دستانم مي لرزيد و وجودم يك پارچه اندوه بود،اندوهي بي نام، اندوهي بي نشان كه گويي ابدي و جاودانه بود و در اين حالت از خانم مخاطبم خواستم كه نامه “سالي” را براي من بخواند و خودم سراپا گوش شدم و شنيدم كه مي خواند:
_ به او بگوييد كه من هنوز هم عقيده دارم كه جهان ديگري وجود دارد (گجمو در حال گريه كردن دارد به تايپ كردن ادامه مي دهد) اكنون من در آن جهان و در كنار قناري زيباي تو زندگي مي كنم و صداي آواز پرنده معصومت را مي شنوم…………..
زن ساكت شده بود و من تلفن را قطع كردم و براه افتادم و از آنجا دور و دورتر شدم،در حالي كه انعكاس صداي مهربان “سالي” را هنوز مي شنيدم كه مي گفت:
_جهان ديگري وجود دارد و من اكنون در آن جهان و در كنار قناري تو زندگي مي كنم


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

داستان زیبای مرد نمازگذار و شیطانمردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.)) از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
(من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر
باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
مردی اتاق هتلی را تحویل گرفت .در اتاقش کامپیوتری بود،بنابراین تصمیم گرفت ایمیلی به همسرش بفرستد.ولی بطور تصادفی ایمیل را به آدرس اشتباه فرستاد و بدون اینکه متوجه اشتباهش شود،ایمیل را فرستاد.

با این وجود..جایی در هوستون ،بیوه ای از مراسم خاکسپاری شوهرش بازگشته بود.زن بیوه تصمیم گرفت ایمیلش را به این خاطر که پیامهای همدردی اقوام و دوستانش را بخواند،چک کند. پس از خواندن اولین پیام،از هوش رفت.پسرش به اتاق آمد و مادرش را کف اتاق دید و از صفحه کامپیوتر این را خواند:

به: همسر دوست داشتنی ام
موضوع: من رسیدم
تاریخ: دوم می 2006

میدانم از اینکه خبری از من داشته باشی خوشحال می شوی.آنها اینجا کامپیوتر داشتند و ما اجازه داریم به آنهایی که دوستشان داریم ایمیل بدهیم.من تازه رسیدم و اتاق را تحویل گرفته ام.می بینم که همه چیز آماده شده که فردا برسی.به امید دیدنت، فردا
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

دو دليل پسر و دو دليل مادر ( جالب )صبح زود حدود ساعت 7 بود. مادري مهربان براي بيدار کردن پسرش به اتاق او رفت.

مادر: پسرعزيزم بلند شو . وقت رفتن به مدرسه است .

پسر: اما مامان؟ من نمي خوام برم مدرسه. من مدرسه را دوست ندارم . مي خوام بازم بخوابم .

مادر: دو دليل به من بگو که نمي خواي بري مدرسه ؟ ..........

پسر: يکي اينكه همه بچه ها از من بدشون مي ياد و دوم همه معلم ها از من بدشون مي ياد .

مادر: اُه خداي من ! اين که دليل نمي شه. زود باش تو ‏بايد بري به مدرسه.

پسر: پس مامان دو دليل برام بيار که من بايد برم مدرسه

‏مادر : اول اينکه ، تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم : اينکه تو مدير اون مدرسه هستي

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

طنز شيرين خواستگاري دانشجوئي ! (خیلی با حاله حتما بخونینش)ما وقتي حرف هاي محكم و مستدل عمه مان را شنيديم.گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگرديم؟از پا افتاديم، همين را دنبال مي كنيم.ان شاء الله خوب است.اين طوري شد كه رفتيم به خواستگاري آن دختر.
پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره اند؟
-دانشجو هستند.
-مي دانم دانشجو هستند.شغلشان چيست؟
-ما هم شغلشان را عرض كرديم.
-يعني ايشان بابت درس خواندن پول هم مي گيرند.
-نخير، اتفاقاً ايشان در دانشگاه آزاد درس مي خوانند:
به اندازه ي هيكلشان پول مي دهند.
-پس بيكار هستند.
-اختيار داريد قربان! رشته ايشان مهندسي است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون اين كه بگذارد ما حرف ديگري بزنيم گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي دهيم.بفرماييد؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.
عمه خانم كه مي خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توي دست هم، آن قدر با خانواده ي دختر صحبت كرد تا بالاخره راضي شدند.فعلاً به شغل دانشجويي ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبي بدهيم بعد از دانشگاه حتماً برويم سركار، اين طوري شد كه ما دوباره رفتيم خواستگاري.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهريه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقيه ي حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فاميل جلويش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چيزي نيست؛ مهريه را كي داده كي گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:ميل خودتان است.اگر نمي خواهيد، مي توانيد برويد سراغ يك خانواده ي ديگر.
بابام گفت:نخير، بفرماييد. در خدمتتان هستيم.
-اگر در خدمت ما هستيد، پس چرا بلند شديد؟
بابام كه ديگر حسابي كفري شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرماييد.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ي طلا، دو دانگ خانه…
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بيرون؛ ولي باز هم بستگان راضي اش كردند كه اي بابا خانه به اسم زن باشد، يا مرد كه فرقي نمي كند.هر دو مي خواهند با هم زندگي كنند ديگر.
و باز بابام با اوقات تلخي نشست.پدر دختر پرسيد: باز هم بلند شديد كمربندتان را سفت كنيد؟بابام گفت: نخير! دفعه ي قبل شلوارم را خيلي بالا كشيده بودم داشتم ميزانش مي كردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم مي گفتم دو دانگ خانه و يك حج.مبارك است ان شاء الله
بابام اين دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چي چي را مبارك است؟مگر در دنيا فقط همين يك دختر است.و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم،كفش هايمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هايمان را جفت كرديم و پوشيديم و با خيال راحت رفتيم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضي كرد كه فعلاً اسمي از حج نياورد تا معامله جوش بخورد.بعداً يك فكري بكنند.
پدر دختر گفت:و اما شيربها، شيربها بهتر است دو ميليون تومان باشد…
بعد زير چشمي نگاه كرد تا ببيند بابام باز هم بلند مي شود يا نه.وقتي آرامش بابام را ديد ادامه داد:به اضافه وسايل چوبي منزل.
بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسايل چوبي همان در و پنجره و اين جور چيزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخي گفت:نخير، كمد و ميز توالت و تخت و ميز ناهارخوري و ميز تلويزيون و مبلمان است.
بابام گفت:ولي آقاجان، پسر ما عادت ندارد روي تخت بخوابد.ناهارش را هم روي زمين مي خورد.اهل مبل و اين جور چيزها هم نيست.
پدر دختر گفت:ولي اين ها بايد باشد،اگر نباشد، كلاس ما زير سؤال مي رود.
و بعد از كمي گفتمان و فحشمان، كفش هاي ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده اين دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسايل چوبي را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ي آن دختر رفتيم.
بابام تصميم گرفته بود مسأله ي جهيزيه را پيش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه اي از كلاس گذاشتن هاي باباي آن دختر را جواب گفته باشد.اين بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهيزيه… !
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته بايد عرض كنم در طايفه ما جهيزيه رسم نيست.
بابام گفت:اتفاقاً در طايفه ي ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمي خواهيد جهيزيه بدهيد، پس براي چي از ما شيربها مي خواهيد؟
- شيربها كه ربطي به جهيزيه ندارد.شيربها پول شيري است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شيره ي جانش را به كام دختري ريخته كه مي خواهد تا آخر عمر در خانه ي پسر شما بماند.بابام گفت:خب مي خواست شير ندهد. مگر ما گفتيم به دخترتان شير بدهيد؟اگر با ما بود مي گفتيم چايي بدهد تا ارزان تر در بيايد.مگر خانمتان شير نارگيل و شيركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو ميليون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم مي خواهد.
بابام گفت:چه بهتر.يك كلفت هم با او بفرستيد بيايد خانه ي پسرم.
- نه خير كلفت را بايد داماد بگيرد.دختر من كه نمي تواند آن جا حمالي كند.
- حالا كي گفته دخترتان مي خواهد حمالي كند؟
مگر مي خواهيد دخترتان را بفرستيد كارخانه ي گچ و سيمان؟كفش هاي ما طبق معمول وسط كوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسي بايد آبرومند باشد.اولاً، رسم ما اين است كه سه شب عروسي بگيريم. ثانياً بايد هر شب سه نوع غذا سفارش بدهيد، در يك باشگاه مجهز و عالي.
بابا گفت:مگر داريد به پسر خشايار شاه زن مي دهيد؟اصلاً مگر بايد طبق رسم شما عمل كنيم؟
كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!
ديگر از بس كفش هايمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر يك روز هم اين كار را نمي كردند، خودمان كفش هايمان را مي برديم وسط كوچه مي پوشيديم.
باباي دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد براي دختر ما يك خانه ي دربست چهارصد متري در بالاي شهر مي گيرد.
بابام گفت:خانه براي چي؟زير زمين خانه ي خودم هست.تعميرش مي كنم.يك اتاق و يك آشپزخانه هم در آن مي سازم، مي شود يك واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داريم، نمي شود يك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنيد ديگر، اين كارها چيست؟مگر توي دنيا همين يك دختر است كه اين قدر حلوا حلوايش مي كنيد؟از پا افتاديم از بس رفتيم و آمديم.اصلاً ما زن نخواستيم مگر يك دانشجو مي تواند معجزه كند كه اين همه خرج برايش مي تراشيد؟
اين دفعه قبل از اين كه كفش هايمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ي آدم بلند شديم و زديم بيرون.
و اين طوري شد كه ما ديگر عطاي آن دختر را به لقايش بخشيديم و از آن جا رفتيم كه رفتيم.
يك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.يك روز صبح، وقتي در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردي خورد كه پشت در ايستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همين كه مرا ديد جا خورد و فوري دستش را انداخت.با ديدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمي كه دقت كردم، ديدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندي زدم و گفتم:بفرماييد تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتيم.فقط مي خواستم بگويم كه چيز، چرا ديگر تشريف نياورديد؟ما منتظرتان بوديم.
من كه خيلي تعجب كرده بودم، گفتم:ولي ما كه همان پارسال حرف هايمان را زديم.خودتان هم كه ديديد وضعيت ما طوري بود كه نمي خواستيم آن همه بريز و بپاش كنيم.
پدر دختر لبخندي زد و گفت: اي آقا. . .كدام بريز و بپاش؟. . . يك حرفي بود زده شد، رفت پي كارش.توي تمام خواستگاري ها از اين چيزها هست.حالا ان شاء الله كي خدمت برسيم،داماد گُلم؟
من كه از اين رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مي كشيد،گفتم:آخه. . . چيز. . . راستش شغل من. . .
-اي بابا. . . شغل به چه درد مي خورد.دانشجويي خودش بهترين شغل است.من همه جا گفته ام دامادم يك مهندس تمام عيار است.
-آخه هزار تا سكه هم. . .
-اي بابا. . . شما چرا شوخي هاي آدم را جدي مي گيريد.من منظورم هزار تا سكه ي بيست و پنج توماني بود.
ولي دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم اين بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
-سفر حج هم. . .
-راستي خوب شد يادم انداختيد.اگر مي خواهيد سفر حج برويد همين الان بگوييد من خودم اسمتان را بنويسم.
-دو ميليون تومان شيربها هم كه. . .
-چي؟من گفتم دو ميليون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو ميليون تومان به شما كمك كنم.
-خودتان گفتيد خانمتان به دخترتان شير داده، بايد پول شيرش را بدهيم. . .
-اي بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطي شير خشك داده كه آن هم پولش چيزي نمي شود.مهمان ما باشيد
-در مورد جهيزيه گفتيد. . .
-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهيزيه كرده ام.بياييد ببينيد.اگر كم بود، بگوييد باز هم بخرم.
-اما قضيه ي آن كلفت. . .
-آي قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزيزم!. . . خوش تيپ من!. . . جيگر!. . . باحال!. . .
وقتي ديدم پدر دختر حسابي گير داده و نمي خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقيقت را بگويم.با خجالت گفتم: راستش شرايط شما خيلي خوب است.من هم خيلي دوست دارم با خانواده ي شما وصلت كنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالي دست هايش را به هم ماليد و گفت:ديگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
گفتم:اما حقيقت را بخواهيد فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
تا اين حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب يك متر واماند.پدر دختر گفت: يعني تو. . . در همين موقع خانمم از پله هاي زيرزمين بالا آمد.مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: وقتي كه از دانشگاه برگشتي، سر راهت نيم كيلو گوجه بگير براي ناهار املت بگذارم.
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چيز ديگري نمي خواهي؟
-نه، فقط مواظب باش.
-تو هم همين طور.
خانمم رفت پايين، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشيد من كلاس دارم؛ ديرم مي شود خداحافظ.
و راه افتادم به طرف دانشگاه
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

يك آدم خوش شانس:
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نميرسيد.
از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه اي كردم كه فهميد جواب «هاي»، «هوي» است.
هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي درپي شير ميخوردم و به درد دلم توجه نميكردم!
اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب مي بردند.
هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي خورد. هر صفحه اي از كتاب را كه باز ميگردم، جواب سوالي بود كه معلمم از من مي پرسيد. اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه مي دانست منو فرستاد المپياد رياضي!



تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و يكي از ورقه ها بي اسم بود، منم گفتم اسممو يادم رفت بنويسم!
بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم از نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد اين شد كه هر وقت چيزي از زمين برمي داشتم، يهو جلوم سبز ميشد و از اين كه گمشده اش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر ميكرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد: دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجي اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!
يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما و الان هم استاد شمام!
كسي سوالي نداره؟


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


جملات زیبا و مفهومی (پیشنهاد می کنم حتما بخونین)* بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.

* اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.

* خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.

* خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا!

* این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.

* وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.

* یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.

* کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.

* آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.

* کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.

* خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.

* ما خلیفۀ خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.

* آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.

* خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.

* بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.

* روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.

* برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.

* شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.

* به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.

* چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.

* امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟

*اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟

* وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.

* آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو.

* خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
دانستني هاي علمي

آيا ميدانستي که نوشيدن بيش از دو فنجان قهوه در روز، احتمال باردار شدن را در زنان تا هفتاد درصد، کاهش مي دهد.
آيا ميدانستي که صداى کامپيوتر خانگي، خانمها را به سردرد و اضطراب دچار ميسازد. صداى کامپيوتر از فرکانس بالايي برخوردار است و چون خانمها، به صداهايي با فرکانس بالا، بيشتر از مردان حساسيت دارند، خيلي زود دچار سردرد ميشوند.
آيا ميدانستي که بزهکارى در کشور تونگا کمترين در صد را در دنيا دارد .
تونگا يکي از کشورهاى قاره اقيانوسيه ميباشد.
آيا ميدانستي که دو سوم قهوه دنيا و يک سوم کائوچوى دنيا در کشور برزيل توليد ميشود.
آيا ميدانستي که وحشتناکترين آتش سوزى در طول تاريخ بشريت در کواندو در ژاپن رخ داده است که 60 هزار کشته به جا گذاشت.
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


چهار تا دوست كه ۱۵ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن. بعد از يه مدت يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون...

اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه كار عالي وارد شد و خيلي سريع پيشرفت كرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توي يه شركت بزرگ استخدام شد و پله هاي ترقي رو سريع بالا رفت و حالا شده معاون رئيس شركت. پسرم انقدر پولدار شده كه حتي براي تولد بهترين دوستش يه مرسدس بنز بهش هديه داد...

دومي: جالبه. پسر من هم مايهء افتخار و سرفرازي منه. توي يه شركت هواپيمايي مشغول به كار شد و بعد دورهء خلباني گذروند و سهامدار شركت شد و الان اكثر سهام اون شركت رو تصاحب كرده. پسرم اونقدر پولدار شد كه براي تولد صميمي ترين دوستش يه هواپيماي خصوصي بهش هديه داد.

سومي: خيلي خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده... اون توي بهترين دانشگاههاي جهان درس خوند و يه مهندس فوق العاده شد. الان يه شركت ساختماني بزرگ براي خودش تأسيس كرده و ميليونر شده... پسرم اونقدر وضعش خوبه كه براي تولد بهترين دوستش يه ويلاي ???? متري بهش هديه داد.

هر سه تا دوست داشتند به همديگه تبريك مي گفتند كه دوست چهارم برگشت سر ميز و پرسيد اين تبريكات به خاطر چيه؟ سه تاي ديگه گفتند: ما در مورد پسرهامون كه باعث غرور و سربلندي ما شدن صحبت كرديم. راستي تو در مورد فرزندت چي داري تعريف كني؟

چهارمي گفت: دختر من رقاص كاباره شده و شبها با دوستاش توي يه كلوپ مخصوص كار ميكنه. سه تاي ديگه گفتند: اوه! مايهء خجالته! چه افتضاحي!

دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضي نيستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگي بدي هم نداره. اتفاقاً همين دو هفته پيش به مناسبت تولدش از سه تا از صميمي ترين دوست پسراش يه مرسدس بنز و يه هواپيماي خصوصي و يه ويلاي ???? متري هديه گرفت!

نتيجه‏ي اخلاقي: هيچوقت به چيزي كه كاملا در موردش مطمئن نيستي افتخار نكن

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


پسرک دوازده ساله ؛ لاک پشت مرد ه ای که ماشین از رویش رد شده بود را با نخ می کشید.او وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:

- من می خواهم با یکی از خانم هاصكس داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم.

گرداننده آنجا که همه به او "مامان" می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:

- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن

پسرک پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟

"مامان" گفت: نه ندارند

پسرک که خیلی زبل بود گفت:

- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم، اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:

- چرا تو درست کسی که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟

پسرک با بی میلی جواب داد:

- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهدکردبعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردا که پستچی میاد مثل همیشه مادرم و پستچیه قاطی همدیگه میشن قصد من مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت.

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


شهروند نمونه!!!!
دیشب تصمیم گرفتم مثل یک شهروند محترم برم زود عوارض ماشینم رو بدم
ساعت '8:39 شهرداری منطقه

می پرسم مسؤوول قسمت خودروها کیه؟

میگن آقای ح

میرم سمتش کارمندی کثیف با لباسهای چرک و چروک پشت میز نشسته و دستش تا آرنج توی دماغشه

من : سلام

کارمند( با لهجه ای دهاتی): چی میخوای؟

من: با اجازتون اومدم عوارض ماشینم رو بدم

کارمند: کارت

کارت ماشین رو میدم خدمتشون و با دستهای استریلش میگیرتش و محتویات دماغش رو می ماله بهش

کارمند: به اسم کیه؟

من: اگه نگاه کنید همه ی مشخصات رو کارت هست

با هزار بدبختی و زحمت موفق میشه وارد نرم افزار بشه

کارمند: حالا چی میخوای؟

من: عرض کردم خدمتتون اومدم عوارش ماشینمو بدم

کارمند: آها

تو( نه شما ) سال 83 و 85 رو ندادی الان میشه حدود سی هزار تومن

من: اگه ندادم پس چطور سالهای 84 و 86 و 87 ازم گرفتین؟

کارمند: من نمیدونم همینه که هست کامپیوتر که اشتباه نمیکنه!!

من که توی ادارات مختلف انواع بلاها سرم اومده همیشه آرشیوی از فیشهای پرداختی پیش خودم نگه میدارم.

فیش سالهای 83 و 85 رو درآوردم و دادم دستش و گفتم دیدی اشتباه شد.البته مشکل از این بیچاره نیست اپراتور یک در میان زده

فیشها رو گرفت و ثبت کرد

دوباره زد و مبلغ امسال صادر شد

12300 تومن

من: مگه چند درصد گرون شده؟ پارسال که 7400 بوده!

کارمند کمی به خودش فشار میاره و مثلا فکر میکنه و میگه:

خب شما سالهای قبل کم دادین

خنده ام میگیره........بهش میگم پدر جان سالهای قبل که همون مبلغی رو دادم که خودتون بهم فیش دادین خب اول کمی فکر کن بعد حرف بزن

نمیتونه جواب بده صداش میره بالا خب کم دادین من چیکار کنم

دیگه نمیتونم تحمل کنم سرش داد میزنم خاک بر سر من که توی این مملکت موندم و باید با تو عمله سر و کله بزنم... آخه آدم قحطی بود که تو رو گذاشتن اینجا

یه ارباب رجوع نادان برمیگرده و میگه آقای مهندس یکی دو تومن که چیزی نیست ایقدر خودتو عصبی میکنی!!

( خدایا من چه گناهی مرتکب شدم که منو اینجای دنیا تبعید کردی؟؟؟)

بر میگردم بهش میگم مردک اولا من دارم با کارمند اینجا حرف میزنم نه تو، ثانیا آخه نادان مساله دو سه هزار تومن من که نیست.........اینا تو پاچه ی همه میکنند ، میدونی چند تا خونه و ماشین توی این شهر هست؟......اگه سر همه کلاه بذارن میدونی چه پول اضافه ای میره تو حساب شهرداری؟........توی این مملکت بی صاحاب کی جواب میده؟.......یه آدم گردن کلفت همشو میل میکنه

ارباب رجوع احمق به فکر فرو میره و دیگه حرفی نمیزنه

کارمند بغلی که شاهد ماجراست میاد و میگه آقا ببخشید شما بفرمایید من خودم رسیدگی میکنم

فیش ها رو دوباره میگیره و یه نگاه میندازه

کارمند دوم: آقا شرمنده همکار من به جای 7400 زده 4700 و بجای 6400 زده 4600 پیش میاد شما ببخشید

من: موندم چی باید بگم؟.... فقط زل میزنم بهش
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
دلش برای دوستان قدیمی تنگ شده بود.بالاخره امروز توانست آنها را ببیند.

تازه حرفهایش گل انداخته بود که موبایلش زنگ زد.

: عزیزم کجایی؟می تونم باهات حرف بزنم..؟

: پیش دوستامم...بگو گوش می دم

: آخه نمی شه شاید...!

: نه ...خیالت راحت باشه.اینجا کسی به آدم گیرنمیده !

........

تماسش که تمام شد.نگاهی به ساعت کرد.دیر شده بود.

بازهم حرفهایش نیمه تمام ماند.فاتحه ای خواند وبا گام های بلند دور شد..
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
هیچ چیز بهتر از خوردن یه صبحانه مفصل با نان سنگگ داغ نمیتونه آدمو سرحال بیاره . همینکه این فکر از سرش گذشت از جاش بلند شد ، خیلی سریع لباسهاشو پوشید و از خانه خارج شد . بوی خوش بهارکه بابوی بارون در آمیخته بود تمام فضا را احاطه کرده بود زمین و برگ درختها هنوز از بارش دیشب خیس بودند.. ریه هاش را از هوای پاک ومعطر صبحگاهی پر و خالی کرد ، حس خوبی داشت یاد روزهای مدرسه افتاده بود یاد کوله پشتی و لقمه نون و پنیری که مامانش به زور به دستش میداد تا توی راه بخوره . از در چند تا نانوایی رد شد اما نمیدونست به چه دلیلی نانوایی ها بسته اند . یادش افتاد امروز جمعس ولی هیچ ارتباطی بین جمعه و دربسته نانوایی پیدانکرد.

کم کم داشت از پیدا کردن نانوایی ناامید میشد که کمی اونطرفتر چند نفری را دید که جلوی یک نانوایی به صف ایستادند بدون فوت وقت خودش را به آخرین فردی که توی صف ایستاده بود رسوند و گوشه ای ایستاد . دلش میخواست با خودش خلوت کنه و بره تو فکر . آخه این روزها وقتی را پیدا نمی کرد که صرف فکر کردن به خودش بکنه .

چند دقیقه ای که گذشت رشته افکارش اونو برده بود پای میز صبحانه ، نان بربری داغ که برادرش مسئول خریدش بود و مربای شاتوتی که مادرش هر سال درست میکرد . همون شاتوتهایی که خودش با هزار سختی از درخت توی حیاطشون میچید و بابت زیاد بودنشون از مامانش جایزه می گرفت. یاد پدرش که راس ساعت 7 همه را از خواب بیدار می کرد .و با اینکارش همه را عصبانی می کرد .

"یادش بخیر چه ایام خوشی بود که قدر ندانستیم و بی صبرانه برای بزرگ شدن لحظه شماری کردیم".

چقدر راحت و بی دغدغه بزرگ شده بود . چقدر راحت وبی دغدغه درس خوند و وارد دانشگاه شده بود . یادآوری این خاطرات دلش را بدرد آورد و فکر کرد که چقدر این روزها بدبختی می کشد.

چقدر دلش برای اون میز تنگ شده بود برای اون نون و برای چاییهایی که مادرش میریخت .

تو همین افکار منفی غرق شده بود که چند قدم اونطرفترجوانی توجهش را بخود جلب کرد . جوانی که صبحگاه روز جمعه را با دود سیگار آغاز کرده بود . و چنان با ولع به اون سیگار پک می زد که فکر می کردی منبعی سرشار از ویتامین و پروتئین پیدا کرده . نیاز به تخصص نداشت که بفهمی تمام دیشب را توی خیابون خوابیده و خانه ای نداره .

چند لحظه ای به او زل زد به کسی که با دست خودش ، زندگی را تلخ و دنیا را جهنمی کرده .به کسی که برای بدبخت کردن خود هزار بهانه می آورد . اما زود نگاهش را چرخاند برگشت به افکار خودش به اخرین فکرش قبل از دیدن این مرد . به همان فکربدبختی .

از خودش و افکارش خجالت کشید . انسان سالمی که خود را بدبخت می داند . در آن لحظه چه بر سر سازماندهی افکارش آمده بود نمیدانست فقط میدانست دیگه دلش بحال کسی نمیسوخت . نه بحال اون کارگرهای ساختمان که صبح تا شب بر روی بلندای داربست با خطر دست و پنجه نرم می کنن . نه بحال اون واکسیی که سر کوچشون می نشست و کفشهای دیگران را واکس می زد ، نه به حال اون زنی که صبح تا شب تو خانه دیگران کار می کردد که با پولش وکیلی بگیرد و از شوهرش جدا شود . دیگه دلش بحال اون پسر جوانی که صبح تا شب فریادمیکشید نون خشک نمک سبد می خریم نمی سوخت چرا باید برای کارگرهای خدماتی شرکتشون که می دیدن به همه پاداش دادن و به اونا هیچی دلسوزی می کرد.؟؟؟

اونا همگی سالمن و دارن کار می کنن . نیازی به دلسوزی ما و شما ندارن . دلش بحال اون جونی می سوخت که به جای استنشاق هوای بهاری بوی دود تنفس می کرد .



خانوم حواست کجاست ؟ نونتو بردار!​
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
معلم بود ...صبح ها مدرسه درس می داد و بعدازظهرها مسافرکشی میکرد.

عصر،آخرین مسافر را پیاده کرد.خواست باقی پولش را بدهد

ولی مسافر رفته بود.نگاهی دوباره به اسکناس انداخت.

باخطی زیبا نوشته شده بود :

آقا معلم عزیزم ، روزت مبارک
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


پرنده ...



هر روز صداي پرنده اي از جلوي پنجره‌ي‌ اتاقم روحم رو نوازش مي‌داد.

روزي به طرف پنجره رفتم تا خالق اين صدا رو ببينم. پنجره رو باز کردم.

پرنده بي صدا، يك‌باره پرواز کرد و صدايش را با خود برد... براي هميشه
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

راهب و روسپی ...




راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت !

راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند ,تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی . چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی ?؟!

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد.اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نکرد ...



بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست ...



راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند !!!



و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد , هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت ...



راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش !



زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟



خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد ...



روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند !



در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود ؟!




یکی از فرشته ها پاسخ داد : " تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم !!! "
از کتاب : " پدران . فرزندان . نوه ها "

اثر : پائولو کوئلیو

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

نجار ...


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد .

یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت .

پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند .

صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .

سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .

نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود . پذیرفتن ساخت این خانه را برخلاف میل باتنی او صورت گرفته بود . برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .

او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .

زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!

نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .

در واقع اگر او میدانستکه خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .

این داستان ماست ...

ما زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد .. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .

شما نجار زندگی خود هستید و روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود .. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .

مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید


 
بالا