• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Captive

کاربر قدیمی پرشین تولز* مدیر بخش ارز دیجیتال
تاریخ عضویت
2 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
12,742
لایک‌ها
16,665
محل سکونت
Shiraz 4 Ever
این مطالب یه چیزی کم داشت :D اونم چند تا اسمایل قشنگ ;)

جالب بود!
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
این مطالب یه چیزی کم داشت :D اونم چند تا اسمایل قشنگ ;)

جالب بود!

فقط به خاطر تو...
551130a60871447f72147f0dd3ee1718.gif
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوأل مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است. یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد. اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
.
.
.
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید
 

یاشار

Registered User
تاریخ عضویت
23 آگوست 2006
نوشته‌ها
1,356
لایک‌ها
3
سن
37
محل سکونت
Atlantica
روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد؛ چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد، ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی، اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد. سپس چوپان به او می گوید: «کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری!!!!»
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست ..

مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.

موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت : كاش يك غذاي حسابي باشد ....

اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است ... . . »!

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»

ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»

موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد.

سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟

در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد.. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.

او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك شد ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست ..»

مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.

اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد.

روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.

حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
سلام عزيزم، من بابا هستم ..... ماماني نزديک تلفن است؟



نه بابا. او با عمو
فرانک طبقه بالا است.
آ« مکث کوتاهآ»....


بابا
گفت: اما عزيزم تو که عمو فرانک نداري!


چرا دارم الان هم با مامان طبقه بالا است.


بابا گفت: ببين عزيزم بيا


يه بازي کنيم. گوشي را بگذار بعد برو در اتاق خواب را بزن و
به مامان بگو بابا خونه است.


- باشه بابايي.


چند دقيقه بعد دختر کوچولو برگشت
-: بابا همين کاري که گفتي کردم.


- خوب بعدش چي شد؟


- مامان از روي تخت پريد پايين و با جيغ و داد اين طرف و اون طرف مي دويد که يکدفعه قاليچه از زير پاش در رفت و از پله ها افتاد پايين.


الان هم هيچ تکوني نميخوره.


- آخ آخ عزيزم
ببخشيد. عمو فرانک چي شد؟


- عمو فرانک از پنجره پريد تو استخر ... اما يادش رفته بود که تو بخاطر زمستون آب استخر را خالي کرده بودي، محکم خورد کف استخر و اون هم الان تکون نميخوره.


مکث طولاني.....


بابا پرسيد: استخر؟؟ ببينم اونجا شماره 703597
است؟
- نه


Dont_Worry_Be_Happy.jpg
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

پسرک پشت بام را با گام های کوچکش دوید

تا بادبادکش بیشتر قد بکشد.

مادرصدایش زد. برگشت...

بادبادک از دست پسرک پرید و پسرک از دست مادر...


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

احساس میکنم امروز (سه شنبه 29بهمن 87) بر سر کار رفتنم بیخود بود. واقعا، سه شنبه ها روزهای خوبی نیست. از همان اول که سوار تاکسی شده ام برای برگشت، تا الان که چند دقیقه مانده است به رسیدن، با خودم فکر میکنم: چه مشمئز کننده است، تصویر مرد آن زمانی که سر سفره شام، اخم صبح را به سفره می گذارد. چه مشمئنز کننده است تصویر مرد آن زمانی که مشکلات کاری اش را با اهل خانه اش تقسیم می کند. چه مشمئز کننده است تصویر مرد آن زمانی که پشت میز کارش با زنان و دخترکان همکار لاس می زند. چه مشمئز کننده است تصویر مرد، آن زمانی که برای تفنن از سیاست می گوید. چه مشمئز کننده است تصویر مرد، آن زمانی که از حالش می پرسند و فقط ناله عق می زند.

2

*
راننده: آقا شندید میگن یه میلیارد دلار تو خزانه گم شده....!؟؟
*
من: بله... شنیدم!
*
راننده: آقا حماس هم گفته، تا اخرین قطره نفت ایران با اسرائیل میجنگه (خودش می خنده) و...

گوشم به حرفهایش نیست! سیاست برایم کاملاً جدی است، آنقدر که حاضر نیستم به عنوان نقل مجالس شبانه با پیر پاتالهای عهد قجری تقسیمش کنم یا در تاکسی برای کوتاه شدن مسیر از تاج و تخت و دربار بگویم. از لاسیدن در محیط کاری هم همان قدر متنفرم که از حرف کار و رسمی زدن در خلوت! وسط بحث کاری، حتی تحمل اینکه دور هم پچ پچ و هر و کر کنند و یا خدایی ناکرده همدیگر را به اسم کوچیک صدا کنند هم نیست.

همه سعیم را می کنم که مرد مشمئز کننده ای نباشم، اهل گفتن از مشکلات کاری و درد دل نیستم، اما گاهی هم شده است که گفته ام... مهمترین استعدادم برای مشمئز کننده بودن، صورتی است که فاش از حال ِ دلم خبر می دهد!

3

صحنه تئاتری هستم، که پشت صحنه و سن یکی است! نه خوشحالی ام قابل کتمان است، نه بدحالی ام. دیگر بحث از اخم و درد و دل نیست، بحث رسوایی است! هرکه خودم را می بیند، یا هرکه اینجا را می خواند می فهمد، امروز خوشحال است، امروز بدحال است، امروز عصبانی است، امروز... ! بدتر از همه اینکه میان رفتارم در هنگام خوشی و ناخوشی آنقدر فاصله است که مانند دره ای وحشتناک، گاهی خودم نیز از آن مبهوتم...

4

میرسم خانه! مهربان هم هست، حوصله هیچ کس را ندارم اما... فقط میخواهم بخوانم یا بخوابم... اگر مجالی بود چند خطی بنویسم... دوستدارم گوشهایم را تا جا دارد پنبه کنم!

*
مهربان: چای دارچین میخوری درست کنم؟
*
من: نه!

رد کردن چای دارچین، یعنی وضعیت قرمز! و الا میداند همیشه این طعمه ای است که نمی توانم از آن بگذرم... همیشه بدترین بحران آن است، که برای لحظات آشفتگی و خستگی، احساس کنی که هیچ کس افاقه نمی کند. یاد حرف آنتونی می افتم با آن لهجه مسخره فارسی اش که میگفت: من ترجیح میدهم یک باغ بزرگ در اطراف شهر بخرم اما یک خانه کوچک در شهر اجاره کنم... چون جای خواب را می شود تغییر داد، اما همیشه باید یک غار ثابت برای فرار از همه داشت!

5

گوربان را دوستدارم! مثل این خانه های قدیمی با دهها اتاق است که وقتی از راه می رسم، حاصل روز را روی تخت کنار حوض می گذارم... بعد یکی یکی از اتاقها می ایند و تماشا می کنند. یک روز تحسین می کنند، یک روز تقبیح می کنند، یک روز هم بی محلی... تک تک کسانی که کامنت میگذارند را بخاطر می سپارم، حتی دلتنگ بعضی هاشان که چند هفته ناپدید می شوند، می شوم... گاهی ... بعضی شان را دوست دارم... بعضی شان را دوست ندارم... اینجا مجسمه کامل ِ یک زندگی است! فقط با این تبلیغات جیغ و زشت بلاگفا که روز به روز هم درازتر می شود خیلی مشکل دارم! به طرح صفحه ام تجاوز کرده است... در فکر برداشتنش هستم...


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
1

ما فقط برای خودمان زندگی نمی کنیم.برای خودمان افريده نشده ایم و برای خودمان نخواهیم مرد. ما تنها قسمتی از جهان هستیم و تمام رسالتمان هم این است که جایگاه خودمان را بیابیم، نقش خودمان را بازی کنیم و از صحنه پایین آییم.

2

مهم نیست اگر فرصت دیدن کسی نیست، چون دیدن ِ من، سهم مادر است. پس امروز در میان ساعت کاری، به دیدنش می روم. مهم نیست اگر میلی به نوشتن ندارم، خواندن سهم توست، پس باید نوشت. مهم نیست اگر در سالی که گذشت، مطالبات وصول نشده ام بیشتر از مطالبات وصول شده بود! مهم این است که حق توست، مردی که خندان آید...

3

بدون شرح: «من نوشته های شما را خیلی دوستدارم. نگاهتان را، جهانبینی تان را، مهارت قلمتان را، شاید باورتان نشود، اما با واژه واژه حرفهای شما زندگی میکنم، همیشه فکر میکنم شما خیلی تنهایید، خیلی زندگی را سخت میگیرد، شاید باورتان نشود اما احساس میکنم می توانم شنونده خوبی باشم. میدانم که آنقدر انسان با شخصیتی هستید که فکر نامناسبی نکنید، شماره ام را برایتان می نویسم» ... «راستی شما مجرد هستید؟»

4

حل مساله با فرض صدق عبارت: «خیر مجرد نیستم» : « اِ ...؟ جدی؟! چرا همسرتون رو توی تک تک نوشته هاتون پنهان می کنید [!] واقعا متاسفم! همه مردها همینن. راستی شما چرا انقدر مغرورید!؟؟ کسی اصلا بهتون گفته که چقدر خودخواهید!؟ ...» و بعد رفته رفته، نه تنها دیگر با واژه هایت زندگی نمی کنند، بلکه اصولاً مرده شوره آن جهان بینی ات را ببرند و ...یکباره نیست می شوند [:D]

5

مانند کورها، نگاهم را در سر انگشتهایم جمع میکنم تا آرام آرام بودنت را در زیر پوست ِ دوستی باور کنم. جنبیدنت، لرزه ای است بر زندگانی ِ من. اضطراب... اضطراب مردانه... دیری نمی گذرد که خواهی فهمید اضطراب مردانه، عجب سکوت ِ عمیقی است!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

1

من این پیرمرد را خیلی دوست دارم! با انکه لااقل از حیث اعتقادی هیچ شباهتی نداریم. از کودکی تا الان هر وقت دیدمش، یا بطری شرابش در دستش بوده، یا پیپ و سیگار. اگر عیاشی سه وجه داشته باشد، دود و شراب و زن! من از دو سومش بیزارم.

این پیرمرد، عجیب برایم محترم است. هیچگاه هم مشتاق بحث اعتقادی با او نبودم، چون میدانم کمتر از من از دین نمیداند که بیشتر هم میداند. شاید از چند صد جلد کتابی که در اتاقش تا سقف چیده، دهها جلدش از مذهب است.



2

یکبار که در خانه باغش طبق معمول روی صندلی چمباتمه زده بود و میان دود و کتاب غرق شده بود از حکمت شراب و دود پرسیدم! بی تامل گفت، «آدم به جایی میرسد که نیاز به تخدیر دارد.» حرفش را خوب میفهمم! حتی بیشتر از خودش. واقعیت آن است که آدم به جایی «نمی رسد» که آنگاه محتاج تخدیر می شود، امان از امت میانه...



3

من انسانها را به سه امت تقسیم میکنم «امت مانده» و «امت رسیده» و در میان این دو «امت میانه». جماعتی از مردمان هستند که به همین خواب و خور ساده قانعند. اینها کارمند، کارگر، یا سرمایه دار، عمری را سپری می کنند و بعد هم به گور می روند. امتی دیگر هستند که به خواب و خور و آخور قانع نیستند و تا سرمنزل مقصود طی می کنند. اینان قبل از آنکه به گور بروند می روند. اما امت میانه جماعتی هستند که اهل خور و خواب نیستند و راهی شده اند اما به سرمنزل هم نمیرسند، اینها عمری را در مدهوشی و حیرانی به سر می برند و از هر دو جماعت قبلی مفلوک ترند! اینانند که گاه در میابند که اگر راه پیش نیست، کاش تخدیر شوند که به عقب بازگردند.



4

سال هشتاد و هشت نیز آغاز شد و این اولین داستانک، یا راست ترش، اولین نوشته ی با دلی است که امسال مینویسم. وقتی به آشفتگی خود نگاه میکنم، داغ ننگ امت میانه را میبینم که بر پیشانی ام میسوزد. مثل پاندولی که میان عقل و عیش، میان دنیا و عقبی، میان خیر و شر در آمد و شد است. گاهی خوبم و گاهی زشت. نه خیالم راحت است که اهل دنیایم و نه آسوده که از اهل عقبا. انگار این آَشفتگی در تعاملم با دیگران نیز هست. کسانی هستند که دوستشان دارم، دارم، دارم، و بعد یکباره آنقدر دوستشان ندارم که خاطره شان هم برایم عذاب است...



5

خود خواهی این پیرمرد، برایم دلچسب است. همه میگویند «اداب و معاشرت» نمیداند؛ اما گوشش بدهکار نیست. بارها دیده ام که وسط میهمانی که او میزبان بوده، از همه خداحافظی کرده و به اتاقش رفته و مجلس را به همسر و میهمانان سپرده! حکایت اتاقش میدانی چیست؟ در خانه اش دو اتاق دارد، یک اتاق که تخت دونفره دارد برای خودش و همسرش، یک اتاق که تخت یکنفره دارد و کتاب، برای خودش و خودش! آه... من که همیشه متهمم به غرور و خودخواهی! خود غبطه بر خودخواهی پیرمرد میخورم...



6

از اهل ایمان در میان خویشان و دوستان، هرکس تهی دست می شود، برای استمداد و استقراض، به در خانه پیرمرد می رود! تا آنجا که داشته باشد، می بخشد! یکبار اهسته در گوشم گفت، اولين پولی که درآوردم، مزد یک شب تا صبح قمار کردن بود! – مثل همیشه چهره ام حال دلم را در طرفة العینی افشا می کند – تا دید که قیافه ام مکدر شد، آهی کشید و گفت: آقا (پدرش) بیمار بود، به پای هرکه افتادم که قرضی بدهد که برایش طبیب بیاورم بهانه آورد، ناچار تا صبح آنقدر قمار کردم که مزد طبیب جور شد! پول طبیب که در آمد دیگر برای یکقران بعدش ادامه ندادم... انگار دلم جوشید... چقدر قضاوت سخت است پیرمرد! حلالت باشد آن قمار...



7

در این تعطیلات، دوباره به دیدنش رفتم... فرتوت و ناتوان تر از قبل بود. خانه باغش را که میبینم دلم ضعف می رود. گل و باد و هوای تازه و کتاب... تا سقف کتاب چیده است و هر گوشه کاغذ پاره ای. آخ که چقدر دل است این فضا. دیگر حتی برای دود و شراب هم نایی ندارد.

- من: میشه برم تو اتاق نماز بخونم؟

- پیرمرد: )با اشاره و بی آنکه صورتش را برگرداند) کلید داخل کاسه ی بلوری است

هیچگاه او نپرسیده است برای چه نماز میخوانی، من هم هیچگاه نپرسیده ام که تو چرا در این خانه باغ مفصل یک مهر نداری! از باغ یک سنگ تخت پیدا کرده ام و میروم در میخانه ی او نماز بخوانم. یادم نمی آید در سجده ی آخر نماز اینگونه با خدابحث دنیا کنم اما اینبار گفتم «آهای! من از این باغها میخوام، کتابهام رو هم بیارم، شومینه هم داشته باشه، با از این صندلی های تلوتلویی...»


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
پ
مردها

کودکانی

هســـ ـتند



که هیچگاه

بزرگ نمی شوند!



تنها

اسباب بازی ها شان

رفته رفته ، بزرگ می شون

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
غروبزده

کاش

پنج شنبه

دو غروب داشت و

یکباره غروب شنبه می شد!



چشم ها را

بشویی یا نشویی

جور دیگر

ببینی یا نبینی



غروب جمعه

دل ِ دلم

می گیرد

می سوزد
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

شنبه

جماعتی از بشر

در تمام اعصار

منتظر «شنبه» بوده اند

تا آغاز کنند...



دنيا

به کام ِ

آنانی است که میگويند

از اکنون آغاز خواهیم کرد

 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

سفارش

گونه ای از بشر است
که آنچه همیشه میخواهد
«دلدار» نیست!

بلکه
یک راس
معشوق می خواهد
به شرط ِ همیشه دور بودن

برای سرودن مرثیه های عاشقانه
و حکایت ِ لیلی ِ مجنون مرده
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

استمداد

به گاو آهن

اگر بسته شوم

محض ِ شخم ِ زمين ِ سنگلاخ



یا به گاری اگر

بندند و به دوش کشم



یا در ميان

خشت های

اهرام ِ مصــــر

اگر تنم خشتی باشد



يا به چرخ آسيا

سنگ ِ زيرين نه...

گندم ِ ميان دو سنگ بودن



يا به طوفان

در دست قايقران

چو پارويي باشم که

از پا بگيرند و سرم بر آب کوبند



و يا چون سيبل

که هر کمانگيری

زير ِ خالِ سياهم را

نشانه ای رفته باشد...



هرچه باشد

بهتر از آن است

که عيد رسد و مردی را

بگويند به بالای نردبان برو!



آی

خدایی که صدای درمانده ای را نمی شنویی...

بيا سر ِ اين تختو بگیر!


 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

قمار باز ِ مغرور

همیشه می بازد



چون

لحظه لحظه ی رغیب را

بلوف می بینید ...
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
چه مغبون است

آنکه چاکری ِ ترا فروخت

تا سروری جماعتی را بخرد...



مرا يادت هست، حضرت ِ آقا؟
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24


«آه... از تو من چه زیبا می شوم

عطر لبخند خدا می گیرم و

شکل آواز پری ها می شوم»



خیالت

چون قندی است

که در دلم آب نمی شود

به انتها نمی رسد...



چه سخت

که در دنیای مردانه



احساس تا پشت چشم

می آید و نمی چکد



احساس تا پشت دهان

می آید و کلمه نمی شود



احساس تا سر انگشتان

می آید و لمس نمی شود



بیا با

قدمهای کوچک

قله ی بزرگ دلم را

فتح کن ای معجزه ی کوچک!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

عاطفه

گویی

سودای عاطفه

تجارتی است که در آن



همگان

بی آورده

در پی ِ برداشتند!
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24




جامانده

باورم نیست

که یکباره

هزار فرسنگ

از تو جا ماندم...



نه پای ِ دلم

به حال ِ خوش

دل تو می رسد



نه دست ِ کوتاهم

در کاستن از رنج ِ بلند ِ تو

کاراست...



به گمانم

چون کوری

که تمام این ماههــ ـا

در پی تو

کورمال و عصا زنان

پیموده ام



تمام دلم را

در انگشتانم

جمـــ ـع کردم

اما هیهات از

درک ِ ذوق ِ «تکان خورد» ِ تو...!



آه

چه خوب است

دل ِ مردانه ام

شیشه ای نیست

تا تصویر ِ تمام قدی باشد

از حسرت و هیاهو و اضطراب



من در غم نان ِ فردایم

تو سر مست ِ جان ِ امروز

ما اینگونه من شدم

تو اینگونه ما شدی



باورم نیست

که یکباره

هزار فرسنگ

از تو جا ماندم..
 
بالا