• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
ما يه مشتري داريم تو ادارمون که من خيلي ازش خوشم مياد، يه خانم 82 ساله که بدون عصا راه ميره، يه کم خميده شده ولي خوب رو پاهاي خودشه و هنوزم که هنوزه خودش رانندگي مي کنه، سالي يک بار هم مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگي شهر رو بده که مطمئن بشن ميتونه هنوز دقت داشته باشه،

امروز اومده بود تو اداره و داشت کمي از خاطراتش مي گفت، يه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه آگوست به دنيا نيومدين ( من و 2 تا از همکارام آگوستي هستيم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، ( تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط ما مرداديا مثل چي اين دنيا رو سفت چسبيديم و در هر شرايطي باز هم سعي ميکنيم زندگي کنيم،



خلاصه اينکه رسيد به اينجا که آقايي که 4 سال پيش فوت کرده همسر رسميش نبوده و اينها 55 سال بدون اينکه ازدواج کنن با هم بودن و يک بچه هم دارن که پزشک متخصص هست و الان آمريکا زندگي مي کنه.

اين خانم گفت وقتي که من 18 سالم بود با اين دوستم ( منظورش همون آقايي بود که باهاش زندگي مي کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش مي کرد و معتقده که ارزش يک دوستي و رفاقت خوب بيشتر از ارزش يک همسري بد هست ) آشنا شدم اومدم خونه به خواهر بزرگم جريان رو گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت هاي ما فهميد که جريان چيه) حالا حساب کنيد که چند سال پيش بوده )

2-3 روز بعدش برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت و خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،

همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش، به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم. در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت.



فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هر چقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تو نيست که اين آدم مال منه، وهرلحظه فکر ميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شي با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه،

پس اگر واقعا عاشق شدي با اون مالکيت کليسايي لحظه هات رو از دست نده، در مقابل کشيش و عيسي مسيح سوگند نخور، ولي از تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کني اين شايد آخرين شنبه اي باشه که اون با منه و همين باعث ميشه که براش شمعي روشن کني و يه غذاي خوب خانگي تهيه کني و در حاليکه دستش رو توي دستت گرفتي يک شب خوب رو داشته باشي.

وهمينم شد، ما 55 سال واقعا عاشق مونديم ( 5 سال بعد از آشناييشون تصميم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال 2004 با هم زندگي کرده بودن، نصف بيشتر دنيا هم گشتن.



و آخرين جمله اي که گفت و از در داره رفت بيرون اين بود که در هر تصميمي به قلبتون مراجعه کنيد قلب خطا نميره اگه ميگه نه به زور وادارش نکنين که بپذيره، اگه گفت نه يعني نه و بر عکس.



امروز از صميم قلب براش آرزوي سلامتي کردم، اين خانم هر بار که مياد تو اون اداره و ميره حتما يه درس مفيد از زندگي برامون داره
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
اگر من ازدواج نکرده ام بخاطر این است که


تقصیر ساعت کاری ام است که صبح خروسخوان می روم و غروب می آیم و شانس دیده شدن را از دست می دهم

تقصیر خواهرم است که از شوهرش طلاق گرفت و باعث شد نظر همه نسبت به ما عوض شود

تقصیر بابا است که آن قدر پول ندارد که چشم ملت در بیاید

تقصیر مامان است… مگر نمی گویند مادر را ببین دختر را بگیر؟

تقصیر پسرعموست که نفهمید عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان ها بسته اند

تقصیر استادمان است که جلوی همه به من ابراز علاقه کرد و باعث شد دیگر کسی جرات نکند از من خواستگاری کند

تقصیر مادر شوهر عمه است، می دانم که بختم را او بسته

تقصیر پسر همسایه دست راستی است که به خودش اجازه داد از من خواستگاری کند

تقصیر پسر همسایه دست چپی است که به خودش اجازه نداد ازمن خواستگاری کند

تقصیر تلویزیون است که توی همه سریال هایش همه جوان ها ازدواج می کنند و اصلا به مشکلات ما جوان های ازدواج نکرده نمی پردازد

تقصیر مطبوعات است که توی مطالبشان همه جوان ها از هم طلاق می گیرند و مردم را نسبت به ازدواج بدبین می کنند

تقصیر دولت است که فکری برای حل بحران ازدواج جوان ها نمی کند

تقصیر مجلس است که به جای سربازی اجباری، پسرها را مجبور به ازدواج اجباری نمی کند

تقصیر مردم است که انقلاب کردند و باعث شدند مدارس مختلط جمع بشود

تقصیر عراق است که کلی از پسرهای آماده ازدواج ما را به کشتن داد

تقصیر انگلیس است، این که اصلا گفتن ندارد. همه می دانند که همیشه و همه جا کار، کار انگلیس است

تقصیر سازمان ملل است که روی سردرش نوشته شده"بنی آدم اعضای یکدیگرند" اما مشخص نکرده که مثلا من جیگر کی هستم؟

تقصیر کره زمین است که جوری نچرخید که من و نیمه گمشده ام به هم برسیم

تقصیر قمر است که روز به دنیا آمدن من در عقرب بوده
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
مي انديشم زندگي روياييست و بال و پري دارد به اندازه عشق.


بيانديش اندازه عشق در زندگيت چقدر است؟


در کجاي زندگيت است؟


 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
اگه بگن يه روز واسه زندگي کردن فرصت دارين
اگه اعلام کنن دنياداره تموم ميشه
تمام خطوط تلفن اشغال ميشه واسه دوستت دارم گفتن ها
يعني در آخرين لحظات تازه به اون کسي که واقعا دوستش داريم ابراز علاقه ميکنيم

2761daa7b3be47e8a451.jpg


در همان يك روز دست بر پوست درخت مي كشين...
روي چمن ميخوابين
.. كفش دوزك ها رو تماشا ميکنين..

873be4a528c244ba8903.jpg

..سرتونو را بالا ميگيرين ... و ابرها را ميبينين .
..انگار که بار اوله اون هارو ميبينين و به آنهائي كه نميشناسين سلام ميکنين
...غصه نبايد بخورين ...وگرنه همين يه روز رو هم با غصه خوردن از دست ميدين ...

97e71583001549568852.jpg

شما در همان يك روز آشتي ميکنين ومي خندين مي بخشين
....تازه ميفهمين عاشق بودين و نميدونستين
..اين قدر که غرق در زندگي بودين
هيچوقت نه به کسي محبت کردين و
نه اجازه محبت کردن رو به کسي دادين....
دلم ميسوزه واسه آدم هايي که هميشه در فردا زندگي ميکنن
به خيال داشتن عمر نوح.
1490d849016c4e79be72.gif
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
بچه ها اگه سایز فونت ها خیلی درشته واسه اینه که من از فونتی استفاده کردم که روی سیستمم نصب بود ! و ممکنه شما اون رو نداشته باشید ...

پیشاپیش معذرت
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
یک داستان واقعی:

خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت. رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»
رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه.... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.


stanford.jpg



تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
مهر مادری

برنده جایزه داوران 14مین جشنواره بین المللی کارتون و انیمیشن سئول - کره 2010

MasoudZiaeiSicaf676878789.jpg

 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
این جمله خیلی قشنگ بود دلم نیومد نزارم

" امروز، نخستين روز از آينده توست. در لحظه زندگي كن و به آينده اميدوار باش. "
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
آرمین جان ممنون از مطالب خوبت :)

____________________________

ماجرای خیانت ژوزفین (همسر ناپلئون) به وی!!

87726.jpg


«ناپلئون» شما را یاد چه چیزی می‌اندازد؟ بله، او در نهایت محکوم به خیانت شد و در تبعید درگذشت. حالا اما فراتر از کلی‌گویی‌های تاریخ، کمی هم وارد جزئیات می‌شویم. از رابطه ناپلئون با «ژوزفین» - همسر اولش- چیزی شنیده‌اید؟ مثل تمام زوج‌هایی که فکر می‌کنند تافته جدا‌بافته از دیگرانند، آن ها هم تصور می‌کردند هیچ‌کس مثل آن ها عاشق نیست. البته در این‌که ناپلئون و ژوزفین روزهای عاشقانه‌ای را با هم سپری کردند جای هیچ تردیدی نیست. مسأله اما این است که هر عشقی تاریخ مصرف دارد. پس روز‌های دیگری هم از راه رسید.

حالا به این موضوع فکر کنید که وقتی ناپلئون از نبرد بازگشت و با خیانت ژوزفین مواجه شد، چه گفت؟ احتمالاً این یکی از جمله‌های تاریخی درباره خیانت است: «خدای من! پس از مدت‌ها یک دغدغه شخصی!» از ناپلئون چه انتظاری داشتید؟


او مرد جنگ بود و لابد انتظار نداشتید که به همین سادگی شکست را بپذیرد. به هر حال این اتفاق
مقدمه‌ای برای پایان عشق رویایی ناپلئون و ژوزفین بود. گرچه عده‌ای از مورخان هم خیانت را فقط بهانه می‌دانند و می‌گویند امپراتور فرانسه در اوج قدرت از همسرش خسته شده بود. به هر حال ناپلئون دیگر علاقه‌ای به ژوزفین نداشت و چشم‌هایش دنبال دختر پادشاه اتریش بود. در تأیید این‌که ناپلئون هم خود تمایلی به خیانت داشت همین جمله از او بس که: «این چه قانونی است که مردها را وادار می‌کند تنها یک همسر داشته باشند؟»

مشکل ناپلئون اما این بود که کلیسای کاتولیک سدی محکم برابر طلاق او از ژوزفین بود. او به پاپ متوسل شد تا بلکه فتوای طلاق دهد. پاپ اما به هیچ‌قیمتی حاضر نشد قوانین را زیر پا بگذارد. این بود که ناپلئون دست به اقدامی بی‌سابقه زد. او به سنای فرانسه رفت و مشکلش را با سناتورها درمیان گذاشت. ناپلئون از آن ها خواست برای آزاد کردن او از این قید که نوعی حمایت از اصل آزادی است رای به طلاق ژوزفین بدهند.

در نهایت سناتورها با وجودی که می‌دانستند این اقدام خلاف آموزش‌های کلیسا است، از ترس جان یا نان یا هر چه، رأی به طلاق ژوزفین دادند. به این ترتیب امپراتور فرانسه تبدیل به یکی از چهره‌های برجسته تاریخ شد که هم خیانت دیده‌اند و هم خیانت کرده‌اند. به هر حال ناپلئون مرد بزرگی بود، نبود؟!
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
گربه و پرنده

13631.jpg


دهکده با اندوه
به آوای پرنده ی زخمی گوش سپرده ...

آن که تنها پرنده ی دهکده است
و این هم ، تنها گربه ی دهکده .
کسی که پیکر او را ز هم می درد
و پرنده که به یکباره
دست میکشد از نغمه سرایی اش .

گربه هم خاموش میشود
و صورت خود را می لیسد .

دهکده ،
برای پرنده ، مراسم تدفین باشکوهی برپا میکند
گربه هم دعوت است
و پشت تابوت کوچک پر از کاه حرکت میکند
جایی که پرنده دراز به دراز افتاده .

تابوت بر شانه های دخترکی ست
دخترکی که سخت گریه میکند :
کاش میدانستم که تو چقدر درد کشیدی !

گربه رو به دخترک ، میگوید :
من درسته بلعیده بودم اش ...
اما برایت خواهم گفت
که چگونه یکباره
آزادانه ، تن به هوا زد و
پرواز کنان ، ناپدید شد !



Un village écoute désolé
Le chant d’un oiseau blessé
C’est le seul oiseau du village
Et c’est le seul chat du village
Qui l’a à moitié dévoré
Et l’oiseau cesse de chanter
Le chat cesse de ronronner
Et de se lécher le museau
Et le village fait à l’oiseau
De merveilleuses funérailles
Et le chat qui est invité
Marche derrière le petit cercueil de paille
Où l’oiseau mort est allongé
Porté par une petite fille
Qui n’arrête pas de pleurer
Si j’avais su que cela te fasse tant de peine
Lui dit le chat
Je l’aurais mangé tout entier
Et puis je t’aurais raconté
Que je l’avais vu s’envoler
S’envoler jusqu’au bout du monde
Là-bas où c’est tellement loin
Que jamais on n’en revient
Tu aurais eu moins de chagrin
Simplement de la tristesse et des regrets
Il ne faut jamais faire les choses à moitié.


ژاک پره ور

برگردان آزاد : شهرزاد سعدلو
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
چند داستان کودکانه از خانم فرحناز یوسفی

حاجی فیروز

پسر کوچک به پدرش گفت: پدر! دیروز در خیابان حاجی فیروز دیدم. بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند، ولی پدر! من از او خیلی خوشم آمد، نه به خاطر اینکه ادا در می آورد و می رقصید، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود...

از فردا مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند...

قصر با شکوه

مرد با خودش فکر کرد خانه اش بی شباهت به یک قصر نیست!

خدمتکارها از هر طرف در رفت و آمد بودند؛ یک نفر بوقلمون و غذاهای رنگارنگ را روی میز تالار می چید و دیگری کارد و چنگال های طلایی و نقره ای را روی میز، کنار ظرف های گرانقیمت می گذاشت. مانند هر روز حاضر می شد تا غذای خود را در محیط اشرافی منزلش صرف کند، صدای زن او را به خود آورد: «عجله کن مرد! اگر تا شب سقف را تعمیر نکنی، آب باران تمام خانه را خواهد گرفت...»


مربای آلبالو


دخترکوچولو از شدت گریه شانه هایش می لرزید. از تنبیه شدنش ناراحت نبود، از اینکه مادرش را ناراحت کرده بود غصه می­خورد. همان طور که اشک هایش را پاک می کرد با هق هق گفت: «مادر قول می­دهم دیگر با مربای آلبالو روی میز نقاشی نکشم.»

مادر وقتی در سکوت با دستمال خیس میز صبحانه را پاک می­کرد، قلبی به رنگ آلبالویی دید که داخل آن نوشته بود: «دوستت دارم مادر»

فردا صبح دختر کوچولو پنج تا شیشه مربا روی میز صبحانه دید که به شکل قلب کنار هم چیده شده بود!


جای تَنگ


پنج کرم در لانه تنگی با هم زندگی می کردند .

کرم کوچک، چون کوچک بود اعتراضی نداشت و به راحتی خودش را جا داده بود.

کرم بزرگ که خیلی چاق و گوشتالو بود، مرتب غر می زد و به فکر جای بیشتر بود، تا اینکه یک روز آن قدر خودش را جا به جا کرد تا سرش از لانه بیرون آمد، تازه داشت نفسی تازه می کرد که صدای پسرکی را شنید که می گفت: خدای من ! باز هم جورابم سوراخ شد...


سمساری


از دست این همه وسایل بی خودی، اضافه و خراب کلافه شده بود.

گلدان ترک خورده، ساعت خراب، تابلوی شکسته، مبل های پاره، فرش پوسیده! با خودش فکر کرد:

«باید یک پولی هم بدهم تا کسی همه آنها را ببرد.»

تصمیم گرفت از آن به بعد فقط در بالای شهر به دزدی برود.


قتل


پسر کوچولو کم کم داشت می ترسید. زن می گفت: بالاخره مجبور می شوی طلاقم بدهی.

مرد می گفت: ولی ما قول دادیم فقط مرگ ما را از هم جدا کند... و به سمت آشپزخانه رفت. چند چاقوی بزرگ آنجا بود. بالاخره یکی از آنها را انتخاب کرد و به طرف زن آمد...

پسر کوچولو خیلی ترسیده بود؛ این صحنه ها برای سن و سال او خوب نبود.

تلویزیون را خاموش کرد.


درخت و نویسنده


مرد زیر درخت کهنسال نشست. مداد و کاغذش را بیرون آورد و شروع کرد به نوشتن:

- راه های جلوگیری از نابودی جنگل!

درخت خنده بلندی کرد. مرد توجهی نکرد و ادامه داد:

- از قطع کردن درختان جلوگیری کنیم...

درخت آن قدر بلند خندید که مرد کلافه شد و پرسید: «به چه می خندی؟!»

درخت گفت: «آیا تا به حال فکر کرده ای، مداد و کاغذی را که با آنها برای حفظ جان من، سفارش می کنی از کجا آمده است؟!»


کرم سیب


کرم شکموی داخل سیب، همیشه در فکر این بود که نکند روزی غذایش تمام شود و گرسنه بماند.

یک روز با خودش گفت: «اگر سیبم تمام شد به سراغ سیب های دیگر می روم.» به خاطر همین، سرش را از سوراخ سیب بیرون آورد و شروع کرد به شمردن سیب های درخت ...

آن قدر سیب شمرده بود که سرش گیج می رفت، ولی احسـاس خوشحـالی و سبـکی می کرد...

هنوز در حال شمردن بود که پرنده ای او را داخل دهان جوجه اش گذاشت...

جوجه کوچولو تمام آن روز را سیر بود...
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
انسان سه راه دارد:
راه اول از انديشه مي‌گذرد،
اين والاترين راه است.
راه دوم از تقليد مي‌گذرد،
اين آسان‌ترين راه است.
و راه سوم از تجربه
مي‌گذرد
اين تلخ‌ترين راه است.
کنفوسيوس
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
جواني مي خواست زن بگيردبه پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند.
پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين
دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است
پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر
تمام مي شود
جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد
پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر
حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به
درد نمي آورد
جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است
پيرزن گفت: درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش
شما نمي شود و به او طمع نمي برد
جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است
پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که
خانمتان کمتر از خانه بيرون ب رود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از
خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد
جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد
پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي
عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد
احمد شاملو
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
پسرم! گروهی، اگر احترامشان کنی تو را نادان می‌دانند و اگر بی‌محليشان کنی از گزندشان در امان نیستی. پس در احترام ،اندازه نگهدار

پسرم! سخت ترین کار عالم محکوم کردن یک احمق است. خون خودت را کثیف نکن- ضمنا چرچیل هیچگونه نسبتی با طایفه ما ندارد. بچه هایش ادعای ارث نکنند.

پسرم! با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد ، دوستی مکن

پسرم! دوستانت را با یک لیوان آب خوردن امتحان کن! آب را به دستشان بده تا بنوشند! بعد بگو تا دروغ بگویند! اگر عین آب خوردن دروغ گفتند از آنان بپرهیز…

هان ای پسر! در پیاده رو که راه می روی، از کنار برو. ملت می خواهند از کنارت رد شوند

پسرم! اگر کسانی از سر نادانی به تو خندیدند ، تو برای شفایشان گریه کن

پسرم! خود را وابسته به هیچ دسته ای مدان. چه، پس فردا تقش درمی آید که آنی که تو می خواستی نیست و حالا خر بیار و معرکه بارکن

پسرم! اگر به ناچار به جریانی متمایل شدی، جایی برای نفس کشیدن خود و رقیبت بگذار. نه او را چنان به زمین بکوب و نه خود را چنان بالاببر. دیرزمانی نیست که جایتان عوض شود

پسرم! در تاکسی با تلفن همراه بلندبلند صحبت نکن

هان ای پسر! اهل هنر را احترام کن. اما مواضع سیاسی ات را با کسی مسنج و کسی را به خاطر مواضعش مرنجان.

پسرم! هیچ گاه دنبال به کرسی نشاندن حرفت مباش و همه جا سر هر صحبتی را بازمکن. بگذار تو را نادان بدانند

پسرم! اگر درباره دختر یا پسری پیش تو برای تحقیق آمدند و تو چیزی می دانستی رک و راست بگو. هر آنچه که می دانی. به فکر بدبختی دختر و پسر مردم نباش

پسر! اخبار را از منابع مختلف بگیر. جمع بندی اش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن آدم را به حماقت می کشاند

پسرم! پیش از استخدام در اداره های دولتی ، “پاور پوینت” را فرابگیر

پسرم! در اداره ای استخدام شدی هرچه دستمال از جیب هایت دوربریز. آب بینی ات را پیراهن تمیزکنی بهتر است تا کسی دستمال در دستت ببیند

پسرم! قطار اندیمشک – تهران زمستانش گرم و جانسوز است و تابستانش سرد و استخوان سوز. لباس مناسب با خودت ببر

پسرم! اساتید را محترم بشمار! اگر توانستی دستشان را ببوس اگر نه ،خود دانی

پسرم! در ضمن ، به هر کسی بی خودی لقب “استاد” عنایت مکن. “استاد” باید خودش بیاید، زورکی که نیست

پسرم! اگر آلبوم های موسیقی دل آواز و هرمس و آوای شیدا گرانتر از چهار هزارتومان شد ، دیگر نخر. با این حال نصیحت قبل از قبلی را آویزه گوش کن

پسرم! اقل کم! ماهی یک بار آژانس شیشه ای را ببین.

پسرم! اگر توانستی استخدام شوی، در اداره با دو کس رفیق شو آنچنان که دانی.

آبدارچی و یکی از بچه های حراست. هرکدام باشد توفیری نمی کند.

پسرم! بلوتوث تلفن همراهت را خاموش نگهدار، مگر در مواقع ضروری

فرزندم! هیچ کس تنها نیست.

پسرم! راه تو را می خواند. اما تو باور مکن

پسرم! آنتی ویروس “بیت دیفندر” اوریجینال نصب کن. پول “رجیستر” به میزان ده سال را کنار گذاشته ام. با احتساب تورم جهانی و تحریم و فیلتر و نوسان بازار. مادرت جای آن را می داند

هان ای پسر! اگر کسی گفت اسفندیار ار می شناسی خودت را به نفهمی بزن

پسرم! هر روز از همکارانت در اداره عمیقا خداحافظی کن. کسی نمی داند آیا فردا در همان اداره باشی یا نه. اداره در همان شهر باشد یا نه. شهر در … ولش کن پسرم

پسرم! دانشگاه کسی را آدم نمی کند. علم را از دانشگاه بیاموز ، ادب را از مادرت

پسرم! می دانم الان داری حسرت دیدار مرا می خوری. یالله بلند شو دست مادرت را ببوس بعد بیا بقیه وصیت را بخوان

پسرم! پیامک های عیدنوروزت را همین الان بفرست

هان ای پسر! خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان. خواستی فرنگ بروی برو. اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو ، اگر رفتی از مملکتت

پسرم! گوجه را از نارمک بخر، شنیده ام ارزان است.

پسرم! هیچ گاه از دانشگاه های هاروارد ، ماساچوست و بوستون مدرک نگیر. برایت حرف در میارن. مگه آزاد رودهن چشه؟

پسرم! نامزد انتخابات شدی ، اول یا داماد لُرها شو یا تُرک ها که تو را در انتخابات تنها نگذارند

هان ای پسر! خسته شدی؟ … از ساعت چند داری وصیت می خونی؟ … کی خسته است؟ … خودت نقطه چین ها رو پرکن

پسرم! شماره حساب هدفمندی یارانه ها ، رمزگذاری شده در صندوقچه مرحوم آقابزرگ توی اتاق پشتی است.

پسرم! شهر ما خانه ما! … نه نه نه! نمی خواد عزیزم. شهرشون خونه خودشون. اول اتاقت رو از این ریخت در بیار

پسرم! در فیس بوک عضو شو و این وصیت نامه را برای دوستانی که برمی گزینی یا تو را برمی گزینند “شیر” کن

پسرم! لایک
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
اگر كوسه‌ها آدم بودند...

72380.jpg


داستان کوتاهی از برتولت برشت

دختر كوچولوی صاحبخانه از آقای "كی" پرسید:
اگر كوسه‌ها آدم بودند، با ماهی‌های كوچولو مهربانتر می‌شدند؟
آقای كی گفت: البته! اگر كوسه‌ها آدم بودند،
توی دریا برای ماهیها جعبه‌های محكمی ‌می‌ساختند،
همه جور خوراكی توی آن می‌گذاشتند،
مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی‌های كوچولو را هم داشتند.
برای آنكه هیچوقت دل ماهی كوچولو نگیرد،
گاهگاه مهمانی‌های بزرگ بر پا می‌كردند،
چون كه
گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است!
برای ماهی‌ها مدرسه می‌ساختند
وبه آنها یاد می‌دادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلی ماهی‌ها اخلاق بود
به آنها می‌قبولاندند
كه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است
كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند
به ماهی كوچولو یاد می‌دادند كه چطور به كوسه‌ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنند
آینده‌یی كه فقط از راه اطاعت به دست می‌آیید
اگر كوسه‌ها آدم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می‌كشیدند،
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می‌آوردند كه در آن ماهی كوچولو‌های قهرمان
شاد و شنگول به دهان كوسه‌ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور كننده‌یی هم می‌نواختند كه بی اختیار
ماهیهای كوچولو را به طرف دهان كوسه‌ها می‌كشاند.
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت
كه به ماهیها می‌آموخت
"زندگی واقعی در شكم كوسه‌ها آغاز می‌شود"
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
این داستان فک کنم از نوع ایرانیش بود :D

در باره ی برتولد برشت این مطلب رو بخون. جالبه ;)

http://www.aftab.ir/articles/view/art_culture/theater/c5c1189262896p1.php/برتولت-برشت

___________________________________________

ماه منیر؛ از میترا الیاتی (برنده جایزه بنیاد گلشیری)

19118.jpg


ماه منیر؛ از میترا الیاتی (برنده جایزه بنیاد گلشیری درسال 1380، برنده جایزه خانه داستان درسال1380)

پیرمرد گفت: «ماه منیر»!

نگاه کرد به تاریکی و گوش داد به صدایی که نمی‌شنید. چنگ زد به لبه تخت و سعی کرد بلند شود. دست هایش لرزید و باز به پشت افتاد. ناله ماه منیر نمی‌آمد دیگر. دوباره گفت: «ماه منیر!»


ماه منیر که می‌آمد، گل هایی را که از باغچه چیده بود، توی گلدان پهلوی تخت می‌گذاشت و دست می‌کشید روی شبنم ها. می‌نشست روی صندلی راحتی و برایش کتاب می‌خواند. دواهایش را می‌داد و تا نخوابیده بود، کنارش می‌نشست. بعد چراغ را خاموش می‌کرد و می‌رفت از پله ها پایین. اگر حالش خوب شود، خانه کلنگی را از نو خواهد ساخت. بعد لحاف را می‌کشید سرش و به چشم های ماه منیر فکر می‌کرد که سیاه بود، با دو ردیف مژه های بلند.
این بار بلند گفت: « ماه منیر»! جوری که ماه منیر بشنود .خودش را روی تخت بالاکشید. صبر کرد تا دردش آرام شود. باز به تاریکی خیره شد.

صدای افتادن ماه منیر را از پله ها شنیده بود. شاید صدای شکستن نرده ها بود که همیشه زیر دستش لنگر می‌خورد. سعی کرد انگشت‌های پایش را تکان دهد.

دکتر گفته بود: «متاسفانه سکته کار خودش رو کرده.»

گفته بود: «حالا زمین گیرم؟»

گفته بود: «مرخصتون می‌کنم. بروید منزل.»

خم شده بود وآهسته در گوشش گفته بود: «دختر قشنگی دارید!»

ماه منیر دستش را از روی شانه پیر مرد برداشته بود. عرق صورتش را با دستمال پاک کرده بود و گذاشته بودش روی صندلی چرخدار.

تمام راه فکر می‌کرد، اگر ماه منیر ولش کند و برود چه خواهد کرد. نپرسیده بود مرا کجا داری می‌بری. به خانه که رسیده بودند، خیالش راحت شده بود.

همیشه غذایش را می‌آورد و می‌گذاشت روبرویش. نگاهش می‌کرد تا بخورد. بعد از پله ها می‌رفت پایین. فکر می‌کرد روزی ماه منیر هم خواهد رفت. هیچ وقت نرفته بود. مانده بود. هربار خواسته بود بگوید: «داری جوانی‌ات را فدای من می‌کنی» اما نگفته بود. فقط زل زده بود به چشم‌های سیاهش.

چنگ زد تا شاید بتواند خودش را بکشد پایین. دستش که می‌رسید به زمین، می‌توانست پاهایش را هم بکشد.
نور ماه دویده بود روی پرده تور. باد هم می‌پیچید لای آن. اگر می‌توانست خودش را تا دم پله ها روی زمین بکشد، شاید ماه منیر را می‌دید. دلش می‌خواست برای یک بار هم که شده سرش را روی شانه‌هایش بگذارد، دست هایش را بگیرد و به چشم هایش سیاهش نگاه کند.

زنش که مرد، دخترش که ولش کرد، ماه منیر آمد به پرستاری وشد همه زندگی اش. این را بعدها فهمید. گفته بودند: «سرپیری خجالت دارد.» « عقدش کردی؟» این را دخترش گفته بود. پیرمرد بلند گفته بود: «ولم کن» ماه منیر پله ها را تند بالا آمده بود. گفته بود: «خسته‌ام، بگو برود»

لحاف را کشیده بود سرش. دخترش توی راه پله غز زده بود: «خانه دارد روی سرت خراب می‌شود».

نگفته بود خانه را به نام ماه منیر کرده‌ام. داد زده بود: «بگذار خراب شود. دست از سرم بردار».

هوا داشت روشن می‌شد. خودش را جلو کشید. از اتاق ها و دالان گذشت. سردش شد. خودش را کشید تا کنار نرده. لکه‌های تیره خون تا پایین پله ها ادامه داشت. افتاد. خواست بلند شود. نتوانست. آن جا بود، پایین پله ها. نرده را چسبیده بود. لنگر خورد زیر دستش. غلتید به پهلو. تمام راه تا پایین پله ها، صدای شکستن استخوان های ماه منیر توی گوشش بود.

به پیراهن ماه منیر چنگ زد.

نور خورشید از پنجره تابیده بود رویشان. می‌خواست بگوید: «ماه منیر». نگفت. فقط نگاهش کرد.
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
کمر درد ناموسی


یه روز صبح یه مریض به دكتر جراح مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه .
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟

مریض پاسخ میده: «من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!!
دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن، ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم،
یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید.»

من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!!
دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله.


مریض بعدی دكتر بهش میگه :، به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته.مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره!بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟

مریض پاسخ میده:
«باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود.
ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم.
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید؛
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!


وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حا از دو مریض قبلی وخیمتره.
دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه «از كدوم جهنمی فرار كردی؟!»


خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد!



25r30wi.gif
خیلی باجال بود خدایی
25r30wi.gif
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
Every man should get maed some time; after all, happiness is not
the only thing in life!!

هر مردي بايد يكروزي ازدواج كنه،چون شادي تنها چيز زندگي نيست

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
Bachelors should be heavily taxed. It is not fair that some men should
be happier than others.

براي مجردها بايد ماليات سنگيني مقرر شود،چون اين انصاف نيست كه بعضيها
شادتر از بقيه زندگي كنند

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ----
Don't marry for money; you can borrow it cheaper.

براي پول ازدواج نكنيد ، ميتونيد اونرو با بهره كمتري قرض بگيريد

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
Men have a better time than women; for one thing,
they marry later; for another thing, they die earlier.

مردها فرصت بهتري در زندگي نسبت به زنان دارند،يكي بخاطر اينكه ديرتر
ازدواج ميكنند و دوم اينكه زودتر ميميرند

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --------- ---
When a newly married couple smiles, everyone knows why.
When a ten-year married couple smiles, everyone wonders why.

وقتي كه يك زوج تازه مزدوج لبخند ميزنند،همه ميدونند چرا

ولي وقتي يك زوج ده سال پس از ازدواج لبخند ميزنند همه حيرانند چرا ؟
 
بالا