برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
بازرگانى را هزار دينار خسارت افتاد . پسر را گفت : نبايد که اين سخن با کسی درميان نهی . گفت : ای پدر ، فرمان توراست ، نگويم ولی مرا بر فايده اين مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چيست ؟ گفت : تا مصيبت دو نشود يکی نقصان مايه و ديگر شماتت همسايه.
مگوى انده خويش با دشمنان----------------------------كه لا حول گويند شادى كنان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آورده‌اند كه نديمي از ندماي اميرالمؤمنين مأمون, شبي در خدمت او سمري مي‌گفت و از نظم و نثر در پيش وي دري مي‌سفت. پس در اثنايِ آن گفت كه: در همسايگيِ من مردي بود ديندارِ پرهيزگار, و كوتاه دستِ يزدان پرست. چون مدتِ حياتش به آخر آمد, و اجل بر املِ او غالب شد, پسري جوان داشت و بي‌تجربه؛ او را پيش خود خواند و از هر نوعي او را وصيتها كرد و در اثنايِ آن گفت: اي جانِ پدر, آفريدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتي داده است و من, آن را به رنج و سختي, حاصل كرده‌ام؛ و آسان آسان به تو مي‌رسد؛ نمي‌بايد كه قدرِ آن نداني و به ناداني آن را به باد دهي. جهد كن تا از اسراف كردن, دور باشي و از حريفانِ پياله و نواله كرانه كني.
و من يقين دانم كه چنانكه من به عالم آخرت روم, جماعتي از ناهلان, گردِ تو در آيند و يارانِ بد, تو را به فسادها تحريض كنند و تمامت اين مالِ تو تلف شود.
باري, از من قبول كن كه اگر اين همه ضياع و متاع بفروشي, زينهار تا اين خانه نفروشي كه مردِ بي‌خانه چون سپري بود بي دسته. و اگر افلاسِ تو به نهايت رسد و نعمتِ تو سپري شود و دوست و رفيق, خصم شوند, زينهار تا خود را به سؤال بدنام نكني؛ و در فلان خانه رسني آويخته‌ام و كرسي نهاده, بايد كه در آنجا روي و حلقِ خود را در آن طناب كني, و كرسي از زير پايِ خود برون اندازي. چه مردن به از زيستن به دشمنكامي.
پدر, جوان را اين وصيّت بكرد و به دارِ آخرت, رحلت كرد. پسر, چون از تعزيت پدر باز پرداخت, روي به خرج ِ اموال آورد, و در مدت اندك, تمامت آن مالها را تلف كرد و آنچه عروض و اقمشه بود جمله بفروخت, و جز خانه, مر وي را هيچ ديگر نماند. و كار فقرو فاقه و عُسرتِ او به درجه‌اي رسيد كه چند شبانروز گرسنه بماند و هيچ كس او را طعامي نمي‌داد.
پس وصيّت پدرش, ياد آمد. برفت در آن خانه كه رسن آويخته بود و كرسي نهاده. بيجاره از غايتِ اضطرار به استقبالِ مرگ باز شد و در آن خانه شد و رسني ديد از سقف معلّق و كرسي در زير آنه بنهاد و حيات را وداع كرد و بر كرسي شد و رسن را در حلقِ خود انداخت, و كرسي را به قوّت پاي, دور انداخت. از گراني جُثّة او, تيرِ آن خانه بشكست و ده هزار دينار سرخ از ميان تير بيرون افتاد.
چون جوان, آن زر بديد, بغايت شادمان شد, و دانست كه غرضَ پدر وي از آن وصيّت, آن بوده است كه بعد از آنكه جامِ مذّلت, تجرّع كرده باشد, چون زر بيابد, دانسته خرج كند.
پس, جوان دو ركعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگي در تصرّف آورد و اسبابِ نيكو بخريد و زندگاني ميانه آغاز كرد و از آن واقعه, از خوابِ غفلت بيدار شد و بغايتي متنبّه گشت كه حكيمِ روزگار شد.
و فايدة اين حكايت آن است كه مرد مُسرِف, آنگه از خواب بيدار شود كه مال از دست بداده باشد و از پاي در آمده بُود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند.

روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد. شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: (( اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند)).

مرد ثروتمند خنديد و گفت: (( به ديگران كاري نداشته باشيد. آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ ))

كارگران يكصدا گفتند: (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )).

مرد دارا گفت: (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم. من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود. من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد. شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد. من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم. من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم)).

مسيح گفت: (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند. بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند. بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود. اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند)).

شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد. او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما. از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد. بايد هم اينگونه باشد. بهشت، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است. دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند. زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.

سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟

به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...

مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
موسي(ع) در راهي شيطان را ديد,در ضمن گفتگويي از او پرسيد:

چه گناهي است كه اگر انسان آن را انجام دهد تو بر او آنچنان مسلط مي شوي كه هر كجا بخواهي او را مي كشاني؟

شيطان گفت:انساني كه از عمل نيك خود خوشحال باشد آنرا بسيار تصور كند ولي گناهش را كوچك و ناچيز بشمرد ,

من بر او مسلط مي شوم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پيش از آنكه سقراط را محاكمه كنند از وي پرسيدند: بزرگترين آرزويي كه در دل داري چيست؟

سقراط پاسخ داد:

بزرگترين آرزوي من اين است كه به بالاترين مقام آتن صعود كنم و با صداي بلند به مردم بگويم : اي دوستان چرا با اين حرص و ولع بهترين و عزيزترين سالهاي زندگي خود را به جمع كردن ثروت و سيم و طلا مي گذرانيد در حاليكه آنگونه كه بايد و شايد در تعليم و تربيت اطفالتان كه مجبور خواهيد شد ثروت خود را براي آنها باقي بگذاريد, همت نمي گماريد؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
روزي معتصم –خليفه غاصب عباسي- بر اهالي شهر بصره خشم گرفت. او لشكر به آن شهر كشيد و خواست تا مردم را غارت كند.

مشايخ بصره، از شهر بيرون شدند و به سيصد هزار دينار، آزادي شهر خويش را تقاضا كردند؛ اما معتصم رضايت نداد.

عالمي كه از دوستان خليفه بود، شفاعت كرد؛ اما باز هم مورد قبول واقع نگرديد.

جواني كه از مريدان اين عالم بود، خدمت معتصم شتافت و گفت:

«اي امير! عفو كن؛ زيرا اگر پشيمان شوي كه چرا عفو نكردم، تدارك آن، دست ندهد؛ چون گفته اند كه چهار چيز باز نگردد: سخن گفته شده، تير انداخته شده، غم گذشته و قضاء رفته.»

اين سخن در دل چون سنگ معتصم اثر كرد كه گفتاري بود عظيم و با دانش. پس آن جوان را خلعت داد و اهل بصره را عفو كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آورده اند كه مردي غلامي داشت خردمند، روزي آن مرد با غلام به باغي مي رفت، در ميان راه خيار بادلنگي پاك كرد، نيمي به غلام داد و نيمي به جهت خود نگاه داشت تا بخورد. غلام به نشاط آنرا خوردن گرفت، چون خواجه بچشيد تلخ بود.



گفت: «اي غلام، خيار بدين تلخي تو را دادم و به نشاط تمام خوردي و به رغبت به كار بردي؟»



گفت :«اي خواجه، از دست توشيرين و چربي بسيار خوردم، شرم داشتم كه بدين قدر تلخي از خود اثر كراهيت ظاهر كنم.»



خواجه گفت: «چون شكر نعمت چنين مي گزاري، تورا بندگي نگذارم.»

و بدين طريق آزاد مردي به سعادت آزادي برسيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
موريس مترلينگ مي گويد: انسانها سه دسته اند.عده اي چون مگس هستند.آدمهاي عيب جو مثل مگسانند كه فقط روي عيب و كثافتها مي نشينند.آدمهاي سخت كوش و زحمت كش مثل مورچه هستندكه فقط به جمع كردن و انبار كردن مي انديشند و پردازش در كار آنها نيست ولي انسانهاي وارسته مثل زنبور عسل هستند كه از شهد گلهاي مختلف مي نوشند و تبديل به عسل مصفا مي كنند و خلاقيتي در كارشان هست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
حكايت آورده اندكه شبي هارون الرشيد خواب ديد كه همهء دندانهاي او ريخته و از دهان او بيرون افتاده است. از خوابگزاري تعبير خواب خود پرسيد. معبر گفت: زندگاني امير دراز باد، تعبير اين خواب آن است كه همه ي خويشان تو پيش از تو بميرند. هارون الرشيد بي نهايت رنجيده خاطر شد و دستور داد كه آن خوابگزار را صد چوب بزنند.



پس خوابگزاري ديگر حاضر كردند و تعبير خواب از او پرسيد. خوابگزار گفت: اين خواب دليل بر آن است كه عمر خليفه از همهء خويشانش درازتر باشد. هارون الرشيد خوش دل شد و گفت: اين همان تعبير و سخن است كه خوابگزار اول گفت، اما با عبارتي بهتر. دستور داد تا به اين خوابگزار صد دينار بدادند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از بزرگمهر پرسيدند كه چه چيز است كه اگر خداي تعالي به بنده دهد، هيچ چيز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبيعي.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبي كه آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوي خوش كه با مردمان به خوشي و مواسات رفتار كند و دشمن را به وسيلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشي كه پوشندهء عيبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، كه او را از زمين بردارد. زيرا هر كس كه به اين خصلت هاي پسنديده و اخلاق نيكو آراسته نباشد براي او مرگ بهتر از زندگي است.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
احسنت بسیار زیبا بود, مخصوصا شماره 64 و 68

ممنون
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
به نقل از Dong Fang BuBai :
احسنت بسیار زیبا بود, مخصوصا شماره 64 و 68
ممنون
من حکایت 65 رو درباره لقمان شنیده بودم نمیدونم درسته یا نه کسی اونو نشنیده؟
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
وقتی کنعان را به مصر میبردند یوسف به استقبال پدر رفت هنگامی که به او رسید خواست تا از بارگاهش پایین بیاید و دست پدر را به احترام ببوسد اما لحظه ای اندیشید که این مردم مصر که نمیدانند این پیرمرد پدر من است چه فکری خواهند کرد اگر ببینند که عزیز مصر برای پیرمردی نابینا از بارگاهش پایین آمده و دست او را میبوسد اما خیلی زود بر شک خود غلبه کرد و به خدمت پدر رسید در همین لحظه به یوسف وحی شد که ای یوسف به خاطر مکث و درنگی که در احترام به پدرت کردی نبوت تا هفت نسل از خاندان تو برداشته شد
الا ای یوسف ممصری که کردت سلطنت مغرور--------------- پدر را باز پرس آخر کجا شد مهر فرزندی
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد ناخدا گفت که دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود گفتند در این وقت چرا اینگونه آرامی او گفت نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم وهمانگونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساخل رسید مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر !!! از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمدانستم اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
وقتى صاحب عباد نان همى خورد با نديمان و كسان خويش، مردى لقمه‏اى از كاسه برداشت. مويى در لقمه او بود. مرد همى نديد. صاحب او را گفت: اى فلان! موى از لقمه بردار. مرد، لقمه از دست فرو نهاد و برخاست و برفت. صاحب فرمود كه باز آرديدش و پرسيد كه: اى فلان! چرا نان نيم‏خورده از خوانِ‏ ما برخاستى؟ اين مرد گفت: مرا نان آن كسى نبايد خورد كه مويى در لقمه من بيند! صاحب، سخت خجل شد از آن حديث
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
در آن هنگام از خلافت هارون الرشید که برمکیان در مسند قدرت بودند و بسیار مشهور و مقتدر مردی نزد هارون آمد و گفت من از خاندان برمکیان هستم حال از تو تقاضا دارم که مرا جزو این خاندان ندانی و میخواهم از آل برمک نباشم هارون بسیار تعجب کرد اما تقاضای او را پذیرفت مدتی بعد ستاره اقبال برمکیان افول کرد و بدنبال آن تمام خاندان برمکیان مورد آزار قرار گرفتند و هارون دستور داد تا تمام اموال آنان را مصادره کنند وقتی مامورین برای مصادره به نزد آن مرد رفتند او گفت خلیفه مر از آل برمک نمیداند او را به نزد هارون بردند بسیار تعجب کرد و گفت از کجا میدانستی که چنین اتفاقی برای برمکیان می افتد او گفت:
در باغ نشسته بودم و به فواره آب نگاه میکردم دیدم که آب وقتی به اوج میرسد سقوط میکند و به پایین میریزد دانستم که هر صعودی را نزولی است و چون برمکیان در آن هنگام در اوج بودند فهمیدم که به زودی سقوطشان شروع خواهد شد
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد به او گفت آیا سردت نیست نگهبان پیر گفت چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم پادشاه گفت اشکالی ندارد من الان به داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا بیاورند نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد اما پادشاه به محض ورود به قصر وعده اش را فراموش کرد صبح روز بعد جسد پیرمرد را که در اثر سرما مرده بود در قصر پیدا کردند که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد
 
بالا