برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
وقتی یوسف را در بازار مصر به فروش گذاشتند تجار و بازرانان مصری برای خرید او به رقابت پرداختند ناگهان پیرزنی فقیر جلو آمد و به فروشنده گفت ای مرد من از عشق این پسر دیوانه شدم و چندین شب نخوابیدم تا این 10 کلاف ریسمان را بریسم حال این 10 کلاف را از من بگیر و یوسف را به من ده!!!! مرد خندید که ای پیرزن برای این پسر کیسه کیسه زر میدهند و تو میخواهی با ده کلاف ریسمان آن را از من بخری پیرزن گفت میدانم که او را به من نمیدهی اما میخواستم نام من هم در زمره خریداران او ثبت شوند و مردم هم بگویند که او نیز از خریداران یوسف بود
پ.ن : اصل این حکایت شعری زیبا از عطار هست با این مطلع : گفت یوسف را چو می بفروختند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بله می توانیم یک نظر سنجی هم ترتیب بدهیم که بهترین حکایت ها را ارزیابی کنیم . این هم خودش کار جالبی می گردد . بدین ترتیب میتوان با روحیات دوستان عزیزمان هم آشنا شویم .
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
فکر خیلی خوبیه اما فکر کنم یه کم حکایت ها بیشتر بشه بعد اینکار رو بکنیم بهتر باشه
 

IcedAngel

Registered User
تاریخ عضویت
13 اکتبر 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
30
سن
41
محل سکونت
Philadelphia
خدایی حیف تاپیک به این باحالی مشتری نداره !
کلا" تو بخش هنر بهروز جان انقدر زیاد زیاد پست میزنه که آدم جا میمونه پی رو بخونه
confused0072.gif
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
دانشگاه استنفورد

خانمي با "لباس کتان راه راه" و شوهرش با "کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز" در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.
مرد به آرامي گفت : (( مايل هستيم رييس راببينيم ))
منشي با بي حوصلگي گفت : ايشان تمام روز گرفتارند
خانم جواب داد : ما منتظر خواهيم شد
منشي ساعت ها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند.
اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود ، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت.
وي به رييس گفت : شايد اگرچند دقيقه اي آنان را ببينيد، بروند.
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت مثل او ، وقت بودن با آنها را نداشت.
به علاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه و کت وشلواري خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمي آمد. رييس با قيافه اي عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوي آن دو رفت.
خانم به او گفت : « ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اماحدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم ؛ بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.
رييس تحت تاثير قرار نگرفته بود ...و يکه خورده بود. با غيظ گفت:خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد ، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي شود .
خانم به سرعت توضيح داد : آه ، نه. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم .
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : يک ساختمان ! مي دانيد هزينه ي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.
خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا مي توانست ازشرشان خلاص شود.زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم ؟
شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.
آقا و خانم" ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعني جايي كه دانشگاهي ساختند که نام آنها را برخود دارد: "دانشگاه استنفورد، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد که برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با نارحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم زد و سرفه کرد ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد : برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد؟!
دخترک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي گويد که فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پولها را از کف دستش ريخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب فکر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفتو گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم يک معجزه واقعي بود، مي خواهم بدانم چگونه مي توانم بابت هزينه جراحي از شما تشکر کنم و هزينه آن را پرداخت کنم
دکتر لبخندي زد و گفت: فقط کافي است 5 دلار پرداخت کنيد
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندين مدال المپيک بود، به خدا اعتقادی نداشت.
او چيز هايی را که درباره خداوند و مذهب می شنيد مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن و همين برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان سايه بدنش را همچون صليبی روی ديوار مشاهده کرد.
احساس عجيبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمير خالی شده بود
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
مرد تنومندی در چاهی گرفتار شده بود. ظریفی در حال گذر چو او را بدید بایستاد و سنگی بر سرش زد مرد فریاد براورد که ای احمق چه میکنی؟ مرد گفت سالها پیش در راهی بر من ضربه ای زدی من قدرت مقابله با تو را نداشتم پس خاموش شدم و منتظر چنین روزی ماندم اکنون که در بندی سزای عملت را بدادم
نتیجه گیری اخلاقی: هرکس باید پاسخگوی اعمالش در همین دنیا باشد.
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
پیرمرد ثروتمند در بستر مرگ تنها پسرش را صدا زد تا اخرین نصایح را به او بکند: فرزندم ازمال دنیا تو را بی نیاز گرداندم اما بدان پس از مرگم کسانی گردت می ایند که تنها تو را بخاطر ثروتت میخواهند پس مراقب باش و ثروتت را بهر هر نورسیده ای بهدر مده اما اگر چنین شد و زندگیت را بر باد رفته یافتی پس دست نیاز به سوی خلق دراز مکن که اگر چنین کنی عمری بنده او خواهی بود و برای چنین روزی طناب داری برایت اماده کرده ام برو و خود را راحت کن.
پیرمرد مرد و پسر زندگیش تازه اش را اغاز کرد چه بسیار دوستانی که او را تنها نمیگذاشتد و در تمام خوشیها همراهش بودند پسر فرمان پدر را فراموش کرده بود و در پی خوشگذرانیش بود اما سرانجام روزی فرا رسید که تمام زندگیش را بر باد رفته یافت. دیگر هیچ کس را در کنارش نمی دید انها فقط رفیق خوشیهایش بودند. پس بیاد سخن پدرش افتاد و از کرده خود پشیمان شد و تنها راه باقیمانده را اخرین فرمان پدر یافت سر بر بالای دار برد و خود را رها کرد وبا ان تمام ارزوهایش را. اما طناب پاره شد و از لای چوبهای پوسیده سقف سکه های طلا بر سرش ریخت.آری. پدر دانا حتی فکر چنین روزی را هم کرده بود. پسر خوشحال از تدبیر پدر شد و زندگی دوباره ای اغاز نمود اما اینبار میدانست چه باید بکند.
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
به به این شماره 91 قشنگ بود. مرسی
 

masoud5672

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2005
نوشته‌ها
51
لایک‌ها
1
از خواندن حکایت ها و نکته ها بی اندازه استفاده کردم
هر کدام از آنها به شرط استفاده مطلوب می تواند تغییرات بسیار شگرفی را در اخلاق و رفتار ما ایجاد کند
امیدوارم این تایپیک هم در ادامه راه خود موفق باشد
از همه دوستان که زحمت این کار را کشیده اند تشکر می کنم
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
ابوسعید ابوالخیر به راهی میرفت دو کودک دید یکی فقیر و دیگری غنی کودک فقیر نان خشک با آب میخورد و کودک غنی نان و حلواطفل فقیر آن دیگر را گفت از نان و حلوایت به من ده آو جواب داد سگ شو تا تو را نان و حلوا دهم پسرک خم شد . چون سگان پارس کرد و آن دیگر او را نان و حلوا داد ابو سعید بسیار گریست و به پسرک گفت اگر به نان خود قانع بودی سگ نشدی

پ.ن: آقا بهروز این حکایت یکی از دستانهای قصه های خوب برای بچه های خوب بود با اندکی تغییر
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
43
روزی استاد به هر یک از شاگردانش پرنده ای داد و گفت گفت برای جلسه بعد این پرنده را در جایی که هیچ کس نباشد سر ببرید و بای من بیاورید
روز موعود تمام شاگردان به جز یک نفر پرنده های سر بریده را آوردند اما آخرین نفر پرنده را سر نبریده بود استاد از او پرسید چرا اینکار را نکردی شاگرد پاسخ داد جایی نیافتم که هیچ کس در آن نباشد زیرا هر جا رفتم خدا آنجا بود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
یه روز، وقتی هیزم شکن مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود ، تبرش افتاد تو رودخونه.وقتی در حال گریه کردن بود یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت. " آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه. " فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه.فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره. فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به او داد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
گلستان حضرت سعدي يكي از بزرگترين منابع اين حكايات آموزنده است كه در همين انجمن به طور كامل ارائه شده است . براي جلوگيري از تكراري شدن مطالب ، به دوستان پيشنهاد مي گردد كه به تاپيك مربوط به حضرت سعدي مراجعه نمايند .

گلستان حضرت سعدي
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
عشق چست؟

شاگردي از استادش پرسيد:" عشق چست؟ "استاد در جواب گفت:" به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به ياد داشته باش که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني! "شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد:"چه آوردي؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد:" هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم ."استاد گفت:" عشق يعني همين! " شاگرد پرسيد:" پس ازدواج چيست؟ "استاد به سخن آمد که:" به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي! " شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت:" به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم." استاد باز گفت:" ازدواج هم يعني همين!!
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
جعبه اي پر از بوسه
مردي دختر سه ساله اي داشت . روزي مرد به خانه امد و ديد كه دخترش گران ترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده است . مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت وخوابيد . روز بعد مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته است و ان جعبه زرورق شده را به سمت او دراز كرده است .مرد تازه متوجه شد كه آن روز ،روز تولش است و دخترش زرورق ها رابراي هديه تولدش مصرف كرده است . او با شرمندگي دخترش رابوسيد و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را باز كرد اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است مرد بار ديگر عصباني شد به دخترش گفت كه جعبه خالي هديه نيست وبايد چيزي درون آن قرار داد . اما دخترك با تعجب به پدر خيره شد وبه او گفت كه نزديك به هزار بوسه در داخل جعبه قرار داده است تا هر وقت دلتنگ شدباباز كردن جعبه يكي از اين بوسه ها را مصرف كند
مي گويند پدر آن جعبه را هميشه همراه خودداشت و هرروز كه دلش مي گرفت درب آن جعبه راباز مي كرد وبه طرز عجيبي آرام مي شد. هديه كار خود را كرده بود.
 
بالا