- تاریخ عضویت
- 23 نوامبر 2004
- نوشتهها
- 1,516
- لایکها
- 23
- سن
- 44
وقتی یوسف را در بازار مصر به فروش گذاشتند تجار و بازرانان مصری برای خرید او به رقابت پرداختند ناگهان پیرزنی فقیر جلو آمد و به فروشنده گفت ای مرد من از عشق این پسر دیوانه شدم و چندین شب نخوابیدم تا این 10 کلاف ریسمان را بریسم حال این 10 کلاف را از من بگیر و یوسف را به من ده!!!! مرد خندید که ای پیرزن برای این پسر کیسه کیسه زر میدهند و تو میخواهی با ده کلاف ریسمان آن را از من بخری پیرزن گفت میدانم که او را به من نمیدهی اما میخواستم نام من هم در زمره خریداران او ثبت شوند و مردم هم بگویند که او نیز از خریداران یوسف بود
پ.ن : اصل این حکایت شعری زیبا از عطار هست با این مطلع : گفت یوسف را چو می بفروختند
پ.ن : اصل این حکایت شعری زیبا از عطار هست با این مطلع : گفت یوسف را چو می بفروختند