• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سيده ملك خاتون مادر فخرالدوله ديلمى از زنان بزرگوار عهد خويش بود. سلطان محمود چون به حكومت رسيد و بيشتر شهرهاى ايران را مسخر گردانيد؛ چند بار در صدد گرفتن رى برآمد ولى هر بار سيده ملك خاتون بلطائف الحيل متوسل شد و محمود را بطريقى از اين كار منصرف ساخت. تا اينكه محمود سرانجام مصم شد ملك رى را از سيده ملك خاتون بگيرد و در اين زمينه بدو نامه ايى نوشت. سيده ملك خاتون براى وى پيغام داد كه اين كار از دو حال بيرون نيست يا آنكه تو در اين نبرد پيروز خواهى شد يا من؛ اگر تو پيروز شوى كه چندان قدر و بهائى ندارى، زيرا همه گويند محمود زنى را شكست داد، و اگر من فاتح شوم آبرو و حيثيت تو بر باد خواهد رفت و همگان گويند محمود با آن همه خدم و حشم از زنى بيوه شكست خورد. پس بهتر است كه ملك رى را ناديده انگارى. محمود بر اثر شنيدن اين پاسخ مدتى از گرفتن ملك رى منصرف شد ولى باز به تحريك اطرافيان هوس آنديار كرد. اين بار سيده ملك خاتون دبير خود را پيش خواند و به وى گفت مى خواهم براى محمود نامه اى بنويسى كه او را سخت تحت تاثير قرار دهد. منشى نامه برگرفت و بر فراز آن نوشت:



بسم الله الرحمن الرحيم

و در ذيل آن نگاشت «الم» و ديگر چيزى ننوشت. وقتى نامه به محمود رسيد همه منشيان را خبر كرد تا از مضمون «الم» اطلاع حاصل كند ولى هيچ كس ندانست. تا آنكه دبيرى بر مضمون آن وقوف يافت و گفت اين نخستين لفظ از سوره شريفه «الفيل» است كه خداوند فرمود «الم تر كيف فعل ربك باصحاب الفيل» و در آن اشاره است بواقعه لشكركشى حبشيان براى تسخير مكه و فيل «ابرهه» سردار **** كه ماجرايى بس شنيدنى است و مختصر آنكه ابرهه حبشى عزم تسخير مكه نمود و با **** خويش رهسپار خانه خدا شد. پيشاپيش **** فيل بزرگ وى كه محمود نام داشت براه افتاد. همين كه فيل پيشروى كرد، عربى نفيل نام جلو آمد و گوش فيل را گرفت و فرياد برآورد«اى محمود، زانو بزن و از همان راهى كه آمدى مستقيماً برگرد زيرا تو به ارض مقدس خدا پا نهاده اي» فيل زانو زد و با تمام ضرباتى كه باو وارد كردند گامى فراتر ننهاد. آنگاه خداوند دسته دسته پرندگان كوچكى بشكل گنجشك موسوم به ابابيل بجنگ حبشيها فرستاد و هر يك از پرندگان سه سنگريزه يا گلوله گل يکى را با نوك و دو ديگر را بچنگ گرفته و سنگريزه ها را بر سر حبشيها فرو ريختند و بهر كدام كه اصابت مى كرد فوراً جان مى سپردند. و بدين ترتيب آن **** بزرگ درهم شكست و هزيمت نمود.

بدين نحو سلطان محمود از عزيمت به رى خوددارى كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شخصي از برناردشاو پرسيد: براي ايجاد كار در دنيا بهترين راه چيست؟ او گفت: بهترين راه اين است كه زنان و مردان را از هم جدا كنند و هر دسته را در جزيره‌اي جاي دهند. آنوقت خواهي ديد كه با چه سرعتي هر دسته شروع به كار خواهند كرد. كشتي‌ها خواهند ساخت كه به وسيله آن هرچه زودتر به يكديگر برسند!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گويند: پسري قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد. مرحله اول ماه عسل است كه در آن تو صحبت مي‌كني و زنت گوش مي‌دهد. مرحله دوم او صحبت مي‌كند و تو گوش مي‌كني، اما مرحله سوم كه خطرناكترين مراحل است و آن موقعي است كه هر دو بلند بلند داد مي‌كشيد و همسايه‌ها گوش مي‌كنند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزي شخصي پيش بهلول بي‌ادبي نمود. بهلول او را ملامت كرد كه چرا شرط ادب به جا نياري؟ او گفت: چه كنم آب و گل مرا چنين سرشته‌اند، گفت: آب و گل تو را نيكو سرشته‌اند، اما لگد كم خورده است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دكتر ِشريعتي مي‌نويسد: كساني هستند كه فضاي انديشيدن آنها بر پول است، مگر نمي‌بينيم كساني را كه امروز با پدرزنشان ازدواج مي‌كنند، اين مگر براي پول نيست؟ نه دوست داشتن، نه عشق، بلكه بر اساس مقدار پول يا مثلا تعداد قوم و خويش كه همسرش دارد. كسي كه اين محاسبه را مي‌كند حتي احساسات غريزي حيوان را هم ندارد. براي اينكه وقتي يك حيوان نر و ماده به هم مي‌چسبند، مي‌خواهند غريزه جنسي‌شان را ارضاء كنند، همان غريزه باز هم معنوي‌تر از اين كاسبي است، هيچ وقت يك الاغ نر به خاطر پالان الاغ ماده و يا به خاطر قاليچه و امثالهم به طرف آن كشش پيدا نمي‌كند، وقتي انسان فضاي انديشه‌اش تا اين حد سقوط مي‌كند، از الاغ هم پايين‌تر است!
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
موسی در راهی میرفت که پیرمردی را دید که بسیار عبادت میکرد چون پیرمرد موسی را شناخت به او گفت از تو خواهشی دارم و آن این است که احساس میکنم خداوند نسبت به عبادات من توجه نمیکند و عباداتم مورد قبول واقع نمیشود و این موضوع مرا ناراحت کرده
موسی (ع) این موضوع را از خداوند پرسید و دلیلش را خواست و اینگونه پاسخ شنید که ای موسی آن مردی که تو دیدی بیش از اینکه به فکر عبادت باشد هوش و حواسش به ریش بلندش است وقتی ذکر میگوید نگاه میکند ببیند ریشش چقدر در اثر ذکر گفتن تکان میخورد موقع رکوع حواسش به این است که ریشش به زانویش میرسد یا نه موقع سجده نگاه میکند ببیند ریشش به زمین برخورد کرد یا نه و....
موسی به نزد پیر مرد رفت و این موضوع را به او گفت او ابتدا عصبانی شد اما بعد از چند لحظه به گریه افتاد و گفت ای لعنت بر این ریش که حواس مرا پرت کرده و مرا از خدا دور ، سپس به کندن ریش خود مشغول شد ناگهان وحی بر موسی نازل شد که ببین حتی الان هم همه تقصیرات را گردن ریشش انداخته و همه حواسش به کندن ریشش است!!!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دوتا پسربچه در خيابان به شدت با هم كتك‌كاري مي‌كردند و پسربچه بزرگتري كنار ايستاده بود و آنها را تماشا مي‌كرد. زني از آنجا مي‌گذشت به پسربچه‌اي كه ناظر دعوا بود گفت: پسر تو كه بزرگتري چرا آنها را از هم جدا نمي‌كني؟ پسربچه با اوقات تلخي گفت: برو پي كارت، من دو ساعت زحمت كشيدم تا دعواشان انداختم



اين حكايت را كه خواندم ناخودآگاه ياد سازمان ملل و شوراي امنيت و سازمان حقوق بشر افتادم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مردي مي‌خواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جويا شد و او گفت: اين زن از روز اول هميشه ميخواست من را عوض كند. مرا وادار كرد سيگار و مشروب را ترك كنم. لباس بهتر بپوشم، قماربازي نكنم، در سهام سرمايه‌گذاري كنم و حتي مرا عادت داده كه به موسيقي كلاسيك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش گفت: اينها كه مي‌گويي كه چيز بدي نيست! مرد گفت: ولي حالا حس مي‌كنم كه ديگر اين زن در شان من نيست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ملا نصر الدين در روزگار پيري در جمعي مباهات ميكرد كه: قوت من در پيري ابدا با جواني فرق نكرده. گفتند: از كجا ملتفت شدي؟ گفت: هاون سنگي بزرگي در منزل داريم كه در جواني هر چه سعي كردم آنرا از جا حركت دهم ممكن نشد. چند روز پيش هم به اين فكر افتاده، نتوانستم. نتيجه‌اي كه از اين عمل گرفتم اين بود كه: قوت من فرقي نكرده است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آقا ميرزا يعقوب حقه‌باز كبيري بود كه به اصطلاح گنجشك را در هوا رنگ مي‌كرد و جاي قناري ميفروخت. روزي با روشن ضمير كه جوان ساده‌دلي بود در رستوران داشت نهار مي‌خورد. سه ماهي كوچك سفارش داده بود كه پس از خوردن هر كدام، كله ماهي را در كاغذي مي‌پيچيد و در جيب مي‌گذاشت و كنجكاوي جوان را برانگيخته بود. آقا ميرزا يعقوب گفت: كله ماهي هوش انسان را زياد مي‌كند، من حاضرم چندتا از اينها را به تو بفروشم تا امتحان كني. روشن ضمير يك دلار داد و اولي را خورد. ديد هيچ اثري نكرد ميرزايعقوب گفت: شايد دومي را بخوري عقل به كله‌ات بيايد. روشن ضمير يك دلار ديگر هم داد و دوم را گرفت و خورد. باز اثر نكرد. ميرزايعقوب گفت: سومي حتما اثر مي‌كند. روشن ضمير باز يك دلار ديگر هم داد و سومي را گرفت. ولي كم كم داشت سوءظن پيدا مي‌كرد. گفت: نكنه داري سر من كلاه مي‌گذاري؟ ميرزايعقوب گفت: نگفتم عقل تو كله‌ات مياد؟ داري كم كم باهوش مي‌شي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حكيمي بر سر راهي مي‌گذشت. ديد پسر بچه‌اي گربه خود را در جوي آب مي‌شويد. گفت: گربه را نشور، مي‌ميرد! بعد از ساعتي كه از همان راه بر مي‌گشت ديد كه بعله...! گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته. گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، مي‌ميرد؟ پسرك گفت: از شستن كه نمرد، موقع چلاندن مرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مرد جواني بود و خيلي هم حرص پول ميزد. روزي از يك كف‌بين كه مي‌گفتند معتبر است پرسيد آيا من هميشه از بي‌پولي نالان خواهم بود؟ او هم كف دستش را نگاه كرد و بعد از مدتي غور گفت: نه، فقط تا پنجاه سالگي. مرد جوان خوشحال شد و پرسيد: يعني بعد از پنجاه سال پولدار ميشوم؟ كف‌بين گفت: نه، بعد از پنجاه سال ديگه به بي‌پولي عادت مي‌كني
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شخصي بود كه همواره مي گفت بزرگترين آرزوي زندگي ام اين است كه روزي صاحب داماد خرپول شوم .

چندي بعد دوستي ديدش و پرسيد : فلاني آيا به آرزوي هميشگي ات رسيدي ؟؟

گفت : 50 درصد ؛ دامادم خر هست ولي پولدار نيست .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ملا نصرالدين رفت حموم و زد زير آواز و ديد که صداي خوبي داره.فرداي آن روز رفت پيش سلطان و گفت مي خوام براتون بخونم. ولي اين جور ي نمي شه. بايد در اين جا حمومي بسازين تا براتون بخونم! سلطان گفت : اين کار که شدني نيست. دستور داد تا کوزه اي آب آوردند. ملا کله اش را در کوزه کرد و با صداي نخراشيده اي شروع به خواندن کرد. سلطان دستور داد تا دو تا از نوکرانش دستهايشان را دراين کوزه تر کنند وتا آب در آين کوزه است به ملا سيلي بزنند. ملا همين طور که سيلي خورد، خدا را شکر مي کرد.سلطان پرسيد : چه جاي شکر است؟ ملا گفت : اگر حمامي در آينجا مي ساختيد، سيلي ها تا ابد ادامه داشت. سلطان از اين گفته شاد شدو او را بخشيد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ملا نصر الدين ادعاي خدايي کرد او را پيش خليفه بردند خليفه گفت : توکه ادعاي خدايي داري برامان معجزه کن تا به توايمان بياوريم.فورا دو کنيز حاضر کردند و خليفه گفت : اگر تو راستي راستي خدايي چشم هاي آنها را گشاد کن.ملا با شيطنت گفت : من خداي زميني هستم و فقط مي توانم پايين تنه ي آنها را گشاد کنم. گشاد کردن چشم هاي آنها در قدرت خداي آسمان ها است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آورده اند كه كسي از بغداد برخاست و به ميهنه نزد شيخ ابوسعيد آمد و از او پرسيد كه " اي شيخ چرا حق تعالي اين خلايق آفريد؟ پاسخ داد " به سه جهت :اول آنكه قدرتش بسيار بود ، بيننده لازم داشت ..دوم: نعمتش بسيار بود، خورنده لازم داشت ... سوم رحمتش بسيار بود ، گنهكاري لازم داشت ....."
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گويند ملا نصر الدين با جامه ي مندرس به وليمه ي عروسي حاضر شد . او را زده واز در راندند . ملا به خانه باز گشت لباسي نو و گرانبها به عاريت گرفت و پوشيد و باز به آنجا باز گشت .

اين بار او را گرم پذيرفته و در صدر مجلس جاي دادند. چون طعام حاضر شد ، او هيچ نمي خورد وتنها آستين خود را به خوردنيها نزديك برده بود و مي گفت : آستين نو بخور پلو ...! حاضرين از معني اين كار شگفت ، پرسيدند....پاسخ داد : آن بار كه من با لباس كهنه آمدم مرا زدند وبراندند . پس اين خوان گسترده براي لباس من است نه خود من
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مي گن يه روز پالون خر ملانصرالدين گم مي شه. ملانصرالدين سر و صدا راه مي ندازه كه : " پالون خرمو پيدا كنيد، والا... " مردم مجال نمي دن حرف ملا تموم بشه، راه مي افتن مي رن دنبال پالون و پيداش نمي كنن. مي آن به ملا بگن، ملا دوباره صداشو بلند مي كنه كه : " پالون خرمو پيدا كنيد، و الا... " باز همه راه مي افتن به گشتن و... خلاصه مي آن مي گن: هر كاري كه مي خواستي بكن ديگه حاجي، پيدا نشد».
ملا نصر الدين يه بادي به غبغب مي ندازه، مي گه : " پالون خرمو پيدا كنيد و الا...» يه نگاهي به دور و بر مي كنه و مي گه: " و الا مجبور مي شم يه پالون نو بخرم. . .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزى سلطان محمود غزنوى در باغ هزار درخت شهر غزنين بر بالاى كوشكى كه چهار در بود نشسته بود و جمعى از جمله ابوريحان در حضور او بودند، ناگاه رو به ابوريحان نمود و گفت : من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهيم رفت ؟ نظر خود را بر كاغذى بنويس و در زير تشك من بگذار، ابوريحان كه از منجمان بزرگ بود و خوى سلطان محمود را مى دانست نگاهى به چهار در نمود و نظر خود را بر پاره اى كاغذ نوشت و زير تشك سلطان نهاد.
محمود گفت : نظرت را اعلام كردى ؟ ابوريحان گفت : آرى ، آنگاه سلطان محمود دستور داد، بنا و بيل و كلنگ آوردند و بر ديوارى كه جانب شرق كاخ بود درى بگشودند و سلطان از آن در بيرون رفت و گفت آن كاغذ پاره بياورند، چون نيك نظر كرد ديد ابوريحان بر روى آن نوشته است ، كه : سلطان از اين چهار در بيرون نمى رود بلكه بر ديوار شرق درى بكند و از آن در بيرون شود!!!
محمود از ابوريحان سخت دلگير شد و دستور داد او را در قلعه غزنين شش ‍ ماه زندانى نمودند و بعدها از ابوريحان پرسيدند چگونه اين كار پيش بينى نمودى گفت : از غرور سلطان محمود دانستم كه از هيچكدام از درها بيرون نخواهد رفت .
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
روزی مردی که در بازار حجره داشت پولی گم کرد هر چه فکر کرد ندانست که آن پول را کجا خرج کرده چون وقت نماز شد به پسرش گفت تو مراقب حجره باش تا من نماز بخوانم پس به نماز ایستاد و چون نمازش تمام شد به پسرش گفت حال یادم آمد که آن پول را چه کردم به فلان کس قرض دادم
پسر گفت: ای پدر نماز میخواندی یا پول پیدا میکردی؟؟
 
بالا