• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
پیرمردی باغ گلابی داشت روزی با خود فکر کرد مقداری از این گلابی ها را به نزد سلطان میبرم شاید کرمش گل کرد و انعامی به من داد پس یک بار از بهترین گلابی هایش را بر الاغی که داشت سوار کرد و به طرف شهر حرکت کرد از قضا سلطان همان روز به خارج شهر رفته بود و در راه بازگشت پیر مرد را دید و از او پرسید کجا میروی؟
پیرمرد ماجرا را تعریف کرد سلطان گفت فکر میکنی سلطان چقدر بابت این گلابیها به تو بدهد پیر مرد گفت نمی دانم ولی با تعریفی که شنیده ام فکر میکنم 100 سکه به من بدهد اما هر چه که داد خدا را شکر میکنم
سلطان گفت اگر 50 سکه داد؟ پیر مرد جواب داد: باز هم خدا را شکر چون خیلی بیش از قیمت گلابی هاست
سلطان گفت اگر به قیمت خرید چه؟ پیر مرد جواب داد: باز هم خدا را شکر سلطان هم یکی مثل سایر مردم!
سلطان گفت اگر بارت را به زور ستاند و پولی نداد ؟ پیر مرد گفت: باز هم خدا را شکر اما .... ( و ناسزایی نثار سلطان کرد)
سلطان به روی خود نیاورد از پیرمرد خداحافظی کرد و سریع به قصر رفت به نگهباان سفارش کرد اگر مردی با این مشخصات آمد او را سریع به نزدش بیاورند پیر مرد به قصر رسید و او را نزد سلطان بردند بلا فاصله سلطان را شناخت و کمی ترسید اما به روی خود نیاورد سلطان گفت میخواهی بارت را به چند بفروشی پیر مرد گفت هر چه قدر کرم شما باشد و همان گفتگو دوباره آغاز شد تا آنجا که سلطان گفت :اگر بارت را به زور بگیرم و پولی ندهم ؟ پیرمرد کمی فکر کرد و گفت آنوقت همان که در بیرون دروازه شهر شنیدی سلطان بسیار خندید و از شجاعت پیرمرد خوشش آمد و به او 1000 سکه پاداش داد
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
پادشاهی بود که سگ های شکاری بسیار وحشی داشت که در قفس نگهداری میکرد و چون آتش خشمش کسی را میگرفت دستور میداد تا او را جلوی سگان بیاندازند تا تکه تکه اش کنند جوان باهوشی از ملازمان سلطان چون این را دید هر روز و پنهان از چشم دیگران مقداری گوشت به سگان میرساند و اجازه میداد تا آنها به او نزدیک شوند و وی را بو بکشند مدتی گذشت تا خشم سلطان نصیب جوان نیز شد و او را جلوی سگان انداختند روز بعد پادشاه از کرده پشیمان شد و دستور داد تا باقیملنده جسد جوان را از قفس بیرون بیاورند و با احترام خاک کنند!!!
چون سراغ قفس رفتند مرد را زنده و سالم دیدند که در کنار سگ های وحشی نشسته او را نزد پادشاه بردند و جوان ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد و گفت میدانستم این خشم تو همانگونه که دامن دیگران را گرفت دامن من را هم میگیرد پادشاه خواست از او دلجویی کند اما جوان گفت من اینجا را ترک میکنم چرا که 10 سال خدمت تو را کردم و اینگونه جوابم را دادی ولی یکسا به سگ ها ی وحشی غذا دادم دیروز با اینکه گرسنه بودند با من کاری نداشتند
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
مردی با عزراییل رابطه دشت و با وی دوست شده بود روزی به او گفت تقاضای از تو دارم. میدانم که زمان مرگم را نمیتوانم به عقب بیاندازم و از دست تو هم کاری ساخته نیست اما از تو میخواهم تا مدتی قبل از مرگم را خبر کنی تا کارهایم را رتق و فتق کنم عزراییل پذیرفت و مرد آسوده حال به کار خود رسید به این امید که عزراییل او را خبر میکند سالها گذشت روزی عزراییل سراغش آمد و گفت : آماده باش که میخواهم جانت را بگیرم مرد تعجب کرد و با وحشت پرسید مگر قول نداده بودی که مرا خبر کنی من هنوز کارهای نیمه تمام زیادی دارم عزراییل گفت من به قولم عمل کردم و چندین بار تو را خبر کردم مرد پرسید تو که به من خبر ندادی عزرایل گفت چرا آنروز که همسرت مرد تو را خبر کردم که نوبت تو هم نزدیک است اما اعتنا نکردب آنروز که دوست دوران کودکیت مرد تو را خبر کردم اما اعتنا نکردی آنروز که..... و جان مرد را گرفت
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
ممنون از behroozsara برای شماره های 139و121و122و
و
ممنون از mammad81 برای شماره های 143
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
ممنون از mammad81 برای شماره های 143
خواهش میکنم امیدوارم هم من و آقا بهروز حکایات بیشتری بذاریم و هم شما رساله دلگشا رو کاملتر کنید
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
یک خانواده بلدرچین در مزرعه ای زندگی میکردند چون وقت درو محصول نزدیک شد بلدرچین پدر به فرزندش گفت از امروز باید مراقب کشاورز باشیم تا هر وقت خواست مزرعه را درو کند ما اینجا را ترک کنیم روز اول در پشت خانه کشاورز پنهان شدند و شنیدند که کشاورز به پسرش گفت برو به همسایه بالایی بگو تا بیاید و با هم مزرعه را درو کنیم
جوجه بلدرچین!! به پدرش گفت حالا باید برویم. اما بلدرچین گفت نه امروز نه و آن روز کشاورز مزرعه را درو نکرد
روز بعد شنیدند که کشاورز به پسرش گفت برو به همسایه پایینی بگو تا بیاید و با هم مزرعه را درو کنیم
جوجه بلدرچین!! به پدرش گفت حالا باید برویم. اما بلدرچین دوباره گفت نه امروز نه و آن روز هم کشاورز مزرعه را درو نکرد روز سوم کشاورز به پسرش گفت برو داس خودمان را از انبار بیاور تا مزرعه را درو کنین بلدرچین وقتی این را شنید به سرعت نزد خانواده اش رفت و گفت حالا باید اینجا را ترک کنیم و آن روز کشاورز مزرعه را درو کرد
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
روزی زنی فرزندش را نزد پیامبر (ص) برد و از ایشان خواست تا فرزندش را نصیحت کند که کمتر خرما بخورد
پیامبر فرمود فردا او را بیاور تا نصیحتش کنم چون برفت علت را از پیامبر پرسیدند فرمود :
چون امروز خودم خرما خورده بودم
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
و یک روز در صبر سخن می‌گفت. کژدمی چند بار او را زخم زد. آخر گفتند: چرا دفع نکردی؟ گفت: شرم داشتم. چون در صبر سخن می‌گفتم.
از تذکره سری سقطی در تذکره الاولیاء
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مردی از کوچه ای می گذشت که غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی میخندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم در هر حالی روزی مرا میدهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم ؟
از آنجا که آن مرد از عرفای بزرگ ایران بود و چشمها یش را شسته بود و جور دیگرمیدید گفت از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی هستم !!!!!!!!!!!
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آن‏ها، جز توكل زاد و توشه‏اى همراه خود نداشت . در آخرين حج خود، در مكه، سگى را ديد كه از ضعف مى‏ناليد و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شيخ كه مردم او را نصرآبادى خطاب مى‏كردند، نزديك سگ رفت و چاره او را يك گرده نان ديد . دست در كيسه خويش كرد؛ چيزى نيافت . آهى كشيد و حسرت خورد كه چرا لقمه‏اى نان ندارد تا زنده‏اى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم كرد و فرياد كشيد: كيست كه ثواب چهل حج مرا، به يك گرده نان بخرد؟ يكى بيامد و آن چهل حج عارفانه را به يك گرده نان خريد و رفت . شيخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت كه كارى چنين مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردى ايستاده بود و كار شيخ را نظاره مى‏كرد . پس از آن كه سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شيخ آمد و گفت: اى نادان!گمان كرده‏اى كه چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم ) بهشت را با همه شكوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان كه تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است .

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جويي نفروشم
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
گبری را گفتند که "مسلمان شو"

گفت:اگر مسلمانی این است که بایزید می کند من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید بدین هیچ احتیاجی ندارم
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
عابدی از مسجد به خانه باز میگشت مردی از او پرسید :نماز بگزاردند؟ گفت:آری گفت: آه
عابد گفت: تمام عبادات عمرم از آن تو این آه را به من ده
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به نقل از mammad81 :
گبری را گفتند که "مسلمان شو"

گفت:اگر مسلمانی این است که بایزید می کند من طاقت ندارم و نتوانم کرد و اگر این است که شما می کنید بدین هیچ احتیاجی ندارم
خيلي جالب بود .

پر معنا و پر مفهوم

موفق باشيد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اسکندر مقدونی دیوژن حکیم را دید که به دقت به بقایای اسکلت یک انسان نگاه می کند. از او سئوال کرد: دنبال چه می گردی؟ دیوژن گفت: دنبال چیزی می گردم که پیدایش نمی کنم!!! و آن عبارت است از فرق موجود بین استخوانهای پدرت و استخوانهای بردگان پدرت!!! ...
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
به نقل از mammad81 :
خواهش میکنم امیدوارم هم من و آقا بهروز حکایات بیشتری بذاریم و هم شما رساله دلگشا رو کاملتر کنید

سمعا و طاعطا

برادر , شماره 150 خیلی تکان دهنده بود.


با اجازه
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
پیامبری از هدایت قومش عاجز ماند پس از خدا تقاضای نازل کردن بلا کرد مردم قوم دورش را گرفتند و پرسیدند اگر واقعا راست میگوبی بگو نشانه های این بلا چیست و چه وقت نازل میشود پس پیامبر نشانه ها را شمرد و گفت بلا ان است که قحطی شدید حاکم شود و همه از گرسنگی بمیرند و چون نشانه ها ظاهر گشت مردم توبه کردند و به پیامبر گفتند حال چه کنیم پیامبر گفت بلا دیگر نازل شده اما باید فکری کرد تا آذوقه را انبار کرد شاید پس از مدتی خداوند توبه شما را قبول کرد و بلا رفع شود
مردم قوم برای چاره زیر زمین خانه ها را به هم متصل کردند و انبار بزرگی بوجود آوردند و هرچه آذوقه بود انبار کردند و به جیره بندی پرداختند مئتی گذشت اما قحطی نیامد و بلایی نازل نشد؟؟
مردم قوم علت را از پیامبر جویا شدند و پیامبر به محل عبادتش رفت و چون برگشت گفت :

خداوند فرمود: من چگونه میتوانم رحم نکنم بر قومی که خودشان بر خود رحم میکنند
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
بهلول را گفتند دیوانگان بصره را بشمار گفت از شمار بیرون است اگر گویید عاقلان را بشمارم که معدودند
 

us lover

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 فوریه 2006
نوشته‌ها
191
لایک‌ها
1
محل سکونت
پایتخت فساد دنیا: تهران
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره كلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
قصابی گوسپندی خبه شده را نذر خا نقاه کرده بود.. در ویشان چند روز بود چیزی بکار نبرده بودند.. گرسنگی غالب بود چون بر سر سفره نشستند ابوسعید گفت : دست از این طعام بدارید که مردار است ! ...
... قصاب به پای شیخ افتاد و پوزش ها خواست . مریدان شیخ را گفتند : از کجا دانستی مردار است ؟ ابو سعید گفت : سگ نفس عظیم رغبت میکرد..
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
مریدان شیخ ابوسعید ابی الخیر عارف و شاعر بزرگ از وی خواهان کرامات اعجازانگیز ظاهری بودند . روزی به وی گفتند : " ای شیخ ! فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنکه غرق شود ! "
شیخ گفت : " کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند ! "
باز گفتند : " کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند ! "
شیخ گفت : " این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم چنین می کنند ! "
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که : " ای شیخ و ای مراد ! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود ! "
شیخ ابوسعید تبسمی کرد و گفت : " این کار از کارهای دیگر آسانتر است چرا که شیطان نیز در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می رود . چنین اموری را هیچ ارزشی نیست "
آنگاه بپا خواست و به طوری که همگان بشنوند گفت : " مرد آن بود که در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعان داد و ستد کند . با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد "
 
بالا