- تاریخ عضویت
- 23 نوامبر 2004
- نوشتهها
- 1,516
- لایکها
- 23
- سن
- 44
پیرمردی باغ گلابی داشت روزی با خود فکر کرد مقداری از این گلابی ها را به نزد سلطان میبرم شاید کرمش گل کرد و انعامی به من داد پس یک بار از بهترین گلابی هایش را بر الاغی که داشت سوار کرد و به طرف شهر حرکت کرد از قضا سلطان همان روز به خارج شهر رفته بود و در راه بازگشت پیر مرد را دید و از او پرسید کجا میروی؟
پیرمرد ماجرا را تعریف کرد سلطان گفت فکر میکنی سلطان چقدر بابت این گلابیها به تو بدهد پیر مرد گفت نمی دانم ولی با تعریفی که شنیده ام فکر میکنم 100 سکه به من بدهد اما هر چه که داد خدا را شکر میکنم
سلطان گفت اگر 50 سکه داد؟ پیر مرد جواب داد: باز هم خدا را شکر چون خیلی بیش از قیمت گلابی هاست
سلطان گفت اگر به قیمت خرید چه؟ پیر مرد جواب داد: باز هم خدا را شکر سلطان هم یکی مثل سایر مردم!
سلطان گفت اگر بارت را به زور ستاند و پولی نداد ؟ پیر مرد گفت: باز هم خدا را شکر اما .... ( و ناسزایی نثار سلطان کرد)
سلطان به روی خود نیاورد از پیرمرد خداحافظی کرد و سریع به قصر رفت به نگهباان سفارش کرد اگر مردی با این مشخصات آمد او را سریع به نزدش بیاورند پیر مرد به قصر رسید و او را نزد سلطان بردند بلا فاصله سلطان را شناخت و کمی ترسید اما به روی خود نیاورد سلطان گفت میخواهی بارت را به چند بفروشی پیر مرد گفت هر چه قدر کرم شما باشد و همان گفتگو دوباره آغاز شد تا آنجا که سلطان گفت :اگر بارت را به زور بگیرم و پولی ندهم ؟ پیرمرد کمی فکر کرد و گفت آنوقت همان که در بیرون دروازه شهر شنیدی سلطان بسیار خندید و از شجاعت پیرمرد خوشش آمد و به او 1000 سکه پاداش داد
پیرمرد ماجرا را تعریف کرد سلطان گفت فکر میکنی سلطان چقدر بابت این گلابیها به تو بدهد پیر مرد گفت نمی دانم ولی با تعریفی که شنیده ام فکر میکنم 100 سکه به من بدهد اما هر چه که داد خدا را شکر میکنم
سلطان گفت اگر 50 سکه داد؟ پیر مرد جواب داد: باز هم خدا را شکر چون خیلی بیش از قیمت گلابی هاست
سلطان گفت اگر به قیمت خرید چه؟ پیر مرد جواب داد: باز هم خدا را شکر سلطان هم یکی مثل سایر مردم!
سلطان گفت اگر بارت را به زور ستاند و پولی نداد ؟ پیر مرد گفت: باز هم خدا را شکر اما .... ( و ناسزایی نثار سلطان کرد)
سلطان به روی خود نیاورد از پیرمرد خداحافظی کرد و سریع به قصر رفت به نگهباان سفارش کرد اگر مردی با این مشخصات آمد او را سریع به نزدش بیاورند پیر مرد به قصر رسید و او را نزد سلطان بردند بلا فاصله سلطان را شناخت و کمی ترسید اما به روی خود نیاورد سلطان گفت میخواهی بارت را به چند بفروشی پیر مرد گفت هر چه قدر کرم شما باشد و همان گفتگو دوباره آغاز شد تا آنجا که سلطان گفت :اگر بارت را به زور بگیرم و پولی ندهم ؟ پیرمرد کمی فکر کرد و گفت آنوقت همان که در بیرون دروازه شهر شنیدی سلطان بسیار خندید و از شجاعت پیرمرد خوشش آمد و به او 1000 سکه پاداش داد