• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
موسي (ع) مامور شد به بني اسرائيل بگويد كه بهترين فرد را از ميان خود برگزينند و آن بهترين ، بدترين را انتخاب كند . اين شخص بر گزيده يكي را كه فاسق و فاجر بود پيدا كرد اما دچار ترديد شد كه ظاهر قضيه چنين باشد و به ظاهر حكم نبايد كرد ، و سرانجام خود را به عنوان ((بدترين)) معرفي كرد و اين تواضع و فروتني ، وي را به مقام ((برترين)) رسانيد
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
دلاك شوخ (چرك) بر بازوي شيخ جمع ميكرد و در اين ميان از وي پرسيد كه جوانمردي چيست؟ شيخ بي درنگ جواب داد: ((آنكه شوخ مرد به روي مرد نياوري
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
روزی شیخ شبلی در بازار بغداد و بر دکان قصابی گذشت . بر گوشت نگاه کرد . گوشت فربه نیکو بود . قصاب آواز داد که گوشت ببر ! .
شیخ گفت که درهم نیست . قصاب گفت : مهلت می دهم .
شیخ تاملی کرد و گریان شد . گفت : " ای نفس ! بیگانه مهلت می دهد و تو نمی دهی ! "
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
وقتی جولاهه ای (بافنده ) به وزارت رسیده بود.هر روز بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آنجا شدی و ساعتی در آنجا بودی.پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی .امیر را خبر دادند که او را چه میکند؟امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه به چیست.روزی ناگاه از پس وزیر به آن خانه در شد.** گوی (گودال) دید در آن خانه چنان که جولاهگان را باشد.وزیر را دید پای بدان گو فرو کرده.امیر او را گفت که این چیست؟وزیر گفت یا امیر،این همه دولت که مرا هست همه از امیر است.ما ایتدای خویش فراموش نکردیم که ما این بودیم.هر روز خود را از خود یاد دهم تا خود به غلط نیفتم.امـــــــیر انگشتری را از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن.تا اکنون وزیر بودی،اکنون امیری!
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
خواجه عبدالکریم که خادم خاص شیخ ابوسعید ابوالخیر بود گفت : روزی درویشی مرا نشانده بود تا از حکایت های شیخ برای او بنویسم . کسی بیامد و گفت تو را شیخ ابوسعید می خواند . برفتم . چون پیش شیخ رسیدم گفت : چه کار می کردی ؟
گفتم : درویشی حکایت چند خواست از آن شیخ می نوشتم .
شیخ ابوسعید ابوالخیر گفت : یا عبدالکریم حکایت نویس مباش . چنان باش که از تو حکایت نویسند .
پ.ن: چند حکایت بود از اسرارالتوحید
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
نقل است که امام صادق(ع) از ابو حنينفه پرسيد که :عاقل کيست ؟
گفت :آنکه تمييز کند ميان خير و شر .
امامصادق (ع)گفت :بهايم نيز توانند کرد ، ميان آنکه او را بزنند و آنکه او را علف دهند .
ابوحنيفه گفت:نزديک تو عاقل کيست .
گفت :آنکه تمييز کند ميان دو خير و شر تا از دو خير خير الخيرين اختيار کند و از دو شر خير الشرين برگزيند .
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
نقل است که يک روز ذوالنون مصری را ديدند که می گريست . گفتند :سبب چيست گريه را ؟
گفت :دوش در سجده چشم من در خواب شد ، خداوند را ديدم . گفت :يا ابا الفيض!خلق را بيافريدم ، بر ده جزو شدند . دنيا را بر ايشان عرضه کردم ، و نه جزو آن ده جزو روی به دنيا نهادند . يک جزو ماند آن يک جزو نيز بر ده جزو شدند . بهشت را بر ايشان عرضه کردم ، نه جزو روی به بهشت نهادند . يک جزو بماند ، آن يک جزو نيز ده جزو شدند ، دوزخ پيش ايشان نهادم ، همه برميدند ، و پراگنده شدند از بيم دوزخ . پس يک جزو ماند که نه به دنيا فريفته شدند و نه به بهشت ميل کردند ، و نه از دوزخ بترسيدند .
گفتم :بندگان من ! دنيا نگاه نکرديت ، و به بهشت ميل نکرديت ، و از دوزخ نترسيديت . چه می طلبيد ؟
همه سر برآوردند و گفتند :انت تعلم مانريد . يعنی تو می دانی که ما چه می خواهيم .
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
ذوالنون گبری را ديد دامن در سرافگنده و از صحرای برف می رفت و ازرن می پاشيد . گفت :ای دهقان ! چه دانه می پاشی ؟
گفت :مرغکان چينه نيابند . دانه می پاشم تا اين تخم به برآيد و خدای رحمت کند.
گفت :دانه ای که بيگانه پاشد - از گبری- نپذيرد .
گفت :اگر نپذيرد ، بيند آنچه می کنم .
گفت : بيند .
گفت :مرا اين بس باشد .
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
خب همونطور که دوستان اکثریت پیشنهاد دادن از امروز اینجا حكايات آموزنده و شنيدني رو که در قالب شعر هستند رو هم قرار میدم امیدوارم دوستان بپسندند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. مدتی اتفاق ملاقات نیفتاد. کسی گفت: فلان را دیر شد که ندیدی. گفت: من او را نخواهم که ببینم. قضا را یکی از کسان او حاضربود. گفت: چه خطا کرده است که ملولی از دیدن او؟ گفت: هیچ ملالی نیست اما دوستان دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشند و مرا راحت خویش در رنج او نباشد.
(سعدی)
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد.کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند.سنگ زیبای درون چشمه دید.آن را برداشت و در خورجینش گذاشت وبه راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود....... کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:آیا آن سنگ را به من می دهی؟زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید.او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا اخر عمر در رفاه زندگی کند.بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:من خیلی فکر کردم تو با این که میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد.خیلی راحت ان را به من هدیه کردی.بعد دست در جیبش بردو سنگ را در آورد و گفت:من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عو ض چیز گرانبهای از تو می خواهم.

به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
رسول اكرم " ص " وارد مسجد شد ، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود ، و هر دسته‏ای حلقه‏ای تشكيل‏ داده سر گرم كاری بودند : يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به‏ تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند ، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد . به كسانی كه همراهش بودند رو كرد و فرمود : " اين هر دو دسته كار نيك می‏كنند و بر خير و سعادتمند " . آنگاه جمله‏ای اضافه كرد : " لكن من برای تعليم و داناكردن فرستاده شده‏ام " ، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت ، و در حلقه آنها نشست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به گذشته پرمشقت خويش می‏انديشيد ، به يادش می‏افتاد كه چه روزهای تلخ‏ و پر مرارتی را پشت سر گذاشته ، روزهايی كه حتی قادر نبود قوت روزانه‏ زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد . با خود فكر می‏كرد كه چگونه يك‏
جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به‏ روحش نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد ، و او و خانواده‏اش را از فقر و نكبتی كه گرفتار آن بودند نجات داد . او يكی از صحابه رسول اكرم بود . فقر و تنگدستی براو چيره شده بود . در يك روز كه حس كرد ديگر كارد به استخوانش رسيده ، با مشورت و پيشنهاد
زنش تصميم گرفت برود ، و وضع خود را برای رسول اكرم شرح دهد ، و از آن حضرت استمداد مالی كند .
با همين نيت رفت ، ولی قبل از آنكه حاجت خود را بگويد اين جمله از زبان رسول اكرم به گوشش خورد : " هركس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك می‏كنيم ، ولی اگر كسی بی‏نيازی بورزد و دست حاجت پيش مخلوقی دراز نكند ، خداوند او را بی‏نياز می‏كند " . آن روز چيزی نگفت ، و به خانه‏ خويش برگشت . باز با هيولای مهيب فقر كه همچنان بر خانه‏اش سايه افكنده‏ بود روبرو شد ، ناچار روز ديگر به همان نيت به مجلس رسول اكرم حاضر شد ، آن روز هم همان جمله را از رسول اكرم شنيد : " هركس از ما كمكی‏ بخواهد ما به او كمك می‏كنيم ، ولی اگر كسی بی نيازی بورزد خداوند او را
بی‏نياز می‏كند " . اين دفعه نيز بدون اينكه حاجت خود را بگويد ، به خانه‏ خويش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعيف و بيچاره و ناتوان می‏ديد ، برای سومين بار به همان نيت به مجلس رسول اكرم رفت ، باز هم لبهای رسول اكرم به حركت آمد ، و با همان آهنگ - كه به دل قوت و به روح اطمينان‏ می‏بخشيد - همان جمله را تكرار كرد .
اين بار كه آن جمله را شنيد ، اطمينان بيشتری در قلب خود احساس كرد . حس كرد كه كليد مشكل خويش را در همين جمله يافته است . وقتی كه خارج‏ شد با قدمهای مطمئنتری راه می‏رفت . با خود فكر می‏كرد كه ديگر هرگز به‏
دنبال كمك و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تكيه می‏كنم و از نيرو و استعدادی كه در وجود خودم به وديعت گذاشته شده استفاده می‏كنم ، واز او می‏خواهم كه مرا در كاری كه پيش می‏گيرم موفق گرداند و مرا بی نياز سازد .
با خودش فكر كرد كه از من چه كاری ساخته است ؟ به نظرش رسيد عجالة اين قدر از او ساخته هست كه برود به صحرا و هيزمی جمع كند و بياورد و بفروشد . رفت و تيشه‏ای عاريه كرد و به صحرا رفت ، هيزمی جمع كرد و
فروخت . لذت حاصل دسترنج خويش را چشيد . روزهای ديگر به اينكار ادامه‏ داد ، تا تدريجا توانست از همين پول برای خود تيشه و حيوان و ساير لوازم كار را بخرد . باز هم به كار خود ادامه داد تا صاحب سرمايه و غلامانی شد . روزی رسول اكرم به او رسيد و تبسم كنان فرمود : " نگفتم ، هركس از ما كمكی بخواهد ما به او كمك می‏دهيم ، ولی اگر بی‏نيازی بورزد خداوند او را بی‏نياز می‏كند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شخصی باهيجان و اضطراب ، به حضور امام صادق " ع " آمد و گفت : " درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد ، كه‏ خيلی فقير و تنگدستم " . امام : " هرگز دعا نمی‏كنم " . - " چرا دعا نمی‏كنيد ؟ ! "
" برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است ، خداوند امر كرده كه روزی را پی‏جويی كنيد ، و طلب نماييد . اما تو می‏خواهی در خانه‏ خود بنشينی ، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای‏ امام صادق تعريف می‏كرد ، مخصوصا يكی از همسفران خويش را بسيار می‏ستود كه ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معيت همچو مرد شريفی مفتخر بوديم . يكسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همينكه در منزلی فرود می‏آمديم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت ، و سجاده خويش را پهن می‏كرد ، و به طاعت و عبادت‏ خويش مشغول می‏شد . امام : " پس چه كسی كارهای او را انجام می‏داد ؟ و كه حيوان او را تيمار می‏كرد ؟ " - البته افتخار اين كارها با ما بود . او فقط به كارهای مقدس خويش‏
مشغول بود و كاری به اين كارها نداشت .

امام فرمود : بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
قافله‏ای از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت ، همينكه به مدينه رسيد چند روزی توقف و استراحت كرد ، و بعد از مدينه به مقصد مكه به راه افتاد . در بين راه مكه و مدينه ، در يكی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند كه با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی‏ درميان آنها شد كه سيمای صالحين داشت ، و با چابكی و نشاط مشغول خدمت و رسيدگی به كارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با كمال تعجب از اهل قافله پرسيد : اين شخصی را كه مشغول خدمت و انجام‏ كارهای شماست می‏شناسيد ؟ . - نه ، او را نمی‏شناسيم ، اين مرد در مدينه به قافله ما ملحق شد . مردی‏ صالح و متقی و پرهيزگار است . ما از او تقاضا نكرده‏ايم كه برای ما كاری‏ انجام دهد ، ولی او خودش مايل است كه در كارهای ديگران شركت كند و به‏ آنها كمك بدهد .
- " معلوم است كه نمی‏شناسيد ، اگر می‏شناختيد اين طور گستاخ نبوديد ، هرگز حاضر نمی‏شديد مانند يك خادم به كارهای شما رسيدگی كند " . - " مگر اين شخص كيست ؟ " - " اين ، علی بن الحسين زين العابدين است " .
جمعيت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : " اين چه كاری بود كه شما با ما كرديد ؟ ! ممكن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بكنيم ، و مرتكب گناهی بزرگ بشويم " . امام : " من عمدا شمارا كه مرا نمی‏شناختيد برای همسفری انتخاب كردم ، زيرا گاهی با كسانی كه مرا می‏شناسند مسافرت‏ می‏كنم ، آنها به خاطر رسول خدا زياد به من عطوفت و مهربانی می‏كنند ، نمی‏گذارند كه من عهده‏دار كار و خدمتی بشوم ، از اينرو مايلم همسفرانی‏ انتخاب كنم كه مرا نمی‏شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می‏كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مردی با اصرار بسيار از رسول اكرم يك جمله به عنوان اندرز خواست .
رسول اكرم به او فرمود :
" اگر بگويم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی يا رسول الله ! "
" اگر بگويم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی يا رسول الله ! "
- " اگر بگويم به كار می‏بندی ؟ "
- " بلی يا رسول الله ! "
رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهميت‏ مطلبی كه می‏خواهد بگويد كرد ، به او فرمود :
" هرگاه تصميم به كاری گرفتی ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ، اگر ديدی نتيجه و عاقبتش‏
صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهی و تباهی است از تصميم‏ خود صرف نظر كن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
علی بن ابی طالب ، از طرف پيغمبر اكرم ، مأمور شد به بازار برود و پيراهنی برای پيغمبر بخرد . رفت و پيراهنی به دوازده در هم خريد و آورد . رسول اكرم پرسيد : " اين را به چه مبلغ خريدی ؟ " - " به دوازده درهم " . - " اين را چندان دوست ندارم ، پيراهنی ارزانتر از اين می‏خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد ؟ " - " نمی دانم يا رسول الله " .
- " برو ببين حاضر می‏شود پس بگيرد ؟ " علی پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود :
- " پيغمبر خدا ، پيراهنی ارزانتر از اين می‏خواهد ، آيا حاضری پول ما را بدهی و اين پيراهن را پس بگيری ؟ "
فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد . آنگاه رسول‏ اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند ، در بين راه چشم پيغمبر به‏ كنيزكی افتاد كه گريه می‏كرد . پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد : " چرا گريه می‏كنی ؟ "
- " اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خريد به بازار فرستادند ، نمی‏دانم چطور شد پولها گم شد . اكنون جرئت نمی‏كنم به خانه‏ برگردم " . رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود : - " هر چه می‏خواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد " . و خودش به طرف‏ بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خريد و پوشيد .
در مراجعت برهنه‏ای را ديد ، جامه را از تن كند و به او داد . دو مرتبه‏ به بازار رفت و جامه‏ای ديگر به چهارده درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد . در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته‏ است ، فرمود : - " چرا به خانه نرفتی ؟ " - " يا رسول الله خيلی دير شده می‏ترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردی " .
- " بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می‏كنم‏ كه مزاحم تو نشوند " . رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد . همينكه به پشت در خانه رسيدند كنيزك گفت : " همين خانه است " رسول اكرم از پشت در با آواز بلند گفت : " ای اهل خانه سلام عليكم " .
جوابی شنيده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نيامد . سومين بار سلام كرد
، جواب دادند . " السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته " .
- " چرا اول جواب نداديد ؟ آيا آواز مرا نمی‏شنيديد ؟ "
- " چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شمائيد . "
- " پس علت تأخير چه بود ؟ "
- " يا رسول الله خوشمان می‏آمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما برای‏ خانه ما فيض و بركت و سلامت است " .
- " اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او را مؤاخذه نكنيد " .
- " يا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، اين كنيز از همين ساعت‏ آزاد است .
" پيامبر گفت : " خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دو برهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سيد جواد عاملی ، فقيه معروف - صاحب كتاب مفتاح الكرامه - شب مشغول‏ صرف شام بود كه صدای در را شنيد . وقتی كه فهميد پيش خدمت استادش ، سيد مهدی بحرالعلوم ، دم در است با عجله به طرف در دويد . پيش خدمت‏
گفت : " حضرت استاد ، شما را الان احضار كرده است ، شام جلو ايشان‏ حاضر است اما دست به سفره نخواهند برد تا شما برويد " .
جای معطلی نبود . سيد جواد بدون آنكه غذا را به آخر برساند ، با شتاب‏ تمام به خانه سيد بحرالعلوم رفت . تا چشم استاد به سيد جواد افتاد ، با خشم و تغير بی‏سابقه‏ای گفت :
" سيد جواد ! از خدا نمی‏ترسی ، از خدا شرم نمی‏كنی ؟ ! "
سيد جواد غرق حيرت شد كه چه شده و چه حادثه‏ای رخ داده ، تاكنون سابقه‏ نداشته اين چنين مورد عتاب قرار بگيرد . هر چه به مغز خود فشار آورد تا علت را بفهمد ممكن نشد . ناچار پرسيد :
" ممكن است حضرت استاد بفرمايند تقصير اينجانب چه بوده است ؟ "
" هفت شبانه روز است فلان شخص همسايه‏ات و عائله‏اش گندم و برنج‏ گيرشان نيامده ، در اين مدت از بقال سركوچه خرمای زاهدی نسيه كرده و با آن به سر برده‏اند . امروز كه رفته است تا باز خرما بگيرد ، قبل از آنكه‏
اظهار كند ، بقال گفته نسيه شما زياد شده است . او هم بعد از شنيدن اين‏ جمله خجالت كشيده تقاضای نسيه كند ، دست خالی به خانه برگشته است . و امشب خودش و عائله‏اش بی‏شام مانده‏اند " .

- " بخدا قسم ، من از اين جريان بی خبر بودم ، اگر می‏دانستم به‏ احوالش رسيدگی می‏كردم " .
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
ما چقدر فقیر هستیم

روزی مرد ثروتمندی ,پسر بچه کوچکش را به يک ده برد تا به او
نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند,چقدر فقير هستند
ان دو يک شبانه روز در خانه محقر يک روستايی مهمان بودند.
در راه بازگشت و در پايان سفر مرد از پسرش پرسيد: ((نظرت راجع
به مسافرتمان چه بود؟))
پسر پاسخ داد: ((عالی بود پدر!))
پدر پرسيد )):ايا به زندگی آنها توجه کردی؟))
پسر پاسخ داد: ((بله پدر!))
و پدر پرسيد: ((چه چيزی از اين سفر ياد گرفتی ؟))
پسر کمی انديشد و به آرامی گفت: (( فهميدم که ما در خانه يک
سگ دارم و انها چهارتا .مادر حياطمان فانوس های تزيينی داريم
و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود می شود,
اما باغ آنها بی انتهاست!))
باشنيدن حرفهای پسر ,زبان مرد بند آمده بود.پسر بچه اضافه کرد:
((متشکرم پدر,تو به من نشان دادی ما چقدر فقير هستيم !))

وقتی بچه ایم همه اینطوری هستیم اصولا بچه ها دوست دارن تو طبیعت باشن با حیوون ها بازی میکنن همه رو دوست دارن با سادگی شون و محبت اونا خالصانه ست تا وقتی که بزرگ بشن .عادت های خوب بچگیهامونو چی کار کردیم کجاست؟؟؟!؟؟؟؟؟!!!!
 
بالا