• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد.
همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد. زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه… همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود.
تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان 2560 دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!
بعد از چند لحظه تفکر، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و 2560 دلار به زن پیتر می ده و می ره.
زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت.
پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟
زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود.
پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد 2560 دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتیجه ی اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط می شه، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید.
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
معروف ترین پزشک متخصص قلب نیویورک فوت کرد و در مجلس ختم باشکوهش، یک ماکت بزرگ قلب در پشت تابوت او قرار داده بودند که در پایان مراسم همراه با مارش عزا دریچه های آن قلب باز شد و تابوت را به درون خود فرو برد.
همه از این ابتکار به اعجاب و تحسین آمدند، ولی یکی از پزشکان در ردیف اول ناگهان شروع کرد به قهقهه و اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند.
عاقبت کشیش به او تذکر داد، ولی او گفت پدر روحانی، من مقصودی ندارم، فقط مجسم کردم اگر من که متخصص زنان و زایمان هستم بمیرم این صحنه چگونه اجرا می شود؟!!
با این گفته کشیش و تمام مجلس هم بی اختیار ریسه رفتند و جلسه بهم خورد.
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
خانم معلم ریاضی از بچه ها سر کلاس می پرسه شش تا گنجشک روی سیم نشستن،
اگر به یکی شون تیر بزنیم چند تا می مونن؟

حسن دست بالا میکنه میگه هیچی ، چون همشون می پرن!!

خانم معلم میگه: از فکرت خوشم اومد ، ولی جواب درست پنج تاست

حسن میپرسه: خانم، سه تا زن تو پارک دارن بستنی می خورن،
یکی بستنی رو گاز میزنه،
یکی لیس میزنه،
یکی میکنه تو دهنش در میاره
کدومشون ازدواج کرده؟

خانم معلم سرخ می شه و میگه: اونکه می کنه تو دهنش در میاره

حسن میگه: خانم ، از فکرتون خوشم اومد، ولی جواب درست اونی که حلقه دستش داره!!!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
یه آقایی که دکترای ریاضی محض داشته، هر چقدر دنبال کار می گرده بهش کار نمیدن!! خلاصه بعد از کلی تلاش، متوجه میشه شهرداری تعدادی رفتگر بی سواد استخدام می کنه!! میره شهرداری خودش رو معرفی می کنه و مشغول به کار میشه...! بعد از دو سه ماه میگن همه باید در کلاس های نهضت شرکت کنید! این بنده خدا هم شرکت می کنه!! یه روز معلم محترم در کلاس ایشون رو می بره پای تخته تا مساحت یک شکلی رو حساب کنه! تو این فکر بوده که انتگرال بگیره یا نه که می بینه همه ی رفتگرا دارن داد می زنن:
انتگرال بگیر ، انتگرال بگیر
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...


توی یه پارک در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یک زن و یک مرد.
این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله کمی ایستاده بودند
و توی چشمای هم نگاه میکردند و لبخند میزدند.
یه روز صبح¬ خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد
و گفت:” از آن جهت که شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید،
من بزرگترین آرزوی شما را که همانا زندگی کردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میکنم.
شما ۳۰ دقیقه فرصت دارید تا هر کاری که مایل هستید انجام بدهید.”
و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی کرد: یک زن و یک مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی که
در نزدیکی اونا بود دویدند در حالی که تعدادی کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند.
فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد.
بوته‌ها آروم حرکت میکردند و خم و راست میشدند و صدای شکسته شدن شاخه‌های کوچیک به گوش میرسید.
بعد از ۱۵ دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیکه نگاههاشون نشون
میداد کاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته که گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی کرد و از مجسمه‌ها
پرسید:” شما هنوز ۱۵ دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟
مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه کرد و گفت: میخوای یه بار دیگه این کار رو انجام بدیم؟
مجسمه زن با لبخندی جواب داد: باشه. ولی این بار تو کبوتر رو نگه‌دار و من روش خراب میکنم (ببخشید!)
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:

شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده*ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

با تعجب گفت:

مگر شما ننوشته*اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،

ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست


 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
سالگرد ازدواج
1) زن :عزيزم اميد وارم هميشه عاشق بمانيم وشمع زندگيمان نوراني باشد.

2) مرد: عزيزم کي نوبت کيک مي شه؟
*****
روز زن

1)زن : عزيزم مهم نيست هيچ هديه اي برام نخريدي يک بوس کافيه

2)مرد: خوشحالم تو رو انتخاب کردم اشپزي تو عاليه عزيزم (شام چي داريم؟)
*******
روز مرد

1) زن :واي عزيزم اصلا قابلتو نداره کاش مي تونستم هديه بهتري بگيرم.

2) مرد:حالا اشکال نداره عزيزم سال ديگه جبران مي کني (چه بوي غذايي مي ياد)
*****
40 روز بعد از تولد بچه

1) زن:واي ماماني بازم گرسنه هستي , (عزيزم شير خشک بچه رو نديدي)

2)مرد: با دهان پر(نه عزيزم نديدم , راستي عزيزم شير خشک چرا اينقدر خوشمزه است)
******
40 سال بعد

1)زن :عزيزم شمع زندگيمون داره بي فروغ ميشه ما پير شديم

2)مرد :يعني ديگه کيک نخوريم
******
2 ثانيه قبل از مرگ

1) زن :عزيزم هميشه دوستت داشتم

2) مرد: گشنمه
*****
وصيت نامه

1) زن: کاش مجال بيشتري بود تا درميان عزيزانم مي بودم ونثارشان مي کردم تمام زندگي ام را!!

2) مرد:شب هفتم قرمه سبزي بديد
*****
اون دنيا

1)زن : خطاب به فرشته ي مسول :خواهش مي کنم ما را از هم جدانکنيد , نه نه عزيزم , خدايا به خاطر من(((وسر انجام موافقت مي شه مرد از جهنم بره بهشت )))

2)مرد :خطاب به دربان جهنم: حالا توي بهشت شام چي ميدن
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندهی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشهای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهوارهای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با ۶۰ صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدهی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
بالاخره ۱۵۰ صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا ۱۵۸۶ گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
سرخ پوست ها و رئیس جدید

اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که ...

بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»

پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»

پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!

رییس: «از کجا می دونید؟»

پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی

اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا
مرد بازدید کننده میپرسه: این آدم چشه؟

میگن: یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده

مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن، مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی

میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا

بازدید کننده با تعجب میپرسه: این یکی دیگه چشه؟ میگن: اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم باشک بازی کنند.

انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به جستجو میکرد.

همه پنهان شدند الا نیوتون ...

نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین.

انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…



او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده.

انیشتین فریاد زد نیوتون بیرون( سک سک)

نیوتون بیرون( سک سک)

نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من بیرون نیستم. او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!!

... تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...

. . . . . . . . . . نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یک متر مربع ایستاده ام ...

که من رو،نیوتون بر متر مربع میکنه .........

و از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر "یک پاسکال" می باشد

بنابراین من "پاسکالم" پس پاسکال باید بیرون بره (پاسکال سک سک) !!!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
دختر: می دونی فردا عمل قلب دارم ؟
پسر: آره عزیز دلم . . .
دختر: منتظرم میمونی ؟
پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند و گفت ، منتظرت میمونم عشقم . .
دختر: خیلی دوستت دارم . .
... ... پسر: عاشقتم عزیزم . .
.
.
بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت ، به هوش می آمد ، به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد ..
پرستار : آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی . .
دختر: ولی اون کجاست ؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت ؟
پرستار : در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟
دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد .. آخه چرا ؟؟؟؟؟!!
چرا به من کسی چیزی نگفته بود .. بی امان گریه میکرد . .
پرستار: شوخی کردم بابا !! رفته دستشویی الان میاد
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
کمربند
کيف مدرسه را با عجله گوشه اي پرتاب کرد و بي درنگ به سمت قلک کوچکي که روي تاقچه بود ، رفت . همه خستگي روزش را بر سر قلک بيچاره خالي کرد . پولهاي خرد را که هنوز با تکه هاي قلک قاطي بود در جيبش ريخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشيد آقا ! يه کمربند مي خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم است.
- به به . مبارک باشه . چه جوري باشه ؟ چرم يا معمولي ، مشکي يا قهوه اي ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقي نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه!
Untitled-picture.png
 

botrakia

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2012
نوشته‌ها
540
لایک‌ها
72
محل سکونت
Wasteland
شاعری مهمل گو پیش جامی میگفت : «چون به خانه ی کعبه رسیدم دیوان شعر خود را از برای تیمّم و تبرک در حجرالاسود مالیدم»

جامی گفت : «اگر در آب زمزم می مالیدی بهتر بود!»


(مقدمه ی هفت اورنگ جامی)
 

botrakia

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2012
نوشته‌ها
540
لایک‌ها
72
محل سکونت
Wasteland
دوستی؟

بله،لطفاً


(چالز دیکنز - نویسنده ی انگلیسی)

 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درس زندگی (داستان آموزنده)

در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه ، بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد .
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط جاده برنمی داشت .


نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد .
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا بود. او یک یاد داشت پیدا کرد . پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!
*
 

banned_user_10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,193
لایک‌ها
1,060
محل سکونت
جزيره ي سبزوار !! بالاترين + برو
هواپيمايي درحال سقوط بود و يک چتر نجات کم بود!
بنابر اين يک نفر بايد فداکاري مي کرد.
زين الدين زيدان يک چتر بر داشت و گفت : من بهترين فوتباليست جهان هستم و بايد نجات پيدا کنم اين را گفت و پريد !
برد پيت هم يک چتر ديگر بر داشت و گفت: من محبوب ترين هنرپيشه جهان هستم و بايد نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد!
احمدی نژاد هم يک چتر بر داشت و گفت: من باهوش ترين رئيس جمهور دنيا هستم و بايد نجات پيدا کنم. اين را گفت و پريد !
فقط دو نفر در هواپيما مانده بودند. يک پسر بچه نه ساله و یک پیرمرد…
پیرمرد گفت: فرزندم ! من عمر خودم را کرده ام و آينده پيش روي تو است. بيا اين چتر را بردار و خودت را نجات بده!
پسر بچه گفت: احتياجي نيست. اون آقاهه که مي گفت باهوش ترين رئيس جمهور دنياست، با کوله پشتي مدرسه من پريد بيرون !
 

banned_user_10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,193
لایک‌ها
1,060
محل سکونت
جزيره ي سبزوار !! بالاترين + برو
در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»

جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»

كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.

ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»

ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدنم مي توانم دعا كنم ؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها 3 تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند.

این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت : بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از این که می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم.
حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی 1000 تومن به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.
تا آن که چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: صد تومن!؟ اگه فکر می کنی به خاطر 100 تومن حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم!

از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.
 
بالا