• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
[h=6]یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره.

چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟

دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره.

دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟!

Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه : خوب چی شد؟ کجا رفت؟

Bill جواب می ده: رفت خونه تو !!!
[/h]
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
[h=6]زن ديروقت به خونه رسيد، آهسته كليد رو انداخت و درو باز كرد
و يكسره رفت توی اتاق خواب!
ناگهان بجاي يك جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب ديد!
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و
تا جايي كه ميخوردند ان دو را با چوب گلف زد و خونين و مالي كرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا آبي بخورد که
با كمال تعجب شوهرش را ديد كه در اشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزيزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به ديدن ما اومده بودند چون خسته بودند بهشون
اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت كنند!
راستي بهشون سلام كردي؟؟؟؟؟؟
[/h]
 

ya_ali_mavla

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,741
لایک‌ها
1,540
محل سکونت
کرمانشاهان
ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتی که وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی.
- بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشی و من نکرده‌باشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همین جا.
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و تجاوز و تجاوز به زن و بچه مردم و خباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران ##### می‌کند و مست کردن خود و جوانان و ایجاد مکان های حرام و قمار کردن و ایجاد مست خانه ها و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه به کوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرام آرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه از بدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌.
- خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟
شیطان گفت : " من یک مرد و زن را منحرف کردم تا از راه نامشروع با هم ارتباط برقرار کنند و زنا کردند ." آن شخص به شیطان گفت : " شرط را من بردم. من شصت هزار نفر را به کشتن دادم تو کاری نکردی فقط باعث یک زنا شدی " شیطان به او گفت : " نه تو نمی فهمی من بردم. من ریشه را باید درست کنم باعث زنایی شوم تا مثل تویی به وجود بیاید که شصت هزار نفر را به کشتن بدهد .ریشه دست من است
البته این بصورت خلاصه شدس
یا علی
 

ya_ali_mavla

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,741
لایک‌ها
1,540
محل سکونت
کرمانشاهان
داستان جذاب شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. شیطان در ادامه توضیح می دهد
sadsmiley.gif
(من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانیدچقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیردریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. منبع:mstory.mihanblog



 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
[h=6]دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت :
مامانم گفته چیزهایی که تو این لیست نوشته بهم بدی ، اینم پولش
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشنه شده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختر بچه داد ، بعد لبخندی زد و گفت :
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی ، میتونی یه مشت شکلات بعنوان جایزه برداری
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد ، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت میکشه گفت :
دخترم خجالت نکش بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار
دخترک پاسخ داد : عمو نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم ، نمیشه شما بهم بدین ؟
بقال با تعجب پرسید ؟
چرا دخترم ؟ مگه چه فرقی میکنه ؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت : آخه مشت شما از مشت من بزرگتره !!!
[/h]
 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
addected.jpg

جی۵ لاین:
دو برادر بودند که یکی از آنها معتاد و دیگری مردی متشخص و موفق بود. برای کسانی که آن دو را می شناختند معما بود که چرا این دو برادر که هر دو در یک خانواده و با یک وضعیت اجتماعی و اقتصادی بزرگ شده اند سرنوشتی متفاوت داشته اند؟
پس به سوی برادر معتاد رفتند و از او علت اعتیادش و وضع روزگارش را پرسیدند.
او اینگونه پاسخ داد: پدرم! علت اصلی شکست من پدرم بوده است. او هم یک معتاد بود. خانواده اش را کتک می زد و زندگی بدی داشت. چه توقعی از من دارید؟ من هم مانند او شده ام.

مردم به سمت برادر موفق رفتند و دلیل موفقیتش را از او پرسیدند.
مردم در کمال ناباوری شنیدند که مرد موفق اینگونه پاسخ داد: علت موفقیت من پدرم است
من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگی اش را می دیدم و سعی کردم که از آن رفتارها درس بگیرم و کارهای شایسته ای جایگزین آن ها کنم.
جی۵ لاین . کام - موفقیت و مثبت اندیشی
منبع اصلی: کتاب روز را خورشید می سازد، روزگار را ما / مسعود لعلی – فهیمه ارژنگی / انتشارات جاودان خرد
منبع تصویر: Repower Up
 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
statues.jpg

جی۵ لاین
: سالها پیش مجسمه سازی مکزیکی در حین ساخت یکی ازمهم ترین آثارش دچار حادثه شد. او دست راست خود را از دست داد، آن دست فقط عضوی از بدنش نبود، به نوعی ابزار کارش بود، عامل زیبایی و شهرت آثارش و همه ی توانایی اش.

همه نزدیکان او تصور می کردند که او تنها “دست” خود را از دست نداده بلکه همه ی زندگیش را از دست داده چون بدون آن قادر به انجام امور شخصی اش هم نیست چه برسد به ساخت تندیس و مجسمه…!
ولی در یک صبح تازه و زیر تلالو های طلایی آفتاب مرد مجسمه ساز به پا ساخت و باور جدیدی بنا نهاد.
او ادامه داد، فکر کرد و تصمیم گرفت.
شروع کرد به تمرین کردن با دست ضعیف و رنجور چپش!
مجسمه ی او علیرغم ِ وقفه ی طولانی و حوادث ناگوار به پایان رسید و “مجسمه علیرغم” نام گرفت.
شاید بدون این حوادث زودتر تکمیل می شد ولیکن هرگز به نامداری امروزش نبود،هرگز رسالت تندیس واقعی را ادا نمی کرد و هرگز اسطوره نمی شد.

برای شنا کردن در جهت مخالف جریان آب رودخانه ، قدرت و جرات لازم است و الّا ماهی مرده هم میتواند در جهت جریان آب شنا کند! ( اسمایلز)


  • جی۵ لاین - موفقیت و مثبت امدیشی
  • منبع اصلی: مشکلات را شکلات کنید/مسعود لعلی/انتشارات بهار سبز
  • منبع تصویر: Blogspot
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...

داستان غم انگیز ما - وقتی روشنفکری ، سرگرمی میشود :





روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت :
این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
هوش ایرانی
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا
 
Last edited by a moderator:

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
بنگاه زناشوئی...
در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی».
مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت.
روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا».
در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود
کدبانوی خوب و روی دیگری شلخته.
او از در کدبانوی خوب وارد شد.
در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود.
از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود:
با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد. مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟»
مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مى‌خواى بگى عزيزم؟» شوهر مريم گفت: «فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره
 

GOOD WRITER

Registered User
تاریخ عضویت
26 مارس 2012
نوشته‌ها
334
لایک‌ها
204
ساشی

ساشی کوچولو پس از اینکه برادرش متولد شد,از پدرومادرش تقاضا کرد که او را با نوزاد تنها بگذارند.آنان نگران بودند که مبادا مثل تمام دخترهای چهارساله احساس حسادت کند وبخواهد او را بزند یا به زمین بیندازد.از این رو حرف وی را نپذیرفتند.ساشی با آن طفل با مهربانی رفتار می کرد.تا این که درخواست او مبتنی بر تنها ماندن با طفل موجه جلوه کرد و پدر ومادرش اجازه دادند. ساشی با غرور به اتاق طفل رفت ودر رابست, لای آن را کمی باز گذاشت.برای پدر و مادر کنجکاو وجود همچین شکافی کافی بود تا وی را ببینند و به سخنانش گوش بدهند.آنان دیدند که ساشی کوچولو با آرامی به سوی برادر نوزاد خود رفت, صورتش را به صورت او نزدیک کرد و به آرامی گفت: (طفلک, به من بگو پیش خدا بودن چه احساسی دارد.من دارم فراموش می کنم.)
 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
[h=1]قاعدتاً نبایستی با این هواپیما سفر می کردی، درسته!؟[/h]آقای کنت بلانکارد وآقای اسپنسر جانسون نویسندگان کتاب معروف “مدیر یک دقیقه ای” پس از تالیف این کتاب تصمیم می گیرند که تعداد بیست هزار نسخه از آن را چاپ کنند و بدون تبلیغات، فقط از طریق شرکت خودشان آن ها را بفروش برسانند.
آنها در چاپ دوم تصمیم می گیرند که کتاب مدیر یک دقیقه ای را در سطح وسیعی از کشور بفروشند. به همین خاطر یک روز بعد از ظهر باهم قرار می گذارند تا یکدیگر را بببینند. در پی صحبت هایی که باهم در این باره می کنند آقای بلانکارد می گوید: توفیق این کتاب به دو امر بستگی دارد:
۱ – با تیراژ بالاتر بتوانبم آن را بفروشیم.
۲ – نام کتاب ما در ردیف پر فروش ترین کتابهای روزنامه ی نیویورک تایمز در آید.
در همین جا از دوست خود، آقای اسپنسر جانسون نظرش را این باره که فروش خوب به نظر او چند کتاب می باشد، می پرسد. آقای جانسون ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار فروش را به عنوان یک فروش خوب مطرح می کند. همان جا آقای کنت بلانکارد از او می خواهد که به فروش ۵۰۰ هزار کتاب فکر کند و همچنین او را متقاعد می کند که کتاب هایی با محتوای کم ارزشتر هم توانسته اند به فروشهای نزدیک به دویست و پنجاه هزار برسند، آنها در این گفت و گو زمان شش ماه را هم برای رسیدن به ردیف پر فروش ترین کتابها در نظر می گیرند. سپس جشن کوچکی ترتیب داده و یک شماره از روزنامه نیویورک تایمز را هم جلوی خود قرار داده و اسم کتاب خود را در لیست پرفروشترین کتابها تصور می کند .
درست فردای همان روز، آقای بلانکارد برای یک سخنرانی باید به شیکاگو می رفت. در راه رفتن به سمت فرودگاه با خود می اندیشد که نه تنها پانصد هزار کتاب را خواهیم فروخت بلکه آن را در فهرست پرفروشترین ها خواهیم یافت، کنت بلاکارد می گوید: “با این کار بطور ناخود آگاه، با نیروی تجسم و تصور جزء به جزء رویدادهایی را که به این تصورات عینیت می بخشید را مشاهده می کردم”
پس از رسیدن به فرودگاه و سوار شدن به هواپیما در کنار کسی می نشیند که اتفاقا بسیار اجتماعی و خوش برخورد بود، آنها با هم شروع به صحبت می کنند، کنت بلانکارد از وی درباره کارش می پرسد، وی پاسخ می دهد نماینده ی فروش یک شرکت توزیع کننده کتاب است و کتابهای هفتصد و پنجاه کتابفروشی را تامین می کند. کنت بلانکارد که متوجه جریان در حال وقوع می شود از وی می پرسد: قاعدتاً نبایستی با این هواپیما سفر می کردی، این طور نیست؟
او حیرت زده می پرسد: تو از کجا می دانی؟ و در ادامه توضیح می دهد که در مورد بلیت خود با مشکلاتی مواجه شده بود و به اجبار پرواز خود را تغییر داده است. کنت بلانکارد به او می گوید: هیچ راه دیگری نداشتی مگر آنکه با این هواپیما سفر می کردی!
در واقع این نیروی تصور کنت بلانکارد بود که او را به این پرواز رسانده بود تا راهگشای او باشد. در آن جا بود که کنت بلانکارد برایش داستان کتابش را که قرار است پانصد هزار تای آن را طی شش ماه بفروشند و در ردیف پر فروشترین ها قرار گیرند، شرح می دهد. او متعجبانه به کنت بلانکارد می گوید:چه انتظار زیادی! کنت بلاکارد هم برایش بیشتر توضیح می دهد و می پرسد: آیا امکان دارد این کتاب را در کتابفروشی های طرف قرارداد خود توزیع کنی؟ اوهم نهایتا متقاعد می شود و برایش راه کارها را توضیح می دهد.
بلانکارد هم به محض رسیدن به شیکاگو با دوستش اسپنسر جانسون تماس می گیرد و جریان را شرح می دهد و از طریق همان نماینده فروش با کتابفروشی ها ارتباط برقرار می کند، بنابراین به محض خروج کتاب از چاپخانه، شانزده هزار جلد کتاب به فروش می رسد.
جالب است بدانید آنها حدود شش میلیون جلد از کتاب مدیر یک دقیقه ای را به فروش می رسانند و تقریبا به مدت سه سال کتابشان در ردیف پرفروش ترین کتابهای روزنامه نیویورک تایمز قرار می گیرد.
این است نیروی مثبت اندیشی…

منبع: جی۵ لاین . کام - منبع اصلی: کتاب سیری در کمال فردی
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
[h=1]قاعدتاً نبایستی با این هواپیما سفر می کردی، درسته!؟[/h]آقای کنت بلانکارد وآقای اسپنسر جانسون نویسندگان کتاب معروف “مدیر یک دقیقه ای” پس از تالیف این کتاب تصمیم می گیرند که تعداد بیست هزار نسخه از آن را چاپ کنند و بدون تبلیغات، فقط از طریق شرکت خودشان آن ها را بفروش برسانند.
آنها در چاپ دوم تصمیم می گیرند که کتاب مدیر یک دقیقه ای را در سطح وسیعی از کشور بفروشند. به همین خاطر یک روز بعد از ظهر باهم قرار می گذارند تا یکدیگر را بببینند. در پی صحبت هایی که باهم در این باره می کنند آقای بلانکارد می گوید: توفیق این کتاب به دو امر بستگی دارد:
۱ – با تیراژ بالاتر بتوانبم آن را بفروشیم.
۲ – نام کتاب ما در ردیف پر فروش ترین کتابهای روزنامه ی نیویورک تایمز در آید.
در همین جا از دوست خود، آقای اسپنسر جانسون نظرش را این باره که فروش خوب به نظر او چند کتاب می باشد، می پرسد. آقای جانسون ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار فروش را به عنوان یک فروش خوب مطرح می کند. همان جا آقای کنت بلانکارد از او می خواهد که به فروش ۵۰۰ هزار کتاب فکر کند و همچنین او را متقاعد می کند که کتاب هایی با محتوای کم ارزشتر هم توانسته اند به فروشهای نزدیک به دویست و پنجاه هزار برسند، آنها در این گفت و گو زمان شش ماه را هم برای رسیدن به ردیف پر فروش ترین کتابها در نظر می گیرند. سپس جشن کوچکی ترتیب داده و یک شماره از روزنامه نیویورک تایمز را هم جلوی خود قرار داده و اسم کتاب خود را در لیست پرفروشترین کتابها تصور می کند .
درست فردای همان روز، آقای بلانکارد برای یک سخنرانی باید به شیکاگو می رفت. در راه رفتن به سمت فرودگاه با خود می اندیشد که نه تنها پانصد هزار کتاب را خواهیم فروخت بلکه آن را در فهرست پرفروشترین ها خواهیم یافت، کنت بلاکارد می گوید: “با این کار بطور ناخود آگاه، با نیروی تجسم و تصور جزء به جزء رویدادهایی را که به این تصورات عینیت می بخشید را مشاهده می کردم”
پس از رسیدن به فرودگاه و سوار شدن به هواپیما در کنار کسی می نشیند که اتفاقا بسیار اجتماعی و خوش برخورد بود، آنها با هم شروع به صحبت می کنند، کنت بلانکارد از وی درباره کارش می پرسد، وی پاسخ می دهد نماینده ی فروش یک شرکت توزیع کننده کتاب است و کتابهای هفتصد و پنجاه کتابفروشی را تامین می کند. کنت بلانکارد که متوجه جریان در حال وقوع می شود از وی می پرسد: قاعدتاً نبایستی با این هواپیما سفر می کردی، این طور نیست؟
او حیرت زده می پرسد: تو از کجا می دانی؟ و در ادامه توضیح می دهد که در مورد بلیت خود با مشکلاتی مواجه شده بود و به اجبار پرواز خود را تغییر داده است. کنت بلانکارد به او می گوید: هیچ راه دیگری نداشتی مگر آنکه با این هواپیما سفر می کردی!
در واقع این نیروی تصور کنت بلانکارد بود که او را به این پرواز رسانده بود تا راهگشای او باشد. در آن جا بود که کنت بلانکارد برایش داستان کتابش را که قرار است پانصد هزار تای آن را طی شش ماه بفروشند و در ردیف پر فروشترین ها قرار گیرند، شرح می دهد. او متعجبانه به کنت بلانکارد می گوید:چه انتظار زیادی! کنت بلاکارد هم برایش بیشتر توضیح می دهد و می پرسد: آیا امکان دارد این کتاب را در کتابفروشی های طرف قرارداد خود توزیع کنی؟ اوهم نهایتا متقاعد می شود و برایش راه کارها را توضیح می دهد.
بلانکارد هم به محض رسیدن به شیکاگو با دوستش اسپنسر جانسون تماس می گیرد و جریان را شرح می دهد و از طریق همان نماینده فروش با کتابفروشی ها ارتباط برقرار می کند، بنابراین به محض خروج کتاب از چاپخانه، شانزده هزار جلد کتاب به فروش می رسد.
جالب است بدانید آنها حدود شش میلیون جلد از کتاب مدیر یک دقیقه ای را به فروش می رسانند و تقریبا به مدت سه سال کتابشان در ردیف پرفروش ترین کتابهای روزنامه نیویورک تایمز قرار می گیرد.
این است نیروی مثبت اندیشی…

منبع: جی۵ لاین . کام - منبع اصلی: کتاب سیری در کمال فردی


خیلی مثبت اندیش بودن هم مفید نیست دوست من
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
چهار برادر خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و آدم های موفقی شدند.
چند سال بعد، پس از میهمانی شامی که با هم داشتند در مورد هدایایی که برای مادر پیرشان که دور از آن ها در شهر دیگری زندگی می کرد، صحبت میکردند.
اولی گفت : من خانه بزرگی برای مادرم ساختم.
دومی گفت : من یک سالن سینمای یکصد هزار دلاری در خانه ساختم.
سومی گفت : من ماشین مرسدس با راننده تهیه کردم که مادرم به سفر بره!
چهارمی گفت : همه تون می دونید که مادر چه قدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین که دیگر هیچ وقت نمی تونه بخونه، چون چشماش خوب نمیبینه.
من راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو از حفظ بخونه. این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال آموزش دیده، من تعهد کردم برای این طوطی به مدت بیست سال، هر سال صدهزار دلار به کلیسا بپردازم.
مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها روبگه و طوطی از حفظ براش میخونه.
برادران دیگر تحت تاثیر سخنان برادر چهارم قرار گرفتند.
پس از تعطیلات، مادر یادداشت تشکری فرستاد.
مادر نوشته بود:
میلتون عزیز( پسر اولی ) خانه ای که برایم ساختی خیلی بزرگه… من فقط تویک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خانه رو تمیز کنم.به هر حال ممنونم
مایک ( دومی ) عزیز، تو برای من یک سینمای گرانقیمت با صدای دالبی ساختی که گنجایش ۵۰ نفر رو دارد ولی من همه دوستانمو از دست داده ام، همچنین شنواییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام. هیچ وقت از آن استفاده نمیکنم، ولی از این کارت ممنون هستم
ماروین ( سومی ) عزیز، من خیلی پیرم که به سفر بروم پس هیچ وقت ازمرسدس استفاده نمی کنم خیلی تند میره اما فکرت خوب بود ممنون هستم.
ملوین (چهارمی ) عزیز ترینم، تو تنها پسری هستی که با فکر کوچیکت و با هدیه ات منو خوشحال کردی جوجه ی خیلی خوشمزه ای بود! و من هیچ وقت مزه آن را فراموش نخواهم کرد ! ممنونم.
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راستکنی.پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم. کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم. بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد. بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلیبهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد. همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟ "او زیر واگن است."
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
می گویند "مریلین مونرو " ( زیبای زمان خود ) یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت اینشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !

اقای " اینشتین " هم نوشت :
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود !
ولی این یک روی سکه است .
فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می‌كرد. او می‌خواست مزرعه سیب‌زمینی‌اش را شخم بزند اما این كار خیلی سختی بود. تنها پسرش كه می‌توانست به او كمك كند، در زندان بود!

پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد: پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بكارم. من نمی‌خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان كاشت محصول را دوست داشت. من برای كار مزرعه خیلی پیر شده‌ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشكلات من حل می‌شد. من می‌دانم كه اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می‌زدی ... دوستدار تو پدر

پس از چند روز پیرمرد این تلگراف را دریافت كرد: پدر به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن من آنجا اسلحه پنهان كرده ام.

صبح روز بعد 12 نفر از مأموران اف.بی.آی و افسران پلیس محلی دیده شدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه ها شخم زدند بدون این‌كه اسلحه‌ای پیدا كنند.

پیرمرد بهت‌زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت كه چه اتفاقی افتاده و می‌خواهد چه كند؟

پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بكار، این بهترین كاری بود كه از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
 
بالا