• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
.
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:
«شما برای چی می نویسید استاد؟ »
برنارد شاو جواب داد:
«برای یک لقمه نان»
نویسنده جوان برآشفت که:
«متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! »
وبرنارد شاو گفت:
«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم! »
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
مربی مهدکودک و چکمه ها

خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های
یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن،
بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بالاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها
رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید
تا بلاخره چکمه های تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد .
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد چکمه ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه
که بچه ميگه این بوتها مال من نیست.

خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.

وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت

خب حالا دستکشهات کجان؟
توی جیبت که نیستن.

بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه !!!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

روایت جالب رضا کیانیان از شب زفاف یک زن وشوهر خجالتی و تعارفی


رضا کیانیان گفت وگویی با ماهنامه صنعت سینما کرده ودربخشهایی از این گفت وگو گفته خاله وشوهر خاله او بسیار تعارفی هستند و تا آخر عمر در نهایت ادب به هم تعارف می کردند .مثلا وقتی خاله ام می خواست جلوی شوهر خاله ام چای بگذارد شوهر خاله ام می گفت چرا زحمت می کشید؟یا خاله ام می گفت قند بیاورم برایتان یا نبات؟شوهر خاله ام می گفت :راضی نیستم خودم بر می دارم . کیانیان در ادامه گفته :دوستی می گفت عمه وشوهر عمه من هم در تمام عمر همین قدر تعارفی بودند.من زمانی از عمه وشوهر عمه ام پرسیدم :حاج آقا بااین همه ادب وتعارف شب زفاف چه کردید ؟گفت :من وعمه ات را بردند حجله ودررا قفل کردند .عمه ات آن سمت نشست و من سمت دیگر .رخت خواب هم پهن بود .اما هیچ کدام جرات نداشتیم به هم نگاه کنیم بعد از یک ساعتی عزمم را جزم کردم .رفتم به سمت عمه ات وروبنده اش رابرداشتم .عمه ات آنقدر خجالت کشید و قرمز شد که من نفسهایم به شماره افتاد و به جای خودم برگشتم .یک ساعت دیگر گذشت ومن عزمم را جزم کرد م واین بار کنارش نشستم و گونه اورا بوسیدم .عمه ات هم می گفت :قربون لب ودهنتون چرا زحمت میکشید؟





84865e0a87bd4344b82a161de9d900f5.jpg
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
جیرجیرک به خرس گفت دوستت دارم .خرس جواب داد: الان می خواهم بخوابم.خرس به خواب زمستانی رفت و هرگز نفهمید عمر جیرجیرک فقط سه روز است.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...



اصل اول: دفتر تلفن یک اصفهانی اصولا بر مبنای کاربرد و شغل افراد نوشته یا در موبایل ذخیره می شود و اصلا ربطی به اسم کوچک و فامیل ندارد.

اصل دوم :اصل دوم موجز بودن اسامیست به این معنا که با دیدن اسم بایستی خواننده اسم فرد، شغل، محل کسب، نوع شغل و حتی مشخصاب ظاهری فرد مذکور را هم بیاد بیاورد

اصل سوم و مهمترین آنها: به دلیل اینکه ما اصفهانیان در موارد انگشت شماری اقدام به برقراری تماس می کنیم (نه به دلیل اینکه هزینه دارد بلکه به دلیل اینکه تلفن فقط مختص کارهای ضروری مثل مرگ و تصادف و .. است ) حتی المقدور و تا جائیکه امکان دارد اسامی باید گویا باشند تا از خاطر پاک نشوند.



دفتر تیلیفونی یه اصفانی

آقام
ننم
آمو اسدلای
آمو گنده یم
... آمو کوچیکم
آمیز لی
بومونلی
ليلا خانوم دختري حج اكبر
موندَلی
حج خانوم
حجاقا ممد
حسنی زرا خانوم
حمیدی آینه خاور
هومن خره
ميتراخانوم ابجي حج ميتي
خاله سوريم
اكبراقا اينا زهره شون
نصرت سرخابی
شيرين خانوم اينا
مهردادی دایم
حج ميتي
رضای مش غلوم
ای زولای
ممدي عمم اينا
رضاي عمم اينا
خونه خانوم باجی
همساده خاله بتول
اوس سسن
کریم دزه
داریوشی دییونه
ممدی رتیل
هوشنگی خالم اینا
تورجی ریق ماسی
ممد یه کتی
آجریه
گچیه
سیمانیه
سنگیه
شِنیه
مِصالح فروشه که یوخده میشله
سرامیکیه تو رباط
مِصالح فروشه که نیمی شله
سیفیدکاره
سف کاره
امیر نجار
در آلمینیونیه تو دس گرد
نقاش لاغره
نقاش کچله
گچ بره
رضوانی عاموم
فريدون همساده بالايمون
مسعودي دندون طلا
مسعودي تاريه
علیه نَیَرز
مادری بچا
بوسورم
خارسوم
باچناق ریده یه
باجناقه که تلنگش تو چادگون در رف
دكترترابي( فيزيو)
خارزن کوریه
خار زن خیگه
بردرزنی حَ سِد جواد
قرض الحسنه تو نورباروون
موبایلیه (برنجیان) احمدباد
موبایلیه (مجید) فردوسی
صافکاره یک
حسن گیشنیز
بانگی سری خلجا
بانگی روبروخونمون
رضای نون خالی خور
کاظمی گوز فشنگ
مژدوای مو قشنگ
تقیه کون تاقاریه ی
داوود شوت زن
حسن دُماغ
اصغر مکانیک
اميدي خال بالا ابرو
فریدون چوقتی
مجیدی آب دوخیار
بهنامی پشم در کون
بهروزی اَن هم زِن
حج آقا محضرداره
سردفترداره
شخ جفر
مسعودی که که سرکش
شه داری ناحیه پنج
گازیه
شیرینی فروشه نرسیده به بیس چارمتری
موتوریه تو بیسیم
کلونتری تو رودکی
تقیه نوحه خون
ایتامی سری رودکی
پوشیه تو باغ رضوان
میوه میدون یک
میوه میدون دو - فقط سیب
ظرفیه
اعلامیه یه
طِلا فروشه سری طاقانی اون دسی خیابون روبرو پاساجی سرتیپ
سفره عقدیه
قنادی گلاب
رامینی مطرب
خِیاطه تو پاساجی روغنی
کفاشه تو پاساجی افتخار
رَستورانی شهر زاد
رختی عروس تو کوچه مچد سرخی بقلی پاساجی شکری چارباغ پاین
کیفیه تو کوچه تیلیفون خونه
بزازه تو بازاچه نو
لبنیاتیه تو جاده گودالی
استخاره مچدی در کوشگ
قصابه تو قینون
جِلیل غُربتی
احمد سلمونی
خادمی شازده محمد برا کاری کفاره و اینا و نُماز میت
سعید واجبی
مبلیه تو رنون همون اولش بدی مخابرات
شماره گزاری
پسسای دوزه پش مطبخ
فرنی تو حافظ
بسنی محفل تو خواجو
یدکی فروشه تو صحرا روغن
جوشکاره تو درباغشا
بنگایه تو چنار سوخته
رحمانی تو بیس چاری اسفن
یخیه سری باغ دریاچه
یه بارمصرف نرسیده به سیمین
میزو صندلی تو الیادرون
نون ماشینی سری کارلادون
دوغیه تو صائب
تراشکاره تو شاپور بغلی گاراجی هند
مرتضی رادیاتی
محسن شلنگی
حسن شبانه روزی
حج سن کمپرسی
منصور لنتی
آرارات باطری سازه
زیرو بندیه تو گاراجی معراج
اميري ننره

 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

روزى شاه عباس صفوی به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
شیخ بهایى گفت : من یک هفته مهلت می ‏خواهم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ به مصلای خارج از شهر رفت و وضو گرفت و عصای خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد.
در این حال رهگذرى که از آنجا می ‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد.

شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام را داد و گفت: اى بنده خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرار رسیده و در حال نماز زمین مرا مى بلعد!!!
تو اینجا بنشین و پس از مرگ من عصاى مرا بردار و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت و لیکن چون قدرت و جرات دیدن
عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت برو !!!

مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به مصلا رفته و برنگشته ...

شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند ؟!!

شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟
شیخ بهایى داستان را تعریف کرد و گفت از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام، کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا در محل مصلى گذاشتم، ولى از دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو رفت!!! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!

به دستور شاه مردم در میدان شاه جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور شاه بیاید.

بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند : به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید!
دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد.
به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند.

شاه با حیرت و تعجب به سخنان آنها گوش می کرد و عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت : بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار بوده است!
وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت: قبله ی عالم! عقل و شعور مردم را دیدید؟
شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى چه بود؟
شیخ عرض کرد: به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟
شیخ گفت: من چگونه می توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که درست باشد،
آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر می فرمایید ناچار به اطاعتم !
شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی احترام نگاه کرده و می کنم
لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار فرهنگ مشغول باشى !!!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
[h=6]مردی می ره پیش کشیش تا اعتراف کنه. می گه: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم.
کشیش می گه: خوب این که گناه نیست!
مرد می گه: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه.
کشیش می گه: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی.
مرد می گه: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد. فقط یه سوال دیگه…
کشیش می گه: بگو فرزندم.
مرد می گه: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟
[/h]
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
آیا تا حالا اتفاق افتاده که به فردى هم سن و سال خود نگاه کرده باشید و به خود گفته باشید: نه، من مسلما این قدر پیر و شکسته نشده*ام؟
اگر جوابتان مثبت است از داستان زیر خوشتان خواهد آمد:
یک روز در اتاق انتظار یک دندانپزشک نشسته بودم. بار اولى بود که پیش او مى*رفتم. به مدارکش که در اتاق انتظار قاب کرده بود وبه دیوار زده بود نگاه کردم و اسم کاملش را دیدم.
ناگهان به یادم آمد که ٣٠ سال پیش، در دوران دبیرستان، پسر بلندقد، مو مشکى و مهربانى به همین اسم درکلاس ما بود.
وقتى که نوبتم شد و وارد اتاق شدم به سرعت متوجه شدم که اشتباه کرده*ام. این آدم خمیده، موخاکسترى و با صورت پر چین و چروک نمى*توانست همکلاسى من باشد.
بعد از این که کارش بر روى دندانهایم تمام شد و آماده ترک مطب بودم از او پرسیدم که آیا به مدرسه البرز مى *رفته است؟
او گفت: بله. بله.. من البرزى هستم.
پرسیدم: چه سالى فارغ* التحصیل شدید؟
گفت: سال ١٣۵٩. و دلیل این سوالاتم را جویا شد
گفتم: براى این که شما در همان کلاسى بودید که من بودم.
او چشمانش را تنگ کرد و کمى به من خیره شد و بعد مردک احمق و نفهم گفت: شما چى درس مى*دادید؟؟

 

NamakPash

Registered User
تاریخ عضویت
15 آپریل 2012
نوشته‌ها
255
لایک‌ها
106
محل سکونت
هر جا سایه باشه
چند سال پیش با یه دختری توی اینترنت دوست شده بودم که
فقط عکس همو دیده بودیم و چن باری هم تلفنی حرف زده بودیم ولی با وجود ندیدن
کلی از من دلبری کرده بود! جوریکه خیلی مشتاق بودم زودتر ببینمش.یه روز دو تاییمون رو مود اس.ام.اس بازی بودیم و ۲ ساعتی میشد که اس.ام.اس میدادیم
و میگرفتیم! کم کم کار به جاهای حساس رسید و صحبتها بی ادبی شد و ….یه ساعت دیگه هم پیرامون همین موضوع شیرین! گفت و گو کردیم ودیگه
به قول معروف حسابی آمپر چسبونده بودیم و داغ شده بودیم
تا اینکه من اس ام اس دادم :
ااااااه پس کی میای خونه ی من؟ دیگه دارم منفجر میشم!!!
ولی …
از شانس گند من همون موقع دختر دایی چاق و لوس و ازخودراضی بنده
که قرار بود براش تحقیق دانشگاهش رو آماده کنم اس ام اس داد:
من جمعه دارم میام اونجا. آماده ش کردی؟
من که هوش و حواس از سرم رفته بود جواب دادم:
من همیشه آماده م عزیزم!! توی توانایی من شک نکن!همین الان هم بیای کاملا آماده م!
فقط هر موقع خواستی بیای یه دست لباس اضافه هم با خودت بیار!
چون اونقدر صبر ندارم که لباسات رو در بیاری. میخوام خودم پاره شون کنم !!
منتظر جواب بودم که یهو اس.ام.اس دوست دخترم اومد:
تو بیا پیش من!!! من اکثرا تنهام! اینجوری راحت ترم!!
اولش هنگ کرده بودم و نمیفهمیدم چرا جواب من رو دو بار داد و دوتا چیز مختلف گفت.
فکرم هم اینقدر مشغول بود که درست نمیتونستم درک کنم چه گندی زدم.
رفتم قسمت اس.ام.اس های ارسالی رو چک کردم و برق از سه فازم پرید!
یخ کرده بودم و نمیدونستم چه غلطی کنم!
عین خلها همینطور به گوشیم زل زده بودم که گوشیم زنگ خورد…
داییم بود،بقیه شو نگم بهتره..! چون الان داییم پدر زنِ عزیزِ بنده ست
 

NamakPash

Registered User
تاریخ عضویت
15 آپریل 2012
نوشته‌ها
255
لایک‌ها
106
محل سکونت
هر جا سایه باشه

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
مرد متاهل با منشی خود رابطه داشت.
یک روز باهم به خانه منشی رفتند و تمام بعد از ظهر باهم عشق بازی کردند، بعد خسته از خستگی به خواب رفتند.
ساعت هشت شب مرد از خواب بیدار شد، به سرعت مشغول پوشیدن لباس شد و در همین حال از معشوقه اش خواست تا کفشهایش را بیرون ببرد و روی چمنهای باغچه بمالد تا کثیف به نظر برسد.
بعد از پوشیدن کفشها به سرعت راهی خانه شد.
در خانه همسرش باعصبانیت فریاد زد: تا حالا کجا بودی؟
مرد پاسخ داد: من نمی توانم به تو دروغ بگویم، من با منشیم رابطه دارم و ما تمام بعد از ظهر را مشغول عشق بازی بودیم !!!
زن به کفشهای او نگاه کرد و گفت: دروغگوی پست فطرت من میدانم که تو تمام بعد از ظهر را مشغول بازی گلف بودید
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!

پسر به دختر : ببین خوشگله من پدرم پیره و 92 سالشه و به همین

زودی ها میمیره و من پولدار میشم !

زن من میشی عزیزم ؟؟

دختر : نهههههه !!!
.
.
.
.
چند روز بعد پسر فهمید دختره شده مادر جدیدش!!!

نتیجه اخلاقی : هیچوقت ایده هاتونو به کسی نگین!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
میگن یه روز نگهبان بهشت میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم ، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! یک سری شون حوری های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو "سرکار" گذاشتن و شیتیلی میگیرن. بقیه حوری ها هم مرتب میگن مارو از لیست جیره ایرانیها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم و از ریخت افتادیم. اتحادیه غلمان ها امضاء جمع کرده که اعضا نمیخوان به دیدن زنان ایرانی برن چون اونقدر آرایش کردن و اسپری مو سرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فیوزش سوخته در ضمن خانمهای ایرونی از غلمانها مهریه میخوان. هفته پیش هم چند میلیون نفر تو چلوکبابی ایرانیها مسموم شدن ودوباره مردن. چند پزشک ایرونی به حوری ها بند کردن که الا و بلا بیایید دماغتونوعمل کنیم. خدا میگه: ای فرشته من! ایرانیان هم مثل بقیه، آفریده های من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نسیت! مردی برو یک زنگی به نگهبان جهنم بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!! نگهبان بهشت میره زنگ میزنه به نگهبان جهنم ... دو سه بار میره روی پیام گیر تا بالاخره نگهبان جهنم نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بخش ایرانیان بفرمایید؟ نگهبان بهشت میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟ نگهبان جهنم آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! میخوام خودمو بازنشست کنم خدایی!!! شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که... ای داد!!! مرتیکه ییییییی......!!!!!!چیکار به اون داری!!!!!؟؟؟؟؟ نگا تو رو قرآن داره سربسر زنای طبقه هفت میذاره سرشو کرده تو حموم ذوبشون!! اونورم اعتراضه چند تاشون که روی زمین مهندس بودن میگن پل صراط ایراد فنی داشته که اونا افتادن تو جهنم!! دارن امضا جمع میکنن که پل باید پهن تر بشه!! هوووووووووووووو!!! آقا نکککککن!!!! بهت میگم نکن بی نا......!!! !! لعنتی بیام چوب به......!!!!! اوخ اوخ! من برم .... اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن!!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!

یک مادر با پسر 10 ساله اش در یک روز بارانی در تاکسی نشسته بودند و به سمت خانه می رفتند، پسر بچه از شیشه ی ماشین بیرون را تماشا می کرد ...

تعدادی زن فاحشه در کنار خیابان بیکار ایستاده بودند، پسر بچه که آنها را دید و از شکل و تیپشان تعجب کرده بود از مادرش پرسید : اینها کی هستن و چرا اینجا وایسادن ؟

مادر جواب داد : اینها زنان کارمندی هستند که کارشون تمام شده و منتظرن شوهرهایشان آنها را به خانه ببرن .!

راننده تاکسی ناگهان گفت : خانم چرا به بچه راستشو نمی گین ؟ ببین بچه جون اینها زنان خوبی نیستن، اینجا وایسادن که در ازای گرفتن پول با مردها رابطه برقرار کنن ...

بچه که چشمانش از حدقه بیرون زده بود از مادرش پرسید : این آقا راست میگه ؟؟؟!!!!!

مادر با چشم غره ای به راننده ، حرف راننده را تایید کرد.

پسر بچه پرسید : پس چی به سر بچه های اونا میاد ؟؟؟

مادر گفت : اکثر بچه هاشون راننده تاکسی میشن !!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
[h=6]پیرمردی مشکل شنوایی داشته و هیچ صدایی رو نمی تونسته بشنوه.

بعد از چند سال بالاخره با یک دارویی خوب می شه.

دو سه هفته می گذره و می ره پیش دکترش که بگه گوشش حالا می شنوه.

دکتر خیلی خوشحال می شه و می گه:

خانواده شما هم باید ظاهرا خیلی خوشحال باشن که شنوایی تون رو بدست آوردید.

پیرمرد می گه: نه، من هنوز بهشون چیزی نگفته ام!

هر شب می شینم و به حرف هاشون گوش می کنم…

فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که

توی این مدت تا حالا چند بار وصیت نامه ام رو عوض کرده ام
[/h]
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد.
مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت: آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزديد و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده !!!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند.
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند بعنوان آخرین خواسته و وصیت چیزی را از آنها بخواهیم تا برای هریک از ما انجام بدهند بجز درخواست اینکه از کشتنمان صرفنظر کنند.
هریک از دوستانم تقاضاهای خود را گفتند و آنان خواسته های دو دوستم را انجام دادند وسپس آنها را کشتند.
وقتی نوبت به من رسید بسیار وحشت زده و ترسیده بودم....
که ناگهان فکری به خاطرم رسید و به آنها گفتم:
آخرین خواسته من در زندگی این است که لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!

نتیجه اخلاقی : اصلا تو دنیا زن زشت وجود خارجی نداره
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا
که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند،نشسته است.
گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است درویش محترم؟!
من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام،اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما،کاملا سرخورده شدم.
درویش خنده ای کرد و گفت:من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن این حرف،درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد.او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.
بعد از مدت کوتاهی،گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت:من کاسه ی گدایی ام را در چادر تو جا گذاشته ام.من بدون کاسه ی گدایی چه کنم؟
لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
صوفی خندید و گفت:دوست من،گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند،نه در دل من،اما کاسه ی گدایی تو،هنوز تو را تعقیب میکند!


"در دنیا بودن،وابستگی نیست. وابستگی،حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود،این را وارستگی میگویند"
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
[h=6]در آمریكا، آرایشگری زندگی می‌كرد كه سالها بچه‌دار نمی‌شد.
او تصمیم گرفت كه اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح كند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد!
روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد.
پس ازپایان كار، هنگامیكه قناد خواست پول بدهد،
آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست
مغازه‌اش را باز كند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک كارت تبریک و تشكر از طرف قناد دم در بود.
روز دوم یک گل فروش هلندی به او مراجعه كرد و هنگامی كه خواست حساب كند،
آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز كند، یک دسته گل بزرگ و یک كارت تبریک و تشكر از طرف گل فروش دم در بود.
روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه كرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع كرد.
حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز كند، با چه منظره‌ای روبرو شد؟
.
.
.
.
.
.
.
.
چهل مرد ایرانی، همه سوار بر آخرین مدل ماشین،
دم در سلمانی صف كشیده بودند و غر میزدند:
پس چرا این مردک مغازه ش رو باز نمی کنه ؟!!
[/h]
 
بالا