برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
شیوانا کیست ؟
در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائما" آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟" شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا" مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است







چون مرز نداشتي

زني جوان نزد شيوانا آمد و گفت كه بعد از ازدواج مجبور به زندگي مشترك با خانواده شوهرش شده است و آنها بيش از حد در زندگي او و همسرش دخالت مي كنند. شيوانا پرسيد: آيا تا به

حال به سراغ صندوقچه شخصي كه تو از خانه پدري آورده اي رفته اند؟ زن جوان با نعجب گفت: البته كه نه! همه حتي همسرم مي دانند كه آن صندوقچه متعلق به شخص من است و هر

كسي كه به آن نزديك شود با بدترين واكنش ممكن از سوي من رو به رو مي شود. هيچ يك از اعضاي خانواده همسرم حتي جرات لمس اين صندوقچه را هم ندارند!

شيوانا تبسمي كرد و گفت: خوب! اين تقصير خودت است كه مرز تعريفي خودت را فقط به ديوارهاي صندوقچه ات محدود كرده اي! تو اگر اين مرز را تا ديوارهاي اتاق شخصي ات گسترش

دهي ديگر هيچ كس جرات نزديك شدن به اتاقت را نخواهد داشت. شايد دليل اين كه ديگران خود را در ورود و دخالت به حريم تو محق مي دانند اين باشد كه تو مرزهاي حريم خود را مشخص

و واضح برايشان تعريف نكرده اي





 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دست نايافتني بزرگ

در دهكده مجاور مدرسه شيوانا زن و مرد فقيري بودند كه يك پسر كوچك بيشتر نداشتند. به خاطر بيماري و فقر زن و مرد به فاصله كمي از دنيا رفتند و پسر كوچكشان را با يك جفت گوسفند

نر و ماده تنها گذاشتند. پسر كوچك نمي توانست شكم خود را سير كند به همين خاطر گوسفندانش را برداشت و نزد شيوانا آمد. شيوانا در يكي از غرفه هاي مدرسه براي پسرك جايي

درست كرد و محلي نيز براي گوسفندانش در اختيار او گذاشت. اهالي دهكده شيوانا اين پسر بچه فقير را جدي نمي گرفتند و اغلب او را مسخره مي كردند و بعضي از كودكان به او سنگ

مي زدند. اما شيوانا با اين كودك بسيار مودب بود و با نام " دست نايافتني كوچك" او را صدا مي كرد. لقب " دست نايافتني" براي كودك فقير براي شاگردان مدرسه سنگين و بي معنا جلوه

مي كرد. آنها بارها سعي كردند اين عنوان را در غياب شيوانا مسخره كنند. اما به محض اينكه سر و كله شيوانا پيدا مي شد هيچ كس جرات نزديك شدن به دست نايافتني را پيدا نمي كرد.

سال ها گذشت. دست نايافتني كوچك بزرك شد و براي ادامه تحصيلات علمي به پايتخت رفت. سال ها از اين واقعه گذشت و روزي خبر دادند كه صنعت گري بزرگ كه تخصص خاص در درگاه

امپراطور دارد،وارد دهكده شيوانا شده و سراغ استاد شيوانا را مي گيرد. يك گروه محافظ صنعت گر را همراهي مي كردند و مردم دهكده با احترام در مسير راه او تا مدرسه ايستاده بودند.

صنعت گر وقتي به مدرسه رسيد و شيوانا را ديد بلافاصله با فروتني مقابل او روي زمين نشست و به او تعظيم نمود. شيوانا تبسمي كرد و دستانش را روي شانه صنعت گر گذاشت و خطاب

به شاگردانش گفت: اين جوان قبلاً نامش دست نايافتني كوچك بود. اما از امروز به بعد من به او مي گويم دست نايافتني بزرگ! او با تلاش و پشتكار خود نشان داد كه دست نايافتني شدن

حتي اگر تدريجي باشد باز هم شدني است
 

wonnin

مدیر انجمن ادبیات
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
3,999
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
پسرکی از پدرش قول گرفته بود که آن روز با هم به گردش بروند و پدر هم گفته بود که آن روز به خاطر پسرش زود به خانه می آید.پسرک نگاهش به کت پدر که آویزان بود افتاد.به سمت آن رفت ودستش را در جیب کت کرد.جیب پدر پر بود از اسکناس های هزار تومانی.پسرک وسوسه شد و پولها را برداشت.و همه ی آن را به مغازه دار محل داد تا هر چه دلش می خواهد بخرد.مغازه دار که این همه پول یک جا به دستش رسیده بود پولها را برداشت و بدون دلیل خاصی،سوار اتومبیلش شد.در راه به این فکر می کرد که با این همه پول چه کند.که به یکباره با یک موتور تصادف کرد.فکر کرد که ترمز ماشینش بریده است.با اضطراب فراوان ماشینش را کناری پارک کرد و یک تاکسی گرفت. به بالای سر موتورسوار رفت .حالش خیلی بد بود.به سرعت به کمک یک عابر او رادرون ماشین انداخت و خودش هم روی صندلی جلو نشست.در راه بیمارستان دائم به سمت عقب بر می گشت تا از حال موتورسوار باخبر شود.به بیمارستان رسیدند.از ترس زیاد،کرایه یادش رفت که با فریاد راننده ،دست و پای خود را گم کرد و همه ی آن پول را به راننده داد.راننده در راه پیرمردی را سوار کرد.پیرمرد از بدبختی های خود تعریف کرد تا جایی که قلب راننده را به درد آورد و راننده که فکر می کرد که شاید آن پول از راه درست به دست نیامده باشد همه ی آن پول را به پیرمرد داد.پیرمرد با تشکر فراوان از ماشین پیاده شد.پیرمرد به داروخانه رفت و با تمام آن پول برای همسرش دارو خرید.دکتری که در داروخانه بود بدون اینکه دیگران بفهمند پولها را در جیبش گذاشت.ساعت کاری تمام شد و او به سمت خانه به راه افتاد.در راه به یکباره ایست قلبی کرد و روی زمین افتاد. تمام مردم به بالای سرش رفتند و در جستجوی آدرس یا شماره تلفن به یک نامه برخورد کردند.روی نامه اینگونه نوشته شده بود:

برای پسرم...
پسرم،میدانم که به تو چه قولی داده بودم ولی از صبح می ترسیدم که شاید امروز روزآخر زندگی ام باشد.به همین خاطر این نامه را نوشتم.اگر به هر دلیل امروزبه خانه نرسیدم کت من روی چوب لباسی آویزان است.در جیب آن هر چه قدر بخواهی پول هست.پول ها را بردار و هر کاری می خواهی با آنها بکن.
 

ehsan_kingg

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 می 2014
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
70
سن
43
محل سکونت
EsFaHaAnNn
شكار هارون الرشید
روزی هارون الرشید و جمعی از
درباریان به شكار رفته بودند.
بهلول نیز با آن ها بود. آهویی در شكار گاه
ظاهر شد. خلیفه ، تیری به سوی آهو افكند
ولی تیرش به خطا رفت و آهو گریخت.
بهلول فریاد زد:" احسنت. "
خلیفه بر آشفت و گفت: مرا مسخره می كنی ؟.
بهلول گفت :
" احسنت " من برای آهو بود،
نه برای " خلیفه".
 

ehsan_kingg

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 می 2014
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
70
سن
43
محل سکونت
EsFaHaAnNn
گول زدن داروغه
داروغه بغداد در میان جمعی مدعی
شد كه تا كنون هیچ كس نتوانسته است
او را گول بزند. بهلول هم كه در آنجا
حضور داشت. به داروغه گفت:
گول زدن تو بسیار آسان است ولی به
زحمتش نمی ارزد.
داروغه گفت: چون از عهده بر نمی آیی
چنین می گویی.
بهلول گفت: افسوس كه اینك كار مهمی دارم،
و گر نه به تو ثابت می كردم.
داروغه لبخندی زد و گفت:
برو و پس از آنكه كارت را انجام دادی بر گرد
و ادعای خود را ثابت كن.
بهلول گفت: پس همین جا منتظر بمان تا برگردم ،
و رفت.
یكی دو سا عتی داروغه منتظر ماند ، اما از بهلول
خبری نشد و آنگاه داروغه در یافت كه:
چه آسان از یك:
" دیوانه " گول خورده است.
 

ehsan_kingg

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
17 می 2014
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
70
سن
43
محل سکونت
EsFaHaAnNn
علم نجوم

شخصی در نزد خلیفه هارون الرشید مدعی
شد كه علم نجوم می داند. بهلول هم حضور
داشت در آنجا. پرسید:
آیا می دانی در همسایگی ات كه نشسته است؟
مدعی گفت: نمی دانم؟
بهلول گفت: تو كه همسایه ات را نمی شناسی،
چگونه از ستاره های آسمان ، خبر داری؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .


یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت:

ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش .....

همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینو گوشت بده ننه .....

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فقط اشغال گوشت میشه نِنه بدم؟

پیرزن یه فکری کرد گفت بده ننه!

قصاب اشغال گوشت های اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....

اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت:

اینارو واسه سگت میخوای مادر؟

پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟!

جوون گفت اره..... سگ من این فیله ها رو هم با ناز میخوره .....

سگ شما چجوری اینا رو میخوره؟

پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه ..... شیکم گشنه سنگم میخوره .....

جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش میگن توله سگ دوپا ننه .....

اینا رو برا بچه هام می خام ابگوشت بار بذارم!

جوونه رنگش عوض شد .....

یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....

پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره بره سگت نگرفته بودی؟

جوون گفت: چرا

پیرزن گفت ما غذای سگ نمیخوریم ننه .....

بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
 

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,432
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
یه روز دانشجوی برای خوردن غذا می ره سلف دانشگاه.مستقیم میره سر میز اساتید.جلو استادش شروع می کنه به غذا خوردن.استادش عصبانی میشه و به شاگردش میگه تا حالا دیدی گاو و پرنده یه غذا بخورن.شاگرد با خونسردی کامل میگه باشه پس من پرواز می کنم میرم ی جا دیگه.
استاد بیشتر عصبانی میشه و تصمیم می گیره بعد جلسه امتحان دهنشو سلویس کنه.موقع تمام شدن جلسه استاد می بینه راهی نداره واسه رد کردنش.میگه ازت یه سوال می پرسم اگه منطقی جواب بدی بهت نمره می دم شاگرد قبول می کنه.
بهش می گه دوتا کیسه هستن که داخل یکی پر پوله و دیگری عقل و شعور شما کدومو انتخاب می کنی شاگرد کیسه پر پول.استاد می گه ولی من کیسه عقل و شعور رو انتخاب می کردم.شاگرد بله دقیقأ هر کی هر چی رو که نداره انتخاب می کنه استاد که دیگه خونش به جوش اومده بود زیر برگه فقط می نویسه گاو.شاگرد هم بهش نگاه نمی کنه ولی بعد چن لحظه بر می گرده می گه ببخشید استاد شما اسمتو نوشتی ولی امضا نکردی
 

M1V

کاربر فعال عکس و عکاسی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 می 2013
نوشته‌ها
7,900
لایک‌ها
3,612
محل سکونت
asalkade.com خرید تلفنی عسل از زنبوردار09155869597
اميد خود را از دست ندهيد و با عزمي راسخ تلاش كنيد

روزي دو قورباغه، داخل كاسه شيري افتادند

آن دو تقلاكنان براي نجات جان خود و خفه نشدن دست پا ميزدند.

تا اينكه يكي از قورباغهها خسته شده اميد خود را براي نجات از دست داد و تسليم مرگ شد.

ولي قورباغه ديگر كه براي حفظ جان خودش بسيار مصمم بود همچنان دست و پا ميزد و تقلا ميكرد.

سرانجام قورباغه مصمم آن قدر داخل كاسه شير دست و پا زد كه تكه كرهاي سفت از شير حاصل شد. قورباغه مصمم و اميدوار با خوشحالي روي آن ايستاد و توانست از داخل كاسه بيرون بپرد.
جالب بود
 

roadblock

Registered User
تاریخ عضویت
25 دسامبر 2013
نوشته‌ها
91
لایک‌ها
41
محل سکونت
تبریز
تایپیکی پر محتوایی بود ممنون از فعالان این تایپیک
 

dobeyti

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2012
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
97
محل سکونت
ایران
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی

رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.

امیدوار بود آدمى به خیر کسان

مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان

سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد . حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي ميتواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه...
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
بازسازی دنیا!

پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"

پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"

پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"

پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم."
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
ﻣﻌﻠﻢ سر كلاس فارسي ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت:ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: یادم نمی آید.ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دختر کوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟ و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

بعضي وقتها حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید:یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود، پدر لینکلن کفش های افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد. آبراهام پس از سالها تلاش و شکست،در سال 1861 به عنوان رئیس جمهور برگزیده شد.


اولین سخنرانی او در مجلس سنای بدین صورت گذشت: نمایندگان مجلس از اینکه لینکلن رئیس جمهور شده بود ناراضی بودند.چرا که او از یک خانواده فقیر و فاقد سطح اجتماعی بالا بود.

زمانی که لینکلن برای سخنرانی پشت تریبون قرار گرفت قبل از آنکه لب باز کند و سخنی بگوید یکی از نمایندگان مخالف با عصبانیت و بی ادبی تمام از سوی جایگاه خود فریاد زد:

آبراهام!حالا که بطور شانسی رئیس جمهور شده ای فراموش نکن که می دانیم تو یک بچه کفاش بیشتر نیستی!!!

مسلما هر فردی در جایگاه لینکلن قرار داشت با این نماینده گستاخ که او را اینگونه مورد خطاب قرار داده برخورد می کرد! اما آبراهام لینکلن این چنین نکرد. او لبخندی زد و سخنرانی خود را اینطور شروع کرد : من از آقای نماینده بسیار بسیار ممنونم که در چنین روزی مرا به یاد پدرم انداخت.

چه روز خوبی و چه یاد آوری خوبی! من زندگی و جایگاهم را مدیون زحمات پدرم هستم.

آقایان نماینده بنده در اینجا اعلام می کنم که بنده مانند پدرم ماهر نیستم.با این حال از دستان هنرمند او چیزهایی آموخته ام.پس اگر کسی از شما تمایل به تعمیر کفش خود داشت با کمال میل حاضر به تعمیر کفشش خواهم بود...!


و اما از كارهاي او:

یکی از اقدامات مهم و تاثیر گذار لینکلن خاتمه بخشیدن به تاریخ برده داری در ایالات متحده امریکا بود.

و جمله معروف: عیار واقعی ثروت ما این است که اگر پولمان را گم کنیم، چقدر می ارزیم.؟
 

hamedy12

Registered User
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,282
لایک‌ها
438
سن
33
محل سکونت
قــــــــم
مردى از اهل كوفه در دمشق سوار بر شترى بود
در حال بازگشت لشگر معاويه از صفين وارد دمشق شد،
مردى از دمشقيان دامان او را گرفت و گفت
اين شتر ((ماده )) از من است كه در صفين به غارت رفته.
اختلاف آنها بالا گرفت و به نزد معاويه رفتند.
مرد دمشقى پنجاه مرد به عنوان شاهد نزد معاويه آورد كه شهادت دادند آن شتر ماده از آن اوست.
معاويه بر ضد مرد كوفى رأى داد و دستور داد شتر را به مرد شامى دهند،

مرد كوفى گفت:
معاويه اينها همه شهادت دادند كه شتر ماده از آن اوست و شتر من اساساً ماده نيست،(( نر )) است.

معاويه گفت: اين حكمى است كه من صادر كرده ام و گذشته است.

هنگامى كه جمعيّت متفرق شدند معاويه به سراغ مرد كوفى فرستاد و او را احضار كرد و پرسيد كه قيمت شتر تو چقدر است؟

او عددى را بيان كرد. معاويه دو برابر آن را به او داد و به او نيكى و محبّت كرد و گفت:

پيام من را به على برسان و بگو من با صد هزار نفر لشگر به مقابله تو مى آيم

از كسانى كه فرق ميان شتر ((نر و ماده ))نمی گذارند.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی فیس بوکمو چک می کردم
یه پسر 5 6 ساله اومد گفت عمو یه آدامس می خری ؟!
گفتم : همرام پول کمه ولی می خوای بشین کنارم ، الان دوستم میاد می خرم
گفت : باشه نشست ...
بعد مدتی گفت : عمو داری چی کار می کنی ؟!
گفتم : تو فضای مجازی میگ ردم .
گفت : اون دیگه چیه عمو؟
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه !
گفتم : عمو فضای مجازی جائیه که نمی تونی چیزی رو لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا می سازی ...
گفت : عمو فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم .
گفتم : مگه اینترنت داری ؟!
گفت : نه عمو
بابام زندانه نمی تونم لمسش کنم ولی دوسش دارم ...
مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من می خوابم نمی تونم ببینمش ولی دوسش دارم .
وقتی داداشی گریه می کنه نون میریزیم تو آب فک میکنیم سوپه
تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم .
من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم
مگه این دنیای مجازی نیست عمو ...
اشکامو پاک کردم .
نتونستم چیزی بگم .
فقط گفتم اره عمو دنیای تو مجازی تر از دنیای منه
 
بالا