برگزیده های پرشین تولز

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,432
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
مردي در كنار رودخانه‌اي ايستاده بود. ناگهان صداي فريادي را مي‌شنود ومتوجه مي‌شود كه كسي در حال غرق شدن است.
فوراً به آب مي‌پرد و او را نجات مي‌دهد. اما پيش از آن كه نفسي تازه كندفريادهاي ديگري را مي‌شنود و باز به آب مي‌پرد و دو نفر ديگر را نجاتمي‌دهد. اما پيش از اين كه حالش جا بيايد صداي چهار نفر ديگر را كه كمكمي‌خواهند مي‌شنود. او تمام روز راصرف نجات افرادي مي‌كند كه در چنگالامواج خروشان گرفتار شده‌اند غافل از اين كه چند قدمي بالاتر ديوانه‌ايمردم را يكي يكي به رودخانه مي‌انداخت.

*****

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری رادید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد.از او پرسید : آیا سردتنیست؟نگهبان پیر گفت : چرا ای پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحملکنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس هایگرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اماپادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسدسرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطیناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکنم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.
 

kyle

مدیر بورس و بانکداری
مدیر انجمن
مدیر انجمن
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2013
نوشته‌ها
10,432
لایک‌ها
23,201
محل سکونت
SHomal SarSabZ
دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنهاصليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجارد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليبنشسته بود پول مي . كشيشي كه از آن جا رد مي شد مدتي ايستاد و ديد كهمردم فقط به گدايي كه پشت صليب نشسته پول مي دهند و هيچ كس به گداي پشتستاره داوود چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت: «رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟اينجا يك كشور كاتوليك هست، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست. پس مردم بهتو كه ستاره داوود جلو خود گذاشتي پولي نمي دهند، به خصوص كه درست نشستيكنار دست گدايي كه در جلو خود صليب گذاشته است. در واقع از روي لجبازي همكه باشد مردم به او پول مي دهند نه به تو.» گداي پشت ستاره داوود بعد ازشنيدن حرفهاي كشيش رو به گداي پشت صليب كرد و گفت: «هي "موشه" نگاه كن كياومده به برادران "گلدشتين" بازاريابي ياد بده؟» (گلدشتين يك اسم فاميلمعروف يهودي است).

*****
مرد جواني از سقراط رمز موفقيت را پرسيد. سقراط به مرد جوان گفت كه همراهاو به كنار رودخانه بيايد. وقتي به رودخانه رسيدند هر دو وارد آب شدند بهحدي كه آب تا زير گردنشان رسيد. در اين لحظه سقراط سر مرد را گرفته و بهزير آب برد. مرد تلاش مي كرد تا خود را رها كند اما سقراط قوي تر بود واو را تا زماني كه رنگ صورتش كبود شد محكم نگاه داشت. سقراط جوان را ازآب خارج كرد و اولين كاري كه مرد جوان انجام داد كشيدن يك نفس عميق بود.
سقراط از او پرسيد: «در زير آب تنها چيزي كه مي خواستي چه بود؟»
مرد جواب داد: «هوا.»
سقراط گفت: «اين رمز موفقيت است! اگر همانطور كه هوا را مي خواستي درجستجوي موفقيت هم باشي بدستش خواهي آورد. رمز ديگري وجود ندارد»
 

hamedy12

Registered User
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,282
لایک‌ها
438
سن
33
محل سکونت
قــــــــم
مسافرین پرواز شماره ۳۹۵ به مقصد جده هرچه سریعتر وارد هواپیما شوند.هواپیما آماده حرکت می‌باشد.
برای آخرین بار هم اعلام کرد اما مگر
میتوانست سوارشود؟

ساعت حرکت هواپیما با اذان ظهر یکی شده بود.
عمره مهم‌تره یا نماز اول وقت..؟؟ بالاخره تصمیمش را گرفت. بی‌خیال بلیط و تمام زحمت هایی که کشیده بود شد.رفت و نمازش را خواند. بعداز نماز به سالن رفت تا به شهرش برگردد.
بلندگو اعلام کرد: با عرض پوزش بابت تأخیر درپرواز شماره ۳۹۵ نقص فنی پیش آمده برطرف شده است و مسافرین هرچه سریعتر وارد هواپیما شوند.
لبخند زنان خدا را شکر کرد و سوار هواپیماشد. چندسال بعد هم در محراب شهید شد.*

*شهید محراب،آیت الله دستغیب
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود.

پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد.پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند چقدر فقير هستند.

آنها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.

در راه بازگشت و در پايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: «نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»
پسر پاسخ داد: «عالي بود پدر!»
پدر پرسيد: «آيا به زندگي آنها توجه كردي؟»
پسر پاسخ داد: «فكر مي كنم!»
پدر پرسيد: «چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟»
پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: «فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم و آنها ستارگان را دارند. حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست!»
در پايان حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه كرد: «متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعا چقدر فقير هستيم!»
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
مردي ديروقت، خسته و عصباني از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.
بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوالی؟
بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با عصبانيت پاسخ داد : « اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
اگر بايد بداني مي گويم. 20 دلار
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : « مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر عصباني شد و گفت :‌« اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
خواب هستي پسرم؟
نه پدر بيدارم
من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :‌« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : « براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم.
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردي و شب هم چادري زدند و زير

آن خوابيدند.

نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست.بعد واتسون را بيدار كرد و گفت:نگاهي به بالا

بينداز و به من بگو چه مي بيني؟

واتسون گفت:ميليون ها ستاره مي بينم.

هلمز گفت:چه نتيجه اي مي گيري؟

واتسون گفت:از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چه قدر در اين دنيا

حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيرم كه زهره در برج مشتري است .پس بايد اوايل

تابستان باشد.از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيرم كه مريخ در محاذات قطب است. پس ساعت بايد

سه نيمه شب باشد.

شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت:واتسون تو احمقي بيش نيستي !!! نتيجه اول و مهمي كه بايد

بگيري اين است كه:

چادر ما را دزديده اند..!!!!
 

esseien 3

Registered User
تاریخ عضویت
18 نوامبر 2013
نوشته‌ها
376
لایک‌ها
204
محل سکونت
شیراز
حکیمی را از سرای مردگان احضار نمودند که ما را همی پند گوی در باب مهاجرت که قصد ترک دیار بکرده ایم و بار سفر بسته ایم و چشم به دگر سوی آب دوخته ایم که بلکه عافیت به ما روی آورد و عاقبت بر ما خوش گردد که در این دیار آشنا دیگر کسی را نای زیستن نیست و عرصه چنان به تنگ آمده است که طبخ نان از توان فزون کرده است و اطعام بر خوان غریبی می کند و مواجب به ماه نمی کشد و دیگر قناعت هم از این درد چاره نمی کند و چنان به دنبال روزی شویم که چو کار اول به اتمام رسد به کار دوم شویم و چو کار دوم به سر رسد سر به بالین نهیم و چشم بر نگشوده به کار اول دگر باز رویم و زیر چرخ روزگار پشتمان شکسته است و درهای گشایش همه بر ما بسته است و دگر از بابت غرض به انس و جن رو زده ایم و آتش به خرمن آبرو زده ایم و دگر ندانیم که چاره چیست و دگر جای شک در این باره نیست که خود را در دیار غربت در به در کردن به از آن که روزگار را چنین گذر کردن و دگر نفس از هوا به تنگ آمده است و بسی سنگ و خار به راه آمده است و تو چه دانی که ترافیک چیست و انگار که حمایل هزاران به صف شوند و ز گرما و سرما تلف شوند و راهیان بر تو برآیند و پالان بدزدند و لگد بر حمایل مرده زنند و دگران نظاره کنند و در همراه خود شمایل شما ثبت کنند و به دید همگان گذارند و بخندند و بگریند و بگویند که آدمی را چه شود که نظاره گر باشد و کاری نکند و چون خود به آن کار شود همان کند که آن دگر کرده است و تو چه دانی که لقای صاحب خانه را به عطایش بخشیدن چیست و کمر چگونه خم تر نشود چو از تو اجاره طلب کند و آه به بساط نمانده باشد و چه دانی که کمر چگونه خم تر نشود چو یک سال مواجب خود ز صاحب کار طلب کنی و گوید که وضع وخیم است و مواد اولیه تحریم است و از چین متاع آورده شده است و بازار اشباع شده است و گر تکریم نکنی گوش بپیچانند و انگ بچسبانند و به بند در کشند و سرچشمه آن اندک روزی را نیز بخشکانند و چنین شد که عطای دیار آشنا را به لقایش بخشیده ایم و عزم سفر کرده ایم و ندانیم که زورق شکسته ما دریای هجران را همی تاب خواهد آورد و یا این که وا داده ما را به امواج سرکش دریا همی خواهد سپرد و چنین شد که تو را از دیار مردگان بخوانده ایم که بر ما شوی و ما را همی پند گویی که به گوش خود آویزه داریم و بدانیم که تکلیف بر ما چگونه است.

دوستان من رویای پیشرفت و مهاجرت به امریکا رو دارم ....فقط کلید تشکر ...برا رفتنم دعا کنید ....امضا پرنده مهاجر
حکیم چو قصه به سر آمد از چرت به درآمد و بگفت که چو عزم سفر کرده اید بدانید که آن سوی آب مردمان در قضای حاجت خود تیمم می کنند و نشیمن خود نیز در هوا نگه نمی دارند و چو به گرمابه شوند ز پای چپ و راست خود مرتبت ندانند و در خانه با گیوه بر گلیم خود آمد و شد کنند و پدر بر پسر مرشد نباشد و گر ترکه بر او زند دمار از روزگار وی در بیاورند و او را به مسلخ اندازند و گوشش بپیچانند و دیگر آن که مردمان در آن سوی آب از احوال یکدیگر بی خبر هستند و سر در گریبان یکدیگر فرو نمی برند و همی گوش به دیوار همسایه نمی سپارند و در عوض گوش می جنبانند و ناموس یک دگر را پاس نمی دارند و هر آنچه بر آنان وارد آید به آن همت می ورزند و خدای خود را از ارسال آن شکر گویند ولی در عوض در کوی و برزن به یک دیگر نمی ماسند و دست آنها به اتفاق بر نشیمن رهگذر فرود نمی آید و کلام آراسته بر یکدیگر گویند و در تردد همی رعایت تقدم کنند و وقت کافی منظور دارند و دیگران را هول ندهند و مرتبت در عبور رعایت کنند و کلام ناراست بر زبان نیاورند و دغل نکنند و مال یک دیگر نخورند و مباحث روزانه را به کارزار نکشانند و به یکدیگر دشنام نگویند و زیر آب یک دیگر را نزنند و از یکدیگر غیبت نکنند و پاپوش برای هم درست نکنند و مواجب به زمانش بپردازند و به جای چاپلوسی کار شایسته را پاس بدارند و بدان که گر به آنجا شوی برای آفتابه همی دلتنگ خواهی شد و برای عزیزان همی چشم به راه و همی گوش به زنگ خواهی شد و در جامعه همی دو رنگ خواهی شد و شب ها همی مست و ملنگ خواهی شد و صبح ها همی هنگ خواهی شد و همی مثل سنگ خواهی شد و چو بره ببینی همی پلنگ خواهی شد و دیگر هیچ
 

Codes

Registered User
تاریخ عضویت
16 سپتامبر 2014
نوشته‌ها
530
لایک‌ها
411
داستان طنز “مسافر اتوبوس”
یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء 5-6 ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی…
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
« میخوای مدیر موفق باشی: مثل دانه های قهوه باش !!! »

روزی زن جوانی پیش مادرش میره و از مشکلات و سختی های روزگار گله میکنه ، مادرش پاسخ زیبایی رو با انجام یک آزمایش به دختر میده ، همزمان با حرف ها و گله های دختر ، مادر شروع به جوش آوردن آب در سه ظرف جدا از هم میکنه ، در ظرف اول مقداری هویج میریزه و در ظرف دوم تخم مرغ میندازه و در ظرف سوم هم یک مشت قهوه میریزه .
بعد از جوش آمدن آب ، ظرف ها رو جلوی دخترش میذاره ، دختر که با تعجب به این کار مادر نگاه میکرد پرسید دلیل این کارت چیه ؟ و در جواب مادر هویج ها رو از آب در آورد و دیدن که نرم شده ، تخم مرغ رو از آب در آورد بعد از جدا کردن پوسته دیدند که تخم مرغ آب پز شده و مایع درونش شکل سختی به خودش گرفته ، و در ظرف سوم دیدن که قهوه رنگ آب رو تغییر داده و عطر و بوی خوبی رو به راه انداخته .
مادر از دختر پرسید : تو کدوم یک از این ها هستی ؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش بیاید تو چگونه عمل میکنی ؟
و حالا تو دوست من تو کدامیک از این مواد هستی ؟ هویج هستی که به نظر محکم میایی اما در سختی ها و مشکلات به راحتی خم میشوی ؟ تخم مرغ هستی با یک قلب نرم که با حرارت سخت میشود و دیگر هرگز باز نخواهد گشت !؟ و یا دانه های قهوه هستی که آب را تغییر داد ؟ وقتی آب داغ شد آن دانه ها بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کردند . اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هر چه شرایط بد تر می شود تو بهتر عمل می کنی و شرایط را به نفع خودت تغییر می دهی .
« قهرمان زندگی خود باشید . »
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
تلافی مردها
زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز…. وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می‌سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک … زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامی گفت : فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه بلائی سر من میاری!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
مراقب کامیونهای حمل زباله باشید

ه روایتی

روزی من با یک تاکسی به فرودگاه مي رفتم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت.ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. و منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کر.

بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی ام درسی را به من داد که اینک به آن می گویم:

))قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.

به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.

آشغال های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را بگیرند و خراب کنند.

زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))

زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست
 

goldenboy_erfan

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2013
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
19
یک رفتار خوب...
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش "جک" بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: "کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!"

من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی

بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: " این بچه ها یه مشت آشغالن!"

او به من نگاهی کرد و گفت: " هی ، متشکرم!" و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر جک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره جک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:" پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!" جک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و جک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. جک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. جک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من جک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: " هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!"

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: " مرسی".

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: " فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم."

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. جک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: "خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت."

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.

دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.


" دوستان،‌ فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند میکنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می‌آورند چگونه پرواز کنند."

هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد...

دیروز،‌ به تاریخ پیوسته،

فردا ، رازی است ناگشوده،

اما امروز یک هدیه است

 
  • Like
Reactions: s_x

goldenboy_erfan

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2013
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
19
آیا نیت پاک انسان را کمک میکند؟

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجید بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجید شد.

در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!

او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را تبدیل کرد و راهي مسجید شد.

در راه مسجید، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه مسجید دو بار به زمين افتاديد.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ

بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.

مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او

نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:

((من شما را در راه مسجید ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به مسجید مطمئن ساختم.
 

goldenboy_erfan

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2013
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
19
درس آموزگار به شاگردانش!

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
 

goldenboy_erfan

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2013
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
19
نگران هیچ چه نباشید همیشه یک راه حل وجود دارد

روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...

اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
 

goldenboy_erfan

Registered User
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2013
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
19
پنجره


در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد. همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت. روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
دوروتي






در سال دوم پزشكي مشغول تحصيل بودم روزي استادم بدون اطلاع قبلي





از ما امتحان گرفت من به سرعت





به همه سوالات پاسخ دادم تا اينكه به سوال آخر رسيدم





نام خانمي كه دانشكده را تميز مي كند چيست ؟





اين سوال بيشتر شبيه شوخي و جك بود . من چند بار آن زن راديده بودم





ولي چه مي دانستم اسمش





چيست؟ به همين دليل بدون آنكه سوال آخر را پاسخ بدهم ورقه ام را به استاد



بازگرداندم .





پس از پايان كلاس يكي از بچه ها از استاد پرسيد كه ايا سوال آخر هم نمره دارد؟





استاد در جواب گفت قطغا ! شمادر حرفه خود با افراد مختلفي رو برو مي شويد





همه آنها در حدخود مهم هستند همه آنها از شما انتظار توجه و لطف دارند





حتي در حد يك لبخند يا سلام .





من هيچ وقت درسي را كه آنروز آموختم فراموش نمي كنم .





در ضمن نام آن زن را هم ياد گرفتم اسمش




دوروتي بود ...


جووان سي
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
عشق واقعي






موزس مندلسون پدربزرگ آهنگساز معروف آلماني فاقد جذابيت ظاهري بود





او با قامت نسبتا كوتاهش قوزي نامناسب نيز داشت





روزي وي تاجري را در هامبورگ ملاقات كرد كه دختري دوست داشتني به نام





فرومجي داشت موزس نااميدانه عاشق اوشد ولي فرومجي به خاظر بد قواره او





توجهي نشان نميداد





وقتي كه زمان رفتن فرا رسيد موزس جر عت كرد و دل به دريازدوبه اتاق اورفت تا





از آخرين فرصت استفاده كند وبا او حرف بزند فرومجي دختري خوش قلب بود





ولي با بي اعتنايي خود به موزس سخت اورا غمگين كرد





اما موزس باشرمندگي پرسيد





آيا باور داريد كه پيمان زناشويي در آسمان ها بسته ميشود ؟





_ آري شما هم معتقديد ؟





موزس پاسخ داد آري من باور دارم




_ آيا مي دانيد هنگام تولد هر پسر خداوند در عرش اعلام ميدارد





كه او با كدام دختر ازدواج كند





وقتي كه من بدنيا آمدم همسرم اعلام شد سپس خداوند گفت كه همسر تو





گوژپشت است ... درست درهمان لحظه من فرياد زدم خدايا داشتن همسري





گوژپشت مصيبت است خواهش دارم قوز را به من





وزيبايي را به او عطا كنيد ...!





فرومجي به چشمهاي موزس نگريست و از اعماق قلب منقلب شد





سپس جلو رفت دس ه ا ي ش را به مندلسون داد وهمسر او شد ....
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,872
محل سکونت
0098
طمع
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...

در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون.
 
بالا