• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بر سر گور كشيشي در كليساي وست مينستر نوشته شده است : « كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها دنيا را هم بزرك ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم!!!


بياييد از خودمان شروع كنيم
 

Dong Fang BuBai

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2006
نوشته‌ها
886
لایک‌ها
13
به نقل از behroozsara :
سلام خدمت دوستان

در جوامع الحكابات و لوامع الروايات آقاي محمد عوفي به داستان جالب برخوردم . گفتم خالي از لطف نيست براي شما هم بنويسم .

نـادانـي فـرعـون
ابليس وقتي نزد فرعون آمد
وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد .
ابليس گفت :
هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابليس به لطايف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت .
فرعون بسيار تعجب كرد و گفت : اينت استاد مردي كه تويي !
ابليس سيليي بر گردن او زد و گفت :
مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند ،
تو با اين حماقت ، دعوي خدايي چگونه مي كني ؟؟!!


احسنت , ایول , مرسی ,خیلی توپ بود

:D :D :D :D :D :D :D

:lol: :lol: :lol:

:happy: :happy:

:) :) :)
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
فکر کنم این اپیک داره درست و حسابی میشه و اما حکایت:
میگویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم میپرسید و این کار سلطان به مزاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی میگشتند تا از سلطان گلایه کنند تا اینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی ازبقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما غلامی مانند ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار میدهید و از او در امور بسیار مهم مشورت میطلبید و اسرار حکومتی را به او میگوئید در حالی که او فقط یک غلام ساده است سلطان گفت آیا واقعا میخواهید دلیلش را بدانید و وزیر جواب داد بله سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن.
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت آیا آن کاروان را میبینی که دارد از جاده عبر میکند برو و از آنها بپرس که از کحا می آیند و به کجا میروند وزیر رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند وزیر گفت نه سلطان به وزیر دومش گفت برو بپرس وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی بارشان چیست وزیر گفت نه سلطان به وزیر سوم گفت برو بپرس وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت پارچه و ادویه جات هندی به ری میبرند
سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند نفرند و.....
به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید و ایاز که بیخبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد. سلطان رو به ایاز کرد و گفت آیا آن کاروان را میبینی که دارد از جاده عبور میکند برو و از آنها بپرس که از کحا می آیند و به کجا میروند ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است سلطان محمود گفت آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ایاز گفت آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرد ه اند سلطان گفت آیا پرسیدی بارشان چه بود ایاز گفت آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری میبرند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سوالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره ه نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت حال فهمیدید چرا ایاز را دوست میدارم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
جالينوس ابلهي را ديد دست در گريبانِ دانشمندي زده و بي حرمتي همي كرد. گفت: اگر اين نادان نبودي كارِ وي با نادانان بدين جا نرسيدي.

دو عاقل را نباشد كين و پيكـار نه دانايــي ستيــزد با سبكســار

اگر نادان به وحشت سخت گويد خردمندش به نرمي دل بجويــد

دو صاحبــدل نگهدارنـد مويــي هميدون سركشي و آزرم جويي

و گر بر هر دو جانب جاهلانند اگــر زنجيـر باشـد، بگسلانــند

يكي را زشت خويي داد دشنام تحمل كرد و گفت: اي خوب فرجام

بتر زانم كه خواهي گفتن، آني كه دانم، عيبِ من چـون من ندانــي
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: مي گويند فردا مرا به زمين مي فرستي، اما من به اين كوچكي و ناتواني، چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم. خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم، يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود.

اما كودك كه همچنان مرّدد بود، ادامه داد:

اما اينجا در بهشت من جز خنديدن و آواز و شادي كاري ندارم. خداوند لبخند زد: «فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود».

كودك ادامه داد: (من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند درحالي كه زبان آنها را نمي دانم؟) خداوند او را نوازش كرد و گفت : «فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني.»

كودك با ناراحتي گفت اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم؛ چه كنم؟

اما خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت «فرشته ات دستهاي تو را در كنار هم قرار خواهد داده و به تو مي آموزد كه چگونه دعا كني.»

كودك سرش را برگرداند و پرسيد: «شنيده ام كه در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي كنند؛ پس چه كسي از من محافظت خواهدكرد؟»

فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد حتي اگر به قيمت جانش تمام شود. كودك با نگراني ادامه داد: «اما من هميشه به اين دليل كه نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود.»

خداوند لبخند زد و گفت: «فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد اگر چه، من هميشه در كنار توهستم.»

در آن هنگام بهشت آرام بود اما؛ صدايهايي از زمين بگوش مي رسيد. كودك مي دانست كه به زودي بايد سفر خود را آغاز كند، پس آنگاه سوال آخر را به آرامي از خداوند پرسيد:
«خدايا! اگر بايستي هم اكنون حالا به دنيا بروم، لااقل نام فرشته ام را به من بگو.»

خداوند او را نوازش كرد و پاسخ داد: « نام فرشته ات اهميتي ندارد ولي مي تواني او را «مادر» صدا كني.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزي يک مرد ثروتمند پسرك خود را به روستايي برد تا به او نشان دهد چقدر مردمي که در آنجا زندگي مي کنند فقير هستند آنها يک شبانه روز در خانه محقر يک روستائي به سر بردند۰

در راه بازگشت مرد از پسرش پرسيد:

اين سفر را چگونه ديدي؟

پسر پاسخ داد: عالي بود پدر!

پدر پرسيد: آيا به زندگي آنها توجه کردي؟

پسر پاسخ داد: در مورد آن بسيار فكر كردم.

و پدر پرسيد: پسرم، از اين سفر چه آموختي؟

پسر کمي تامل كرد و با آرامي گفت: «دريافتم، اگر در حياط ما يک جوي است اما آنها رودخانه اي دارند که نهايت ندارد، اگرما در حياطمان فانوسهاي تزئيني داريم اماآنها ستارگان درخشان را دارند، اگرحياط ما به ديوار محدود است ،اما باغ آنها بي انتهاست.

زبان پدر بند آمده بود.

در پايان پسر گفت: پدر متشكرم، شما به من نشان دادي كه ما حقيقتاً فقير و ناتوان هستيم، خصوصاً به اين خاطر كه ما با چنين افراد ثروتمندي دوستي و معاشرت نداريم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
هنگامي که در چين سلسله « کينگ » بر سر کار بود، روزي يکي از رؤساي دادگاه از خياطي خواست تا برايش لباس رسمي قضاوت بدوزد. خياط به حضور آمد و پرسيد: «قربان اول از همه به من بگوييد که چه نوع رئيس دادگاهي هستيد؟ آيا تازه به اين مقام رسيده ايد، يا داريد پست و مقام جديدي مي گيريد، و يا خيلي وقت است که رئيس دادگاه شده ايد؟»

مرد صاحب مقام که گيج شده بود پرسيد: « اين سوالات چه ربطي به دوختن يک لباس تازه دارد؟» خياط جواب داد: «خيلي ربط دارد. اگر تازه رئيس دادگاه شده ايد، مجبوريد که تمام مدت راست و صاف در دادگاه بايستيد. در اين صورت، شما به لباسي نياز داريد که طول جلو و عقب آن يکسان باشد. براي مقاماتي که پست جديد مي گيرند، بايد جلوي لباس بلندتر از پشت آن باشد، چون اين افراد آن قدر مغرور و پرافاده اند که سرشان را بالا و سينه شان را جلو مي دهند.

اما براي مقامات قديمي، لباس فرق نمي کند. از آنجا که بيشتر وقتها بالا دستي هايشان به آنها سرکوفت مي زنند و آنها را سرزنش و نکوهش مي کنند، و آنان هميشه مجبورند که با حالتي پکر و گرفته خم شوند، به لباسي احتياج دارند که جلوي کوتاه و پشتي بلندتر داشته باشد. به همين جهت اگر من ندانم که شما جزو کدام يک از اين سه گروه هستيد، چگونه مي توانم لباسي مناسب براي شما بدوزم.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گوينده روزي هارون الرشيد به خاصان و نديمان خود گفت من دوست دارم شخصي که خدمت رسول اکرم (ص) مشرف شده و از آن حضرت حديثي شنيده است، زيارت کنم تا بلا واسطه از آن حضرت آن حديث را براي من نقل کند. چون خلافت هارون در سنه يکصد و هفتاد از هجرت واقع شد و معلوم است که با اين مدت طولاني يا کسي از زمان پيغمبر باقي نمانده، يا اگر باقي مانده باشد، در نهايت ندرت خواهد شد، ملازمان هارون در صدد پيدا کردن چنين شخصي بر آمدند و در اطراف و اکناف تفحص نمودند هيچکس را نيافتند بجز پيرمرد عجوزي که قواي طبيعي خود را از دست داده و از حال رفته و فتور و ضعف کانون و بنياد هستي او را در هم شکسته بود و جز نفس و يک مشت استخواني باقي نمانده بود.



او را در زنبيلي گذارده و با نهايت درجه مراقبت و احتياط به دربار هارون وارد کردند و يکسره بنزد او بردند؛ هارون بسيار مسرور و شاد گشت که بمنظور خود رسيده و کسي که رسول خدا را زيارت کرده است و از او سخن شنيده، ديده است.

گفت: اي پيرمرد خودت پيغمبر اکرم را ديده اي؟ عرض کرد: بلي.

هارون گفت: کي ديده اي؟ عرض کرد: در سن طفوليت بودم روزي پدرم دست مرا گرفت و بخدمت رسول الله آورد. و من ديگر خدمت آن حضرت نرسيدم تا از دنيا رحلت فرمود.

هارون گفت: بگو ببينم در آنروز از رسول الله سخني شنيدي يا نه؟ عرض کرد: بلي آنروز از رسول خدا اين سخن را شنيدم که ميفرمود: « يَشِيْبُ ابنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خِصْلَتانِ: الحِرْصُ و طُولُ الاَمَلِ » فرزند آدم پير مي شود و هرچه بسوي پيري مي رود بموازات آن دو صفت در او جوان مي گردد يکي حرص و ديگري آرزوي دراز.

هارون بسيار شادمان و خوشحال شد که روايتي را فقط با يک واسطه از زبان رسول خدا شنيده است دستور داد يک کيسه زر بعنوان عطا و جايزه به پير عجوز دادند و او را بيرون بردند.



همينکه خواستند او را از صحن دربار به بيرون ببرند، پيرمرد ناله ضعيف خود را بلند کرد که مرا بنزد هارون برگردانيد که با او سخني دارم. گفتند: نمي شود. گفت: چاره اي نيست بايد سوالي از هارون بنمايم و سپس خارج شوم.

زنبيل حامل پيرمرد را دوباره بنزد هارون آوردند. هارون گفت: چه خبر است؟ پيرمرد عرض کرد: سوالي دارم. هارون گفت: بگو.

پيرمرد گفت: حضرت سلطان بفرمائيد اين عطائي که امروز بمن عنايت کرديد فقط عطاي امسال است يا هر ساله عنايت خواهيد فرمود؟

هارون الرشيد صداي خنده اش بلند شد و از روي تعجب گفت: «صَدَقَ رَسولُ الله (ص) يَشِيْبُ ابنُ آدَمَ وَ تَشُبُّ مَعَهُ خِصْلَتانِ الحِرْصُ و طُولُ الاَمَلَ» راست فرمود رسول خدا که هر چه فرزند آدم رو به پيري و فرسودگي رود دو صفت حرص و آرزوي دراز در او جوان مي گردد.

اين پيرمرد رمق ندارد و من گمان نميبردم که شايد تا در دربار زنده بماند، حال مي گويد: آيا اين عطا اختصاص به اين سال دارد يا هر ساله خواهد بود. حرص ازدياد اموال و آرزوي طويل او را بدين سرحد آورده که باز هم براي خود عمري پيش بيني

مي کند و در صدد اخذ عطاي ديگري است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزالی ، دانشمند شهير اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قريه‏ای است در نزديكی مشهد ) . در آن وقت ، يعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نيشابور مركز سواد اعظم آن ناحيه بود و دار العلم محسوب می‏شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصيل و درس خواندن به نيشابور می‏آمدند . غزالی نيز طبق‏ معمول به نيشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود . و برای آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشه‏هايی كه چيده از دستش نرود ، آنها را مرتب می‏نوشت و جزوه می‏كرد .آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شيرين دوست می‏داشت .



بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد . جزوه‏ها را مرتب كرده در تو بره‏ای پيچيد ، و با قافله به طرف وطن روانه شد .

از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن بر خورد . دزدان جلو قافله را گرفتند ، و آنچه مال و خواسته يافت می‏شد ، يكی يكی جمع كردند .

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسيد . همين كه دست دزدان به طرف آن تو بره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری كرد ، و گفت : " غير از اين ، هر چه دارم ببريد و اين يكی را به من واگذاريد " .
دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتی است . بسته را باز كردند ، جز مشتی كاغذ سياه شده چيزی نديدند .

گفتند : «اينها چيست و به چه درد می‏خورد ؟ »

غزالی گفت : «هر چه هست به درد شما نمی‏خورد ، ولی به درد من می‏خورد.»

- «به چه درد تو می‏خورد ؟ »

ـ «اينها ثمره چند سال تحصيل من است .اگر اينها را از من بگيريد ، معلوماتم تباه می‏شود ، و سالها زحمتم در راه‏ تحصيل علم به هدر می‏رود ».

«راستی معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟ »

- «بلی ».

«علمی كه جايش توی بقچه و قابل دزديدن باشد ، آن علم نيست ، بروفكری به حال خود بكن ».
اين گفته ساده عاميانه ، تكانی به روحيه مستعد و هوشيار غزالی داد . او كه تا آن روز فقط فكر می‏كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند ، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند و تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد ، و بيشتر فكر كند ، و تحقيق نمايد ، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد . غزالی می‏گويد : " من بهترين پندها را ، كه راهنمای زندگی فكری من شد ، از زبان يك دزد راهزن شنيدم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شخصي به خدمت امام حسن (ع) آمد و آن حضرت در اعتكاف نشسته بود. آن شخص گفت: يابن رسول الله! هزار دينار از فلان كس در ذمه من است و من را امان نميدهد وعده گذاشته است و نزد من از مال دنيا چيزي نيست. مرا از دست او خلاص كن. آن حضرت قسم ياد كرد و فرمود: اي فلان! از مال دنيا در اين وقت پيش من چيزي نيست. آن مرد گفت: يابن رسول الله! به او وعده كن و نوعي فرما كه مرا امان دهد تا چند روز ديگر به هم رسانم و دين او را بدهم. پس از آن حضرت اعتكاف حرم كعبه را قطع نمود و به خانه قرضخواه او رفت. ابن عباس در راه به آن حضرت برخورد، گفت: فداي تو گردم يابن رسول الله! تو در اعتكاف بودي مگر فراموش كردي؟

امام فرمود كه: فراموش نكردم، اما از پدر بزرگوار خود شنيدم كه او از جدم رسول خدا شنيده بود كه هر كس حاجت برادر خود را برآورد، ثواب او به هفتاد سال عبادت برابر باشد. بهترين عمل ها برآوردن حاجت برادر مومن است.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آورده اند كه چون حضرت سليمان (ع) تخت خود را به وادي نمل برد، از موري نصيحت خواست كه در دنيا به آن عمل آورد. مور عرض كرد: اي پيغمبر خدا! در اين دنيا اين تخت و جاه و ملك از كجا به تو رسيده؟ فرمود از پدرم.

مور عرض كرد: همين نصيحت توست. بدانكه از تو هم به ديگري رسد و با تو نخواهد ماند.

پس سليمان نصيحت مور را قبول كرد و با آن ملك و جاه هرگز دل به دنيا نبست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ابوالاسود دوئلي ظهر آمد خانه و ديد در اتاق بيروني خانه اش چند مَشك قرار دارد،دخترش را صدا زد و پرسيد اين مشكها چه هستند؟دخترش گفت عسل است پدر جان.مال چه كسي است؟دختر گفت مال خودمان.از كجا فهميدي عسله؟دختر گفت دستم را كردم داخلش مقداري خوردم.نفهميدي كه آورده؟دختر گفت نه.آيا چيز ديگري هم فرستاده؟دختر گفت آري يه ظرف زعفران هم آورده با يك نامه.

نامه را خواندند ديدند نامه ي معاويه است،پدر گفت دختر معاويه
ميخواهد دين ما را با اين ظرفهاي عسل بخرد و تمام مشكها را پس فرستاد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گويند اسكندرقبل از مرگ وصيّت كرد هنگام دفن كردن من دست راست مرا بيرون ازخاك بگذاريد،پرسيدندچرا،گفت ميخواهم تمام دنيابدانندكه اسكندر با آن همه شكوه و جلال دست خالي از دنيا رفت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزي يكي ازدانشمندان از اسكندر پرسيد هدف شما در زندگي چيست،اسكندر گفت ميخواهم روم را فتح كنم،پرسيد خب بعد
اسكندر گفت بعد ميخواهم سرزمينهاي اطراف را فتح كنم،خب بعد،اسكندر گفت بعد ميخواهم دنيا را فتح كنم،پرسيد خب بعد اسكندر گفت بعد ميخواهم روي صندلي ام بنشينم و با خيال راحت استراحت كنم،گفت خب چرا الان قبل از اينهمه خون ريزي اينكار را نميكني.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مالك اشتر داخل بازار درحال عبور بود،مردي درحال خوردن پرتغال بود،مالك را ديد،او را نشناخت،پوست پرتغالها را بر رويش ريخت مالك چيزي نگفت و گذشت،مردي ديگر كه شاهد ماجرا بود جلو آمدو گفت آيا او را ميشناختي،مرد گفت نه،از لباسهايش معلوم بود گدايي بيش نيست،احمق او مالك اشتر نخعي از قدرتمندترين مردان **** علي بود،مردكه تازه متوجّه ي اشتباهش شده بود پيش خود گفت حتما مرا خواهد كشت،تمام ترس وجودش را فرا گرفت،براي معذرت خواهي به دنبال مالك افتادو او را در مسجد يافت،صبر كرد وقتي نمازش تمام شد به كنارش رفت و گفت من را ببخش،من نميدانستم تو كه هستي،مالك گفت به خدا قسم به مسجد نيامدم مگر براي خواندن نماز به منظور بخشش تو.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اويس قرني يكي از شتر چرانهاي يمن در زمان پيامبر بود كه علاقه ي زيادي به پيامبر داشت و هميشه دلش ميخواست براي يك بارهم شده پيامبر را از نزديك ببيند ولي مادرش پير بودو نمي توانست تنهايش بگذارد،نامه اي نوشت براي پيامبر كه وضعيت از اين قرار است چه بكنم پيامبر در جواب نوشتند اگر ميخواهي مرا راضي نگاه داري پيش مادرت بمان و از او مراقبت كن كه من زيارت تو را پذيرفتم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روزي نادر با جلال و شوكت دربيابان زير تابش سورناك خورشيد به سيّد هاشم خاركن رسيدو گفت:واقعا شما همّت كرده ايدكه به دنيا پشت كرده ايد،سيّدهاشم جواب داد اختيار داريد،برعكس شما همّت كرده ايد كه به آخرتتان پشت كرده ايد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
جواني به انحناو خميدگي كمرپيرمردي خنديدو گفت اي پير كمان
و انحناي كمرت را چند گرفته اي،پير گفت به قيمتي گزاف،جوان گفت به چه قيمت،پير گفت به قيمت از دست دادن جواني.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بچه كه بودم مجموعه كتابي داشتم به نام قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب .
يادش به خير
چه كتابهاي جالبي بودند . پر از حكايات و روايات آموزنده از بزرگان ادب . چقدر دلم ميخواهد وقتي دست بدهد يكبار ديگر آنها را ورق بزنم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ملا نصرالدين براي شب نشيني به خانه دوستش رفت. اتفاقاً آنها مشغول خوردن شام بودند. به نصرالدين تعارف كردند. ملا نصرالدين گفت: شام خورده‌ام، ‌ولي قدري مزمزه مي‌كنم .

بعد شروع كرد به خوردن و به هيچ كس مجال نداد. صاحب خانه كه وضع را اين طور ديد، گفت: «نصرالدين از اين به بعد شام را بيا پيش ما و مزمزه را بگذار براي خانه خودت
 
بالا