• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
شبی پسرک یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر آن را گرفت و با صدای بلند خواند:

او با خط بچگانه نوشته بود:

کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار
مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار
بیرون بردن زباله ها ۲ دلار
نمره ی ریاضی خوبی که گرفتم ۶ دلار
جمع بدهی شما به من ۱۴ دلار



مادر به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد.لحظه ای خاطراتش را مرور کرد.سپس قلم را برداشت و پشت برگه ی صورتحساب نوشت:

بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا نظاقت تو و اسباب بازی هایت هیچ


و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه ی عشق واقعی من به تو هیچ است.

وقتی پسرک آنچه را که مادرش نوشته بود خواند با چشمان پر از اشک به چشمان مادر نگاه کرد و گفت:مامان دوستت دارم


آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلآ به طور کامل پرداخت شده.


rwjm1u.jpg
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد وخود را در برابر امير به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم‮خانة خالي‮اش خون مي‮ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشة من دزدي‮ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که از پنجره بالا مي‮رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي‮خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.»
آنگاه امير کس در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.
بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه‮اي را که مي‮بافم ببينم. ولي من همسايه‮اي دارم که پينه‮دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسببِ او هردو چشم لازم نيست.»
امير کس در پي پينه‮دوز فرستاد. پينه‮دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند.
و عدالت اجرا شد.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر"دچار مشکل بزرگی شد می بایست "نیکی"را به شکل عیسی و"بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.
کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او اتودهایی برداشت.
سه سال گذشت...
تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود
کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند.نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ مستی را در جوی ابی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست تااورا به کلیسا بیاوند.چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.
گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا اوردند.دستیارانش اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی گناه وخود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بود نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با امیزه ای از شگفتی گفت:من این تابلو را قبلا دیده ام!!!
داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟
گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.موقعی که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!
میتوان گفت:
"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند!
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
مرد جواني، از دانشكده فارغ التحصيل شد.
ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه هاي يك نمايشگاه
به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي
صاحب آن ماشين شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه براي
هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد.
او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد.
بالاخره روز فارغ التحصيلي فرا رسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش
فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور
و شاد هستم و تو را بيش از هر كس ديگري در دنيا دوست دارم.
سپس يك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولي نااميد، جعبه را گشود
و در آن يك انجيل زيبا، كه نام او روي آن طلاكوب شده بود، يافت.
با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت:
با تمام مال و دارايي كه داري، يك انجيل به من مي دهي؟
كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترك كرد.
سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت
و خانواده اي فوق العاده. مدتها در این فکر بود كه پدرش، حتماً خيلي پير شده
و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود.
اما قبل از اينكه اقدامي بكند روزی تلگرامي به دستش رسيد كه
خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اين بود كه پدر، تمام اموال خود را
به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد.
هنگامي كه به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد.
اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا،
همان انجيل قديمي را باز يافت. در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد
و صفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد.
در كنار آن، يك برچسب با نام همان نمايشگاهي كه ماشين مورد نظر او را داشت،
به چشم مي خورد. روي برچسب، تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود :
تمام مبلغ پرداخت شده است...
closedeyes-20090.gif
 

hghmusik

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
8 جولای 2010
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
0
هوای گرم و تابستان و آفتاب اول ظهر و شرجی جنوب همه رو کلافه میکنه...مخصوصا اگه اون روز اصلا رو فرم نباشی...کمی جلوتر مرکز شهر شلوغی خیابون ترافیک بوق بوق ممتد سرعت داد فریاد همه و همه روی اعصابته...
بغل خیابون یه دختر کوچیک با یه صندوق که چند تا موز روی اون گذاشته و داره کاسبی میکنه...فکر کن
میرم نزدیک یه موز بر می دارم هر چی می خوام بقیه پولم رو نگیرم قبول نمیکنه میگه نه عمو من گدا نیستم اگه می خوای بجاش موز بردار....یه موز بر می دارم و میرم بهش لبخند می زنم اونم میخنده با همه بچگیش با همه خانومیش...دور میشم ..........قیژژژژژژژژ...پوووااا....صدای ترمز شدید پشت سرم غوغا می کنه دلم میریزه بر میگردم ....مردم در حال دویدن به سمت محل حادثه رو میبینم می دوم می دوم....نه چند تا موز روی زمین پخش شده و یه صندوق شکسته ماشین مدل بالایی(هیوندای سوناتا)رفته توی جدول و لکه های خونی که ریخته روی زمین بی اختیار پاهام سست میشه....مردی که بالای سرش بود گفت طفلکی تموم کرده...من هنوز اون موز رو نخوردم
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
:(:(:(
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
شب از نيمه گذشته بود. پرستار به مرد جواني که آن طرف تخت ايستاده بود و با نگراني به پيرمـرد بيمار چشم دوخته بود نگاهي انداخت.
پيرمرد قبل از اينکه از هوش برود، مدام پسر خود را صدا مي زد.
پرستار نزديک پيرمرد شد و آرام در گوش او گفت: پسرت اينجاست، او بالاخره آمد.
بيمار به زحمت چشم هايش را باز کرد و سايه پسرش را ديد که بيرون چادر اکسيژن ايستاده بود.
بيمار سکته قلبي کرده بود و دکترها ديگر اميدي به زنده ماندن او نداشتند.
پيرمرد به آرامي دستش را دراز کرد و انگشتان پسرش را گرفت. لبخندي زد و چشم هايش را بست.
پرستار از تخت کنار که دختري روي آن خوابيده بود، يک صندلي آورد تا مرد جوان روي آن بنشيند. بعد از اتاق بيرون رفت. در حالي که مرد جوان دست پيرمرد را گرفته بود و به آرامي نوازش مي داد.
نزديک هاي صبح حال پيرمرد وخيم شد. مرد جوان به سرعت دکمه اضطراري را فشار داد.
پرستار با عجله وارد اتاق شد و به معاينه بيمار پرداخت ولي او از دنيا رفته بود.
مرد جوان با ناراحتي رو به پرستار کرد و پرسيد: ببخشيد، اين پيرمرد چه کسي بود؟! پرستار با تعجب گفت: مگر او پدر شما نبود؟!
مرد جوان گفت: نه، ديشب که براي عيادت دخترم آمدم براي اولين بار بود که او را مي ديدم. بعد به تخت کناري که دخترش روي آن خوابيده بود، اشاره کرد.
پرستار با تعجب پرسيد: پس چرا همان ديشب نگفتي که پسرش نيستي؟
مرد پاسخ داد: فهميدم که پيرمرد مي خواهد قبل از مردن پسرش را ببيند، ولي او نيامده بود. آن لحظه که دستم را گرفت، فهميدم که او آن قدر بيمار است که نمي تواند من را از پسرش تشخيص دهد. من مي دانستم که او در آن لحظه چه قدر به من احتياج دارد
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد. وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: "عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم." بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت: "مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!"
 

ArMin_KhAn

Registered User
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,048
لایک‌ها
185
سن
36
محل سکونت
هرجا که $ باشه
بچه ها سایت کیانا وحدتی هم داستان های جالبی داره
من تقریبا 70% داستان هاشو خوندم

به شما هم توصیه میکنم حتما یه سر بزنید و آشنا بشید با سایتش .
روحش شاد
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
جواني مي خواست زن بگيرد به پيرزني سفارش کرد تا براي او دختري پيدا کند. پيرزن به جستجو پرداخت، دختري را پيدا کرد و به جوان معرفي کرد وگفت اين دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگي فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنيده ام قد او کوتاه است!
پيرزن گفت:اتفاقا اين صفت بسيار خوبي است، زيرا لباس هاي خانم ارزان تر تمام مي شود!


جوان گفت: شنيده ام زبانش هم لکنت دارد!
پيرزن گفت: اين هم ديگر نعمتي است زيرا مي دانيد که عيب بزرگ زن ها پر حرفي است اما اين دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفي نمي کند و سرت را به درد نمي آورد!


جوان گفت: خانم همسايه گفته است که چشمش هم معيوب است!
پيرزن گفت: درست است ، اين هم يکي از خوشبختي هاست که کسي مزاحم آسايش شما نمي شود و به او طمع نمي برد.


جوان گفت: شنيده ام پايش هم مي لنگد و اين عيب بزرگي است!
پيرزن گفت: شما تجربه نداريد، نمي دانيد که اين صفت ، باعث مي شود که خانمتان کمتر از خانه بيرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خيابان گردي ، خرج برايت نمي تراشد!


جوان گفت: اين همه به کنار، ولي شنيده ام که عقل درستي هم ندارد!
پيرزن گفت: اي واي، شما مرد ها چقدر بهانه گير هستيد، پس يعني مي خواستي عروس به اين نازنيني، اين يک عيب کوچک را هم نداشته باشد!
 

gasseda-k

Registered User
تاریخ عضویت
5 آگوست 2010
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
2
سلام به همگي :rolleyes:
قاصدك هستم يه داستان داشتم كه مي خواستم بذارم تا بخونين ولي نمي دونم تا حالا تو تاپيك گذاشته بودينش يا نه؟ اگه تكراري بود معذرت مي خوام
عنوان : كتاب زندگي
خوابيده بودم؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور مي كردم. به هر روزي كه نگاه مي كردم؛ در كنارش دو جفت جاي پا بود. يكي مال من و يكي مال خدا. جلوتر رفتم و روزهاي سپري شده ام را ديدم خاطرات خوب؛ خاطرات بد، زيبايي ها، لبخندها، شيريني ها، مصيبت ها ،.... همه و همه را مي ديدم.
اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است. نگاه كردم،همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند. روزهايي همراه با تلخي ها، ترس ها، دردها، بيچارگي ها،
با ناراحتي به خدا گفتم:«روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم. چگونه،چگونه در اين سخت ترين روزها زندگي توانستي مر ابا رنج ها و مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني؟ چگونه؟»
خدا مهربانانه مرا نگاه كرد.لبخندي زد و گفت:«فرزندم! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز در تلخي و شادي در گرفتاري و خوشبختي.
من به قول خود وفا كردم
هرگز تو را تنها نگذاشتم حتي براي لحظه اي
آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم!!

اگه تكراري بود بازم معذرت مي خوام
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
سلام به همگي :rolleyes:
قاصدك هستم يه داستان داشتم كه مي خواستم بذارم تا بخونين ولي نمي دونم تا حالا تو تاپيك گذاشته بودينش يا نه؟ اگه تكراري بود معذرت مي خوام
عنوان : كتاب زندگي
خوابيده بودم؛
در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهاي سپري شده عمرم را برگ به برگ مرور مي كردم. به هر روزي كه نگاه مي كردم؛ در كنارش دو جفت جاي پا بود. يكي مال من و يكي مال خدا. جلوتر رفتم و روزهاي سپري شده ام را ديدم خاطرات خوب؛ خاطرات بد، زيبايي ها، لبخندها، شيريني ها، مصيبت ها ،.... همه و همه را مي ديدم.
اما ديدم در كنار بعضي برگها فقط يك جفت جاي پا است. نگاه كردم،همه سخت ترين روزهاي زندگي ام بودند. روزهايي همراه با تلخي ها، ترس ها، دردها، بيچارگي ها،
با ناراحتي به خدا گفتم:«روز اول تو به من قول دادي كه هيچ گاه مرا تنها نمي گذاري. هيچ وقت مرا به حال خود رها نمي كني و من با اين اعتماد پذيرفتم كه زندگي كنم. چگونه،چگونه در اين سخت ترين روزها زندگي توانستي مر ابا رنج ها و مصيبت ها و دردمندي ها تنها رها كني؟ چگونه؟»
خدا مهربانانه مرا نگاه كرد.لبخندي زد و گفت:«فرزندم! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود. در شب و روز در تلخي و شادي در گرفتاري و خوشبختي.
من به قول خود وفا كردم
هرگز تو را تنها نگذاشتم حتي براي لحظه اي
آن جاي پا كه در آن روزهاي سخت مي بيني، جاي پاي من است، وقتي كه تو را به دوش كشيده بودم!!

اگه تكراري بود بازم معذرت مي خوام

قشنگ بود //:blush:
 

medil0ne

Registered User
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2009
نوشته‌ها
422
لایک‌ها
75
سن
32
محل سکونت
Departed City
یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را بیدار کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.

اول از همه!:این دقیقا الان چیه؟!!!
نوشته شده بود نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود خدای


کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم ? فرستادی البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند

عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا

بودند.
عید به پایان رسیدو چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن

دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال

نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96

تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش

جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند. همه

پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را

کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره

دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ

دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته

طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.

آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت

و بعد از همه!:خیلی کارتون واقعا زشته دوست عزیز،گرچه کسی اینجا کاری به کار شما نخواهد داشت ولی پیشنهاد من اینه که یک تعداد پست کارامد و داخل بحث با یه سری فعالیت مثبت بسیار بسیار آشنایی و اعتبار شما رو بالاتر می بره تا این طور افزایش پست که صد البته دقیقا بر عکس این حالت رو ایجاد می کنه!
موفق باشید...
 

rahgozar66

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
14 نوامبر 2010
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
در یک شب بارانی، خاک نالان و بد عُنق به قطره بارانی در نزدیکیش گفت :

کاش همانند برف بی سر و صدا پایین می آمدی ، تو تمام خواب مرا آشفته می کنی ، کمی آرامتر !

قطره : من از آبم ، همه مرا دوست دارند ، مادرم ابر مرا با عطوفت بزرگ کرده

و به دست باد مهربان سپرده ، او نوازشم کرد و مرا به .... و اینجا بود که قطره ناگهان به شدت با خاک برخورد کرد ،

ضربه مغزی شد ، صحبتش ناتمام ماند و خون بی رنگش بستر خاک را فرا گرفت ...

خاک همچنان آشفته بود ، پتویی از گِل برای خویش درست کرد ،

خمیازه ای کشید و آماده شد تا راحت تر بخوابد.


داستان از خودم
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244

یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن از برگ های ضعیف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند.

شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد تا اینکه تمام برگ ها جدا شدند و شاخه از کارش بسیار لذت می برد.

برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت می کرد. باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد . بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین و چند بار خوش را تکاند تا اینکه به ناچار برگ با تمام مقاومتی که داشت از شاخه جدا شد و بر روی زمین افتاد باغبان در راه بازگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد بی درنگ آن شاخه را از بیخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین افتاد .

ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت:

اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه ی حیاتت من بودم.
 
بالا